eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
510 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام هردو اسم مستعار هستند🙂
علیکم السلام بله مگه میشه این بانوی نویسنده متعهد رو نشناسم؟ خیلی نویسنده خوبی هستند. ان‌شاءالله موفق و سلامت باشند
سلام عباس که توی نیمهٔ تاریک هم هست! چشم، ان‌شاءالله به زودی...
سلام زندگی توی شهری مثل اصفهان مسئولیت هم زیاد داره... ان‌شاءالله کم‌کم مراکز فرهنگی توی همه شهرها رشد کنند. شما هم اگر دوست دارید کار فرهنگی بکنید می‌تونید توی بسیج فعالیت کنید. بسیج همه جا هست.
سلام بله؛ چون لفظ آقا یا خانم نشانه احترام هست. و احترام گذاشتن به افراد سن نمی‌شناسه.
دوستان بنده الان جایی هستم، ان‌شاءالله بقیه سوالات رو فردا صبح پاسخ می‌دم.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 15 و با چشم به دفتر اشاره می‌کند. درکشان نمی‌کنم؛ آن‌ها از یک دفتر شروع شده‌اند. از چرخیدن خودکار روی صفحات کاغذ، از بازی انگشتانم روی دکمه‌های کیبورد. من از کجا شروع شده‌ام؟ از یک سلول کوچک در تاریکی‌های رحم. آیات قرآن درباره خلقت انسان در ذهنم ردیف می‌شوند و می‌رسند به آن آیه که: يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ(ای انسان، چه چیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگوارت مغرور کرده است؟/ سوره انفطار، آیه6). از خودم خجالت می‌کشم. عباس می‌گوید: ما قبل از نوشته شدن وجود داشتیم. همون‌طور که روح همه آدما قبل از به دنیا اومدن وجود داشته و توی عالم ذر هم رو دیدن. ابوالفضل هم صفحه گوشی‌اش را می‌بندد. نگاهی به دفتر می‌اندازد و می‌گوید: واقعا ممنونم مامان. -بابت چی؟ با چشمانی لبریز از ذوق به بشری نگاه می‌کند: بابت این که بشری رو هم نوشتی. صورت بشری زیر نگاه ابوالفضل گل می‌اندازد. لب می‌گزد و با چشم و ابرو اشاره می‌کند که یعنی جلوی بقیه زشت است این حرف‌ها. ابوالفضل اما زده است کانال عاشقانه و بی‌توجه به رنگ به رنگ شدن بشری، نگاهش می‌کند. این بشرایی که من نوشته‌ام، همه‌جا جسور و شجاع است و فقط به ابوالفضل که می‌رسد این‌طور خجالتی می‌شود؛ مثل دختر چهارده ساله. حاج حسین می‌گوید: اگه واقعاً می‌خوای تشکر کنی، برو از خدا تشکر کن که مامان رو خلق کرد و ماها رو گذاشت توی مغزش! حورا بالای سرمان می‌ایستد و روی دفتر خم می‌شود: ولی من از دستت دلخورم یکم. زیاد اذیتم کردی. عباس هم همراهی می‌کند: من رو هم همین‌طور. بلایی نموند که سرم نیاورده باشی. با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم. رمان عباس را که هنوز ننوشته‌ام؛ اما حورا حق دارد بابت زندگی سختی که داشته، الان حسابی از دستم شاکی باشد. نمی‌دانم چه بگویم. عباس می‌خندد: اشکال نداره. همین که عاقبت به خیر شدیم بخشیدیمت. نورا یک‌باره می‌آید و کاسه کوزه بحث‌مان را بهم می‌ریزد: خب این حرفا رو ول کنین. بگین باید با بهزاد چکار کنیم؟ دوباره نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من. از این که همه از من راه حل بخواهند و نگاه‌ها به دهان من باشد استرس می‌گیرم. من که عقل کل نیستم! چند ثانیه فکر می‌کنم و بالاخره زبان می‌چرخانم: نمی‌دونم باید چکار کنیم؛ اما می‌دونم که نمی‌شه تا ابد این‌جا بمونم. -یعنی باید باهاش روبه‌رو بشی؟ این را اریحا می‌گوید. حاج حسین خیره است به نقطه‌ای نامعلوم و دارد بلند فکر می‌کند: نمی‌شه یه شبه نابودش کنی؛ زمان می‌بره. اما باید مهارش کنی. نباید بذاری بهت غلبه کنه. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 16 مغزم فقط پیغام خطا می‌دهد؛ نمی‌توانم فکر کنم. فکر کردن مال دنیای واقعی ست. دنیایی که قوانین حاکم بر آن منظم و از پیش تعیین شده‌اند؛ نه الان که اصلا نمی‌دانم چی واقعی ست و چی خیالی. شخصیت‌های رمانم که خیالی بوده‌اند واقعی شده‌اند و حالا یکی‌شان می‌خواهد جلوی من بایستد و شاید حتی به من آسیب بزند. اصلا نکند دارم خواب می‌بینم؟ شاید در همین شلوغی‌ها چیزی خورده توی سرم و بیهوش شده‌ام. شاید روی صندلی‌های آزمایشگاه خوابم برده. شاید... شاید هم واقعی ست. عباس که می‌بیند به یک نکته خیره شده‌ام می‌گوید: ما واقعی هستیم. انقدر شک نکن مامان! چشم می‌چرخانم سمتش و با گیجی نگاهش می‌کنم. چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دسته‌گل درست کنی، همه‌جوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگی‌ات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانه‌ترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط مادرها می‌فهمند؛ فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوه‌اند دیگر! دفترم را باز می‌کنم و بالای اولین صفحه سپیدی که می‌بینم می‌نویسم: بهزاد نمی‌تواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور. بشری گردن می‌کشد تا ببیند چه نوشته‌ام. نوشته را چشم‌خوانی می‌کند و می‌پرسد: فکر می‌کنی اثر داره؟ شانه بالا می‌اندازم که شاید. می‌گویم: حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه. عباس می‌زند زیر خنده: حتی اگه امن هم باشه نمی‌تونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز! لبانم را روی هم فشار می‌دهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم می‌خواهد برگردم خانه. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زند. با صدایی که از نگرانی می‌لرزد رو به حاج حسین می‌کنم: این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونه‌های مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم... بشری دستش را روی دستم می‌گذارد و حاج حسین حرفم را قطع می‌کند: اگه نگران خانواده‌تی می‌تونم دوتا از بچه‌ها رو بفرستم که مواظب خونه‌تون باشن. خوبه؟ -کدوم بچه‌ها؟ -شخصیت‌های رمان خودت دیگه! بعد رو می‌کند به ابوالفضل: برو مواظب خونه‌شون باش. کمیل رو هم می‌فرستم به موقعیتت. با موتور من برو. ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند می‌شود. بشری ناخواسته می‌ایستد؛ اما حرفی نمی‌زند. ابوالفضل کتش را از روی دسته مبل برمی‌دارد و یک لبخند گرم حواله بشری می‌کند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین می‌گیرد و می‌رود؛ نگاه بشری هم به دنبالش. احساس دلتنگی می‌کنم؛ یکباره و ناگهانی. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم این حس از کجا آمد؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هشتم امکان ندارد. دختر می‌خواهد دستش را بالا بیاورد اما آن قدر بی حس است که دستش می افتد. لبانش ازهم کمی باز می‌شود؛ کلمه آب را از میان لب هایش متوجه می‌شوم. با اینکه گیج شده ام اما بطری آبی که پیر مرد داده بود را در می آوردم در حد چند قلپی آب دارد. در بطری را باز می‌کنم و به لب های دختر نزدیک می‌کنم یک قلوپ می‌خورد و با دستش به زیر بطری می‌زند. به اطراف پایگاه نگاهی می‌کنم اینجا هم سوت و کور است. -بقیه کجان؟ احمدی سر بلند می‌کند. -اکثرا رفتن؛ فقط چند تا آقایون و دو تا از خانم ها هستن. سری تکان می‌دهم و دست دخترا که حالا آرام تر شده می‌گیرم؛ به سمت اتاق راه می افتم. دختر قدم هایش آهسته و بی جان است و هراز چندگاهی سرفه ای می‌کند. به درکه می‌رسم دست در جیب می‌کنم اما کلیدی پیدا نمی‌کنم؛ تازه یادم می افتد اتاق را به زهرا سپرده ام. برمی‌گردم به سمت احمدی. -میشه در را باز کنی؟ چشمی می‌گوید و کشوها را بررسی می‌کند. دختر هم‌چنان خس خس می‌کند وگاهی هم سرفه؛ انگار خودمن جلویم ایستاده است. با صدای دسته کلید ها به خود می آیم. احمدی به سمت در می آید. بازوی دختر را می‌گیرم و به سمت خود می‌کشم تا هر چه سریع تر در باز شود. کلید را که می‌چرخاند بفرماییدی می‌گوید و باز می‌رود. کفش هایم را در می آورم و وارد اتاق می‌شوم ؛ آن دختر هم پشت سر من می آید و سریع روی زمین می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد پاهایم از درد زق زق می‌کند. چادرم را بر می‌دارم و بر روی صندلی می‌گذارم. باید هر چه زودتر بفهمم این دختر کیست که تمام رفتار و حرکاتش شبیه من است. -خوب حالا اگه بهتری بگو کی هستی؟ لایه چشمانش را کمی باز می‌کند؛ نفس هایش کش دار شده است. نفسی عمیق می‌کشد. -آیه هستم. آیه؟ هرچه فکر می‌کنم همچین کسی را به یاد نمی آورم؛ آیه تنها اسم مورد علاقه ام است که در....... -وایساببینم چرا اسمت آیه است؟ خنده اش گرفته. -من گذشته توام! خوب توام از این اسم خوشت اومده روی گذشتت گذاشتی. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام نه اسمم مستعار نیست و اسم خودمه. تنها فامیلم مستعاره و این که دوستانم هم بخشی از اسمی که برای خودشون دارن واقعی و بخشی مستعاره که اگه دوست داشته باشن می‌گن خدمتتون.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هشتم با عارفه و سیدعلی وارد کوچه می‌شویم. هنوز به انتهای کوچه نرسیده‌‌ایم که صدای شلیک و جیغ بلند می‌شود. دود و آتش کل محوطه را برداشته است. کوچه به یک راه میانبر که به خیابان منتهی می‌شود راه دارد. مجید جلوتر می‌رود و ما پشت سرش. وارد خیابان احمدآباد که می‌شویم با انبوه ماشین های متوقف مواجه می‌شویم. راننده ماشین‌ها اغلب کلافه اند و معترض از وضعیت. یک نفر دارد با معترضین دعوا می‌کند: ما هم مردمیم. اعتراض داریم ولی الان اینجوری که درسته نمی‌شه. ماهم گرفتاری داریم. درست می‌گوید، مردم همه اعتراض دارند. اعتراض درستی هم دارند. اینکه چرا هیچکس مسئولیت کار را قبول نمی‌کند. که چرا