eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت مطهره برگرفته از شهید رقیه محمودی هست. اتفاقا افرا به نظر من خیلی روح لطیفی داره، فقط بیش از چیزی که فکرش رو بکنید آسیب دیده... افرا مغرور نیست، فقط خیلی غمگینه...
سلام بله؛ رمان‌های آقای اکبرخانی واقعا از نظر هیجان و اکشن چیزی کم ندارند. شخصیت‌پردازی‌ها هم همه به خوبی خاکستری‌اند که درجای خودش نقطه قوته... ولی نباید از یک طرف بام افتاد. نه زیاده‌روی در توصیف کاملا سفید از نیروهای امنیتی خوبه نه تخریب وجهه‌شون. اتفاقا خشونت رو دوست دارم؛ مثل یک خوراکی خوشمزه که برای سلامتی مضره. صرفا برای ضرری که برای روحم داره از حد زیادش اجتناب می‌کنم، وگرنه که متاسفانه لذت می‌برم ازش...
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شماییم. به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، می‌خوایم یه بازنگری روی شخصیت‌های دخترِ داستان‌ها داشته باشیم. 🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیت‌های دختر داستان‌ها، "ریحانه"تر هستند؟ (منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگی‌هایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچ‌کس کامل نیست.) هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇 https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly پ.ن: می‌تونید دلیل انتخاب‌تون رو در پیام‌های ناشناس برام بفرستید.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 75 تلوتلوخوران، به سمت در خروجی دانشکده می‌دوم. نمی‌دانم مقصدم کجاست. می‌خواهم خودم را گم و گور کنم. می‌خواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند. به خودم که می‌آیم، نشسته‌ام در تاکسی و آدرس خانه عباس را داده‌ام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که می‌بینم، یادم می‌افتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. می‌پرسد: خانم حالتون خوبه؟ -بله؛ فقط سریع‌تر برید جایی که گفتم. دوباره ایمیل اسحاق را باز می‌کنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را می‌خوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک می‌ریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زنده بود و خودش به دادم می‌رسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است. به خیابانی که در آن هستیم نگاه می‌کنم؛ میان ده‌ها ماشین دیگر گیر کرده‌ایم. ترافیک دارد دیوانه‌ام می‌کند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین می‌کوبم و به جان پوست‌های لبم افتاده‌ام. قطره‌های ریز باران، آرام و پراکنده می‌نشینند روی شیشه. از راننده تاکسی می‌پرسم: خیلی مونده تا برسیم؟ -اگه عجله دارید، از میونبر می‌رم. تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار می‌شوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟ تاکسی که در خیابان‌های فرعی می‌پیچد، باران هم شدت می‌گیرد. یک لحظه، پاهایم یخ می‌کنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفته‌ام و می‌خواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره می‌ترکد. ضعیف‌تر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم. به چهره راننده در آینه چشم می‌دوزم. میانسال است و بی‌ریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبه‌روست و بر کمربندش، برجستگی‌ای نمی‌بینم که شبیه سلاح باشد؛ هرچند الان به درجه‌ای از ضعف و بدبختی رسیده‌ام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم می‌آید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایده‌ای ندارم که اگر راننده، داخل یک بن‌بست سلاح رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم. کیفم را بغل می‌گیرم و سرم را رویش می‌گذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچه‌ای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچ‌کس برای من نمی‌سوزد. من یک تروریست بالقوه‌ام. سردم شده و بدنم مورمور می‌شود. دست می‌اندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست می‌گیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل می‌گویم: خواهش می‌کنم... من از زندان می‌ترسم... من نمی‌خوام دستگیر بشم... نمی‌‌دانم با کی حرف می‌زنم؛ با عباس؟ با خدا؟ به وجود هیچ‌کدام اعتقاد ندارم و ته دلم دوست دارند باشند. دوست دارم یکی این حرفی که در دل زدم را بشنود و با دلم راه بیاید؛ ولی نیست. دوباره اشکم درمی‌آید، بیشتر از قبل. دیگر نمی‌توانم هق‌هق گریه‌ام را کنترل کنم. باران پر سر و صدا خودش را به شیشه می‌کوبد و قطرات درشتش روی شیشه پخش می‌شوند. راننده، با نگرانی به من که مثل مادرمرده‌ها گریه می‌کنم، نگاه می‌کند و می‌پرسد: دخترم حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟ خوشبینانه‌اش این است که دوباره خورده‌ام به تور یک ایرانیِ مهربان، از همان‌هایی که نمی‌دانند در جهان وحشی چه می‌گذرد؛ و بدبینانه‌اش این است که در تور اطلاعاتی ایرانم. بیشتر گریه می‌کنم، طوری که به سکسکه می‌افتم. شاید اینطوری دلش برایم بسوزد. فقط یک بار دیگر در زندگی به این شدت گریه کردم؛ آن هم وقتی پنج سالم بود و وسط معرکه جنگ، عباس در آغوشم کشید. لباسش را محکم گرفته بودم و داشتم با گریه‌ام از او می‌خواستم که رهایم نکند. راننده، مقابل یک مغازه پارک می‌کند. به سختی زبان می‌چرخانم: چ... چرا... وایسادین؟ در سمت خودش را باز می‌کند. - الان میام. وارد یک مغازه می‌شود. در خودم جمع می‌شوم و کیف را محکم بغل می‌گیرم. الان می‌توانم فرار کنم؛ ولی پاهایم یخ زده‌اند. تکان نمی‌خورند. نگاهم روی تصویر روی پلاک می‌ماند؛ آن پیرمرد. حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 76 حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. قاسم سلیمانی ست. همان که مردم لبنان هم بعد از سیزده سال، دست از سرش برنمی‌دارند و هرجا بتوانند، عکسش را می‌زنند و نامش را می‌برند. انگارنه‌انگار که مُرده. هرچه می‌گذرد، پررنگ‌تر هم می‌شود. راننده از مغازه بیرون می‌آید، با یک آبمیوه در دستش. سوار ماشین می‌شود و آبمیوه را به من می‌دهد: بخور دخترم. رنگت پریده. با دست لرزان، آبمیوه را می‌قاپم. اگر مسمومش کرده باشد چی؟ راننده تردیدم را که می‌بیند، می‌گوید: اشکال نداره روزه‌ت رو بخوری. اگه اینو نخوری حالت بدتر می‌شه. یادم نبود امروز اول ماه رمضان است... و فقط ده روز تا آغاز همایش وقت دارم. الان همه وجودم نیاز به قند آبمیوه دارد. آن را می‌نوشم و کمی جان می‌گیرم. می‌نالم: آقا سریع‌تر برید... عجله دارم. -بهتری دخترم؟ -بله. راه می‌افتد. زیر لب می‌گویم: ممنون... -قابل نداره دخترم. ان‌شاءالله خدا مشکلت رو حل کنه به حق این ماه عزیز. باران طوری شیشه را پر کرده که بیرون را اصلا نمی‌شود دید. عکس قاسم سلیمانی روی پلاک تاب می‌خورد؛ ولی نگاهش روی من مانده. این حاصل همنشینی با آوید است که توهمِ زنده بودن مُرده‌ها سراغم آمده. دانیال جز یک بار که داشت درباره مداخله نظامی ایران در سوریه حرف می‌زد، دیگر اسم از قاسم سلیمانی نیاورد. انگار از به زبان آوردن نامش واهمه داشت. او را تروریست خواند و قاتل مردم سوریه. من هم سرم را تکان دادم که تو راست می‌گویی؛ ولی در دل به حرفش خندیدم. چطور می‌توانستم تروریست بودن قاسم سلیمانی را باور کنم، وقتی یکی از نیروهای تحت امرش، ناجی زندگی‌ام بود؟ حالا که برمی‌گردم و به صحبت‌های دانیال فکر می‌کنم، می‌بینم دروغ‌هایش به راست‌هایش می‌چربد. نظام ذهنی‌ام درهم ریخته و جای دوست و دشمن دارد عوض می‌شود. حداقل الان مطمئنم هیچ‌کس در این دنیا، دوست من نیست؛ غیر از... غیر از خانواده عباس. غیر از مادرش. -دخترم... دخترم رسیدیم محله‌ای که گفتی. برم توی کدوم کوچه؟ سرم را از روی کیف برمی‌دارم و پلک می‌زنم تا دور و برم را واضح ببینم. با دست، بخار شیشه را پاک می‌کنم و می‌گویم: کوچه سوم. کرایه را می‌پردازم؛ همراه پول آبمیوه. راننده، پول آبمیوه را پس می‌دهد: قابل نداره دخترم. بجاش صلوات بفرست هدیه کن به حاج قاسم. قبل از این که بگویم مسلمان نیستم که صلوات بلد باشم، راننده می‌ایستد: خیلی شلوغه. جلوتر نمی‌تونم برم. خودم را جمع و جور می‌کنم که پیاده شوم و گردن می‌کشم که داخل کوچه را ببینم. انگار همه ساکنان خانه‌ها، توی کوچه ریخته‌اند. پر است از جمعیت. از ماشین پیاده می‌شوم و بهت‌زده، به مردمی نگاه می‌کنم که بدون چتر زیر باران ایستاده‌اند و اشک می‌ریزند. برایم مهم نیست چی شده. الان فقط نیاز به آغوش مادر عباس دارم برای آرام شدن. مردم را کنار می‌زنم تا برسم به خانه عباس. صدای باران، گوشم را پر کرده و گفت و گوی مردم را مبهم می‌شنوم. جلوتر می‌روم؛ اما مرکز اجتماع مردم را نمی‌بینم. بالاخره می‌رسم به آمبولانس بزرگی که با آژیر خاموش، راه میان من و خانه عباس را سد کرده. تازه می‌فهمم مرکز اجتماع، خانه عباس است. صدای هق‌هق گریه با صدای باران درهم آمیخته. باز هم مردم را می‌شکافم تا جلو بروم. من امروز هرطور شده باید مادر عباس را ببینم... تمام جانم زیر باران نم کشیده. به خانه که نزدیک می‌شوم، میان صدای باران و همهمه، صدای دیگری می‌شنوم. صدای ضجه یک زن. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برای مطهره لازمه یه داستان جدا نوشت...
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شماییم. به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، می‌خوایم یه بازنگری روی شخصیت‌های دخترِ داستان‌ها داشته باشیم. 🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیت‌های دختر داستان‌ها، "ریحانه"تر هستند؟ (منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگی‌هایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچ‌کس کامل نیست.) هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇 https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly پ.ن: می‌تونید دلیل انتخاب‌تون رو در پیام‌های ناشناس برام بفرستید.
به مناسبت سلام‌الله‌علیها ، چهار قسمت تقدیم نگاهتون می‌شه🌷 عیدتون مبارک! روزمون هم مبارک😌✨🌱
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 77 می‌ایستم و گوش تیز می‌کنم. صدای فاطمه را می‌شناسم که ضجه می‌زند و پشت سرهم تکرار می‌کند: مامان... مامان... قربونت برم... مامان... قلبم می‌ایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون می‌آید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشانده‌اند. صدای هق‌هق گریه‌ها شدت می‌گیرد. تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ می‌کنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی می‌دود داخل کوچه. جیغ می‌کشد و مادرش را صدا می‌زند. برانکارد را می‌گیرد تا امدادگرها نبرندش. التماس می‌کند و ضجه می‌زند: نفس می‌کشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا می‌برین؟ امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک می‌کنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را می‌کشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید شرمنده‌اند. دو مرد از خانه بیرون می‌آیند، بازوی فاطمه را می‌گیرند و با او حرف می‌زنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس می‌کند: مامانمو احیاش کنین... مردها بالاخره فاطمه را جدا می‌کنند و می‌برند داخل خانه. بدنم بی‌حس شده و نمی‌توانم تکان بخورم. برانکارد را می‌گذارند داخل آمبولانس و درش را می‌بندند. مردم، کوچه باز می‌کنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بی‌حس، به دیوار تکیه داده‌ام. صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه. - پسرش مدافع حرم بود؟ - فکر کنم آره. - خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد. زانوانم خم می‌شوند و کنار دیوار، سر می‌خورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بی‌رحم که به نابودی‌ام کمر بسته... دنیای بی مادر و بی عباس... *** -مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری... فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، این‌ها را می‌گوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه می‌اندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو می‌رود، مشتی خاک برمی‌دارد و داخل قبر می‌ریزد. همه گریه می‌کنند جز من که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم. تمام استخوان‌هایم یخ زده‌اند و ارتباط دستگاه عصبی‌ام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی می‌سوزند، خیره‌ام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار می‌زنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطره‌ای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهت‌زده به مادر عباس نگاه می‌کند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد. - به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 78 این را زیر لب می‌گویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را می‌شنود یا نه. نمی‌توانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم. اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده. الان چیزی که همه جانم را به آتش می‌کشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند. اگر می‌دانستم قرار است اینطور بی‌خبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش می‌سپردم. آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه می‌کند؛ مثل بقیه. باورم نمی‌شد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر می‌شود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟ بیل میان خاک‌ها کشیده می‌شود، انگار دارند روی مغز من می‌کشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین می‌دهد و همه گریه می‌کنند. فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم: منو ببین! من خیلی از تو کوچیک‌تر بودم که بی‌مادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی می‌دونم کجا خاکش کردن. می‌دانم که پدر داعشی‌ام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم. احتمالا عباس همان‌جا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمی‌دانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازه‌های مجهول‌الهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آن‌ها. دیگر تاب نمی‌آورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک می‌شود. با ته‌مانده‌ی انرژی‌ام، قدم به عقب برمی‌دارم، عقب و عقب‌تر. همچنان دلم فرار می‌خواهد؛ اما این‌بار نمی‌دانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچ‌کس به ذهنم نمی‌رسد که آغوشش بتواند آرامم کند. -فکر می‌کردم می‌خوای تا لحظه آخر باهاش بمونی. این را صدای خشک و مردانه‌ای از پشت سرم می‌پرسد. از جا می‌پرم و هشیاری دوباره به بدنم برمی‌گردد. سریع به سمت صدا می‌چرخم. مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش به من خیره شده؛ و من بیش از همیشه از او می‌ترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم می‌چرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند... و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیش‌دستی کنم و من زودتر شکارچی بشوم؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موش‌مردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم. سریع خودم را جمع و جور می‌کنم: نمی‌تونم برم جلو و ببینمش. مسعود نگاهش را می‌دوزد به قبر: مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش. زیر لب غر می‌زنم: البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه. مسعود جوابم را نمی‌دهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج می‌کند که یعنی: حوصله تو و عقاید مسخره‌ات را ندارم. برای این که نیشخندش را تلافی کنم، می‌گویم: افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد. اسم افرا را که می‌آورم، دوباره نگاهش گر می‌گیرد. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته. اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجان‌زده شدنش می‌خندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم. -مواظب باش، این‌جا ممکنه گم بشی. -می‌خوام تنها باشم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 79 با قدم‌های بلند، از مسعود فاصله می‌گیرم. احساس خوبی به جمله‌اش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار. از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم می‌افتد. به صرافت می‌افتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار می‌گردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم. میان قبرهای قدیمی راه می‌روم و دور و برم را با چشم می‌پایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم می‌گوید دیگر برای این زرنگ‌بازی‌ها دیر شده. احساس می‌کنم در یک دام بزرگ افتاده‌ام و بخاطر بزرگی‌اش، تا الان نفهمیده‌ام که شکار شده‌ام. حتما شکارچی‌ام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمی‌ام می‌خندد. از جایی همین نزدیک، صدای خنده‌اش را گنگ و محو می‌شنوم. یک نفر دارد نگاهم می‌کند... دارد دنبالم می‌آید... صدای قدم‌های لعنتی‌اش را می‌شنوم. انقدر راه می‌روم و میان قبرها می‌پیچم که پاهایم بی‌حس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم می‌کند. خودش را از من پنهان می‌کند، پشت درخت‌های کاج. ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را می‌شنوم. شاید هم می‌خواهد بفهمم. می‌خواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه می‌کنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم. می‌رسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبره‌ها در تخته‌فولاد زیاد پیدا می‌شود. سریع می‌روم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در می‌چسبانم. بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند. هوای اتاقک گرفته است و از پنجره‌های کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمی‌رسد. تنفسم را آرام می‌کنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. یک نفر دارد روی ریگ‌های تخته‌فولاد قدم می‌زند. تندتند نفس می‌کشد و آرام قدم برمی‌دارد. نزدیک‌تر می‌شود... و نزدیک‌تر... نفس‌هایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم می‌شنوم. در مقبره چشم می‌چرخانم به امید پیدا کردن وسیله‌ای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشته‌های رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست. ناگاه نوک کفش مردانه‌ای را در آستانه در اتاقک می‌بینم. نمی‌دانم گیر آدم احمق افتاده‌ام یا خطرناک؟ قبل از این که پای دیگرش را داخل اتاقک بگذارد، پایم را می‌گیرم پایین چارچوب در. کفش مرد به پایم گیر می‌کند و با صورت، روی قبرها می‌افتد. سریع به‌جای او، در آستانه در می‌ایستم تا راهم برای فرار باز باشد و براندازش می‌کنم. صدای آه و ناله‌اش بلند شده. بدبخت. جثه و نیم‌رخش آشناست. آرام می‌گویم: آرسن؟ با تکیه به دستانش، صورت از زمین برمی‌دارد و همان‌جا می‌نشیند. صورتش از درد جمع شده و از بینی‌اش خون می‌آید: چرا اینطوری می‌کنی؟ منم! آرسن! - فقط تو می‌تونی انقدر احمق باشی. چطور پیدام کردی؟ دستش را روی بینی و صورت متورمش می‌گیرد و نگاهم می‌کند: نگرانت بودم. کاش تا در قبرستان هستیم، فرصت زنده به گور کردنش را پیدا کنم. قدمی جلو می‌روم و آرسن کمی خودش را عقب می‌کشد. جیغ خفه‌ای می‌کشم: تو بی‌خود نگرانم بودی. کی بهت گفت من اینجام؟ -بابای هم‌اتاقی‌ت بهم زنگ زد... گفت که چی شده. نگرانت شدم. ترسیدم حالت بد بشه. معسودِ فضول... رفته آمارم را کامل درآورده و آرسن را پیدا کرده. آرام به جلو قدم برمی‌دارم: نگرانم بودی؟ آره؟ نگرانم بودی؟ رسیده‌ام بالای سرش. کوه آتشی که درونم بود، دوباره گُر گرفته و آماده است که آرسن را خاکستر کند. چشمان آرسن لبریز از ترس شده‌اند و دستانش بر صورت خشکیده‌اند. می‌گویم: اون موقعی که توی لبنان تنها موندم و هیچ‌کس نبود به دادم برسه، نگرانم نشدی؟ چنگ می‌زنم و یقه‌اش را می‌گیرم. دستانش از روی صورتش کنار می‌روند و آن را به عقب تکیه می‌دهد. مقاومت نمی‌کند؛ حتما خودش را مستحق مجازات می‌داند. سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: به خدا اگه می‌تونستم کاری برات بکنم می‌کردم. همه تلاشمو کردم که یه کاری بکنم... به خدا نتونستم. -خدا؟ خدا؟ خدا؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 80 با هربار گفتن، صدایم بالاتر می‌رود و یقه‌اش را با ضرب رها می‌کنم. جیغ می‌کشم: خدایی که می‌گی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخره‌ش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آروم‌آروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم می‌گیره و می‌ذاره توی بدبختیام غرق بشم؟ انقدر بلند سرش جیغ زده‌ام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرام‌تر زمزمه می‌کند: منو ببخش. می‌دونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه. دوباره دست بر گلویش می‌گذارم؛ این‌بار به قصد کشتن و خفه کردن: نمی‌دونی. تو اصلا نمی‌دونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمی‌دونی... نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بی‌صدا لب می‌جنباند: آریل... آریل... رهایش نمی‌کنم. واقعا می‌خواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا می‌خورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر می‌کنم و آرسن بیشتر تقلا می‌کند. می‌گویم: همه‌تون وقتی نیاز داشتم ولم کردین... بغضی که در گلویم بود، می‌ترکد و دستم ضعف می‌رود. نمی‌توانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل می‌شود و آرسن که داشت خفه می‌شد، خودش را از دستم می‌رهاند. هوا را با ولع می‌بلعد و سرفه می‌کند. سریع اشک‌هایم را پاک می‌کنم و دوباره یقه آرسن را می‌گیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه می‌کند. می‌گویم: این بار دومه که دارم بهت می‌گم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش می‌کشمت. آرسن به خودش می‌پیچد و به دیوار تکیه می‌دهد. از جا بلند می‌شوم: شنیدی چی گفتم یا نه؟ سرش را تکان می‌دهد و با صدای خش‌دارش زمزمه می‌کند: نه! می‌خوام... جبران کنم. -دیگه نمی‌تونی کاری بکنی. اون موقع که باید می‌بودی نبودی. الان فقط مزاحمی. از اتاق بیرون می‌روم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همه‌چیز را می‌داند و به آرسن گفته باشد؟ نه... حماقت است. آرسن هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. فقط گند می‌زند به هر برنامه‌ای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشه‌ای غیر از آنچه من فکر می‌کنم در ذهن داشته باشند و این تنم را می‌لرزاند. -آریل... صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمی‌دارد. روی برآمدگی یکی از سنگ‌ قبرها، سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. برمی‌گردم و جیغ می‌کشم: چی می‌گی؟ آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس می‌زند، از جیغم جا می‌خورد و نگاه ترسانش را اطرافمان می‌چرخاند. هیچ‌کس نیست. با این حال، انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد: هیس... می‌خواهم بروم که دوباره صدایم می‌زند: می‌دونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که می‌تونم، نمی‌خوام مثل قبل بشه. پوزخند می‌زنم به سادگی و بچگی‌اش. چند قدم عقب می‌روم: نه تو، نه خدای تو، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه کمکم کنه. آرسن تکیه از دیوار مقبره می‌گیرد و خاک لباسش را می‌تکاند. دست بر گردنش می‌کشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم می‌کند: چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگ‌ترتم. و دیگه ولت نمی‌کنم، حتی اگه بخوای خفه‌م کنی. سرفه می‌کند. لحنش تحکم‌آمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار می‌کند و اینطوری حرف می‌زند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف می‌گذارد، می‌شود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی می‌شود، دیگر کنترل‌پذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همین‌طور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران. کم نمی‌آورم. باز هم عصبی می‌خندم و فرار می‌کنم. *** ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🍃✨بدون تردید نقش حضرت معصومه (سلام الله علیها) در قم شدن قم و عظمت‌ یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیت‌شده‌ی دامان اهل‌بیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهم‌السّلام) و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر معرفت و ولایت در طول مسیر در میان مردم و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) در آن دوره‌ی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهل‌بیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند. 🌷🌷🌷 امام خامنه‌ای، ۱۳۸۹/۰۷/۲۹ سلام‌الله‌علیها
تا فردا ساعت 4 عصر وقت دارید رای بدید... درباره روز دختر... خیلی حرف دارم... شاید تا آخر هفته روش بیشتر حرف بزنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مامان ریحانه بیشتر از «دختر» بودن، «مادر» بود. مجدد سنجاق می‌کنم. حذف نشده، هنوز بهش نرسیدیم.
ما باید از حضرت معصومه علیها‌السلام، بیشتر استفاده کنیم. ایشان امامزاده بلافصل است. دختر امام، خواهر امام، عمه امام، خیلی عظمت دارد. در زیارت نامه ایشان آمده: «ای فاطمه معصومه! تو برای ورود من به بهشت شفاعت کن، چون نزد خدا دارای شأن و مقام بزرگی هستی.» امام خامنه‌ای، ۱۳۷۱/۰۴/۲۸ (س) و مبارک🌷🌱 http://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 بشنوید | میدان‌ها باز است 🌸 بازنشر به مناسبت (سلام‌الله‌علیها) و 🔻رهبرانقلاب‌اسلامی: 🔺[در عرصه‌ی فعّالیت‌های اجتماعی و سیاسی و علمی و فعّالیت‌های گوناگون] زنِ مسلمان مثل مردِ مسلمان حق دارد آنچه را که اقتضای زمان است، آن خلأیی را که احساس می‌کند، آن وظیفه‌ای را که بر دوش خود حس می‌کند، انجام دهد. چنانچه دختری مثلاً مایل است پزشک شود، یا فعالیت اقتصادی کند، یا در رشته‌های علمی کار کند، یا در دانشگاه تدریس کند، یا در کارهای سیاسی وارد شود، یا روزنامه‌نگار شود، برای او میدان‌ها باز است. به شرط رعایت عفّت و عفاف و عدم اختلاط و امتزاج زن و مرد، در جامعه‌ی اسلامی میدان برای زن و مرد باز است. 🔺شاهد بر این معنا، همه‌ی آثار اسلامی است که در این زمینه‌ها وجود دارد و همه‌ی تکالیف اسلامی است که زن و مرد را به طور یکسان، از مسئولیت اجتماعی برخوردار می‌کند. این‌که می‌فرماید: «من اصبح لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم»، مخصوص مردان نیست؛ زنان هم باید به امور مسلمانان و جامعه‌ی اسلامی و امور جهان اسلام و همه‌ی مسائلی که در دنیا می‌گذرد، احساس مسئولیت کنند و اهتمام نمایند؛ چون وظیفه‌ی اسلامی است. 🌷 ۱۳۷۵/۱۲/۲۰ 🌱https://eitaa.com/istadegi
دقت کنید... همه میدان‌ها! یادمه چند وقت پیش یک بنده خدایی پیام داده بود و گفته بود دخترها نباید وارد رشته‌های فنی بشن و... :)) خواهش می‌کنم این تفکرات رو حداقل با دین توجیه نکنید.
به مناسبت میلاد حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و روز دختر؛ یادی کنیم از دختران شهیدی که در کانال معرفی کردیم...🥀 و البته لشگر فرشتگان خیلی پرشمارتر از این‌هاست...🍃 حتما سرگذشت این دختران رو بخونید... حماسه‌ی دخترانه‌ی زینبیه پ.ن: کی گفته دخترا شهید نمی‌شن؟ اصلا شهادت دخترانه‌ش قشنگه!🌷 خدایا؛ یه شهادت دخترانه روزی ما بفرما!☺️