eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
548 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدا حفظتون کنه ببینید، ما نمی‌تونیم بقیه رو اجبار کنیم مثل ما فکر کنند. و متاسفانه اینجور افراد همه‌جا هستند، نه فقط در مدرسه. بحث کردن باهاشون هم فایده نداره. یه راهش اینه که شما به عنوان یک دختر مذهبی و انقلابی، توی مدرسه بهترین باشید؛ چه از نظر درسی و چه اخلاقی. این خودش میشه تبلیغ دین. برای این که ایمان خودتون ضعیف نشه، اولا زیاد مطالعه کنید، دوما یه دوست خوب داشته باشید که شما رو یاد خدا بندازه و به هم کمک کنید توی حفظ ایمان‌تون.
سلام رک بودن خوبه؛ به شرطی که رک بودن رو با بی‌ادبی کردن و بی‌موقع و نسنجیده حرف زدن اشتباه نگیریم. و حواسمون باشه دل کسی رو نشکنیم
سلام ممنونم از اینکه وقت گذاشتید. و خوشحالم که دوست داشتید. البته رمان برگزیده خانم مقیمی شباهت‌هایی به شاخه زیتون داره؛ اما تفاوت‌های زیادی با هم دارند (هرچند بنده برگزیده رو کامل نخوندم و البته پی‌رنگ شاخه زیتون قبل از برگزیده نوشته شد). ممنونم از لطف شما
سلام. الحمدلله خیلی خوشحالم که از کانال خودتون راضی هستید. ان‌شاءالله روند کانال همیشه خوب و روبه رشد باشه و واقعا در زمینه جهاد تبیین، قدمی برداشته باشیم. و خیلی خوشحالم از این که مطالب روز ولادت حضرت زینب علیهاالسلام براتون مفید بوده. البته این مطالب سخنرانی نبودند؛ بلکه گفت و گوی بنده و اعضای گروه باغ انار بودند که آرشیو شده. امیدوارم عقیله بنی‌هاشم همیشه یاور و همراهتون باشند.
سلام نظرات شما عزیزان🌿 واقعاً خدا رحم کنه به دل جا مانده‌ها...😢
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 211 کمیل دستم را از دور گردنش برمی‌دارد: - یادته حاج حسین چی می‌گفت؟ چند لحظه‌ای ساکت می‌مانم. کمیل عرق را از روی پیشانی‌ام پاک می‌کند: - مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟ شقیقه‌ام را می‌بوسد: - بالاخره نوبتت می‌رسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن. با لحنی مرکب از امید و درماندگی می‌گویم: - چقدر؟ - خدا می‌دونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمی‌شه. می‌خواهد سرش را بلند کند؛ اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم می‌گوید: - فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب... کمرش را راست می‌کند. چشمانم را می‌بندم. تختم تکان می‌خورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم می‌شنوم؛ اما نمی‌توانم چشمانم را باز کنم. خوابم می‌آید. تختم دارد حرکت می‌کند؛ انگار از اتاق خارج شده‌ام. صدای گفت و گوها را بلندتر می‌شود و مبهم‌تر. پلک‌های سنگینم را کمی باز می‌کنم و از میان مژه‌هایم، راهروی نیمه‌روشن بیمارستان را می‌بینم. سیاوش انتهای راهرو ایستاده و برایم دست تکان می‌دهد. می‌خندد؛ انقدر زیبا که یادم می‌رود بابت شهادتش غصه بخورم. سعی می‌کنم ماهیچه‌های صورتم را تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم خسته‌تر از آنم که بتوانم چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمی‌آید از سیاوش چشم بردارم. صدای پوریا را از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص می‌دهم که به کس دیگری می‌گوید: - الان هواپیما بلند می‌شه، باید زودتر برسونیمش... یادم می‌افتد قرار بود مرا بفرستند دمشق. تکان‌های برانکارد باعث می‌شود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که می‌خواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمی‌آید. چشمانم را دوباره می‌بندم رو روی هم فشار می‌دهم تا خوابم ببرد. دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک می‌کنم. من باید می‌ماندم. من باید کنار سیاوش می‌ماندم و با هم می‌سوختیم... *** 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 212 صدای گوش‌خراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش می‌کنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند. باد سردی به صورتم می‌خورد. سردم شده و تکان‌های برانکارد، درد را در میان دنده‌هایم و تمام بدنم به جریان می‌اندازد. دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام و فشار می‌دهم. حس می‌کنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت می‌کند. صدای موتور هواپیما به اوجش می‌رسد. کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما می‌بندد و فیکس می‌کند که تکان نخورد. چشم باز می‌کنم. صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمی‌شناسم. تا جایی که می‌توانم، در هواپیما چشم می‌چرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که می‌خواهند برای مرخصی برگردند. نمی‌دانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز می‌کنم. کسی را می‌بینم که در فضای نیمه‌تاریک هواپیما به برانکارد نزدیک می‌شود. جلوتر که می‌آید، می‌شناسمش؛ پوریاست. دارد یکی‌یکی وضعیت مجروحان را چک می‌کند تا برسد به من. بالای سرم می‌رسد و من برای آخرین بار تقلا می‌کنم: - پوریا! باور کن نمی‌خواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست. پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند: - اگه می‌شد که حاج احمد نمی‌ذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمی‌شه نگهت داریم این‌جا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه. نگاهی به پانسمان زخم‌هایم می‌اندازد: - درد که نداری؟ دردم را قورت می‌دهم و سریع می‌گویم: - خوبم. باز هم لبخند می‌زند: - آره از قیافه‌ت مشخصه! پوریا خودش این‌کاره است؛ نمی‌شود گولش زد. می‌گوید: - یه‌دندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟ - نه. یکم وقتی برانکاردم تکون می‌خورد سرم گیج می‌رفت. - خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟ می‌خواهم بگویم چرا؛ یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشده‌ام. گفتنش فایده ندارد؛ پوریا که نمی‌تواند کاری بکند... می‌گویم: - نه. خوبم. سرش را تکان می‌دهد: - خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همین‌طوری می‌خونی، باشه؟ اینا رو برای این می‌گم که می‌دونم می‌خوای زود برگردی. - باشه. چشم. انقدرام کله‌خراب نیستم. پوریا چشمکی می‌زند و عینکش را روی چشمانش جابه‌جا می‌کند: - می‌دونم. مواظب خودت باش. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما. امیدوارم هیچ‌کس از رفقاش جا نمونه...
سلام اسمشون رو شنیدم اما متاسفانه انقدری نمی‌شناسم‌شون که بتونم اظهار نظر کنم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
💎 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💎 📖 داستانک #جنون 💞 ✍️ نویسنده: #فاطمه_شکیبا 🌿 🌷به مناسبت #میلاد_حضرت_زین
سلام خیلی ممنونم. الحمدلله. ان‌شاءالله خود حضرت راضی باشند از ما. داستان رو به پیام‌تون ریپلای کردم. (مسابقه عقیله‌النساء به مناسبت ولادت حضرت زینب علیهاالسلام در باغ انار برگزار شد و داستانک بنده در بخش داستانک این مسابقه برنده شد).