فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ تو را به نامردی کشتند حسین(ع) ...
#روضه
@Panahian_ir
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
کربلای پیش رو...
تا قبل از همهگیری کرونا، ده شب محرم را میرفتم خانه پدربزرگم در همان محله قدیمی. حسینیه فقط یک دقیقه از خانهشان فاصله دارد. از بعد از نماز مغرب، کارم این بود که گوش به صداهای خیابان بدوزم. وقتی صدای دسته عزاداری را میشنیدم که از حسینیه خارج میشود، راه میافتادم طرف حسینیه. سنخرانی تازه شروع شده بود و جمعیت کم. گاهی حاج آقا دانشمند میآمد برای سنخرانی، گاهی هم کارشناس رسانه میآوردند برای مردم حرف بزند و با الفبای رسانه و دنیای مدرن آشناشان کند.
مردم گوششان بدهکار این چیزها نبود. الان که فکر میکنم، دلم برای سخنرانان جلسه میسوزد. قسمت مردانه خالی بود، نهایتا دوسهتا پیرمرد نشسته بودند آن آخر. مردها میرفتند برای دسته و زنجیرزنی. قسمت زنانه هم که پر بود از صدای گفت و گو و گریه بچهها.
بگذارید رک و راست بگویم؛ مردمی که میآمدند حسینیه، آدمهای کاملا معمولی بودند. حتی خیلی هیئتی و مذهبی هم نبودند. فرق داشتند با آنهایی که پای ثابت هیئتهای معروف و مطرح اصفهان هستند و شور و شعور حسینی را با هم میخواهند؛ هشیارانه به سخنرانی گوش میدهند و موقع روضهخوانی داد میزنند. این مردم، مردم کاملا معمولی بودند.
انگار زنهای محله، منتظر مانده بودند تا محرم بشود و بیایند دیداری با هم تازه کنند. گروهگروه دور هم مینشستند و حرف میزدند. قسمت خندهدارش اینجا بود که بعضی، تنقلات هم با خودشان میآوردند تا دورهمیشان تکمیل شود! جوانترها بیشتر سرشان توی گوشیها و تبلتهایشان بود و بعضی انگار چادر را هم فقط به حرمت عزاداری پوشیده بودند. در همان مراسمها بود که گاهی همکلاسیهای دبستانم را میدیدم و تازه متوجه میشدم ما چقدر کم گذاشتهایم برای مردم این محله. این محله کم شهید نداده است، ولی حالا اوضاع فرهنگیاش چندان خوب نیست...
مسئول خدام میگفت تذکر بدهیم که خانمها صحبت نکنند و به سخنرانی گوش بدهند؛ اما مگر میشد؟ خودش هم میدانست نمیشود. نمیشود یک نفر را مجبور کنی بنشیند و به چیزی که تو میگویی گوش بدهد؛ شاید ظاهراً ساکت بشود، اما آخرش دلش جای دیگر است. باید دلش را به دست بیاوری. خاصیت امام حسین علیهالسلام همین است، دل را به راه میآورد.
مسئولمان به من که میرسید میگفت: چرا انقدر قسمت تو حرف میزنند؟ خب سرشون داد بزن!
نمیتوانستم. خیلی تلاش کردم اما نشد. با خودم میگفتم من آمدهام به عزادار اباعبدالله خدمت کنم، نیامدهام سرش داد بزنم و رئیسبازی دربیاورم. به مسئولمان میگفتم چشم، اما آخرش صدایم بالا نمیرفت. گاهی هم خانمها صدایم میزدند و میگفتند بچه بازیگوششان را دعوا کنم؛ اما این یکی اصلا در توانم نبود. بیایم برای بچههای امام حسین علیهالسلام گریه کنم، بعد سر بچههای مردم داد بزنم؟ در جیبم شکلات میگذاشتم، با یک لبخند و یک شکلات مینشاندمشان یک گوشه. با بعضی هم دوست میشدم. دائم میآمدند به چوبپرم دست میکشیدند و من هم صورتشان را با چوبپر قلقلک میدادم.
