مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 78 خودم را روی م
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 79
دانیال به تفصیل نحوه مرگ هرکدام را برایم گفته بود. این که جمهوری اسلامی با قساوت تمام آنها را کشته. قرار نبود انتقام آنها را بگیرم یا بخاطر آنها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند.
صدای هشدار پیام بلند میشود و قلبم تندتر به تپش میافتد. ایمیلم را باز میکنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلالکوچولوی لبنانی من.
دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب میکنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفتهام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز میکنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بیخیال کلاس میشوم و تا گردن میروم داخل گوشی.
فایل را باز میکنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت.
پسره دندانگرد... انگار دارد رایگان کار میکند که منت میگذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزبالله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند.
عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند.
نفسم بند میآید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشمهایم تندتند خطوط را دنبال میکنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسمآباد شدیداً مجروح شده و همانجا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش.
سرم درد میگیرد. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچکس برای نجات من نمیآمد. خیره میشوم به عکس عباسِ بیهوش روی تخت بیمارستان. حالت تهوع میگیرم. صدای استاد در گوشم زنگ میخورد و بیشتر بهمم میریزد.
وسایلم را میریزم داخل کولهام و از جا بلند میشوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسیها کنم، از کلاس بیرون میروم و کف زمین، در راهرو مینشینم. الان مرگ و زندگیام به خواندن این اسناد وابسته است.
عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. اینبار یک نفر همراهش فرستادهاند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود.
باز هم برنامه داشتهاند برای ترور عباس، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همانجا برش میگردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار میشود. یک پرونده را در تهران برعهده میگیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش میگذرد. یک بار سعی میکنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر میکنند که چندنفری بروند سراغش و کارش را تمام کنند... ولی از هممه اینها جان به در میبرد.
و بعد... در جریان پروندهاش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران میزند. آن شبی که کشته شده، داشته میرفته سراغ همان پرستو. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر میکند و...
گوشهایم سوت میزنند. دستم را فشار میدهم روی گوشهایم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام میشود، با همان عکسهای تکراری. عباسِ غرق در خون.
بیتوجه به سرمای سرامیکهای راهرو، به دیوار تکیه میدهم و خیره میشوم به روبهرو. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شدهام. من نابود شدهام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که میشناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_فاطمه_ترکان 🌷
(از شهدای فتنه هشتاد و هشت)
🔸تولد: هشتم فروردین ۱۳۴۳، زاهدان، سیستان و بلوچستان
🔸شهادت: خرداد ۱۳۸۸، زاهدان، سیستان و بلوچستان
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_فاطمه_ترکان 🌷 (از شهدای فتنه هشتاد و هشت) 🔸تولد: هشتم فروردین ۱۳۴۳، زاهد
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_فاطمه_ترکان 🌷
(از شهدای فتنه هشتاد و هشت)
🔸تولد: هشتم فروردین ۱۳۴۳، زاهدان، سیستان و بلوچستان
🔸شهادت: خرداد ۱۳۸۸، زاهدان، سیستان و بلوچستان
در دوران تحصیل، دانش آموزی کوشا، باهوش و با استعداد بود و از لحاظ ایمان و احترام به والدین در بین هم سن و سالهایش، الگو و نمونه بود. در نوزدهمین بهار زندگی پر برکتش، پیوند مقدس ازدواج را پذیرا شد. در سال بعد، با دیپلم ریاضی در رشته آمار دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما به دلیل داشتن فرزند کوچک انصراف داد.
مدتی به همراه همسر و دو فرزندش زهره و علی، در شهر یزد زندگی کرد و در کنار کارهای خانه، به فراگیری هنرهای متعدد نیز مشغول شد.
چند سال بعد، به شهر زاهدان بازگشت و به تحصیل حوزوی در مکتب نرجس زاهدان پرداخت. همچنین در رشته نرمافزاری کامپیوتر در دانشگاه جامع علمی کاربردی مشغول تحصیل شد و مربیگری کامپیوتر واحد خواهران مکتب نرجس را هم به عهده گرفت؛ و به مدت سه سال هم در هنرستان خدیجه کبری تدریس کرد.
فاطمه برای ایجاد فضای امن و راحت جهت انجام کارهای بانکی بانوان، تصمیم گرفت شعبه خواهران موسسه مالی و اعتباری مهر را راهاندازی کند. گرچه موانع و سختیهای زیادی پیشِ رو داشت و تنها تکیه گاهش خدای متعال بود، با توکل به خدا و تلاش مستمر و نامهنگاریهای متعدد، بالاخره در سال هشتاد و یک موفق به تاسیس شعبه خواهران گردید و باعث ایجاد فضای امن و راحتی برای امور بانکی بانوان گشت.
وی با پشتکار خارق العاده و همت والایی که داشت در سال هشتاد و دو در رشته ی کارشناسی حسابداری پذیرفته و در کنار کار و خانواده، مشغول به تحصیل شد.
بیش از هشت سال رییس شعبه حضرت رقیه(س) و شعبه مرکزی بانک مهر بود و با وجود فعالیتهای زیاد و مشغله کاری، لحظهای از حجاب برتر خویش غافل نشد و به همین جهت، مدیر نمونه استان معرفی و مورد تشویق و تمجید قرار گرفت.
همیشه اول وقت و زودتر از همکاران در محل کار حاضر میشد و آخرین نفری بود که شعبه را ترک میکرد. سعی و تلاش بسیاری جهت پیشبرد اهداف موسسه و هرچه بهتر انجام دادن کارها داشت تا آنجا که حتی خارج از وقت اداری، پیگیر امور شعبه و جذب منابع بود.
هنگام شرکت در جلسات موسسه، جسورانه به بیان مشکلات محیط کار میپرداخت و به عنوان نماینده همکاران همیشه و همه جا پیگیر خواستههای آنان بود. حتی در روز شهادتش در اوج اضطراب و آن شرایط خاص که همسرش از ایشان میخواهد به منزل بیاید، جواب میدهد: من اینجا مسئولیت دارم و نمیتوانم شعبه و همکاران را تنها بگذارم.
ایشان در طول زندگی ارادت خاصی به ائمه معصومین داشت؛ مخصوصا خواندن نماز امام زمان(عج) و توسل به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) عادت او بود.
صبح دهم خرداد ماه هشتاد و هشت، فاطمه مثل همیشه قبل از سایر همکاران در محل کار حاضر شد. ساعت دوازده و نیم ظهر، ناگهان متوجه شدند که در مقابل شعبه سروصداست. تعدادی از فتنهگران تجمع کردند و با سنگ و اشیاء سخت شروع به شکستن شیشهها نمودند و تیراندازی آغاز شد.
همچنین گاز اشکآور و دودزا به داخل شعبه پرتاب کردند و تمام شعبه را به آتش کشیدند. شعلههای آتش در مدت زمان بسیار کوتاهی فضای داخلی ساختمان را فرا گرفت و هیچ راه نجاتی برای شش نفر پرسنل بیگناه و بیدفاع وجود نداشت.
فاطمه، در آتش کینه فتنهگران، مظلومانه سوخت و به شهادت رسید.
🇮🇷روز بصیرت گرامی باد.🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 79 دانیال به تفص
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 80
کاش آن شب از گرسنگی میمُردم؛ ولی کمک دانیال لعنتی را قبول نمیکردم و خودم را در دامش نمیانداختم. الان دیگر هیچ راهی ندارم. اگر دست از پا خطا کنم، به راحتی میکشندم. دست اطلاعات ایران هم بیفتم، باز هم تمام جوانیام را باید در زندان بگذرانم؛ در بهترین حالت البته.
یک لحظه خودم را در بیچارهترین حالت عمرم میبینم. بیچارهتر از وقتی سوریه بودم، بیچارهتر از تنهاییام در لبنان. الان دیگر هیچکس نیست که نجاتم بدهد. نه عباسی وجود دارد و نه دانیالی که بشود به او اعتماد کرد. الان منم و یک دوراهی که هردو سرش به مرگ ختم میشود.
از جا بلند میشوم و تلوتلوخوران، میدوم به سمت در خروجی دانشکده. نمیدانم مقصدم کجاست. میخواهم خودم را گم و گور کنم. میخواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند.
به خودم که میآیم، نشستهام در تاکسی و آدرس خانه عباس را دادهام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که میبینم، یادم میافتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. میپرسد: خانم حالتون خوبه؟
-بله؛ فقط سریعتر برید جایی که گفتم.
دوباره ایمیل اسحاق را باز میکنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را میخوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک میریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زودتر دنبالش میگشتم و اینها را میفهمیدم... کاش زنده بود و خودش به دادم میرسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است...
به خیابانی که در آن هستیم نگاه میکنم؛ گیر کردهایم میان دهها ماشین دیگر. ترافیک دارد دیوانهام میکند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین میکوبم و افتادهام به جان پوستهای لبم. قطرههای ریز باران، آرام و پراکنده مینشینند روی شیشه. از راننده تاکسی میپرسم: خیلی مونده تا برسیم؟
-اگه عجله دارید، از میونبر میرم.
تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار میشوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟ جای دیگری برای رفتن ندارم؛ پناه دیگری برایم نمانده.
تاکسی که در خیابانهای فرعی میپیچد، باران هم شدت میگیرد. یک لحظه، پاهایم یخ میکنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفتهام و میخواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره میترکد. ضعیفتر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم.
چشم میدوزم به چهره راننده در آینه. میانسال است و بیریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبهروست و بر کمربندش، برجستگیای نمیبینم که شبیه سلاح باشد.
هرچند... الان به درجهای از ضعف و بدبختی رسیدهام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم میآید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایدهای ندارم که اگر راننده، داخل یک بنبست اسلحه رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم.
کیفم را بغل میگیرم و سرم را رویش میگذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچهای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچکس برای من نمیسوزد...
سردم شده و بدنم مورمور میشود. دست میاندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست میگیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل میگویم: خواهش میکنم... من از زندان میترسم... من نمیخوام دستگیر بشم...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi