eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
521 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونید، امروز که بدون مصباح رفتم معارف، خیلی احساس ناقص بودن داشتم. انگار توی اون مدرسه، من بدون مصباح کاملا بی‌معنام! ما از سال اولی که باهم توی معارف آشنا شدیم، با وجود تفاوت‌های پررنگمون، تبدیل شدیم به دوقلوهای افسانه‌ای. حرف همو می‌فهمیدیم، دغدغه‌های مشابه داشتیم، و خیلی خوب می‌تونستیم تبدیل به نقاط قوت هم بشیم و نقاط ضعف همدیگه رو جبران کنیم. دوستیمون اصلا مثل این دوستی‌های لوس دبیرستانی نبود که همه‌ش درحال آه و گریه کردن توی بغل هم و قربون صدقه هم رفتن و اینجور چیزا باشه. یه دوستی کاملا بر پایه اهداف مشخص، با قوانین مشخص، و بر اساس کلی بررسی و برنامه... (بماند که هرچی بزرگتر شدیم، شرایط زندگی ما رو کمی از هم دور کرد و باعث شد درک متقابلمون نسبت به قبل کمتر بشه و کمتر بتونم خواهر خوبی براش باشم) ما همیشه توی مدرسه باهم بودیم. نمرات خوبمون و جسارتمون و انضباطی که داشتیم باعث میشد کادر مدرسه به ما اعتماد کنن و بذارن خیلی از امور فرهنگی مدرسه رو دست بگیریم و مدیریت کنیم؛ درواقع اینطوری بود که ما هرازگاهی کادر مدرسه رو هم درجریان کارهامون قرار میدادیم!! از نظر درسی، رتبه اول و دوم بین ما دست به دست می‌شد و بقیه معمولا برای رتبه‌های بعدی رقابت می‌کردن. یه رقابت شیرین درسی داشتیم... و جالبه که روش درس خوندن ما کاملا با هم متفاوت بود! سال دوم، کلاسمون از هم جدا شد و حقیقتا اون سال خیلی به من سخت گذشت؛ زنگ تفریح‌ها باهم بودیم و تا لحظه آخری که معلم بیاد، جلوی ستونی که بین دوتا کلاس بود، می‌ایستادیم و حرف می‌زدیم. طوری که اون ستون ستونِ ما بود، همه می‌دونستن مال ماست! حرفامون حرفای بیخود و چرت و پرتی نبود که معمولا توی جمع دوستانه مطرح میشه. هربار تصمیم می‌گرفتیم درباره یه موضوع مهم اخلاقی یا اعتقادی صحبت کنیم. درباره کتابایی که می‌خوندیم، سخنرانی‌هایی که گوش می‌کردیم و... البته شوخی هم باهم داشتیم، زیاد... یه سری اصطلاحات خاص ما دوتا بود. بقیه معمولا شوخیامون رو نمی‌فهمیدن! عاشق این بودیم که دوتایی علیه یه نفر توطئه کنیم و حالشو بگیریم(البته اهداف تربیتی داشتیما). توی کلاس برخلاف جهت بچه‌های دیگه، کنار دیوار و طوری می‌نشستیم که همه بچه‌ها رو ببینیم، حواسمون بود که جو کلاس چطوریه و بچه‌ها حالشون خوبه یا نه... اگه لازمه کمکشون کنیم. سر بیشتر کلاسا کتاب غیردرسی می‌خوندیم، معلم‌هام کاری بهمون نداشتن. و همت والایی داشتیم در کتابخون کردن بچه‌ها، مخصوصا مصباح. یه طوری که توی کلاس ما آخر سال بیشتر بچه‌ها کتاب غیردرسی میخوندن! توی کلاس معمولا من و مصباح نظر میدادیم و بیشتر وقت کلاس به بحث ما با معلم‌ها و ارائه نظرات کارشناسیمون(!) می‌گذشت، نظراتمون مکمل هم بود و یه جاهایی معلم‌ها هم می‌نشستن فیض می‌بردن! یه جاهایی رسما دیگه ما درس می‌دادیم! البته دعوا هم با هم داشتیم، زیاد... تازه از وقتی مدرسه تموم شد و دورتر شدیم دعواها بیشتر هم شد؛ درواقع کشف کردیم که وقتی ارتباطمون کم میشه و کم با هم حرف میزنیم کار به دعوا می‌کشه. دعوا رو هم باید با چندین ساعت صحبت حضوری حلش کنیم. ولی فعلا که دوستیم. نه... خواهریم. امیدوارم خواهر بمونیم...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 108 بوق اول. آپارتمانم، یک آپارتمان کوچک هفتاد متری دوست‌داشتنی در محله‌ی شهر سفیدِ تل‌آویو است؛ یک کیلومتری ساحل مدیترانه. طبقه سومم و بخاطر وجود ساختمان‌های دیگر، دید خوبی به ساحل ندارم؛ اما خوب است. برای کسی که آمده تا اسرائیل را بهم بریزد، زیاد هم هست. نوساز نیست، ولی راحت است و دنج. بوق دوم. یک اتاق خواب دارد و یک سالن کوچک، و یک بالکن نقلی. دورتادورش سرسبز است. دیوارها کاغذدیواری کرم‌رنگ دارند و رنگ در کمدها و کابینت‌ها هم همینطور است. من هم اسباب و اثاثیه چندان زیادی ندارم؛ همه چیزهایی که یک خانه معمولی باید داشته باشد. پنجره‌اش بزرگ و دلباز است. پایین هم یک حیاط کوچک دارد با دیوار کوتاه و چند درخت و گلدان. بوق سوم. خانه سه‌طبقه است و سه واحد دارد؛ ولی بجز من، فقط یک خانواده دیگر اینجا زندگی می‌کنند. البته فکر نکنم بشود اسمشان را خانواده گذاشت. دوتا مرد جوانند و از پرچم رنگین‌کمانی‌ای که لبه بالکن‌شان آویزان بود، می‌شد فهمید چکاره‌اند. خیلی هم سعی دارند این را به همه جار بزنند و همه را جذب سبک زندگیِ مسخره‌شان کنند. بدترین ویژگی این خانه، همین همسایه‌هایش است! بوق چهارم. -بله بفرمایید! ناخودآگاه سر جایم صاف می‌نشینم و با لحن رسمی‌ای که از خودم انتظار ندارم می‌گویم: آقای حسیدیم؟ صدایش از تردید کمی می‌لرزد. -بله... خودم هستم. -من کوهنم. تلما کوهن. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ما هم دلمون از خیلی چیزها خون بود؛ یعنی این که مدرسه معارف بود به این معنی نبود که بی‌نقص باشه. ولی سعی می‌کردیم با این نقص‌ها کنار بیایم.
سلام بله، مدرسه معارف شهید مطهری اصفهان. ان‌شاءالله موفق باشید تا خدا چی بخواد...
