eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
479 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خواهش می‌کنم، عید شما هم مبارک باشه. قسمتی که حذف شده، حدس ایشون درباره داستانه که بنده فعلا سانسور می‌کنم تا به قول امروزیا اسپویل نشه!!! (عزیزان دیگه‌ای هم بودند که حدس‌شون رو فرستادند، ببخشید که توی کانال نمی‌ذارم. می‌خوام جذابیت داستان حفظ بشه) دیگه دعا کنید تا آخر داستان زنده بمونم؛ هرچند خیلی دوست داشتم شهید می‌شدم اون‌جا....
سلام معنای رئالیسم جادویی برای کسانی که پرسیده بودند رو ریپلای کردم
سلام از این طریق: 🌐 https://EitaaBot.ir/poll
هوف چقدر سوال جواب دادم! ان‌شاءالله ساعت ۱۰ منتظر قسمت‌های بعدی باشید... رمان‌ها با فاصله ۵ ساعت منتشر می‌شن: ۱۰، ۱۵، ۲۰ بعد از هر رمان هم نویسنده رمان از طریق لینک ناشناس در همین کانال پاسخگوی شماست، می‌تونید نظراتتون رو به لینک ناشناس خانم اروند و خانم صدرزاده بفرستید.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 5 حالا دیگر خیلی نمی‌ترسم؛ بلکه یک حس خاصی به من می‌گوید این ماجرا خیلی پیچیده است و باید تا تهش بروم. باید بفهمم این مرد من را از کجا می‌شناسد و می‌داند من یک دفتر با جلد فیروزه‌ای همراهم دارم؟ و این دفتر به چه دردش می‌خورد؟ می‌پرسم: دفترم رو می‌خوای چکار؟ صدایش را کمی بالا می‌برد: سوال نپرس! دفترت رو بده تا... حرفش نیمه‌تمام می‌ماند و چشمانش گشاد می‌شوند. ناله کوتاهی از دهانش خارج می‌شود و زانو می‌زند روی زمین. مانند پلاسکو فرو می‌ریزد. چند ثانیه خیره می‌شوم به مرد که افتاده روی زمین و سرم را بالا می‌آورم؛ اما دهانم از دیدن کسی که مقابلم ایستاده باز می‌ماند: خودم! خودم روبه‌روی خودم ایستاده‌ام؛ این دقیقاً خودم است با پوششی کمی متفاوت. من روسری سرم کرده‌ام و او مقنعه؛ همین! یک دختر کاملا شبیه خودم؛ هم چهره‌اش هم جثه‌اش. این منم! هیجان و شوکی که با دیدن خودم در بدنم جریان پیدا می‌کند ده برابر شوک ناشی از تهدید آن مرد است. می‌گویم: تـ... تو... تو منی! دختر انگار حرف من را نشنیده. عجله دارد. سریع می‌آید جلو و از روی بدن مرد که افتاده روی زمین هم می‌پرد. دست دراز می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد. به عادت همیشگی‌ام، دستم را از دست دختر بیرون می‌کشم و مچش را می‌پیچانم. همیشه اگر کسی ناگهانی دستم را بگیرد یا کلا دستش وارد دایره امن پانزده سانتی‌متریِ دورم بشود، دستش را می‌پیچانم. دختر با دست دیگرش، مچش را از پیچانده شدن نجات می‌دهد و می‌گوید: گیر نده! بدو بیا بریم! و دستم را می‌کشد و می‌دویم وسط خیابان فرعی. آرام جیغ می‌کشم: چرا باید همرات بیام؟ تو کی هستی؟ چرا اونو زدی؟ درحالی که دستم را می‌کشد و تقریباً می‌دویم، فقط به سوال آخرم جواب می‌دهد: می‌خواستی نزنمش که بزنه بکشتت؟ دوباره جیغ می‌کشم: تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ کلافه برمی‌گردد و می‌گوید: من بشرام! صابری! در ذهنم لیست دوستانم را می‌گردم؛ اما چنین دوستی به این نام ندارم. حرص می‌خورد: من شخصیت رمانتم! یادت نیست؟ مثل دیوانه‌ها نگاهش می‌کنم. شخصیت رمان من این‌جا چکار می‌کند؟ بشری صابری یک شخصیت خیالی ست. فقط توی دفترم هست و میان فایل‌های وُرد. توی دنیای واقعی وجود ندارد! ناباورانه می‌پرسم: یعنی چی؟ چرا مثل منی؟ درحالی که دوباره راه می‌افتد و من را دنبال خودش می‌کشد می‌گوید: چون تو همه شخصیت‌های اصلیِ دختر رو توی رمانات شبیه خودت تصور می‌کنی. ناخودآگاهه، دست خودت نیست. این‌طوری بهتر باهاشون احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کنی! شوک شنیدن این حرف‌ها انقدر برایم سنگین است که بی‌حرکت می‌ایستم. بشری نگاهی به پشت سرم می‌اندازد؛ جایی که مرد افتاده. رد نگاهش را می‌گیرم. مرد دارد تکان می‌خورد. بشری دستم را محکم‌تر می‌کشد و می‌گوید: بدو بریم! الان بهوش میاد! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 6 خیابان فرعی را می‌دویم. هوا بوی باران می‌دهد اما باران نمی‌بارد. نمی‌دانم کجاییم. راه را گم کرده‌ام. بشری من را می‌کشد به سمت یک پراید نوک‌مدادی و می‌گوید: سوار شو! و در را برایم باز می‌کند. نمی‌دانم این کارم حماقت است یا نه. چرا باید سوار ماشین یک غریبه شوم؟ چون آن غریبه دقیقاً کپی برابر اصل خودم است و می‌گوید شخصیت رمانم است و این حرف‌ها؟ بشری نهیب می‌زند: سوار شو! در عقب را باز می‌کنم و سوار می‌شوم. داخل ماشین برخلاف بیرونش گرم است. بشری هم عقب نشسته. از دیدن دو مردی که جلو نشسته‌اند خشکم می‌زند، هین بلندی می‌کشم و دستم را می‌گذارم روی دهانم. دستم را می‌گذارم روی دستگیره در تا بازش کنم و پیاده شوم، اما در قفل است و ماشین راه می‌افتد. الان است که گریه‌ام بگیرد. یکی از مردها که سمت کمک‌راننده نشسته، برمی‌گردد به سمت من: نگران نباشید، جاتون امنه. چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همان‌طور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمی‌دانم کجا. این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی می‌زند: من عباسم مامان! جیغ می‌کشم: مامان؟ یعنی چی؟ و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه می‌کنم. بشری سرش را تکان می‌دهد: آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل بچه‌های توایم. ناباورانه و عصبی سرم را تکان می‌دهم: دارین چرت می‌گین. امکان نداره! منو پیاده کنین بذارین برم! مردی که در جای راننده نشسته، وقتی تقلایم برای باز کردن در را می‌بیند می‌گوید: قفله. الان اوضاع خطرناکه، بهتره درها قفل باشه. دست از تقلا می‌کشم. مرد آینه جلو را طوری تنظیم می‌کند که صورتش را ببینم و می‌گوید: ابوالفضلم. عصبی می‌خندم: منو مسخره کردین؟ بشری دستش را می‌گذارد روی دستانم: نه. باور کن واقعیه. عالی شد. بعداز ظهر شنبه‌ی یک روز پاییزی، وسط اغتشاش و اعتصاب و درگیری، یک آدم دیوانه با اسلحه تهدیدم کرده که دفترت را بده و سه تا آدم خل و چل نجاتم داده‌اند و می‌گویند ما شخصیت‌های رمانت هستیم؛ بچه‌های تو. موقعیت از این مسخره‌تر در دنیا وجود ندارد. زیر لب می‌غرم: احمقانه‌س! عباس می‌خندد: پس بگو چرا همه‌مون انقدر شکاک و دیرباوریم. این ویژگی مامانه. و نگاهم می‌کند. از این که خرس گنده به من می‌گوید مامان لجم می‌گیرد. عباس ادامه می‌دهد: ویژگی شخصیتی اکثر ماها شبیه شما شده. چون تیکه‌های شخصیت توایم. بشری هم حرف عباس را تایید می‌کند: حتی گاهی می‌تونیم رفتارها و واکنش‌هات رو پیش‌بینی کنیم. کمی ازشان می‌ترسم. من الان با خودم مواجهم. چندتا آدم که تکثیر شده‌ی شخصیت من‌اند. بشری به ابوالفضل می‌گوید: الان کجا میری؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات شما عزیزان🌿 ممنونم از لطف همه شما. خوشحالم که روز عید باعث خنده شما شدم. البته هدف از نوشتن این داستان فقط خنده و هیجان نیست و ساعت‌ها روی پیام و مضمون اصلی داستان فکر شده. قراره یک بحث مهم اخلاقی و دینی رو در این چارچوب بیان کنم ان‌شاءالله.
سلام سپاسگزارم. ان‌شاءالله به زودی معلوم می‌شه...
سلام ممنونم از نکات مهمی که فرستادید. بله کاملا درسته؛ مبارزه همیشه گزینه آخر هست. اصل، حفظ جان و آبروئه. حتی وقتی پای مبارزه میاد وسط، باید مهاجم رو طوری بزنیم که بیهوش یا گیج بشه و فرصت فرار پیدا کنیم.
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سوم باز به جمعیت نگاه می‌کنم. از صدای بوق ماشین ها کلافه شده ام؛ راهم را کج می‌کنم و به سمت پارک آن نزدیکی راه می‌افتم. سر به زیر قدم بر می‌دارم و به این اغتشاش و اوضاع امروز فکر می‌کنم. دستی بازویم را می‌گیرد؛ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم زنی است با چادر رنگی. از چشمانش اظطراب فریاد می‌زنند. -دخترم تو دانشگاه بودی؟ بریده‌بریده حرف می‌‌زند و صدایش می‌لرزد. -بله یک ساعت پیش بودم. -کلاسا مگه تموم نشده؟ پس بچه من چرا نیومد؟ می‌ترسم این از خدا بی‌خبرا بلایی سرش بیارن. سعی می‌کنم دلداری‌اش بدهم و برای همدردی دستی به شانه‌اش می‌زنم. -نگران نباشید؛ اتفاقی نمی‌افته. انگار هنوز هم دلش آرام نشده است. -ببین تو می‌شناسیش؟ کیوان احمدی. چشمانم درشت می‌شود. من از کجا باید پسرش را بشناسم؟! -نه والا، می‌رسه نگران نباشید. -اگه دیدیش بگو منتظرشم. بیچاره زن معلوم است حسابی ترسیده، چون متوجه حرف‌هایش نیست. چشمی به او می‌گویم و راه می‌افتم. پیر مرد راست می‌گفت؛ مردم کمی هم حق اعتراض دارند! این که یک شبه بنزین سه برابر شود برای آن‌هایی که نان خوردن هم ندارند ظلم است. به پارک رسیده‌ام. به سمت آلاچیق گوشه‌ای پارک می‌روم. نیاز به خلوت دارم. البته به غیر از میدان که پر از جمعیت و صدا‌ست بقیه جاها سکوت محض است. خُرد شدن برگ‌ها زیر پایم حالم را کمی خوب می‌کند. وارد آلاچیق می‌شوم و روی صندلی‌های چوبی‌اش می‌نشینم. از داخل کیف موبایلم را در‌می‌آورم. وقتی صفحه قفل را باز می‌کنم پیامی با شماره ناشناس روی صفحه‌ام خودنمایی می‌کند. «مطمئن باش تقاص پس می‌دی؛ همه‌جا هستیم، منتظرمون باش. می‌گی چرا؟ به خاطر این...» تکه‌ای از رمانم را نوشته است، دقیق همان جایی که ماجرای سال‌های ۷۸ را افشا کرده‌ام. اما او کیست که از رمان من باخبر است؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام بله مسائل سیاسی و مذهبی به دلیل دسته بندی ها و تفرقه هایی که درش وجود داره باعث دوگانگی وجود خود انسان میشه که این نیاز به مطالعه زیاد داره تا شدتش کمتربشه.