بین جمعیت، روی زمین با چسب کاغذی یک مسیر مشخص کرده بودند که آن مسیر را باید تا آخر باز میگذاشتیم. سختترین قسمتش همین بود. بعضی مینشستند توی راه، حالا بیا بلندشان کن. مصیبت بود؛ مخصوصا وقتی میدیدی بنده خدا حرفت را گوش کرده و بلند شده و حالا بین جمعیت متراکم، دنبال جایی برای نشستن میگردد. خانواده اگر بودند که واویلا میشد، انقدر شرمنده میشدم که نگو.
هرچه جلوتر میرفت، حسینیه شلوغتر میشد. چندتا از خادمهای باتجربهتر میایستادند آن آخر و برای مردم جا باز میکردند. واقعا کار سختی بود، من از پسش برنمیآمدم. به اینجا که میرسید، مداح میآمد و چراغها خاموش میشد. انقدر شلوغ میشد که نمیشد راه رفت مگر به قیمت لگد کردن مردم. در حسینیه را میبستیم؛ مصیبت بعدی میآمد سراغمان: خانمهای بچهداری که میخواستند بچهشان را ببرند دستشویی و مایی که نمیتوانستیم در را باز کنیم. تاریکی و گرما و استیصال، کربلا را میآورد جلوی چشممان...
✍️ فاطمه_شکیبا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
زیر دست و پا...
محله ما چون در حاشیه شهر قرار دارد، مهاجرنشین هم هست مخصوصا از بیست سال اخیر. به غیر از برادران و خواهران افغانستانی، قشر دیگری در این محله زندگی میکنند که نمیدانم اهل کجا هستند. از هرکس هم پرسیدم یک جواب متفاوت داد. برخی میگویند افغانستانیاند؛ اما نه چهره و نه زبان و فرهنگشان مانند مردم افغان نیست. بعضی میگویند پاکستانیاند و بسیاری از مردم، عنوان کولی را برایشان انتخاب کردهاند. این قشر بسیار فقیرند و لباسهای رنگارنگشان آنها را شاخص میکند. فارسی هم حرف نمیزنند.
شبهای محرم بود که تازه فهمیدم دخترکان کولی چقدر محتاج محبت و احترامند. من معمولا شبها در پیچ L حسینیه میایستادم و مردم را هدایت میکردم به سمت آخر حسینیه. خوشآمدگویی و سلام هم میدادم. کاملا عادی، به دخترک هفت، هشت ساله کولیای که وارد شد هم سلام کردم. گل از گل دخترک شکفت. ذوق کرده بود؛ انقدر که تا آخر مراسم نگاهم میکرد. من فقط سلام کرده بودم، همین!
مردم کولیها را به دید تحقیر نگاه میکردند. چندبار شد که خانمها صدایم زدند و در گوشم گفتند: میشه این کولیها رو از کنار ما بلند کنی؟ بو میدن!
میماندم چه بگویم. بعضی هم میگفتند این کولیها برای شام میآیند حسینیه. در دلم میگفتم خب بیایند، مگر بد است؟ اینها شاید در طول سال فقط همین ده شب میتوانند غذای به این خوبی بخورند، بگذار بخورند. اصلا نذری حق مردم محروم است، حق همینهاست. بگذار برای شام بیایند، نوش جانشان. بگذار بیایند و نان و نمک اباعبدالله را بخورند، حتی اگر سخنرانی را گوش ندهند و گریه هم نکنند، همین نان و نمک یک جایی اثر خواهد کرد.
همه اینها به کنار، اصل کار همین شام دادن آخر مراسم بود. از بچگی لجم میگرفت از شلوغی و هل دادن مردم. این اواخر توانسته بودیم مردم را طوری مدیریت کنیم که فشار جمعیت باعث نشود شیشه درهای حسینیه بشکند. یادش بخیر. الان دیگر از آن شلوغی لجم نمیگیرد؛ دلم تنگ شدهاست برایش. برای فشاری که باعث میشد بچهها و خانمهای مسن از حال بروند و شیشه بشکند. برای ظهرهای عاشورا که دیگر از پس جمعیت برنمیآمدیم و رسماً میرفتیم زیر دست و پا. زنجیره انسانی میبستیم اما از یک جایی به بعد، حریف فشار جمعیت نمیشدیم. برای این که دستمان نشکند، دست هم را رها میکردیم. یکباره جمعیت مانند آبی که از سد شکسته بریزد، میریختند سرمان و ما در بهترین حالت، همراه جمعیت عقبعقب میرفتیم تا بخوریم به دیوار و یا میافتادیم زیر دست و پایشان. تازه آنجا میشدیم خادم واقعی؛ خاکی، زیر دست و پا و زیر نور داغ آفتاب ظهر. اصلا انگار خادمیمان کامل میشد وقتی با چادر خاکی و کمری که از درد راست نمیشد برمیگشتیم خانه.
