این کتابیه که الان دارم میخونم.
راستش بین کارهای داستانیِ استاد شهسواری، فقط تونستم کتاب "وقتی دلی..." رو تموم کنم؛ اونم توی سن نوجوانی.
ولی بقیه کارهای ایشون رو هیچوقت نتونستم تا آخر بخونم. یعنی با این که از نظر فنی اصولی و قوی بودند ولی من نمیتونستم با شخصیتها ارتباط بگیرم(احتمالا مشکل از منه!).
(ایشون یک مجموعه جناییِ قوی دارند تحت عنوان "مرداد دیوانه" و "شهریور شعلهور" و...)
ولی این اثر آموزشیِ استاد شهسواری واقعا عالیه؛
مخصوصا برای نویسندههای تازهکاری مثل من.
قبلا کتابهای آموزشی دیگه هم خوندم؛ ولی این کتاب اینطوریه که انگار سرکلاس نشستید و دارید عملی یاد میگیرید.
مرحله به مرحله با هنرجو پیش میره، طوری که میشه همراه آموزشهای کتاب یه رمان نوشت.
داستاننویسی رو با علوم دیگه پیوند میزنه و این خیلی جذابه.
کاملا هنرجو رو نسبت به واقعیات دنیای نویسندگی آگاه میکنه، کمک میکنه جای خودتو توی این جهان پیدا کنی.
اما هنرجو رو توی چهارچوبهای تنگ قواعد گیر نمیاندازه.
درواقع حرف اصلی کتاب اینه که توی جهان نویسندگی، قواعد برای شکستن خلق شدن؛ ولی اول باید اونا رو درست بشناسی!
و حرف مهمِ دیگهی کتاب، اینه که داستان نوشتن مثل حرکت در مه هست؛ یعنی اینطور نیست که همه چیز واضح باشه و اینطور هم نیست که همه چیز مبهم باشه.
و دقیقا همینطوریه... یعنی این چیزیه که به عینه لمسش کردم.
کسانی که پیام میدن و برای نوشتن راهنمایی میخوان، این کتاب براشون مهشکن خوبیه و به شدت توصیهش میکنم!
#معرفی_کتاب 📚
"حرکت در مِه" 📕
✍️به قلم: محمدحسن شهسواری
#نشر_چشمه
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 107
فعلا پورات را کنار میگذارم. تعجبی ندارد اگر ساکتش کرده باشند. اینبار گزارشهای تصویری مراسمهای یادبود را میبینم. از فهرست آدمهای مُرده نمیشود چیزی بیرون کشید. یادبود سال گذشته در کوه هرتزل برگزار شده؛ بدون سر و صدای خبریِ زیاد. یک عکس دستهجمعی از بازماندگان هست، با قاب عکسهای توی دستشان.
دانهدانه کلهها را از نظر میگذرانم؛ باید تکتک چهرهها را در اینترنت جستوجو کنم. میانشان، یک چهره آشنا نظرم را جلب میکند. یک مرد جوان، در اوایل دههی بیست سالگی، با پوست سرخ و سفید و چشم و ابروی قهوهای. آفتاب در چشمش افتاده و اخم کرده. لاغر و بلند است. موهایش خرمایی و صافاند و از وقتی که دیدمش کوتاهتر. صورتش مثلثی ست و چانهاش نوکتیز، با تهریشی نامنظم.
ایلیا حسیدیم؛ البته کمی جوانتر، با چهرهای ناپختهتر.
یک عکس خانوادگی در دست دارد؛ عکسی از یک مادر و دختربچه و پدربزرگ و مادربزرگ، همراه خود ایلیا و مردی که به نظر میرسد پدرش است. یعنی بجز خودش، همهی خانوادهاش مُردهاند؟
یک دور دیگر در فهرست کشتهها دنبال نام حسیدیم میگردم. چنین نامی میانشان نیست. دوباره میگردم و تلاش میکنم قسمتهای تار فهرست را هم بخوانم.
-لعنت بهت دانیال... میمُردی بهتر عکس بگیری؟
اگر همه خانوادهاش کشته شده باشند، باید حداقل سه نفر با نام خانوادگی حسیدیم میانشان پیدا بشود: پدربزرگ، پدر و خواهر کوچکترش.
جستوجو کردن نامش در اینترنت به نتیجهای نمیرساندم. البته انتظار بیشتر از این هم نبود؛ اما من برگ برنده داشتم؛ شمارهاش را. بیدلیل نبود که هاجر به سمت ایلیا هدایتم کرد. ایلیا بیش از اینها به کارمان میآید...
قبل از این که زنگ بزنم، نگاهی به ساعت میاندازم. ده و نیم شب است؛ ولی من نمیتوانم این کنجکاوی و هیجان را تا فردا در سینه نگه دارم. اصلا مهم نیست که دیروقت است. در ملاقات قبلی نشان داده بودم که چندان اهل رعایت ادب و اینها نیستم. پس خودم را روی مبلِ راحتیام میاندازم و شماره میگیرم.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بعد میگید رمانها رو چاپ کن😐
سلام
پس یادتون نره ها... قول دادین حمایت کنین 🙄
(مهمترین حمایت هم خرید کتابه)
مهشکن🇵🇸
"مثل موش از موشک حماس ترسیدن" به روایت تصویر :))) اگه گفتید نکته عکس چیه؟
درسته
وجب به وجب پناهگاه گذاشتن!!!
میشه یه مسابقه بذاریم هرکی پناهگاههای بیشتری روی نقشه تلآویو شمرد برنده ست😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اَللهُمَّ صَلِّ عَلى مُوسَى بنِ جَعفَرٍ وَصیِّ الاَبرارِ وَ اِمامِ الاَخیارِ وَ عَیبَةِ الاَنوارِ
حَلیفِ السَّجدَةِ الطَّویلَةِ وَ الدُّموعِ الغَزیرَةِ وَ المُناجاةِ الکَثیرَة؛ اللٰهمّ صَلّ علیه و علی آبائه و ابنائه الطّیّبین الطّاهرین المعصومین و رَحمة الله و برکاته.
🖤 #شهادت_امام_کاظم علیهالسلام تسلیت باد🥀
پ.ن: امشب به احترام حضرت موسی بن جعفر علیه السلام رمان نداریم.
▪️امام کاظم (علیه السلام) فرمودند:
«مَنْ کَفَّ نَفْسَهُ عَنْ أَعْراضِ النّاسِ أَقالَهُ اللّهُ عَثْرَتَهُ یوْمَ الْقِیامَةِ وَ مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ کَفَّ اللّهُ عَنْهُ غَضَبَهُ یوْمَ الْقِیامَةِ».
امام کاظم (علیه السلام) فرمودند:
هر که خود را از ریختن آبروی مردم نگه دارد، خدا در روز قیامت از لغزشش می گذرد و هر که خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند در روز قیامت خشمش را از او باز دارد.
#شهادت_امام_کاظم علیه السلام تسلیت باد🥀
ابرها امروز خیلی رویایی بودن...✨
امروز بعد چندین سال رفتم به دبیرستانم؛ مدرسه معارف شهید مطهری.
چقدر تجدید خاطره کردم...
دیدن مدیر و سه نفر از معلمها،
شنیدن صدای آهنگی به عنوان زنگ تفریح توی مدرسه زده میشد(آهنگ سریال امام علی علیه السلام)،
خوندن نماز جماعت همراه بچههای معارفی،
دیدن فضای مذهبی و بچههای محجبهی معارف و یادآوری عالمی که توی دبیرستان درش زندگی میکردم...
و حرف زدن با بچههای پایه دهم درباره کنکور، هدف، فعالیت اجتماعی، کتابهای شهید مطهری، بانوان شهید و کار فرهنگی...
چقدر درباره کارهایی که با خانم مصباح توی مدرسه میکردیم پز دادم!
چقدر دوران خوبی بود...
چقدر خوب گذروندیمش...
میدونید،
امروز که بدون مصباح رفتم معارف، خیلی احساس ناقص بودن داشتم.
انگار توی اون مدرسه، من بدون مصباح کاملا بیمعنام!
ما از سال اولی که باهم توی معارف آشنا شدیم، با وجود تفاوتهای پررنگمون، تبدیل شدیم به دوقلوهای افسانهای.
حرف همو میفهمیدیم، دغدغههای مشابه داشتیم، و خیلی خوب میتونستیم تبدیل به نقاط قوت هم بشیم و نقاط ضعف همدیگه رو جبران کنیم.
دوستیمون اصلا مثل این دوستیهای لوس دبیرستانی نبود که همهش درحال آه و گریه کردن توی بغل هم و قربون صدقه هم رفتن و اینجور چیزا باشه.
یه دوستی کاملا بر پایه اهداف مشخص، با قوانین مشخص، و بر اساس کلی بررسی و برنامه...
(بماند که هرچی بزرگتر شدیم، شرایط زندگی ما رو کمی از هم دور کرد و باعث شد درک متقابلمون نسبت به قبل کمتر بشه و کمتر بتونم خواهر خوبی براش باشم)
ما همیشه توی مدرسه باهم بودیم.
نمرات خوبمون و جسارتمون و انضباطی که داشتیم باعث میشد کادر مدرسه به ما اعتماد کنن و بذارن خیلی از امور فرهنگی مدرسه رو دست بگیریم و مدیریت کنیم؛ درواقع اینطوری بود که ما هرازگاهی کادر مدرسه رو هم درجریان کارهامون قرار میدادیم!!
از نظر درسی، رتبه اول و دوم بین ما دست به دست میشد و بقیه معمولا برای رتبههای بعدی رقابت میکردن.
یه رقابت شیرین درسی داشتیم... و جالبه که روش درس خوندن ما کاملا با هم متفاوت بود!
سال دوم، کلاسمون از هم جدا شد و حقیقتا اون سال خیلی به من سخت گذشت؛ زنگ تفریحها باهم بودیم و تا لحظه آخری که معلم بیاد، جلوی ستونی که بین دوتا کلاس بود، میایستادیم و حرف میزدیم.
طوری که اون ستون ستونِ ما بود، همه میدونستن مال ماست!
حرفامون حرفای بیخود و چرت و پرتی نبود که معمولا توی جمع دوستانه مطرح میشه. هربار تصمیم میگرفتیم درباره یه موضوع مهم اخلاقی یا اعتقادی صحبت کنیم. درباره کتابایی که میخوندیم، سخنرانیهایی که گوش میکردیم و...
البته شوخی هم باهم داشتیم، زیاد... یه سری اصطلاحات خاص ما دوتا بود. بقیه معمولا شوخیامون رو نمیفهمیدن!
عاشق این بودیم که دوتایی علیه یه نفر توطئه کنیم و حالشو بگیریم(البته اهداف تربیتی داشتیما).
توی کلاس برخلاف جهت بچههای دیگه، کنار دیوار و طوری مینشستیم که همه بچهها رو ببینیم، حواسمون بود که جو کلاس چطوریه و بچهها حالشون خوبه یا نه... اگه لازمه کمکشون کنیم.
سر بیشتر کلاسا کتاب غیردرسی میخوندیم، معلمهام کاری بهمون نداشتن. و همت والایی داشتیم در کتابخون کردن بچهها، مخصوصا مصباح. یه طوری که توی کلاس ما آخر سال بیشتر بچهها کتاب غیردرسی میخوندن!
توی کلاس معمولا من و مصباح نظر میدادیم و بیشتر وقت کلاس به بحث ما با معلمها و ارائه نظرات کارشناسیمون(!) میگذشت، نظراتمون مکمل هم بود و یه جاهایی معلمها هم مینشستن فیض میبردن!
یه جاهایی رسما دیگه ما درس میدادیم!
البته دعوا هم با هم داشتیم، زیاد...
تازه از وقتی مدرسه تموم شد و دورتر شدیم دعواها بیشتر هم شد؛
درواقع کشف کردیم که وقتی ارتباطمون کم میشه و کم با هم حرف میزنیم کار به دعوا میکشه.
دعوا رو هم باید با چندین ساعت صحبت حضوری حلش کنیم.
ولی فعلا که دوستیم.
نه... خواهریم.
امیدوارم خواهر بمونیم...
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 108
بوق اول.
آپارتمانم، یک آپارتمان کوچک هفتاد متری دوستداشتنی در محلهی شهر سفیدِ تلآویو است؛ یک کیلومتری ساحل مدیترانه. طبقه سومم و بخاطر وجود ساختمانهای دیگر، دید خوبی به ساحل ندارم؛ اما خوب است. برای کسی که آمده تا اسرائیل را بهم بریزد، زیاد هم هست. نوساز نیست، ولی راحت است و دنج.
بوق دوم.
یک اتاق خواب دارد و یک سالن کوچک، و یک بالکن نقلی. دورتادورش سرسبز است. دیوارها کاغذدیواری کرمرنگ دارند و رنگ در کمدها و کابینتها هم همینطور است. من هم اسباب و اثاثیه چندان زیادی ندارم؛ همه چیزهایی که یک خانه معمولی باید داشته باشد. پنجرهاش بزرگ و دلباز است. پایین هم یک حیاط کوچک دارد با دیوار کوتاه و چند درخت و گلدان.
بوق سوم.
خانه سهطبقه است و سه واحد دارد؛ ولی بجز من، فقط یک خانواده دیگر اینجا زندگی میکنند. البته فکر نکنم بشود اسمشان را خانواده گذاشت. دوتا مرد جوانند و از پرچم رنگینکمانیای که لبه بالکنشان آویزان بود، میشد فهمید چکارهاند. خیلی هم سعی دارند این را به همه جار بزنند و همه را جذب سبک زندگیِ مسخرهشان کنند. بدترین ویژگی این خانه، همین همسایههایش است!
بوق چهارم.
-بله بفرمایید!
ناخودآگاه سر جایم صاف مینشینم و با لحن رسمیای که از خودم انتظار ندارم میگویم: آقای حسیدیم؟
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
برپاخیز.mp3
3.71M
🇮🇷🌱
تو را یل قبیله زادهاند
به دوشت این علم نهادهاند...
پ.ن: جزو سرودهای بسیار انگیزهبخشه که گاهی با خودم زمزمه میکنم✨
#دهه_فجر #ایران_قوی
http://eitaa.com/istadegi