eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شدیداً. پر از امید و انرژیه.
سلام نه، دو فرد متفاوت هستند.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 9 آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف می‌آید: من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همه‌مون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً. نگاهی به بشری می‌کنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل من‌اند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه می‌چرخانم به سمت زهرا و می‌پرسم: زهرا تو هم می‌بینی؟ باورم نمی‌شه! زهرا می‌خندد؛ همه می‌خندند. می‌گوید: من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همون‌طور که شخصیت‌های دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم نورا ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟ یادم هست؛ یکی دو هفته پیش بود. از خیلی وقت پیش دارم تلاش می‌کنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم. استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی می‌شود که به طور جدی شروع کرده‌اند به نوشتن رمان‌شان و هر روز و هرشب داریم درباره رمان‌هایمان با هم صحبت می‌کنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رمان‌نویسی انقلابی تنها باشم؛ هدفم جریان‌سازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند. به نورا نگاه می‌کنم و می‌پرسم: خب تو این‌جا چکار می‌کنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن می‌آید. کسی در حیاط را می‌کوبد. ابوالفضل انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد روی لب‌هایش. همه سر جای خودمان منجمد می‌شویم. بشری به ابوالفضل نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد. ابوالفضل شانه بالا می‌اندازد. عباس دستش را می‌برد زیر کاپشنش و با قدم‌هایی بی‌صدا به سمت در می‌رود. با دست به من و بشری اشاره می‌کند که بروید کنار. بشری من را می‌کشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه درد دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همان‌جا ایستاده‌اند و خیره‌اند به در. ابوالفضل سمت دیگر در می‌ایستد و اسلحه می‌کشد. دوباره صدای در می‌آید و بعد، صدایی گرم و مردانه: منم، حسین. تنهام. ابوالفض و عباس لبخند می‌زنند و عباس در را باز می‌کند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط می‌شود و سریع در را پشت سرش می‌بندد. آشناست و می‌توانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که می‌بیند، لبخندش عمیق‌تر می‌شود و می‌گوید: سلام مادر، حاج حسینم. مداحیان. یادته؟ مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من می‌گوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین می‌گوید: می‌دونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری. مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. می‌گویم: سلام! عباس از حاج حسین می‌پرسد: چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟ -فعلا که نه. ولی بعید نیست این‌جا رو هم پیدا کنه. بعد کیسه‌هایی که دستش است را بالا می‌گیرد و می‌گوید: یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو. تازه یادم می‌افتد ناهار نخورده‌ام. وارد خانه می‌شوم و حورا راهنمایی‌ام می‌کند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا، دقیقاً شبیه خانه‌ی روزهای کودکی‌ام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 10 از دیدن خانه قدیمی‌مان به وجد می‌آیم؛ همه‌چیز همان‌طور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوه‌ایِ کهنه، فرش‌های نو با طرح‌های سپید و قهوه‌ای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینت‌های قهوه‌ای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه... همه چیز مثل گذشته است. خانه‌ای که شاید خیلی کاستی‌ها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجره‌هایش. در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمه‌باز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش می‌آمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر می‌شدم. همیشه دور این اتاق را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمی‌اش. اتاقی که وقتی نیمه‌شب‌ها بیدار می‌شدم، می‌دیدم چراغش روشن است و آرامش می‌گرفتم که بابا بیدار است. قدم تند می‌کنم به سمت اتاق خودم. کوچک‌ترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز می‌کنم. تخت و کمد چوبی‌ام و اسباب‌بازی‌هایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را می‌بینم. چقدر دلم برای چنین پنجره‌ای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم. قدم به اتاق می‌گذارم. عروسک‌هایم، وسایل آشپزی‌ام، ماشین‌هایم و کتاب‌هایم. همه هستند. می‌روم به سمت کمدی که در آن، کتاب‌های ادبیات کهن ایران را ردیف چیده‌ام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصه‌های نظامی. شاهنامه را برمی‌دارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصه‌هایش؛ عاشق گُردآفرید. صدایی از پشت سرم می‌آید: پس مامانِ من این‌جا بزرگ شده! برمی‌گردم. عباس است که تکیه زده به چارچوب در. از این که به من می‌گوید مادر احساس پیری می‌کنم. به کتابِ توی دستم اشاره می‌کند: شاهنامه ست؟ کتاب را باز می‌کنم: آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام می‌خوند. اصلاً به نظرم هر ایرانی‌ای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچه‌دار شدم، حتماً براش شاهنامه می‌خونم. -چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیت‌هات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونه‌ش همین حاج حسین. دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامه‌ای؟ اما نمی‌پرسم. من تعیین می‌کنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد. می‌پرسد: کدوم داستانش رو دوست داشتی؟ کمی فکر می‌کنم و کتاب را ورق می‌زنم: گُردآفرید... و هفت خان رستم. لبخند می‌زند: پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟ گنگ نگاهش می‌کنم. می‌خندد: هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود. با خودم حرفش را ادامه می‌دهم که حتماً خودت هم رستمی... بی‌خیال. می‌خواهم از اتاق خارج شوم که عباس می‌گوید: تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان. ناخودآگاه لبخند می‌زنم و برای این که پررو نشود، اخم هم می‌کنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل می‌گوید: خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟ همه به من نگاه می‌کنند؛ من هم به آن‌ها. چندثانیه طول می‌کشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانه‌ام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خنده‌ام می‌گیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگ‌تر از خودش که باید مدیریت‌شان کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
سلام باور کنید فکرش رو هم نمی‌کردم استعداد نوشتن رمان طنز و سوررئال داشته باشم!(احتمالا استعداد هرچیزی رو دارم جز عاشقانه!!) البته یکم جلو بره می‌بینید که پشت طنز داستان، یک مضمون پیچیده هست‌
سلام چشم، دعا کنید توفیق بشه برم، دعا می‌کنم ان‌شاءالله
سلام شخصیت اصلی رمان نیمه تاریک خودم هستم. و شخصیت‌های داستانی من، وارد واقعیت شدن. یعنی واقعیت و خیال با هم قاطی شده!
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پنجم -اه لعنتی. صدا نزدیک است. سرم را خم می‌کنم و کیفم را در آغوش می‌کشم؛ دقیق همانند جنینی که در بطن مادرش خوابیده است. مزه خون را ته گویم حس می‌کنم. ای کاش این مرد می‌رفت که کمی آب بخورم شاید نفس‌هایم تنظیم شود. - نمی‌دونم چی شد؛ یهویی غیبش زد. انگار دارد با تلفن حرف می‌زند. تمام وجودم گوش شده است. -ببین عماد به همه بچه‌ها بگو که دنبال دختره باشن. اینم بگو که تا فایل اصلی رمانو از بین نبردن ول کنش نشن. نمی‌فهمم چرا به خاطر دو کلمه حرف منطقی راجب اصلاحات در رمانم آن‌ها می‌خواهند کلش را از بین ببرند. دیگر صدایش خیلی دور شده است. همان‌جا به دیوار تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. با صدای موبایلم چشم باز می‌کنم و دستم را داخل کیفم می‌برم. دستانم می‌سوزد. وقتی موبایل را در می‌آورم، نگاهم که به دستانم می‌خورد. تازه متوجه خراشیدگی‌های رویش می‌شوم. به دورم که نگاه می‌کنم خود را وسط شمشادها می‌بینم و بوته‌های گل یاس. مادر است که زنگ زده است. سریع جواب می‌دهم. - بله. صدایم هنوز هم می‌لرزد. - معلوم هست تو کجایی؟ - راه خونه بسته‌س خیابونا هم شلوغه و خطری. -باشه. برو یه جای امن؛ ازخودت خبر بده. نمی‌توانم زیاد حرف بزنم. چشمی می‌گویم و قطع می‌کنم. سریع بطری که پیرمرد به من داده بود را از داخل کیف در می‌آورم و چند قلپی می‌خورم. درب بطری را که می‌بندم آرام از لابه‌لای شمشادها بیرون می‌آیم اما چادرم به تیغ‌های آن گیر کرده است. هرچه چادرم را می‌کشم بی‌فایده است. دیگر اعصاب این یک مورد را ندارم. تمام زورم راجمع می‌کنم و چادر را می‌کشم؛ چادرم جدا می‌شود اما نخ کش شده است. بی اهمیت کمی اطراف را نگاه می‌کنم. اصلا نمی‌دانم در کدام یک کوچه‌های خیابان ولی‌عصر گیر افتاده‌ام. اینترنت گوشی هم ضعیف است و مدام قطع و وصل می‌شود؛ نمی‌توان وارد گوگل مپ شد. کلافه می‌شوم. می‌ترسم به سمتی حرکت کنم و این بار واقعا گیر بیفتم. فکر کنم از اینجا تا بسیج راهی نباشد. کمی روسری‌ام را جلو می‌کشم ورویم را می‌گیرم. شاید این مدلی شناخت من کمی برایشان مشکل شود. با استرسی که در وجودم افتاده است، راه می‌افتم. قدم اول را که بر می‌دارم مچ پاهایم تیر می‌کشد. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و به سمت کوچه‌ای که حدس می‌زدم به خیابان راه دارد راه می‌افتم. قدم‌های بلند بر می‌دارم تازود تر از این کوچه‌ها رهایی یابم. وارد خیابان که می‌شوم هنوز هم ترافیک است و شلوغی. می‌خواهم سریع به سمت بسیج پا کج کنم که صدای ناله‌های مردی را می‌شنوم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام ایشون اول رفیق و بعد استاد من هستن و قطعا رمان هاشون و قلمشون عالیه منتها من از رمان هاشون فقط دلارام من و رفیق و خط قرمزو خوندم و میتونم بگم عالی بودن به خصوص رمان رفیق که تموم هنر قلم خانم شکیبا را نشون میداد و من یک روزه این رمان راخوندم والبته دلارام من هم حدود۵باری خوندم.
سلام ممنون شما لطف دارید🙏🏻
سلام متاسفانه نصفه خوندم و فرصت نشده ولی میدونم خانم شکیبا قلمشون عالیه پس این رمانشونم خوبه. چشم به پیشنهاد شما در اولین فرصت مطالعه میکنم این رمان را🙏🏻
سلام ممنون🙏🏻 این سه رمان مکمل هم دیگست باسه دید و اتفاق مختلف اما مثل هم به عبارتی مکمل هم دیگست گاهی اتفاقات تکرار شده در داستان ها.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پنجم ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار می‌شود و با سرعت به طرف ما می‌آید. ناخودآگاه پشت سید علی قایم می‌شوم. پسر جوانی به ما می‌رسد. قدش از سیدعلی بلند تر است و تیپ مشکی دارد. با اخم نگاهش می‌کنم. نگاهی به من می‌کند و لبخند می‌زند. می‌گوید: عه سلام مامان. چی؟ مامان؟ مامان کیست؟ پشت سرم را نگاه می‌کنم تا ببینم با چه کسی صحبت می‌کند ولی کسی نیست. پسر می‌گوید: مامان با خودتم. می‌گویم: من؟ می‌گوید: آره دیگه. شوکه شده‌ام. یعنی چی؟ همان لحظه سید علی می‌گوید: ای بابا این چه وضعشه. بیچاره داشت سکته می‌کرد. مثلا اومدم کم کم بهش بگم اون وقت تو یه دفعه اومدی می‌گی مامان! پسر می‌گوید: نه بابا نه که حالا شوکه نشد. من حداقل با چادر نکشیدمش دنبال خودم ولی تو... سیدعلی نمی‌گذارد ادامه دهد: باشه آقای محافظه کار. حالا چه خبر؟ چی شد؟ پسر به من نگاه می‌کند و می‌گوید: هیچی. اغلب خیابونا رو بستن.باید یه جایی رو پیدا کنیم پناه بگیریم تا وضعیت بهتر بشه. با ابوالفضل هم حرف زدم. به هر دویشان نگاه خشمگینی می‌کنم و با عصبانیت می‌گویم: میشه یه نفرتون به من بگه دقیقا چی می‌گید؟! شما چرا به من می‌گی مامان. شما کی هستی؟ پسر سینه اش را صاف می کند و می گوید: عرضم به حضور انور شما بنده استاد استادا باحال باحالا رفیق رفیقا... سیدعلی پس‌کله‌ای به پسر می‌زند و می‌گوید: آی، درست بگو دیگه... ادامه می‌دهد:آه، بله بنده جناب آقای مجید هستم. رئیس... ببخشید رفیق شفیق ایشون و پسر گل شما. به زور جلوی خنده ام را می‌گیرم. می‌گویم: راستش من اصلا نه بچه ای دارم نه سنم اندازه مادر شماست. چی می‌گی شما؟ مجید می‌خندد و می‌گوید: خب مام مثل این دادا شخص شخیص رمان شوماییم دیگه. خودت منو نوشتی. کلی‌ام طرفدار پیدا کردم. مامــان منم!!! سیدعلی سقرمه‌ای به مجید می‌زند و می‌گوید: نه بابا تو خیلی طرفدار داری. حالا خوبه همشم سوتی میدیا. یه جا که داشتی منو به کشتن می‌دادی. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
ان شاءالله در همین کانال به زودی میگزارم تا با این آقایان آشنا بشید😅🌹
دقیقا اصلا توجه نمیکنن که چند سالشونه البته مجید کلا کاری نداره😅🙄🌹
خواهش میکنم خوشحالم دوست داشتید🌹
اتفاقا هستند اشاره کردم که من و خانم شکیبا ایده پردازی داستان خط قرمز و یک داستان دیگه رو باهم انجام دادیم🌹
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 11 وارد آشپزخانه می‌شوم و در یخچال قدیمی مادرم را باز می‌کنم. همانی که مال جهازش بود و خیلی وقت پیش فروختیمش. داخل یخچال، نان و تخم‌مرغ‌ها و گوجه‌هایی که حاج حسین خریده را می‌بینم. مثل این که از قبل گزینه املت را در نظر داشته. خیلی خب، باشد. گوجه‌ها را از یخچال درمی‌آورم و می‌شویم. حس همان وقتی را دارم که اولین بار مادر یادم داد املت بپزم. شش، هفت سالم بود؛ در همین آشپزخانه. آن موقع همه چیز را بزرگ می‌دیدم چون خودم کوچک بودم؛ اما حالا خودم بزرگ شده‌ام و آشپزخانه را کوچک می‌بینم. دارم گوجه خرد می‌کنم و بچه‌هایم(!) با هم حرف می‌زنند. نورا می‌آید داخل آشپزخانه: کمک نمی‌خواید؟ نگاهش می‌کنم. دقیقاً عین خود زهراست؛ هم صورتش هم صدایش و حتی همین اخلاق مهربان و کاری‌اش. می‌پرسم: ببینم، تو چرا اومدی پیش من؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! من اصلا نمی‌فهمم چه خبره. نورا شانه بالا می‌اندازد: ما هم دقیق نمی‌دونیم؛ ولی یه خبراییه و فهمیدیم تو و زهرا و محدثه در خطرید؛ از همه بیشتر هم خودِ تو. برای همین تصمیم گرفتیم بهتون کمک کنیم. -چه خطری؟ -دقیق نمی‌دونم. راستش من نگران زهرام. -مگه کجاست؟ -نمی‌دونم. ماهیتابه را می‌گذارم روی گاز و زیرش را روشن می‌کنم. گوجه‌ها را می‌ریزم داخل روغن داغ ماهیتابه. کاسه‌ای برمی‌دارم و تخم‌مرغ‌ها را داخلش می‌شکنم و هم می‌زنم. ابوالفضل و حاج حسین نشسته‌اند پای تلوزیون قدیمی‌مان و دارند سعی می‌کنند خبری بگیرند از اوضاع خیابان. بشری و حورا هردو دارند تلفنی با کسی صحبت می‌کنند و عباس یک نگاهش به صفحه گوشی‌اش است و یک نگاهش به پنجره. تخم‌مرغ را می‌ریزم روی گوجه‌های سرخ شده و نان‌ها را روی گاز داغ می‌کنم. سفره را از جای همیشگی‌اش پیدا می‌کنم و به نورا می‌دهم تا پهن کند. بالاخره سفره ناهار آماده می‌شود. همه نشسته‌اند سر سفره بجز بشری که گوشی به دست و نگران می‌گوید: اریحا توی ترافیک گیر کرده. نمی‌تونه برگرده خونه. همه دوباره به من نگاه می‌کنند. چقدر مادر بودن سخت است! این که هرا اتفاقی می‌افتد همه به تو نگاه می‌کنند؛ آن هم درحالی که تو هم یک آدم معمولی مثل آن‌هایی و کاری از دستت برنمی‌آید. می‌گویم: خب باید چکار کنیم؟ حاج حسین می‌گوید: ببین، من حدس می‌زنم تو هر چیزی که بنویسی برای ما اتفاق می‌افته. شاید اینطوری بتونی اریحا خانم رو نجات بدی. باورش سخت است؛ اما باید باور کنم. می‌پرسم: خب از کجا معلوم؟ بشری به کیفم اشاره می‌کند: امتحانش کن! یه چیزی توی دفترت بنویس. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 12 سراغ کیفم می‌روم و دفتر و خودکارم را برمی‌دارم. صفحه‌ای را باز می‌کنم و نگاهی به جمع می‌اندازم. بعد بدون این که کسی صفحه دفتر را ببیند، می‌نویسم: عباس سر سفره نشست و به بقیه تعارف کرد بنشینند. عباس بی‌درنگ می‌نشیند سر سفره و به همه تعارف می‌کند بنشینند. ناباورانه دوباره امتحان می‌کنم. این بار می‌نویسم: حاج حسین یک بشقاب برداشت و به ابوالفضل داد. حاج حسین یک بشقاب برمی‌دارد و به ابوالفضل می‌دهد. می‌خندم. چه توانایی عجیبی. می‌گویم: این کارا رو بخاطر این انجام دادین که من نوشتم. بشری می‌گوید: خب پس چرا معطلی؟ زود یه فکری به حال اریحا بکن! توی دفتر می‌نویسم: اریحا به خانه ما رسید. صدای زنگ در می‌آید. حاج حسین بلند می‌شود و گوشیِ آیفون را برمی‌دارد: کیه؟ از شنیدن پاسخ چهره‌اش باز می‌شود و دکمه باز شدن در را فشار می‌دهد. همه با شوق به من نگاه می‌کنند. تعارف می‌زنم که بنشینند سر سفره. چند دقیقه بعد، دوباره یک دختر جوان دقیقاً عین خودم وارد خانه می‌شود که حدس می‌زنم اریحاست. به من نگاه می‌کند و می‌گوید: سلام مامان! وا می‌روم. دوباره احساس پیری می‌کنم؛ یک دختر همسن خودم دارد به من می‌گوید مامان! اریحا می‌گوید: اوضاع خیلی خرابه. اصلا معلوم نیست چی به چیه. هیچ‌جا نمی‌شه رفت. من هم کنار سفره می‌نشینم و کمی املت برای خودم در بشقاب می‌گذارم. می‌پرسم: الان برای چی بهزاد دنبال منه؟ اون خطری که نورا می‌گه ما رو تهدید می‌کنه چیه؟‌ عباس می‌گوید: ما هم هنوز دقیقاً نمی‌دونیم؛ ولی من حدس می‌زنم اونم این خاصیت دفتر تو رو می‌دونه، می‌خواد سرنوشت خودش رو تغییر بده. حاج حسین هم می‌گوید: منم همین فکر رو می‌کنم. می‌پرم وسط حرفشان: خب من می‌تونم توی دفتر یه چیزی بنویسم که نتونه بیاد. حاج حسین می‌گوید: اگه از این قضیه خبر داشته باشه، حتماً فکر این‌جاش رو هم کرده. نورا انگشت اشاره‌اش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: بعدشم، موضوع فقط تو نیستی. شخصیت‌های رمانای زهرا و محدثه هم هستن، اونا تحت تاثیر قلم تو نیستن. عباس آخرین لقمه املتش را قورت می‌دهد و می‌گوید: من فکر می‌کنم یه هدف بزرگ‌تر از تغییر سرنوشت‌شون دارن. -چه هدفی؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر همه همراهان کانال امروز صبح بنده خونه نبودم و نشد پاسخگوی پیام‌های ناشناس شما باشم. فقط خانم صدرزاده زحمت ارسال دو قسمت رمان رو کشیدند. ان‌شاءالله الان پیام‌هاتون رو پاسخ می‌دم
نظرات شما عزیزان🌿 سلام. راستش خودم هم خیلی به ژانر عاشقانه علاقه ندارم. حس می‌کنم باید به مسائل جدی تر پرداخت. شاید یه روز نظرم تغییر کرد؛ اما فعلا که بر این نظر استوارم🙂