این را فقط خادمها میفهمند. خادم که باشی، سهمت از محرم فقط روضه و منبر نیست. دویدن را هم میفهمی، اضطرار را هم میفهمی، شرمندگی را هم. انگار در آن روضههایی که شنیدهای قرار میگیری؛ در همان روضههایی که مردم میشنوند و گریه میکنند. در روضه که قرار بگیری دیگر گریه نمیکنی. میرسی به یک حالی بدتر از گریه...
به وضوح میفهمیدم که شب شام غریبان، حال خادمها با بقیه شبها فرق دارد. چهرههاشان شکسته بود و چادرهایشان خاکی؛ نه این که خودشان گل مالیده باشند، خودش خاکی شده بود.
دلم تنگ شدهاست برای آن شبها. برای تراکم وحشتناک جمعیت، برای دخترکان کولی که تشنه شنیدن یک سلام و خوشآمد بودند، برای گفت و گوی زنها و صدای گریه بچهها، برای نوشیدن و نوشاندن، برای دخترهایی که موقع ورود دسته عزاداری، گردن میکشیدند تا قسمت مردانه را ببینند، برای شنیدن صدای طبل و سنج، برای بچههایی که حرف گوش نمیدادند...اصلا میدانید، دلم میخواهد فقط یک بار دیگر، ظهر عاشورا بشود و بیفتم زیر دست و پای عزادارهای حسین علیهالسلام...
✍️ فاطمه شکیبا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| 1382 سال قبل، حوالی همین ساعات به روایت تصویر.
🏴 لا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 33
گروههای تندروی وهابی و سلفی برای جنایاتشان دنبال بهانه میگردند که به لطف تشیع انگلیسی، بهانه هم دارند. اگر کمی ریزبین باشی، میتوانی ببینی که یک دست پنهان، میخواهد شیعه و سنی را از هم جدا کند و بینشان اختلاف بیندازد.
پاهایم دیگر رمق ندارند. هرچه نزدیکتر میشوم، زمین سبزتر میشود و تعداد خانههای روستایی بیشتر؛ هرچند خالی از سکنهاند و خرابه. از جاده اصلی خارج شدم و مسیر را طوری آمدم که به تور ماموران داعش یا خودمان نیفتم. نباید تسلیم خستگی بشوم، چون این محدوده هنوز امن نیست. خط آرام است؛ چون اوج درگیریها الان در رقه و مناطق اطرافش متمرکز شده. داعش دارد رقه را از دست میدهد و نیروهای ایرانی هم، درحال برنامهریزی برای یک عملیات بزرگند.
به آسمان که دارد کمکم روشن میشود نگاه میکنم، نزدیک نماز صبح است. با این که پاهایم از خستگی غش میروند، تندتر قدم برمیدارم تا بتوانم برای نماز صبح خودم را به جای امنی برسانم.
-هی هی هی...شاعر راست گفته ها...غم عشق آدم رو آواره بیابون میکنه!
برمیگردم به سمت کمیل که دارد خوش و خرم راه میرود. دوباره گوشهایم داغ میشوند از یادآوریاش و دوباره همان لبخند غریب مینشیند روی لبهایم. سرم را پایین میاندازم که کمیل لبخندم را نبیند و درحالی که سعی دارم لب و لوچهام را جمع کنم و جدی باشم میپرسم: چه ربطی داره؟ من توی ماموریتم.
کمیل جلوتر میآید تا با من همقدم شود: فقط یه دیوونه این وقت سحر سر به بیابونای سوریه میذاره مجنون جان!
حرفش برایم شیرین است. خب راست میگوید؛ آدم اگر عاشق نباشد که نمیتواند قید خوشی و راحتیاش را بزند و خودش را آواره کند. میگویم: یعنی عاشقها دیوونهن؟
کمیل اخم میکند و قیافه آدمهای متفکر را به خودش میگیرد: نه اتفاقاً، عاشقها خیلی عاقلانهتر رفتار میکنن؛ ولی اونایی که این سطح از عقل رو نمیفهمن، اسمش رو میذارن جنون!
-فیلسوف نبودی کمیل! اون طرف با کیا میپری؟
کمیل یک لبخند شیرین تحویلم میدهد؛ اصلا انگار میرود جای دیگری. انگار غرق در لذت میشود و نمیتواند توصیفش کند. من نمیفهمم؛ من انقدر زنده نیستم که بتوانم چیزهایی که او درک کرده را درک کنم. راستش حس بچهای را دارم که جلویش تنقلات بخورند و به او ندهند. دهانم آب افتاده است.
تعداد خانههای کوچک و خالی و پراکنده بیشتر شده. صدای اذان نمیآید؛ اما از وضعیت آسمان میتوان فهمید که از اذان صبح گذشته است. پشت دیوار یکی از همان خانهها مینشینم و نفس تازه میکنم. پاهایم بدجور درد میکنند و شاکیاند؛ طوری که حس میکنم الان است که بلند بشوند و بگویند: داداش بیخیال ما شو، ما دیگه نیستیم!
و بگذارند بروند. وقتی به دیوار تکیه میدهم، تازه درد کمر و دستم را هم میفهمم؛ اما نباید معطل کنم. قمقمه را برمیدارم. آب زیادی ندارد. چند جرعه مینوشم تا سوی چشمانم بیشتر شود و بقیه آب را میگذارم برای وضو. تازه یادم میافتد دست و لباسهایم خونیست؛ هم خون خودم و هم خون آن دو داعشی که به درک واصل شدند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
Mohammad Reza Bazri - Shame Ghariban [SevilMusic].mp3
7.98M
امشب بہ صحرا بی کفن
جسمِ شهیدان اسٺ
شامِ غریبان اسٺ...🖤🕯🍂
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
به فرمان حضرت امام خامنهای، دعای هفتم صحیفه سجادیه را زمزمه میکنیم...
یا من تحل به عقد المکاره...😢
06-fadaeian-moharam9510.mp3
9.39M
برده از ملائکه گوی سبقت زینب...💚🌿
بیان فضائل حضرت زینب سلام الله علیها...
السلام علیک یا عقیله العرب...
#محرم
#شام_غریبان
سلام.
عزاداری شما هم قبول.
ممنونم که وقت گذاشتید.
قبلا هم گفتم؛ بنده از پیامرسانهای خارجی به ویژه تلگرام و اینستاگرام که صهیونیستی هستند استفاده نمیکنم.
تلگرام فیلتر هست و استفاده از اون خلاف قوانین جمهوری اسلامی ست. اطاعت از قوانین جمهوری اسلامی هم واجبه.
تعداد اعضای ایتا کم نیست. کم هم باشد، من با کمی تعداد مشکل ندارم.
مهم کیفیت هست نه کمیت.
انشاءالله خدا برکت میده
ممنون از پیشنهاد شما🙂
پیام یکی از مخاطبان که در اسکرینشات نمیگنجید:
سلام علیکم در رابطه با پاسخ به اون دوست عزیزی که سوال کردن چیکار کنیم موثر باشیم
اینکه موثر باشیم هدف کوچیکی نیست یک انسان برای اینکه موثر باشه اول باید به خودشناسی و پس از اون خودسازی برسه تا هدفش رو بتونه مشخص کنه...
هر چه دیدتون رو گسترده تر کنید هدفتون هم بزرگتر میشه و هر چه خودتونوو به خدا نزدیک تر کنید هدفتون باارزش تر میشه
ضعف الان کشور اقصاد و فرهنگیه
هر چند داخل هر دو عرصه هم بانوان و هم آقایون میتونن موثر باشند اما در عرصه فرهنگی خانم ها ماهر تر و در عرصه اقتصاد آقایون مهارت بیشتری دارند.
توصیه میکنم از فرمایشات رهبری کامل استفاده کند
تحرک دشمن در حال حاضر بیشتر از مسائل امنیتی و اقتصادی در مسائل تبلیغاتی هست
تبلیغ نادرست دین و تبلیغ نادرست درباره کشور با رنگ و لعابِ دروغ
اما سعی کنید بعد از خودسازی اطلاعاتتون و بالا ببرید و تخصص پیدا کنید
توصیه من کار فرهنگیه
پیشرفت کشور در فرهنگی
زمینه سازی ظهور
انتقام سخت
و شکست پی در پی دشمن در تحرکات تبلیغاتی اش
🌿🌿🌿
بله کاملا درسته...
سلام
بله میشناسم، دوره بسیار خوبیه از طرف آستان قدس رضوی با جوایز فوقالعاده.
برای ثبتنام به این کانال مراجعه کنید
@binahayat_ir
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 34
نگاهی به آسمان میکنم؛ کمیل میگوید: الان وقت تنگه، آب زیادی هم نداری. اشکالی نداره. خدا به بندههاش سخت نمیگیره.
راست میگوید. نماز صبح را پشت دیوار همان خانه میخوانم و دوباره راه میافتم. پاهایم واقعا اگر میتوانستند از ادامه راه انصراف میدادند بس که خستهاند. دلم میخواهد همینجا بیفتم و بگیرم بخوابم. انقدر بخوابم که هرچه در سوریه دیدهام یادم برود. انقدر که جنگ سوریه تمام شود...دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار میشوم، در خانه خودمان باشم.
حسرت یک خواب آرام به دلم مانده بود؛ چهار سال پیش را میگویم. هرچه میکردم نمیتوانستم بخوابم. تا بیکار میشدم، زل میزدم به یک نقطه و چشمانم میسوخت و سرم درد میگرفت. دلم میخواست تنها باشم و هیچکس برای آرام کردنم تلاش نکند. حتی دلم نمیخواست مادر با همان دلسوزی مادرانهاش، سعی کند غذا به خوردم بدهد یا حال و هوایم را عوض کند. از آدمها میترسیدم؛ از دلداری دادن و توصیههای دوستانهشان:
-متاسفم؛ ولی باید فراموشش کنی.
-زندگی که هنوز به آخر نرسیده عباس جان. ناراحت نباش.
-غصه نخور داداشم، انشاءالله بهترش گیرت میاد. دیگه بهش فکر نکن.
این جمله آخری مخصوصاً، بدجور اذیتم میکرد. انگار نه انگار که داشتند درباره یک انسان حرف میزدند؛ درباره یک عزیز. نمیدانم اگر خودشان جای من بودند هم همین حرفها را قبول میکردند یا نه؟
دلم میخواست بخوابم؛ امید داشتم در خواب پیدایش کنم. دلم میخواست خوابش را ببینم؛ بلکه بشود چند کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم. اصلاً دلم میخواست تا آخر عمر بخوابم و خوابش را ببینم؛ اما اصلاً خوابم نمیبرد. فکرش نمیگذاشت بخوابم و خودش را ببینم.
تیر کشیدن قلبم نشان میدهد هنوز با وجود گذشت چهار سال، زخمش ترمیم نشده. زخم هم که چه عرض کنم... سوراخ. احساس عذاب وجدان دارم. دلم نمیخواست هیچکس این سوراخ را پر کند؛ طوری که اصرارهای مادر هم برای فکر کردن به ازدواج جواب نمیداد. میخواستم وفادار بمانم؛ اما نشد...
-تو گناه نکردی عباس. اسم این بیوفایی نیست.
به چهره مصمم کمیل نگاه میکنم، نفس عمیق میکشم و شانه بالا میاندازم؛ درگیرم با خودم. کاش همینجا شهید میشدم و همه چیز حل میشد، مثل کمیل. دیگر درگیری ذهنیام اینها نبود.
-شهادت راه فرار از دنیا نیست اخوی. اصلاً شهادت رو به آدمای ترسویی که میخوان از مشکلاتشون فرار کنن نمیدن.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 35
دلم میخواهد به کمیل بگویم میمُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را میانداختی دور شانهام و دلداریام میدادی؟
کمیل دستش را میاندازد دور شانهام و صورتم را میبوسد: داداش جان! اینا رو برای خودت میگم. دوستت دارم که میگم.
جوابش را نمیدهم. دلخورم؛ هرچند میدانم که راست میگوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛ سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئلهای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسهام!
-ایست! دستاتو بذار روی سرت!
با صدای فریاد به خودم میآیم؛ انگار انتظار نداشتم کسی اینجا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچههای خودمان خوردهام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشیاش، نشان میدهد ایرانی ست. طبیعی است که به من مشکوک بشود؛ با این ریشهای بلند و لباسهای داعشی و سر و روی خاکی و خونیام، باید خدا را شکر کنم که تا الان به رگبارم نبسته. لبخند میزنم و دستانم را میگذارم روی سرم: سلام برادر. من خودیام.
از فارسی حرف زدنم جا میخورد؛ اما سریع تعجبش را قورت میدهد. چشمانش را تنگ میکند و ابروانش را در هم میکشد: با بچه که طرف نیستی! دستت رو روی سرت نگه دار، فکرای احمقانه هم نکن.
و در حالی که با اسلحهاش سینهام را نشانه گرفته، با تردید به طرفم میآید تا مرا بگردد. همین را کم داشتم. کارم در آمد؛ گیر یک پاسدار جوان مسئولیتپذیر افتادهام و باید بچه خوبی باشم تا فکر نکند واقعاً جاسوس و نفوذیام.
نتیجه بازرسیاش میشود چاقو و اسلحه و تبلت و بقیه تجهیزاتم که یکییکی از جیبهایم بیرون میکشد و حتماً با خودش فکر میکند عجب جاسوس خفنی گیر انداخته؛ و تیر خلاص هم برگه مجوز تردد داعش است که شکاش را به یقین تبدیل میکند. پیروزمندانه میگوید: خودی هستی و برگه تردد داعش داری؟
هیچی دیگر، میخواستید چه بشود؟ از دست داعشیها توانستم فرار کنم، این طرف این آقای مسئولیتپذیر دستگیرم کرد!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
4_613126866634539720.mp3
1.3M
🏴 روضه جانسوز امام زین العابدین
داغ دلهای #امام_سجاد...💔
#استاد_پناهیان
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#یادداشت_های_محرمی 📖
قرارگاه / بخش اول
محال است تابستانها وقتی به خانه برمیگردم، یک لیوان کامل آب خنک ننوشم. تمام سلولهای بدنم آب میخواهند در این گرما؛ اما الان چند روز است، عصرها که برمیگردم خانه، نمیتوانم آب خنک بخورم. یعنی تشنگی من را میکشاند به سمت آب، اما جرعه اول را که مینوشم، در گلویم پیچ میخورد و پایین نمیرود.
هنوز دلیلش را دقیق نمیدانم؛ اما فکر کنم از شب هشتم محرم اینطوری شدم. از شب روضه علیاکبر. از همان قسمتش که علیاکبر از میدان برمیگردد و میگوید: «العطش قد قتلنی.» به اینجای روضه که رسید، ذهنم رفت سمت آب خنکی که هر روز بعد از برگشت به خانه مینوشم. برای همین است که وقتی علیاکبر علیهالسلام گفت: «العطش قد قتلنی»، دلم میخواست بروم یک لیوان آب خنک از یخچال بردارم و بدهم دستش. شاید خندهدار باشد؛ اما از بعد این جمله، در روضه فقط به همین فکر میکردم. دیگر بقیهاش را درست نشنیدم؛ چون دائم داشتم با خودم واگویه میکردم که: آب یخچال ما خیلی خنک است...
مسخره به نظر میرسد؛ اما بارها به این فکر کردهام که تمام لیوانهایمان را پر از آب خنک بکنم و ببرم خیمهگاه بین بنیهاشم و اصحاب بگردانم. آن وقت دیگر لازم نمیشود عباس خودش را به زحمت بیندازد. بارها به این فکر کردهام که سینی پر از لیوان آب را جلوی اباعبدالله بگیرم، حضرت لبخند بزنند و یک لیوان بردارند و بنوشند. بعد من از نوشیدن ایشان سیراب بشوم.