اون قسمت افشاگری اتفاقات سال۷۸ دولت اصلاحاته ____ سلام ممنون🙏🏻 بله همچین چیزی را واقعا نوشتم اما هنوز رمانم جایی انتشار پیدانکرده ان شاء الله به زودی.🙂
همین جا ان شاءالله ساعت ۵عصرهر روز اگه پیامی باشه جواب گوی دوستان هستم.🙏🏻
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سوم انگار متوجه من شده است. موبایل‌را پایین می‌آورم. خیره نگاهم می‌کند. اشک در چشمانم جمع می‌شود. یک لحظه می‌گویم بگذار با او درگیر شوم. جثه اش بزرگ‌تر است. حتی بدترین ضربه‌ها هم با حریف بزرگ‌تر خطرناک است. اصلا یکی از اصول اصلی مبارزه فرار به موقع است. نمی‌خواهم جیغ بزنم. داد را ترجیح می‌دهم. یک آن می‌آیم داد برنم که به طرفم می‌دود. پاهایم در لحظه شروع به دویدن می‌کند. به طرف دیگر میدان می‌دوم. گاهی به پشت نگاه می‌کنم تا ببینم کجاست. نگاه که می‌کنم دو نفر به دنبالم می‌دوند. چرا دو نفر. آن یکی کیست. با تمام توان می‌دوم. به خاطر توقف ماشین‌ها وسط میدان نمی‌شود سریع دوید. البته این موضوع به نفع من هم بود. چون سرعت مرد‌ها را کم می‌کرد. جایی بین دوتا از ماشین ها گیر می‌افتم. هیچ راهی نیست. در این شلوغی نمی‌شود کمک خواست. یعنی کسی صدایم را نمی‌شنود. درمانده شده‌ام. هر دو مرد الان است که برسند. اگر گیر بیوفتم حتما بلایی سرم می‌آورند مخصوصا که چادری‌ام و... تازه اگر کیفم را ببینند احتمالا کارم تمام است. می ترسم. نه از مرگ. از اینکه به دستشان بیوفتم و... با تمام وجودم دعا می‌کنم که نرسند و به دنبال راه فرار می‌گردم. مردها نزدیک است برسند. یک لحظه مرد جوانی جلوی‌شان سبز می شود. چثه متوسطی دارد و لباس خاکی رنگ پوشیده است. با هردو درگیر می‌شود. انگار رزمی‌کار است و به فنون تکواندو مسلط. یکی از مردها را با ضربه هوریو نقش بر زمین می‌کند. ضربه ای که با چرخش و برخورد پا به سر همیشه حریف را مغلوب می‌کند. محو مبارزه اش می‌شوم. مرد دیگر را با پا هل می دهد و به طرفم می‌دود. وقتی به من می‌رسد به چادرم چنگ می‌اندازد و آن‌را می‌کشد و به سمت بزرگمهر می‌دود.همیشه بزرگمهر به خاطر موبایل فروشی‌ها شلوغ بود. اما الان... با کشیدن چادر به دنبالش کشیده می‌شوم و می‌دوم. جوری چادرم را می‌کشد که الان است از سرم کنده شود. با ناله می‌گویم: آقا یواش چادرم رو کندی. توجهی نمی‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. درحال دویدن دستم را به چادرم می‌گیرم و تلاش می‌کنم آن را از دستش بکشم اما بیشتر مقاومت می‌کند. احساس می‌کنم آشناست. اگر مرد دیگری بود حتما جیغ می‌زدم و کمک می‌خواستم اما نسبت به او حس خوبی داشتم. تا نزدیکی‌های پل عابر من را با همان شکل می‌کشاند و وارد کوچه کنار پل می‌شود. داخل کوچه که می‌شویم چادرم‌را رها می‌کند و گوشه‌ای نفس تازه می‌کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام خدمت شما چشم من به خانم شکیبا می‌گم زودتر بزارن راستش من خودم مشتاق‌ترم🌹
سلام 🌹 بخشی از داستان واقعی و بخشی تخیل نویسنده است. منتظر باشید متوجه می‌شوید. 😌
سلام خیر متاسفانه 😅🌹