🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴نهم: مشک
آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست. تا آبی هست که در تن مشک بیاید و برود، مشک زنده است و قلبش میتپد؛ اصلا ما دلیل بودنمان همین است.
سالها بود که به خیال خودم زنده بودم. آبی به این و آن میرساندم و گمان میبردم که همه زندگی همین است؛ اما از وقتی در دست شما آمدم، تازه فهمیدم زندگی یعنی چه. اصلا انگار دوباره به دنیا آمدم وقتی شما من را روی دوش انداختید و رفتید به سمت شریعه فرات.
روی شانههای بلند شما، به آسمان نزدیکتر بودم و به خودم میبالیدم که حسین قرار است به وسیله من آب بنوشد.
آب را که بستند، ترس به جانم افتاد که نکند دیگر نتوانم حسین را سیراب کنم؛ اما شما و گروهی از اصحاب صاعقهوار به صف دشمن زدید و مرا به آغوش فرات انداختید تا لبریز شوم از آب خنکش و زندگی در تنم جریان پیدا کند. خیالم راحت شد که با وجود شما و اصحاب حسین، کسی نمیتواند میان فرات و خیمهگاه فاصله بیندازد.
شما با همه سقاها فرق داشتید. وقتی من را روی دوش میانداختید، بسمالله میگفتید و تا برسید به فرات، لبانتان به ذکر میجنبید. صدای قلبتان را میشنیدم که با هر تپش، نام حسین را فریاد میزند و هر نفستان که میرود و میآید، به امیدِ گره گشودن از کار حسین است. اصلا همه فکر و ذکرتان حسین بود.
وقتی من را به آب فرات میسپردید و همزمان ذکر میگفتید، آب از ارتعاش صدایتان به شوق و رقص میآمد؛ من هم. اصلا انگار تنم کش میآمد و بزرگتر میشدم تا آب بیشتری ذخیره کنم برای حسین. موجها بر دستان و سرتا پای شما بوسه میزدند و دورتان میچرخیدند؛ انگار میخواستند سلامشان را به حسین برسانید.
یادتان هست گفتم آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست؟ من همانطور که زندگی را با شما چشیدم، در کنار شما جان دادم؛ وقتی تیری به چشم شما زدند و تیری به قلب من. آن تیر قلب من را شکافت و شریان حیاتم را برید. آب، مانند خونی که از شاهرگ قلب بجوشد، فواره زد. من افتادم؛ همانجا که شما افتادید؛ روی خاک تشنهای که خون شما را به تبرک مینوشید و خون من را از شرم اباعبدالله، پس میزد.
مشک سوراخ، مشک مُرده است؛ چون دیگر آبی در آن نمیماند که بخواهد بیاید و برود. دنیا برایم تیره و تار شد. کاش دیگر به خیمهگاه برنگردم. مشکِ خالی، باید برود از خجالت بمیرد... مخصوصا اگر سوراخ باشد و امیدی به پر شدنش نباشد...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
4_5827851711036787293.mp3
14.65M
🥀
اربا ارباتر از اکبرم
پاشو نگذار پاشیدهتر شه این لشکرم...
🎤حاج مهدی رسولی
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
سلام
هم بله هم نه.
اجازه بدید توضیح ندم و غافلگیرتون کنم. انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
درباره این رشته قبلا توضیح دادم. اگر به فلسفه، تاریخ و مسائل کلان و پدیدههای اجتماعی علاقه دارید، این رشته رو خیلی دوست خواهید داشت.
درباره نظریات غربی، بله همینطوره. ولی این یک امر ناگزیر هست که در سایر رشتهها هم وجود داره چون هنوز جامعهشناسی اسلامی نداریم و پارادایم حاکم بر این رشته، غربی هست.
آینده شغلی خاصی نداره اما اگر توانمند باشید، میتونید در نهادهای دولتی به عنوان مشاور و پژوهشگر استخدام بشید. همچنین دید شما رو باز میکنه و سطح تحلیل تون رو بالا میبره.
#پاسخگویی_فرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنی صدچاک در غربت، رها روی زمین دارد...🥀
به یاد علمدار رهبر انقلاب، حاج قاسم سلیمانی...