خندهدار است؛ اما چندروز است که گاهی به سرم میزند بروم سوپرمارکت محلهمان و یک کارتن کیک و بستنی بخرم و ببرم در خیمهگاه امام حسین علیهالسلام، بین بچهها پخش کنم. جمعشان میکنم پشت خیمهگاه، آن طرفی که به میدان جنگ دید نداشته باشد. با کیک و بستنی سرشان را گرم میکنم، کیک شکلاتی. شاید هم خودم کیک بپزم و ببرم. یک کلمن آب بزرگ هم میگذارم کنار دستم که اگر تشنهشان شد، مزاحم عمویشان نشوند. بچهها عاشق بستنیاند. من هم بچه بودم خیلی بستنی دوست داشتم؛ مخصوصا وقتی هوا گرم است و گلویت از تشنگی میسوزد، بستنی حسابی خنکت میکند. اجازه میدهم هرتعداد که بخواهند بستنی بخورند. بعد خودم یکی یکی صورتهایشان را تمیز میکنم. اصلا انقدر آب با خودم میبرم که بشود صورتشان را بشویم که چسبناک نشود. باید چندتا بازی فکری هم همراهم ببرم، بازی کنم با بچهها. شاید هم لازم نباشد...میشود از همانجا ریگ پیدا کنیم برای یهقل دوقل. اصلا شاید انقدر آب ببریم که بشود با بچهها آببازی کرد. باید به تعدادشان تفنگ آبپاش بخرم. بچهها آببازی دوست دارند، خنک میشوند. میخندند. انقدر بازی میکنیم که جنگ تمام شود و امام با سپاهش، راه بیفتد به سمتِ... نمیدانم. نمیدانم اگر امام شهید نمیشد کجا میرفت؛ شاید مدینه، شاید یمن، شاید ایران.
حتماً الان دارید به من میخندید؛ اما من واقعا به اینها فکر میکنم. به این که اگر آن روز آنجا بودم، از همان لحظه که کاروان در کربلا فرود آمد، من گوشیام را درمیآوردم و فیلم میگرفتم؛ روی فیلم هم حرف میزدم: اینجا اردوگاه حسین بن علی علیهالسلام در منطقه کربلاست. نذاشتن بریم کوفه، اوضاع خوب نیست. حالا هم کمکم دارن محاصرهمون میکنند. زود خودتون رو برسونید اینجا؛ تعداد یارای امام کمه.
فیلم را همه جا منتشر میکردم و لوکیشن دقیق اردوگاه را میفرستادم برای همه، فامیل، دوست، آشنا... هر روز و هر ساعت فیلم و عکس میگرفتم و پخش میکردم در کانالها و گروهها. شاید اصلا میفرستادم برای خبرگزاریهای معروف و مطرح جهان. حتماً خیلیها خودشان را میرساندند کربلا. پیاده، با اتوبوس، با هواپیما و هرچیزی. حتماً مرزهای غرب ایران غلغله میشد؛ انقدر که اجازه بدهند مردم با کارت ملی بیایند کربلا. سرجمع بیست میلیون نفری میشدند؛ روی حساب جمعیت پیادهروی اربعین میگویم. اصلا بیست میلیون نفر هم لازم نیست. اگر حاج محمود کریمی همه سینهزنهای هیئتش را جمع کند و بیاورد کار تمام است. چه بهتر میشود اگر همه سینهزنهای هیئت میثاق با شهدا، هیئت ریحانۀالنبی، هیئت ثارالله زنجان و هیئت فدائیان حسین اصفهان هم بیایند. من حساب کردهام. اگر هر مداح با سینهزنهایش بیایند، سیهزار نفر که سهل است، صد و سیهزار نفر را هم حریفند. آخر میدانید، این شبها کارم این است که از پخش زنده این هیئت به پخش زنده آن هیئت بروم و حساب کنم ببینم چندنفر از اینها اگر بودند، بدون جنگ سپاه کوفه را مینشاندیم سر جایش؟
#فرات
#فاطمه_شکیبا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین