🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 184
این کلمه تنها کلمهای ست که میتواند آرامم کند. صدای همهمه میآید و انفجار. همهجا تاریک است.
کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. خم میشوم روی زانوهایم و نفسنفس میزنم.
سرم را که بالا میگیرم، مطهره را میبینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ میکنم که با دقتتر ببینمش.
زمزمه میکنم:
مطهره! تو اینجا چکار میکنی؟ خطرناکه!
نگرانی در چشمان مطهره موج میزند. دوباره سعی میکنم راست بایستم؛ میخواهم راهی پیدا کنم که مطهره از این فضای وهمانگیز و تاریک دور شود.
مگر من اسیر نشده بودم؟ مطهره نباید اینجا باشد. خطرناک است.
سرم درد میکند. بدنم کوفته است. همه جانم را جمع میکنم و داد میزنم:
مطهره اینجا خطرناکه! برو!
مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو میروم و مطهره را صدا میزنم.
پاهایم دیگر جان ندارند. مینالم:
کمیل! دیگه نمیتونم بیام!
میخواهم بگویم مطهره را از اینجا ببرد؛ اما نفس کم میآورم.
کمیل دارد میرود؛ اما مطهره به من نگاه میکند.
کمیل برمیگردد به سمتم و لبخند میزند:
چیزی نیست عباس! داره تموم میشه! بیا!
تلوتلو میخورم و زخم دستم را با دست دیگر فشار میدهم. نالهام به آسمان میرود.
چهره مطهره تار میشود. کمیل میگوید:
بیا عباس! چیزی نمونده! دیگه داره تموم میشه.
صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم.
پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد.
از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.
یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
از سرما به خودم میلرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند.
نصف خون بدنم از زخم دستم خارج شده و نصف دیگرش الان. میافتم روی زانوهایم.
کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم.
میخواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم.
کلا نفس کشیدن از یادم میرود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند.
مطهره دارد میدود. کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند:
بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
نظرات شما عزیزان
پ.ن: ببخشید که نمیتونم قسمت جدید بدم. حلال کنید. لطفاً تا فردا صبر داشته باشید و منو با حضرت عباس طرف نکنید😓
فقط چون قسم دادید، برای این که خیالتون راحت بشه میگم که عباس اینجا شهید نمیشه(توی رمان نقاب ابلیس اشاره شده).
پ.ن۲: این خشونت که تقصیر من نیست، تقصیر تکفیریها ست.
پ.ن۳: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📲🇮🇷
✅ دستگیری اعضای یک گروهک ضد انقلاب در اصفهان
سازمان اطلاعات سپاه صاحب الزمان (عج) اصفهان:
🔹اعضای این گروهک ضدانقلاب که قصد داشت با فضاسازی در شبکههای اجتماعی و فضای حقیقی علیه امنیت مردم اقدام کنند، پیش از هر اقدامی در رصد اطلاعاتی پاسداران گمنام امام زمان (عج) در سازمان اطلاعات سپاه حضرت صاحب الزمان (عج) قرار گرفتند و دستگیر شدند.
🔹از این گروه مقادیری سلاح و مهمات جنگی نیز کشف و به دست آمد.
#سازمان_اطلاعات_سپاه
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
یکی از مخاطبان هم به بنده پیام داده بودند و خواسته بودند پاسخشون رو به لینک ناشناس شون ارسال کنم، بنده همون ابتدا که گفتند پاسخ رو فرستادم ولی مثل این که دریافت نکردند هنوز.
خلاصه که عذرخواهم.
امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد.
و خواهشمندم اگر میخواید به پیامتون خصوصی پاسخ داده بشه، ارسال پاسخ رو فعال بکنید.