😎
برپاخیز.mp3
3.71M
🇮🇷🌱 تو را یل قبیله زاده‌اند به دوشت این علم نهاده‌اند‌... پ.ن: جزو سرودهای بسیار انگیزه‌بخشه که گاهی با خودم زمزمه می‌کنم✨ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه دوستی من و مصباح😅 پ.ن: مصباح امروز اینو فرستاده
🌷 مبعث پیامبر مهربانی حضرت محمد مصطفی (ص) بر همگان خجسته باد 🌷 http://eitaa.com/istadegi
به مناسبت عید سعید مبعث، دو قسمت تقدیم نگاهتون می‌شه🌷 در این روزها و شب‌های ماه رجب، برای بنده هم دعا کنید🌱
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت109 صدایش از تردید کمی می‌لرزد. -بله... خودم هستم. -من کوهنم. تلما کوهن. طوری سکوت حاکم می‌شود که فکر می‌کنم مُرده. حتی صدای نفس‌هاش هم شنیده نمی‌شود. تلنگری می‌زنم بلکه یادش بیاید نفس بکشد. - الو! خش‌خش نفس عمیقش را می‌شنوم و بعد می‌گوید: بله؟ -می‌خواستم یه صحبتی باهاتون داشته باشم درباره‌ی... -خواهش می‌کنم برای من دردسر درست نکنید. من واقعا از چیزی خبر ندارم. از لحن دستپاچه‌اش که تندتند کلمات عبری را از ته حلق ادا می‌کند خنده‌ام می‌گیرد. معلوم است بعد از بازجوییِ غیررسمی‌ام درباره هرئل، حسابی چشمش ترسیده و می‌ترسد اگر مکالمه ادامه پیدا کند، همه اسناد محرمانه موساد را از زیر زبانش بکشم. می‌گویم: نه نه... درباره یه مسئله دیگه ست. -چه مسئله‌ای؟ -اگه اجازه بدید حضوری بهتون بگم. باز هم مکث؛ و این‌بار با خش‌خش مضطرب نفس‌هاش را می‌شنوم. می‌گویم: نگران نباشید؛ مطمئنم ازش استقبال می‌کنید. نگاهم به ساعت است و ثانیه‌شمارش که بیست ثانیه می‌نوازد تا ایلیا جواب بدهد. -باشه... کجا؟ -شما انتخاب کنید، هرجایی که راحت‌ترید. -خیلی خب... بلوار روتشیلد خوبه؟ نزدیک خونه‌تون هم هست! دهانی که برای تایید حرفش باز کرده‌ام را می‌بندم. نوبت من است که نفس نکشم. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 110 او می‌داند خانه‌ام کجاست یا دارد تلافی رودستی که خورده را درمی‌آورد؟ شاید دارد بلوف می‌زند. آرام می‌گویم: باشه... فردا شش عصر، بلوار روتشیلد. شبتون بخیر. و سریع تماس را قطع می‌کنم. قلبم تند می‌زند. چقدر ناشیانه برخورد کردم. اگر بلوف زده باشد چی؟ خودم را ضایع کردم، شاید یکدستیِ بدی خورده باشم... اصلا او چکار دارد که خانه‌ام کجاست؟ *** هنوز نیم‌ساعت تا قرارمان مانده بود و من رفته بودم که چرخی اطراف خانه‌اش بزنم. واقعا خانه‌اش نزدیک روتشیلد بود. جایی در منطقه شهر سفید، توی یکی از آن آپارتمان‌های قدیمیِ جعبه کبریتی زندگی می‌کند. یک آپارتمان سه طبقه‌ی عهد دقیانوسی، با دیوارهایی که از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند. درآوردن آمار یک جوجه خبرنگار برای من کاری ندارد. زاده و بزرگ شده‌ی نس‌زیوناست و برای تحصیل و کار به تل‌آویو آمده. تازگی در روزنامه معاریو شروع به کار کرده و فکر می‌کنم آدم بلندپروازی باشد؛ از آن دسته خبرنگارانی که بلندپروازی‌ها و کنجکاوی‌های خطرناک دارند. البته آن شب پشت تلفن، الکی از خودم پراندم که خانه‌اش نزدیک روتشیلد است. از این که دوباره تماس گرفته بود، از این که شماره‌ام را داشت، از این که می‌خواست با من مصاحبه کند، واقعا ترسیده و بهم ریخته بودم. هیچ‌چیز ترسناک‌تر از این نیست که سوژه مورد علاقه‌ی یک خبرنگار بشوی. برای همین، می‌خواستم طی یک اقدام تلافی‌جویانه، او را آشفته کنم. تیری در تاریکی انداختم که از سکوت طولانی‌اش و پاسخ کوتاه و دستپاچه‌اش، معلوم بود به هدف خورده. با آرامش به سمت بلوار روتشیلد قدم زدم. سیزده دقیقه تا ابتدای بلوار راه بود و من می‌خواستم زودتر برسم. خیابان‌های منطقه شهر سفید، تنگ و دنج و پردرخت است و اوایل بهار، هوا خنک و کمی شرجی بود. خیلی وقت بود در چنین هوایی قدم نزده بودم و عصر تازگیِ درختان و بوته‌ها را نفس نکشیده بودم. از این بابت، باید از کوهن ممنون باشم. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام جبرانی شب قبل؟ مگه دیشب رمان رو دریافت نکردید؟! قسمت ۱۰۸: https://eitaa.com/istadegi/10809
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 پیامبر خدا از ابتدای یک مرکّبِ همه جانبه‌ی دشوار را آغاز کرد... ⭐️ کار مهمِ پیامبر خدا، دعوت به حق و حقیقت و جهاد در راه این دعوت بود. پیامبر اکرم دچار نشد، سخن حقِّ خود را گفت، تکرار کرد، کرد، روشن کرد، اهانت‌ها را تحمل کرد، سختی‌ها و رنج‌ها را به جان خرید تا توانست جمع کثیری را مسلمان کرد. 🎙رهبر حکیم انقلاب 🌸 عید مبعث بر بشریت مبارک باد. @http://eitaa.com/istadegi
✨ امروز ما مخاطب بعثتیم. بعثت در میان ما هم هست. یعنی همین حالا نبی مکرم اسلام در حال تعلیم و تزکیه‌ی ما است. همین حالا ما مخاطبیم، مخاطب بعثتیم. در طول تاریخ ابدی بشریت این وجود خواهد داشت، همیشه بشریت مخاطب تعلیم و تربیت و تزکیه‌ی پیغمبر اکرم است. ✨ پیغمبر همین طور که در آن روز مردم را به دوری از بتها و شکستن بت‌ها دعوت کرد، امروز هم همین خطاب وجود دارد. اولین بت هم بت خود ما است، بت درون خود ما، بت نفس ما. اول خودمان را باید اصلاح کنیم. اول جامعه‌ی خودمان را باید اصلاح کنیم. ✨ این مطالبه‌ی نبی مکرم اسلام و بعثت اسلام از خود ما است. ما که اصلاح بشویم یک نمونه‌ی اصلاح‌شده‌ی اسلام را به بشریت اگر نشان بدهیم، خودش جاذبه دارد و جذب می‌کند. رهبر انقلاب، ۱۴۰۲/۱۱/۱۹
جالبه بدونید بیعتی که در گذشته با یک زمامدار انجام می‌شد، چیزی مشابه رای دادن بود. یک حاکم وقتی مشروعیت و قدرت برای حکومت پیدا می‌کرد که بیعت‌های زیادی داشته باشه؛ در زبان امروزی: رای‌های زیادی. حضرت محمد(صلوات الله علیه و آله) هم زمانی تونستن حکومت اسلامی رو پایه‌ریزی کنند که تعدادی از مردم مدینه با ایشون بیعت کردند، به عبارتی بهشون رای دادند. و جالب‌تر اون که، برخلاف بسیاری از تمدن‌های بزرگ اون زمان که زن‌ها اصلا حق رای نداشتند، در حکومت پیامبر اکرم حق رای زن و مرد برابر بود، زن‌ها هم ملزم به تصمیم‌گیری و رای دادن بودند و رای و بیعت‌شون اثر داشت. حالا هم رای دادن ما، نوعی بیعته، اما نه با افراد، نه با احزاب، این یک بیعت با آرمان و اندیشه‌ی جمهوری اسلامیه.🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت111 پنج دقیقه بعد از شش رسید. رسمی‌تر از دیدار قبل لباس پوشیده بود؛ مثل یک کارمند. یک پیراهن آستین بلند کرم رنگ و شلوار مشکی؛ کفشش اما همچنان کتانی بود. موهایش را هم مرتب بالای سرش جمع کرده بود. با این لباس‌ها سه چهار سال بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. -سلام... صدایش قاطعیت آن شب را نداشت؛ و نگاهش هم جسارت آن شب را. انگار یکدستی‌ای که زدم، کار خودش را کرده و گند زده بود به اعتماد به نفسش! نوبت من بود که لبخند فاتحانه بزنم و بگویم: سلام خانم کوهن. دستم را برای دست دادن دراز کردم. دستش سرد بود و فشار زیادی نیاورد، فقط با نوک انگشتانش دست داد و لبخند زد. -فکر نمی‌کردم آمار محل زندگیم رو درآورده باشید! و چشمانش را تنگ کرد. حالا وقت ریختن زهر اصلی بود. با بی‌خیالی شانه بالا انداختم. -در نیاورده بودم، فقط حدس زدم و فهمیدم حدسم درسته. چشمانش بی‌حرکت و گشادتر از قبل نگاهم کردند. انگار که سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند. لبخندی شیطانی زدم. -خب؛ حالا یک-یک مساوی شدیم. این تلافی یکدستی‌ای که جلوی بیمارستان زدین، خانم کوهن! در جواب فقط لبانش را روی هم فشار داد و چشمانش را تنگ کرد، کینه‌جویانه. طوری که انگار داشت در ذهنش دنبال یک روش دردناک برای کشتنم می‌گشت. این دختر هم شاید نسخه‌ای کم‌سن‌تر و ملایم‌تر از گالیا بود. رقابتی و جاه‌طلب، شیفته پیروزی و برتری. انگار که به مجسمه آرتمیس، لباس‌های امروزی پوشانده باشی و بجای تیر و کمان به دستش لپ‌تاپ و تلفن همراه داده باشی. او یک آرتمیسِ قرن بیست و یکمی بود. یک لبخند رسمی زد و گفت: ممنون که قبول کردید همدیگه رو ببینیم. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
آرتمیس یکی از اساطیر یونان باستانه؛ ایزدبانوی شکار، طبیعت، پاکدامنی، ماه و حاصلخیزی. در شخصیت‌شناسی(مخصوصا شخصیت‌پردازی داستانی)، کهن‌الگوی آرتمیس به دخترانی گفته می‌شه که رقابت‌جو، جاه‌طلب، بلندپرواز، آزادی‌خواه، منطقی و مستقل هستند؛ دخترانی که خیلی دوست ندارن زیر بار سنت‌های مردسالارانه برن و تحت سلطه مردها باشن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چقدر عالی. خوش به سعادتتون؛ التماس دعا.
خارج نشدم🙂 اگه با دقت خونده باشید متوجه می‌شید چندتا نشونه واضح وجود داره که نشون میده تلما کیه!
📚 رأی سفید 💠 سؤال: رأی سفید و بی نام دادن، چه حکمی دارد؟ اگر به دلیل اینکه شناخت و تحقیقی برای انتخاب اصلح انجام نداده یا تحقیقِ کافی صورت گرفته ولی نتیجه ای نداشته است، دچار سردرگمی شود؛ چطور؟ ✅ جواب: شرکت در انتخابات نظام جمهوری اسلامی برای افراد واجد شرایط، یک وظیفه شرعی، اسلامی و الهی بوده و واجب عینی است. برای تشخیص فرد اصلح نیز می توان از کسانی که به لحاظ تعهد دینی و بصیرت انقلابی مورد اعتمادند، کمک گرفت و اگر شناخت و تحقیقی انجام نشده یا تحقیق، کافی بوده اما نتوانسته اصلح را بشناسد؛ عمل به اصل وظیفه رأی دادن، کفایت می کند. 🆔 @leader_ahkam
درباره انتخابات؛ بیاید یکم واقع‌گرا باشیم. ما انتظار داریم کسی که بهش رای میدیم، بره توی مجلس یا کاخ ریاست جمهوری، یه چوب جادویی از آستینش دربیاره، یه ورد بخونه و یهو تمام مشکلات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی کشور حل بشه! خب واقعا قرار نیست چنین اتفاقی بیفته. هیچ جای دنیا چنین اتفاقی نمی‌افته. بهترین سیاست‌های کلان در حوزه‌های اقتصادی مخصوصا، برای ثمر دادن و دیدن نتیجه عینی به چندین سال زمان نیاز دارن. و تغییر دائم این سیاست‌ها تحت تاثیر مسائل حزبی و سیاست‌زدگی‌ها، باعث شده هیچکدوم نتیجه ندن! از طرفی، ما انتظار داریم کسی که بهش رای میدیم یه آدم صالح و پاک و متعهد باشه... بازم اینم نمیشه! اولا نمی‌شه درون آدما رو دید. دوما حتی اگه فهمیدید یکی آدم خوبیه، و واقعا هم بود و بهش رای دادید، باز هم ممکنه بره توی مجلس و فاسد بشه... به احتمال خیلی زیاد میشه! قدرت و روابط سیاسی فسادآورن. حالا فاسد هم نشه، ممکنه به دلایل مختلف به وعده‌هاش عمل نکنه یا نتونه بکنه. شاید اصلا خودش هم با فضای مجلس و روابطش آشنا نیست و نمیدونه که نمی‌شه این ایده‌های خوب رو در عمل اجرا کرد... شاید واقعا آدم متخصصی باشه ولی در عمل خیلی از ایده‌های عالی اجرا شدنی نیستند؛ حداقل در کوتاه مدت. پس؛ بیاین یکم انتظاراتمون رو واقعی کنیم. ما قرار نیست به قهرمانان معصوم رای بدیم. قرار نیست یه شبه همه چیز حل بشه! نگید من رای دادم ولی هیچی درست نشد، نگید من به فلانی رای دادم ولی بعد منحرف شد... بعضیام می‌گن خب اگه ما به یکی رای بدیم و بعد بره و عملکردش خوب نباشه، ما مسئولیم. بله ما قطعا دربرابر رایمون مسئولیم. ولی اگه واقعا با فکر و تحقیق رای بدیم، به مسئولیت مون عمل کردیم. اگه اون نماینده هم هر اشتباهی بکنه، ما روز قیامت پیش خدا معذوریم. ما به وظیفه مون عمل کردیم. خب پس چکار کنیم؟ هرسال بریم رای بدیم و روز از نو روزی از نو؟ بله بریم رای بدیم. با فکر هم رای بدیم. ولی توی رای دادن متوقف نشیم. مشکل عمده مسئولین ما اینه که توی روزمرگی موندن؛ عادت کردن یه سری کارای یکنواخت انجام بدن و حقوق بگیرن. اینطور نیست که آدمهای بد و خائنی باشن. فقط کسی نیست که بره ازشون بپرسه چه خبر آقای مسئول؟ کسی نیست که ازشون بخواد. کسی نیست که بهشون یادآوری کنه باید چکار کنن. ما هم باشیم همینطوری میشیم و فکر می‌کنیم همه چیز خوبه. تاحالا سراغ نماینده‌ای که بهش رای دادین رو گرفتین؟ تاحالا ازش مطالبه کردین؟ مشکل اینجاست. کسی ازشون نمی‌پرسه چهارسال روی صندلی مجلس چکار کردی؟ این کار ماست. این مرحله بعد رای دادنه. اون نماینده با رای ما رفته توی مجلس. با مطالبه ما هم کار می‌کنه. اینم اضافه کنم که بهترین مطالبه از نمایندگان، قانون شفافیت آرای نمایندگانه. کلا هرجایی که حرف مبارزه با فساده، شفافیت حرف اولو می‌زنه. شفافیت ساختار باعث می‌شه حتی آدم‌های بی‌تقوا و بدجنس هم خیلی نتونن کار اشتباهی بکنن. چون حتی اگه تقوای درونی هم نداشته باشن، از ترس قانون و افکار عمومی کاری نمی‌کنن. پس اگه نمی‌خواید نماینده رو صالح بفرستید و فاسد تحویل بگیرید، دنبال تصویب قانون شفافیت باشید. اینم اضافه کنم که به احتمال زیاد خیلی از مطالبه‌گری‌ها هم بلافاصله جواب نمیده یا اصلا جواب نمی‌ده. باز هم انتظار معجزه نداشته باشین. حداقل یه شبه نمی‌شه همه چیز درست بشه. واقعی به مسائل نگاه کنید. صورت مسئله رو پاک نکنید، به اندازه خودتون در حل مسئله کمک کنید...