درست جواب گو نیستند. نه مجلس، نه دولت. اما این اعتراضات نباید باعث شود که مردم به کار های روزمره زندگی خود نرسند. هر چهارنفر وارد خیابان می‌شویم. آرام و با احتیاط از گوشه خیابان حرکت می‌کنیم. یک لحظه به میدان نگاه میکنم. از هجم آتش و دود چیز زیادی دیده نمی‌شود. ناگهان چشمان آشنایی میان معترضین می‌بینم. نگاهش خیره به من است. چند لحظه ایستاده نگاهم می‌کند و ناگهان به طرفم می‌دود. ناخودآگاه فریاد می‌زنم: فرار کنید، شاهینه. مجید و سیدعلی با شنیدن صدایم به طرفم برمی‌گردند. سید علی می‌گوید: کجاست؟ با سر اشاره می‌کنم به ابتدای خیابان. شاهین دارد جمعیت را کنار می‌زند تا به من برسد. سید علی بلند می‌گوید: فرار کنید. من جلوش رو می‌گیرم. مجید با سرعت به طرف سیدعلی می‌دود و به ما که متحیر نگاه می‌کنیم، می‌گوید: عه برید دیگه. زودباشید. دست عارفه‌را می‌گیرم و شروع به دویدن می‌کنم. به پشت سرم نگاه نمی‌کنم. فقط می‌دوم و عارفه هم کنارم می‌دود. سرعت‌مان زیاد است. لحظه‌ای احساس می‌کنم پایم به جایی گیر می‌کند. فرصت واکنش ندارم. تعادلم را از دست می‌دهم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بستگی به مخاطب شما داره اما به نظر بنده، بهترین کار در زمینه مهدویت، پخش کتاب هست. می‌تونید کتاب‌هایی مثل امام من یا صاحب پنجشنبه‌ها رو به مردم بدید.
سلام ممنونم، نظر لطف شماست. ان‌شاءالله همچنین.
سلام راه ارتباطی ای با ایشون نمی‌شناسم متاسفانه
سلام به زودی معلوم میشه...
سلام چه بامزه😅 بله، بخاطر اینه که شما با هم قاطی نکنید پاسخ‌ها رو.
سلام اگر توی اخبار هم دیده باشید، کشاورزان اصفهانی چند روزه که توی زاینده‌رود تجمع کردند. چون خشک شدن زاینده‌رود و بحران آب اصفهان، سال‌هاست که داره به کشاورزان خسارت سنگین وارد می‌کنه. ۲۰ ساله که در اصفهان بحران آب وجود داره و رسیدگی نشده. امیدوارم این اعتراضات جواب بده و این مشکل از راه علمی و کارشناسی حل بشه. حقآبه هم، میزان سهم آبی هست که از دوران شیخ بهایی تقسیم‌بندی شده بود و به هر محله و منطقه می‌رسید. تمام زندگی کشاورزان اصفهانی به این حقآبه وابسته بود و الان چند ساله که ازش محروم شدند.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 17 به بشری نگاه می‌کنم که هنوز نگاهش به در خروجی ست. می‌توانم دلتنگی را از نگاهش بخوانم. یعنی حس بشری به من منتقل می‌شود؟ شاید. هیچ بعید نیست. حتما میان من و شخصیت‌هایی که خودم خلقشان کرده‌ام یک چنین رابطه‌ی قلبی‌ای هست. شاید احساسات من بر آن‌ها و آن‌ها بر من اثر می‌گذارد. خانه ساکت است و فقط صدای گوینده خبر شبکه شش می‌آید. عباس و حاج حسین نشسته‌اند روی مبل‌های کرم‌قهوه‌ای و اخبار نگاه می‌کنند. دخترها هم رفته‌اند توی اتاق و با کمی دقت، می‌توان صدای پچ‌پچ‌شان را شنید. بشری دارد از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. شاید او هم مثل من نگران است. صدای تیک تاک ساعت رفته روی اعصابم. انگار دارد برایم زبان‌درازی می‌کند که: ببین، زمان دارد می‌گذرد و تو کاری نمی‌توانی بکنی! مجبوری بنشینی و به صدای من گوش بدهی! صدای زنگ موبایل می‌آید و بعد، صدای اریحا که دارد پاسخ می‌دهد. از جایم بلند می‌شوم و می‌روم به اتاق پدر. در را می‌بندم و چادرم را در می‌آورم. دراز می‌کشم روی زمین. هنوز چشمانم گرم نشده‌اند که کسی در می‌زند. سر جایم می‌نشینم و روسری‌ام را مرتب می‌کنم: بفرمایید! در باز می‌شود. اریحاست؛ نگران. می‌گوید: مامان، من باید برم خونه! اخم می‌کنم: خونه؟ کدوم خونه؟ - باید برم خونه عزیز. پسرم داره بهونه می‌گیره. وقتی قیافه گیج و گنگم را می‌بیند، بیشتر توضیح می‌دهد: باید برگردم خونه عزیز. پسرم رو گذاشتم اون‌جا. یه سالشه. اینا رو بعداً خودت توی رمان می‌نویسی. دست دراز می‌کنم و دفترم را از کیف درمی‌آورم. می‌نویسم: اریحا بدون دردسر رسید خانه عزیز. اریحا لبخند می‌زند، خداحافظی می‌کند و می‌رود؛ به همین راحتی! کاش یک نفر هم پیدا می‌شد که داستان من را می‌نوشت. می‌نوشت من راحت از این ماجراها خلاص می‌شوم و برمی‌گردم خانه. خب؛ قطعا یک نفر هم داستان من را نوشته دیگر؛ خدا. داستان من و همه آدم‌های دنیا، داستان‌هایی که در لوح محفوظ هست. و قطعاً برگی از درخت نمی‌افتد مگر آن که در آن لوح نوشته شده باشد. اریحا که می‌رود، دوباره صدای زنگ گوشی بلند می‌شود. نورا تقه‌ای به در می‌زند و می‌آید داخل. گوشی را به من می‌دهد و آرام می‌گوید: زهراست. گوشی را می‌گیرم: الو زهرا سلام! -سلام، تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ می‌زنم گوشیت خاموشه! فکر کردم... می‌پرم وسط حرفش: گوشیم شارژ نداشت، منم گذاشتمش توی خونه. -خب خیالم راحت شد. می‌خواستم حتماً با خودت حرف بزنم. -تو کجایی؟ حالت خوبه؟ -برگشتم پایگاه. نشد برم خونه. چند لحظه سکوت می‌شود. بعد می‌گوید: فاطمه، تو هم شخصیت‌های رمانت رو دیدی؟ اینا واقعی‌اند؟ من هنوز باورم نمی‌شه! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 18 آه می‌کشم و چشم می‌بندم: هیچ آدم عاقلی باورش نمی‌شه. ولی مثل این که باید باور کنیم! با همان لحن بامزه همیشگی‌اش می‌گوید: فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم! نمی‌دانم چرا زهرا انقدر می‌ترسد من شهید بشوم! من واقعاً هنوز به درد شهادت نمی‌خورم! می‌خندم: نگران نباش، چیزیم نمی‌شه. -باشه. ولی اگه شهید شدی خودم می‌کشمت! می‌خندم؛ بلندتر. می‌گوید: زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من. به چهره نگران نورا نگاه می‌کنم. سرش را تندتند تکان می‌دهد؛ می‌خواهد برود پیش مادرش. می‌گویم: باشه. اشکال نداره. با زهرا خداحافظی می‌کنم. نورا گوشی را می‌گیرد و با شوق برمی‌خیزد. تازه چشمم به حورا می‌افتد که ایستاده کنار در. سرش پایین است. می‌توانم حدس بزنم برای گفتن چیزی این پا و آن پا می‌کند. می‌گویم: بله حورا؟ کمی لبش را کج و کوله می‌کند؛ حرفش را مزمزه می‌کند و می‌گوید: من باید برگردم خونه‌مون. مادرم تنهاست. -خب اشکالی نداره! -مطمئنی به کمکم نیاز نداری؟ اگه لازمه بمونم! لبخند می‌زنم: اگه لازم شد هم با این روش میارمت! و دفتر و خودکارم را بالا می‌گیرم. لبخند شرمگینی می‌زند. می‌گویم: توی خونه جات امن‌تره. الان می‌نویسم که رفتی خونه. عمیق‌تر می‌خندد: دستت درد نکنه! و از اتاق بیرون می‌رود. خب؛ الان فقط من و بشری مانده‌ایم و عباس و حاج حسین. وقتی حورا را تا دم در بدرقه می‌کنم، عباس سر می‌چرخاند به سمتم: همه رو فرستادی برن؟ سرم را تکان می‌دهم: این‌جا براشون خطرناک بود. دلم شور می‌زنه. -چرا؟ -نمی‌دونم. باز هم سکوت. صدای آهنگ آغاز اخبار بیست و سی می‌آید. حاج حسین صدای تلوزیون را کم‌تر می‌کند. تکیه می‌دهم به اپن. نمی‌فهمم مجری اخبار چه می‌گوید. صدای زنگ خانه که می‌آید، از جا می‌پرم. به چهره تک‌تک شخصیت‌ها نگاه می‌کنم. همه خیره‌اند به آیفون؛ متعجب و نگران. بالاخره عباس رو می‌کند به حاج حسین و می‌پرسد: قرار بود کسی بیاد؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | رهبر انقلاب: بسیج جناحی نیست؛ یکی از دو جناح سیاسی، یا سه جناح سیاسی، یا چهار جناح سیاسیِ داخل کشور نیست. لشکر انقلاب است، بسیج مال انقلاب است. 🗓 انتشار به‌مناسبت     https://eitaa.com/istadegi
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نهم شبیه دیوانه ها به اونگاه می‌کنم. گذشته؟ متوجه حرف هایش نمی‌شوم. اما این دختر روبه رویم کمی نوع لباس هایش خاص است. مانتوی بلند تا پایین زانو و مقنعه مشکی چانه دار که به آن صورت سفیدش می آید. چهره اش شبیه دختران دهه هفتاد است. -چیه؟ چرا اینجور نگاه می‌کنی؟ -حرفاتو نمی‌فهمم‌! نگاهی به روبه رویش می‌کند. -بشین. سریع همان جا که ایستاده ام می‌نشینم و مشتاق به اونگاه می‌کنم. -اون آدما به خاطر اون رمانی که داری می‌نویسی دنبالتن. این را که خودم هم می‌دانم اما او از کجا می‌داند؟ -ببین یکم پیچیدست. اسم منو یادت میاد آیه تو تنها یکجا از این اسم استفاده کردی. فکر می‌کنم راست می‌گوید این اسم تنها شخصیت دختر رمانم است اما چه ربطی به این دختر دارد؟ انگار سوال ذهنم را شنیده است. -من همون آیه ام. درشت شدن چشمانم را حس می‌کنم و به ثانیه نمی‌کشد که می‌زنم زیر خنده. -چرا چرت می‌گی؛ آخه چطور ممکنه اون داستانه. می‌خواهم باز هم ادامه دهم که به میان حرفم می‌پرد. -امایه داستان واقعی. خنده روی لب هایم می‌خشکد؛ انگار دارد راست می‌گوید. -ببین من گذشتهِ گم شده ای بودم که تو منو پیدا کردی و نوشتیم حالا تو آینده منی. دلم می‌خواهد گریه کنم از حرف هایش هیچ نمی‌فهمم بجز این که او ؛ آیه رمانم است. نگاهم را که می‌بیند می‌خندد و همان طور که چادرش را بر می‌دارد می‌گوید: -چرا این همه گیج شدی. اینکه خیلی سادست که. ببین اگه تو آینده را تصور کنی شاید اونا هم بیان کمک تویی که گذشتشونی و بر عکسش. انگار باید باور کنم. -اینجا براخوردن چیزی نیست؟ یک دفعه چیزی به ذهنم می‌ رسد، اگر او واقعا آیه رمان من باشد پس در دو مهارت بالایی دارد اما چرا حالا اینگونه حالش از یک دویدن بد شده است؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نهم احساس می‌کنم الان است داخل باغچهٔ کنار خیابان سقوط کنم. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، مانع کردن دست هایم است. محکم به زمین برخورد می‌کنم. دست‌هایم روی زمین کشیده می‌شود. چانه ام به زمین می‌خورد اما به خاطر مانع کردن دست‌هایم ضربه شدیدی نمی‌بیند و به جدول برخورد نمی‌کند. کف دست هایم ذوق ذوق می‌کند. احساس می‌کنم زانو‌هایم خراشیده شده است. یاد آخرین باری می‌افتم که به این شکل زمین خوردم. فکر کنم نه یا ده ساله بودم. وقتی که در مدرسه می‌دویدم و پایم درچاله‌های حیاط گیر می‌کرد و به زمین می‌خوردم. همیشه زانوی شلوارم پاره بود. سعی می‌کنم آرام بلند شوم. مانتو و چادرم خاکی شده‌ است. روسری‌ام را روی سرم صاف می‌کنم. تازه یادم می‌آید با عارفه می‌دویدم. سر می‌چرخانم تا پیدایش کنم. عارفه کنارم روی زمین افتاده است. انگار در خودش جمع شده است، شبیه حال سجود. صدایش می‌زنم: عارفه خوبی؟ جوابی نمی‌دهد. دوباره می‌گویم: عارفه؟ اما بازهم پاسخی نمی‌دهد. کمی نزدیک‌تر می‌شوم. با ترس و نگرانی تکانش می‌دهم و صدایش می‌کنم: عارفه چی‌شده؟ چرا جواب نمی‌دی؟ آرام سرش را تکان می‌دهد که یعنی چیزی نیست. نفس راحتی می‌کشم. کمی سرم را پایین می‌برم تا صورتش را ببینم. متوجه که می‌شود، سرش را بالا می آورد. سرخ شده است. چشمانش کاسه خون شده است. می‌گویم: عارفه خوبی؟ چی‌شده؟ به دستش نگاه می‌کند. دست راستش را زیر دست چپش گرفته است. می‌خواهم ببینم چه مشکلی پیش آمده است. دستم را نزدیک می‌کنم. اشاره ای به دستش نکرده‌ام که ناله‌اش بلند می‌شود. دستم را عقب می‌کشم. می‌گوید:فکر کنم دستم شکسته. دوباره دستم را نزدیک می‌برم. سعی می‌کنم آرام آستین مانتو‌اش را بالا بزنم. چند بار آه و ناله می‌کند. ساعد دستش بدجور کبود شده است. بیشتر سیاه است. ترسناک است. عارفه نگاهم می‌کند. شوکه می‌گوید: صورتت چی شده؟ می‌گویم: هیچی دعوا کردم. متعجب می‌پرسد: با کی؟ می‌گویم: با محدثه. هاج و واج نگاهم می‌کند. می‌خندم و می‌گویم: خب منم زمین خوردم مثل خودت دیگه. انتظار داری سفر در زمان کرده باشم. می‌خندد.احساس می‌کنم بهتر است. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
هدایت شده از KHAMENEI.IR
✍️ تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «تنها گریه کن» 🔻 در مراسم یازدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت که به مناسبت هفته‌ی کتاب و کتابخوانی و همزمان با آیین ملی تجلیل از مادران شهدا و تقدیر از نویسندگان کتاب‌های مرتبط با دفاع مقدس برگزار شد، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب منتشر شد. 📝 متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر این کتاب به شرح زیر است: 🔹 بسم الله الرّحمن الرّحیم با شوق و عطش، این کتاب شگفتی‌ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقه‌ی تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت .. هیچ سرمایه‌ی معنوی برای کشور و ملّت و انقلاب برتر از اینها نیست. سرمایه‌ی باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه‌ی مادرانه به آن نیاز داشت. ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ 🔺 از نویسنده جدّاً باید تشکّر شود 📸متن این یادداشت صبح امروز در یازدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت از سوی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در تالار وحدت به خانم مستشار نظامی اهدا شد 💻 @Khamenei_ir