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🥀🌴
بوی آب میآید؛ بوی فرات. اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک...
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و رستم را صدا میزنم. صدای هقهق گریه رستم را میشنوم: آقا حامد رو زدن!
دنیا روی سرم آوار میشود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند... حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین...
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد. نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را میکشانم تا پیکر حامد که حالا کمتر تکان میخورد. دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم، آن را منقطع میکند، صدایش میزنم: حا... حامد... د... دا... داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من، لبخند میزند: خو... ب... شد... او... مدی...
نفسم بالا نمیآید؛ شاید چون حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند. میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لبهای حامد آرام تکان میخورند؛ سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید: حـ... سیـ... ـن...
فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» میجوشد و خون میریزد. دست خونینش را میگیرم و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش: آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد. پیشانیام را روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم. حامد میخندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید: حـ... سیـ... ـن...
دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم: تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام...
🥀🥀🥀
بریدهای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص)
به قلم: فاطمه شکیبا(فرات)
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم #محرم
https://eitaa.com/istadegi
جلسه 5 قسمت اول.mp3
8.85M
🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴
جوابهایی که تاحالا در پاسخ به این سوال شنیدیم چیه؟
" اصلا خدا چرا مارو آفریده؟!"
میخواسته به یکی زور بگه؟!
آورده که عبادتش کنیم؟!
که امتحانمون کنه؟!
.
.
.
اصلا این سوال جواب نداره!
#دین_فطری
#ماه_محرم
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
http://eitaa.com/istadegi
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴دهم: کمان
(خواستم از زبان خنجر شمر بنویسم، نتوانستم.)
داشتی قدم به قدم جلو میرفتی و خودت را به چاه میانداختی؛ اما من نمیتوانستم سرت داد بزنم که حداقل من را با خودت نبری. هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بدبخت شوم که وجودم، تنِ بچههای حسین را بلرزاند و بر تن یاران حسین زخم بزند؛ مثل بقیه آن شمشیرها و سلاحهای نگونبختِ سپاه عمر سعد. راستش من در خودم این توان را نمیدیدم که تیر از چله من به سوی سپاه حسین پرتاب شود. کاش موریانه مغزم را میخورد، کاش از دستت میافتادم و زیر سم اسبها خرد میشدم.
تو چنین آدمی نبودی ابوشعثاء. من در تمام سالهای همراهی با تو، تو را به پهلوانی و جوانمردی شناختهام نه راه بستن بر پسر پیامبر. حتی خواستم نفرینت کنم؛ آرزو کردم خدا جانت را بگیرد؛ ولی کارت به جنگ با پسر رسول خدا نرسد.
از همان وقت که رسیدیم به کربلا، چهرهات گرفته بود. ترس بود، شک بود یا خشم؟ نمیدانستم. خدا خدا میکردم بفهمی داری خودت را به چه چاهی میاندازی. با خودم میگفتم تو مگر نمیبینی کجایی؟ چرا دلدل میکنی؟ انقدر تردید کردی که رسیدیم به عاشورا و من خودم را به نابودی و عذاب ابدی نزدیک و نزدیکتر میدیدم. نماز صبح را که خواندید، با خودم گفتم دیگر تمام شد و تو من را هیزم جهنمات خواهی کرد.
- آیا هیچ فریادرسی نیست که به خاطر خدا ما رایاری کند؟ آیا هیچ انسان شرافتمندی نیست که از حریم مقدس رسول خدا پاسداری نماید؟
امام داشت خطبه میخواند و دل من پر میزد برای خیمهگاهش. مگر در گوشهای تو و همراهانت پنبه بود ابوشعثاء؟ امام بود! میفهمی؟ امام!
یک دستت را به افسار اسب گرفتی و تیردان و من را روی شانه محکم کردی. به اسبت لگد زدی و من گیج شدم. تو فرمان حمله نداشتی؛ هیچکس نداشت. نکند وعدههای رنگین و افسانهای ابنزیاد هوش از سرت برده بود؟ در گوشت التماس کردم که نرو. رفتی. تاختی. موهای همیشه پریشانت پریشانتر شدند و جلوی دیدم را گرفتند. منتظر شدم صدای چکاچک شمشیر بشنوم و با خودم میگفتم چه پایان بدی خواهی داشت با وجود قمر بنیهاشم؛ ای ابوشعثاء بیچاره!
نشنیدم. صدای قدمهای اسبت آرام شد و ایستادی. موهایت از جلوی دیدم کنار رفت. ایستاده بودی مقابل خیمهگاه امام؛ با سر فرو افتاده. خودت را از اسب انداختی. چهرهات عرق کرده و سرخ بود. لبت را میگزیدی، مثل کودکان مجرم و پشیمان. آرام قدم برداشتی به سوی خیمه امام. حالا بجای دو قدمی جهنم، در دو قدمی بهشت بودی و من، دیگر نگران در رفتن تیر از چلهام نبودم؛ اتفاقا شوق داشتم برای نشاندن تیرهای آهنین به سینه دشمن. شرمنده بودم که قضاوتت کردم. تو همان جوانمرد همیشه بودی ابنمهاصرِ موی پریشانِ من!
***
صبح زیر باران تیر میخندیدی؛ هم تو هم بقیه اصحاب. حتی تیرهایی که بر جانتان نشست هم نتوانست خنده را ازتان بدزدد. از همیشه سرحالتر بودی؛ من هم. تو تنها تیرانداز سپاه امام بودی مقابل چهار هزار تیرانداز سپاه کوفه. زانو زدی روی زمین؛ مقابل سپاه دشمن. در چهرهات اثری از ضعف و خونریزی و تشنگی نبود؛ جز لبان خشکت. محکمتر از همیشه من را گرفتی و انتهایم را بر زمین گذاشتی.
امام کنارت ایستادند. چشمت که به امام افتاد، کمی لبخند زدی و سر خم کردی و چهرهات گل انداخت. ترسیدم تیرها را درست به هدف نزنم و آبرویم پیش امام برود. تو زیر لب «لا حول و لا قوه الا بالله» گفتی؛ تیر را از تیردان بیرون آوردی و آن را بر چله من گذاشتی. پیش از آن که زه را بکشی، صدای امام را شنیدیم که گفتند: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
چنان شوری در ذراتم دوید که حس کردم میتوانم از چند فرسنگ دورتر، پرندهای را در هوا بزنم. نبض دستت را حس کردم که تندتر زد و من را محکمتر گرفتی. چنان با قدرت زه را کشیدی که نه سابقه داشت و نه از تن مجروحت انتظار میرفت. چند ثانیه بعد، کسی از سپاه دشمن از اسب افتاد و جگر من و تو خنک شد. لبخند زدی و الحمدلله گفتی. مردانه فریاد زدی: من فرزند بهدله، قهرمان پیادهنظام هستم.
تیر بعدی را که از چله بیرون کشیدی، امام دوباره فرمودند: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
تیر را که انداختی، دوباره صدای ناله از سپاه ابنسعد بلند شد و تو دوباره شکرگویان، رجز خواندی و تیر بر چله گذاشتی. لبان امام باز به دعا باز شد: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
تیر بعدی هم پهلوانی بر زمین افکند. صدتیر انداختی و هر تیر با دعای امام بدرقه شد. تیرهایت که تمام شدند، من را بر زمین انداختی. بند دلم پاره شد. اگر تیری نباشد، کمان به درد نمیخورد. سر جلوی امام خم کردی و گفتی: تنها پنج تیرم به خطا رفت.
مهشکن🇵🇸
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات ) 🏴دهم: کمان (خواستم
دست گذاشتی روی قبضه شمشیر. کاش باز هم تیر داشتی و باز هم من میشدم وسیلهات برای کمک به امام. به زبان بیزبانی صدایت زدم؛ نشنیدی. انقدر غرق در تماشای امام و شوق یاریاش بودی که من را؛ رفیق و همراه همیشگیات را رها کردی، با شمشیر دویدی به سوی میدان و رجز خواندی: من یزیدم و پدرم مهاصر است، دلیرتر از شیر بیشه هستم؛ خدایا من یاور حسینم، و ابن سعد را رها کرده و از او دوری گزیدهام...
موهایت در میدان با باد میرقصید؛ زیباتر از همیشه. دعایت میکردم به جبران نفرینهای نابهجای قبلی. من را ببخش که زود قضاوتت کردم، مویْپریشان من...
#ما_ملت_امام_حسینیم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀این آخرین شبی بود که ماه میتوانست چهره درخشان او را ببیند...
روایت واقعه عاشورا به زبان انگلیسی
🎤وِتْر (Vetr)
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
4_5933996725336279430.mp3
4.61M
🥀
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...
🎤حاج میثم مطیعی
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴اذان صبح به وقت عاشورای سال ۶۱ هجری؛ ۵:۴۷ بامداد
امام حسین بعد از نماز صبح برای اصحابش، سخنرانی و آنها را به صبر و جهاد دعوت کرد. طرف مقابل نیز نماز را به امامت عمر سعد خواند و بعد از نماز صبح به آرایش سپاه و استقرار نیرو مشغول شدند.
به نام نامی سر، بسمه تعالیٰ سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر...
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۶ صبح
امام حسین دستور داد تا اطراف خیمهها خندق بکنند و آن را با خاربوتهها پر کنند تا بعد آن را آتش بزنند و مانع از حمله سپاه از پشت سر بشوند.
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر...
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴طلوع آفتاب به افق کربلای سال ۶۱ هجری؛ ۷:۰۶ صبح
امام سوار بر شتری شد، روبهروی سپاه کوفه رفت و با صدای بلند برای آنها خطبهای خواند. صفات و فضایل خودش و پدر و برادرش را یادآوری کرد و اینکه کوفیان به امام نامه نوشتهاند. حتی چند نفر از سران سپاه کوفه را مخاطب قرار داد و از حجار بن ابجر و شبث ربعی پرسید که مگر آنها او را دعوت نکردهاند؟ آنها انکار کردند. امام نامههایشان را به طرف آنها پرتاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است. یکی از سران جبهه مقابل از امام پرسید چرا حکم ابنزیاد را نمیپذیرد و آنها را از ننگ مقابله با پسر پیامبر نمیرهاند؟ اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «الا و ان الدعی بن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة و هیهات مناالذلة... حرامزاده پسر حرامزاده، من را بین کشته شدن و قبول ذلت مجبور کرده؛ و ذلت از ما دور است.» سخنرانی امام حدوداً نیم ساعت طول کشیده است.
پس از آن چندتن از اصحاب امام، خطبههایی مشابه خواندند؛ ازجمله بُرَیر که «سیدالقرآء» کوفه بود و زهیربن قین. بعد از سخنان زهیر و بریر، امام فریاد معروف «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد. چندتن از سپاهیان کوفه به امام پیوستند و خود را از عذاب و ننگ ابدی نجات دادند.
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر...
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۹ صبح
شمر به عمر سعد پرخاش کرد که چرا اینقدر تعلل میکند؟ عمر سعد نخستین تیر را به سمت سپاه امام رها کرد و خطاب به لشکریانش فریاد زد: «نزد عبیدالله شهادت بدهید که من اولین تیر را رها کردم.» بعد از انداختن تیر توسط عمر سعد، کماندارهای لشکر کوفه همگی با هم شروع به تیراندازی کردند. امام به یاران فرمودند: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چارهای جز پذیرش آن نیست، آماده شوید.»
در این تیراندازی تمام اصحاب امام مجروح و چند تن(طبق برخی نقلها پنجاه تن) به شهادت رسیدند.
این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۱۰ صبح
بعد از تیراندازی، «یسار»، غلام «زیاد بن ابیه» و «سالم» غلام عبیدالله ابنزیاد از لشکر کوفه برای نبرد تن به تن ابتدای جنگ بیرون آمدند. عبدالله بن عمیر اجازه نبرد خواست. امامحسین نگاهی به او کرد و فرمود: «به گمانم حریف کشندهای باشی». عبدالله آن دو نفر را کشت، البته انگشتان دست چپش قطع شد.
بعد از این نبرد تن به تن، حمله سراسری سپاه کوفه شروع شد. ابتدا حجار به جناح راست سپاه امام حسین حمله کرد؛ اما حبیب و یارانش در برابر او ایستادگی کردند. زانو به زمین زدند و با نیزهها حمله را دفع کردند. همزمان شمر به جناح چپ سپاه امام حمله برد. زهیر و یارانش به جنگ مهاجمان رفتند. خود شمر در این حمله زخم برداشت و بعد از عقبنشینی هر دو جناح کوفی، عمر سعد پانصد تیرانداز فرستاد که دوباره سپاه امام را تیرباران کردند و در پی آن حملات، علاوه بر از پا درآمدن هر بیست و سه اسب لشکریان امام، تعدادی دیگر از اصحاب شهید شدند. الفتوح آن نفرات را پنجاه نفر و ابنشهرآشوب سی و هشت نفر ذکر کرده است. گروهی از سپاه شمر خواستند از پشت سر به امام حمله کنند که زهیر و ده نفر از اصحاب به آنها حمله کردند.
زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۱۱ صبح
بعد از این حملات، امام دستور تکتک به میدان رفتن را به یاران داد. اصحاب با هم قرار گذاشتند تا زندهاند نگذارند کسی از بنیهاشم به میدان برود. یکی از نخستین کسانی که کشته شد، پیرمرد زاهد، جناب بریر بود. مسلم بن عوسجه بعد از او شهید شد. حبیب بر سر بالین او رفت و گفت کاش میتوانستم وصیتهای تو را اجرا کنم. مسلم با دست امام حسین علیهالسلام را نشان داد و سفارش کرد که امام را تنها نگذارد.
یک بار هم هفت نفر از اصحاب امام در محاصره واقع شدند، حضرت عباس محاصره آنها را شکست و نجاتشان داد.
گر طلب کردهست از اهل وفا دلدار، دل
در طبق با عشق اهدا میکند سردار، سر
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴اذان ظهر به افق کربلای سال ۶۱ هجری؛ ساعت ۱۲:۵۰
حبیب بن مظاهر موقع اذان ظهر شهید شد، چون که نوشتهاند امام خطاب به اصحاب گفت یکی برود با عمر سعد مذاکره بکند و بخواهد برای نماز ظهر جنگ را متوقف کنیم. یکی از لشکر کوفه صدا زد: «نماز شما قبول نمیشود.» حبیب به او گفت: «ای حمار! فکر میکنی نماز شما قبول میشود و نماز پسر پیامبر(ص) قبول نمیشود؟» و به جنگ او رفت اما از سپاه کوفی به کمکش آمدند و حبیب شهید شد. امام از شهادت حبیب متاثر شد و برای نخستینبار در روز عاشورا گریست.
امام نماز را شکسته و به قاعده «نماز خوف» خواند. گروهی از اصحاب به امام اقتدا کردند و بقیه به جنگ پرداختند. زهیر و سعیدبن عبدالله حنفی خودشان را سپر امام کردند. نوشته اند سعید بن عبدالله ۱۳ تیر و نیزه خورد و در پایان نماز، پیش پای امام افتاد و در نفس آخر از امام پرسید: آیا وفا کردم؟
دل به یک دست تو دادم، سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۳
سی نفر از اصحاب امام تا وقت نماز زنده بودند و بعد از این ساعت شهید شدند. بعد از کشته شدن اصحاب، نوبت به بنیهاشم رسید. نخستین نفر، حضرت علیاکبر، پسر امام بود. البته برخی عبدالله بن مسلم بن عقیل را نخستین شهید بنیهاشم میدانند که ظاهرا جناب عبدالله بن مسلم، به طرز ناجوانمردانهای شهید شد. شهادت او بر جوانان بنیهاشم گران آمد، دستهجمعی بر اسب سوار شده و به دشمن حمله بردند. امام آنها را آرام کرد و فرمود: «ای پسرعموهای من بر مرگ صبر کنید؛ به خدا پس از این هیچ خواری و ذلتی نخواهید دید.»
روی دستش پسرش رفت، ولی قولش نه
نیزهها تا جگرش رفت ولی قولش نه...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۴
عاقبت، امام حسین و حضرت عباس تنها ماندند. عباس اجازه میدان خواست اما امام او را مامور رساندن آب به خیمهها کرد.
بعد از شهادت حضرت عباس، امام گریستند و آثار شکستگی در چهرهشان ظاهر شد.
تا مشک تو افتاد، دل فاطمه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمانها...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi