eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرات شما عزیزان پ.ن: فکر نمی‌کردم کسی دوست داشته باشه🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام راستش متن تبلیغاتی بلد نیستم بنویسم🙂
سلام بله همینطوره. نه، این مطهره با اون مطهره فرق داره، یک نفر نیستند.
سلام خط قرمز جلد دوم رفیق هست، ولی نقاب ابلیس ادامه خط قرمز نیست
سلام راستش به نظر بنده هم خیلی درست نیست؛ هرچند میگن کلاه‌گیسه و این‌جا هم خارج هست. البته توی فیلم‌های دیگه هم بود.
سلام چشم؛ البته بی‌شباهت به خط قرمز نبود.🙂
سلام بله، منظورم اصل دستگیری گروهک ضدانقلاب در اصفهان بود. و البته عملکرد مشابه شون
سلام خدا رو شکر یه نفر راضیه. بله اصلا بَده ترشح آدرنالین خون تون رو بالا بردم؟
یکی از مخاطبان هم به بنده پیام داده بودند و خواسته بودند پاسخشون رو به لینک ناشناس شون ارسال کنم، بنده همون ابتدا که گفتند پاسخ رو فرستادم ولی مثل این که دریافت نکردند هنوز. خلاصه که عذرخواهم. امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد. و خواهشمندم اگر می‌خواید به پیام‌تون خصوصی پاسخ داده بشه، ارسال پاسخ رو فعال بکنید.
سلام نه لازم نیست.
سلام بله ان‌شاءالله...🤲
سلام چون نمی‌دونستید اشکال نداره🙂
سلام فکر می‌کنم دخترهای رمان‌ها شباهت زیادی به خودم پیدا کردند... برای همین شبیه هم شدند. این اثر کاملا ناخودآگاهه. چون شخصیت های داستان، انعکاس خود نویسنده هستند.
سلام ممنون از لطف شما و این که برای مطالعه رمان‌هام وقت گذاشتید🌷 ان‌شاءالله بهتر از این بنویسم. سلامت باشید ان‌شاءالله
دوستان عزیز باز هم از طرف شما سوال به دست ما رسیده اما اجازه بدید پاسخگویی به سوالات رو بذاریم برای فردا صبح تا نظم کانال حفظ بشه🙂
سلام چشم🙂
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 185 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: بگو یا حسین! دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم روی زمین. مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد که نیفتم. کمیل می‌گوید: دیگه تموم شد. الان همه‌چی درست می‌شه، فقط بگو یا حسین. لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. لبخند می‌زنم. تشنه‌ام. تصویر کمیل و مطهره تار می‌شود و پلک‌هایم می‌افتند روی هم. صدای همهمه می‌آید؛ صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی. بوی تند الکل. بوی خون. صدای پا، صدای دویدن. باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش. نور. درد. تشنگی. ضعف. نور. این‌ها اولین چیزهایی ست که می‌فهمم و حس می‌کنم. گلویم می‌سوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده. بدنم درد می‌کند. مگر کمیل نگفت الان تمام می‌شود؟ پس چرا هنوز درد را حس می‌کنم؟ زنده‌ام یا مرده؟ مطهره کجا رفت؟ کمیل کجاست؟ دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم؛ یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن می‌آید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق. نمرده‌ام؟ به حافظه‌ام فشار می‌آورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند. صدای تیر. حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم. صدای پا متوقف می‌شود. ته‌مانده نیرویم را جمع می‌کنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را می‌زند. صدای آشنایی می‌گوید: سید! سیدحیدر! دوباره به خودم زحمت می‌دهم تا چشم باز کنم. همه‌جا سپید است. نور سپید. دنبال منبع صدا می‌گردم. دوباره صدایم می‌زند: آقا حیدر! لحنش را می‌شناسم. لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر. اخم می‌کنم. می‌بینمش که بالای سرم ایستاده. می‌گوید: صدای من رو می‌شنوید؟ منو می‌بینید؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 186 می‌خواهم حرف بزنم؛ اما نمی‌توانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتی‌ام هم انرژی ندارم. یک بار پلک می‌زنم به معنای تایید. لبخند می‌زند: خدا رو شکر. حالتون خوبه؟ باز هم پلک بر هم می‌گذارم. گیجم. من این‌جا چکار می‌کنم؟ خوابم؟ پوریا این‌جا چکار می‌کند؟ یعنی نجاتم داده‌اند؟ پوریا این‌ها را از چشمانم می‌خواند که می‌گوید: فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید. می‌خواهم گردنم را بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم می‌آید. سرم را فشار می‌دهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست می‌گذارد روی شانه‌ام: بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب می‌شه. مشکل جدی‌ای نیست. مشکل دیگه‌ای ندارید؟ ابرو بالا می‌دهم و به سختی لب باز می‌کنم: آب... نگاه پوریا می‌چرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمه‌اش خالی شده و دارد قطره‌قطره وارد رگ‌ دستم می‌شود؛ خون. می‌گوید: فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید. خب، این هم از این! پوریا نگاه گنگم را که می‌بیند، می‌گوید: یه آقایی می‌خوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید. و از اتاق خارج می‌شود. اطرافم را می‌بینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نم‌زده و هوای دم کرده و پنجره‌ای که روی آن چسب پهن زده‌اند تا موج انفجار آن را خرد نکند. پنکه قدیمی‌ای دارد یک گوشه می‌چرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمی‌آید. چشم می‌بندم. دوباره صدای قدم زدن می‌آید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک. قدم زدن دو نفر. وارد اتاق می‌شوند. دوباره چشمانم را باز می‌کنم و اول، حامد را می‌بینم و بعد حاج رسول را. حاج رسول این‌جا چکار می‌کند؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
دیگه فکر کنم بعد چند شب خیالتون راحت شده باشه😌 بفرمایید، دیدین چیزیش نشد
نظر شما عزیزان پ.ن: سپاسگزارم، لطف دارید نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام ممنونم، لطف دارید. ان‌شاءالله بهتر هم بشه بیشتر از این دیگه واقعا دلم نیومد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا