eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
37.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 رهنوردی که به امّیدِ رهی می‌پوید تیره رأیی‌ست گر از نیمه ره برگردد 🔹 کلیپ آرشیو راهیان‌نور ۱۴۰۱ [ ادامه دارد... ] |بسیج دانشجویی دانشگاه اصفهان| 🆔 @uisb_ir |روی موج بهشت| 🆔 @royemoje_behesht
یادش بخیر، سال گذشته چه لذتی بردیم از نشستن پای صحبت‌های مادر شهید حسن حجاریان... فکر نمی‌کردم دلم براش تنگ بشه، ولی انگار واقعا دلتنگ راهیان نور شدم...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 121 ولی انگار واقعا حالش بهتر است. دیگر خبری از آن انقباض و درهم جمع شدن نیست. راحت روی چمن‌ها نشسته و می‌خندد؛ و مطمئن نیستم این حال خوبش چقدر دوام می‌آورد. خندان می‌گوید: ممنون که مجبورم کردی حرف بزنم. فکر کنم لازم بود بجای فرار کردن ازش، باهاش مواجه بشم. -خیلی کلیشه‌ای بود. -ولی واقعا همینطوره. می‌دونی، حرف زدن با آدمایی که فقط دلشون برام می‌سوخت به نظرم احمقانه بود. ولی تو دلت نمی‌سوزه، نه؟ تو می‌فهمی. این که می‌دونم تو می‌فهمی باعث شده راحت حرف بزنم. اولین بارمه که از پنیکم خجالت نمی‌کشم. شانه بالا می‌اندازم و لبخند می‌زنم. می‌گوید: خودت چی؟ تو نمی‌خوای درباره اتفاقی که برات افتاده حرف بزنی؟ شاید تو هم با یکم بالا آوردن و لرزیدن آروم بشی. اولش سخته ولی حس خوبی داره. یخ می‌کنم. مرور تجربه‌ام به اندازه کافی سخت است، ولی الان مسئله این نیست. مسئله این است که من باید یک خبرنگار اسرائیلی باشم نه یک دختر جنگ‌زده‌ی سوری. درک مشترک مجوز خوبی برای لو دادن گذشته و به فنا دادن تلاش‌های این مدت نیست. دستم ناخودآگاه می‌رود به سمت گردنبند حرز عباس و آن را از زیر لباسم لمس می‌کنم. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: نه لازم نیست. من مراحل بدتر از اینم گذروندم. -و بهتر نشدی؟ -نه. -فکر می‌کنی باید چکار کنی که حالت خوب بشه؟ -باید انتقام بگیرم. بهت‌زده نگاهم می‌کند، انقدر بهت‌‌زده که حتی یادش رفته دهانش را ببندد یا نفس بکشد. سکوتِ پر از حیرتش باعث می‌شود به خودم بیایم و یادم بیفتد بدون تامل، حرف خطرناکی زده‌ام. باید داستانی بی‌خطر برایش سرهم کنم. بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان می‌گوید: انتقام؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الو... صدا میرسه؟😕
🔸 🔸 🌷 شهید ناهید احمدی‌مقدم🌷 🔸تولد: یکم شهریور ۱۳۴۲، خرم‌آباد، لرستان 🔸شهادت: پنجم اسفند ۱۳۶۲، خرم‌آباد، لرستان آرزو داشت بتواند برود جبهه. انقدر این آرزو پررنگ بود که روی جلد دفترهایش، می‌نوشت شهیده ناهید احمدی مقدم. مدتی خرم‌آباد امام جمعه نداشت. ناهید با مادرش، در آن بحبوحه‌ی جولان ضدانقلاب در غرب کشور و ناامنی راه‌ها، برای این که نماز جمعه را از دست ندهند جمعه‌ها می‌رفتند بروجرد. دانشجوی رشته تربیت‌بدنی بود، در دانشگاه تربیت معلم درس می‌خواند. برای کارورزی، سال دوم می‌رفت به روستایی نزدیک خرم‌آباد. با وجود این مشغله‌ها، از کمک به جبهه و عیادت از مجروحان هم غافل نبود و یک سال تمام از پدر بیمارش هم مراقبت می‌کرد. چندتا النگو داشت که همیشه دستش بود. گفته بود نگهشان داشته برای کمک به جبهه. وقتی در بمباران هوایی شهید شد، النگوها را طبق وصیتش اهدا کردند برای کمک به رزمندگان... http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 122 بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان می‌گوید: انتقام؟ سرم را تکان می‌دهم. -این درست نیست که یه نفر بدبختت کنه و خودش راحت زندگی کنه. من می‌خوام مطمئن شم کسی که اذیتم کرده به اندازه من عذاب بکشه. چشم در برابر چشم. ابروهایش را بالا می‌برد و خودش را روی چمن‌ها عقب می‌کشد. -بهت نمیاد انقدر خشن باشی. مگه چه اتفاقی برات افتاده؟ -تقریبا بیشتر زندگیم اتفاقای بد برام افتاده. و به چمن‌ها خیره می‌شوم و توی دلم به خودم می‌گویم: داری حماقت می‌کنی سلما. فکر می‌کنی اگه درباره‌ش حرف بزنی بهتر نمی‌شی؟ منم از حرف زدن می‌ترسیدم، ولی الان که حرف زدم بهترم. -نه لازم نیست. مسئله من خیلی شخصیه. و بدون انتقام هم حل نمی‌شه. کمرش را راست می‌کند و گرد می‌نشیند. -داری منو می‌ترسونی. طوری مشتاقانه نگاهم می‌کند که انگار قرار است یک فیلم ترسناک و هیجانی تماشا کند. زود دارد همه‌چیز را شخصی می‌کند، مثل دانیال. یک لبخند زوری می‌زنم و می‌گویم: دلیلی نداره بترسین. این قضیه ربطی به شما نداره. از روی چمن‌ها برمی‌خیزم و می‌گویم: ممنون که مصاحبه کردید. معذرت می‌خوام که اذیت شدید. با چهره‌ی وارفته و لب و لوچه آویزان بلند می‌شود و می‌گوید: خواهش می‌کنم... نفر بعدی که باهاش مصاحبه می‌کنید کیه؟ سوالش مثل یک سطل آب یخ روی سرم خالی می‌شود. قسمت سخت قضیه از اینجا شروع می‌شود، آدم‌هایی که مثل ایلیا، خودشان را گم و گور کرده‌اند و احتمالا بدقلق‌تر از ایلیا هستند. ایلیا از سکوتم استفاده می‌کند و می‌گوید: می‌دونی که داری دست روی موضوع خطرناکی می‌ذاری؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چقدر عالی؛ اتفاقا رشته ادیان و عرفان رشته مورد علاقه من بود، حتی بیشتر از جامعه‌شناسی دوستش داشتم، ولی متاسفانه سالی که انتخاب رشته کردم دانشگاه اصفهان این رشته رو ارائه نمی‌داد، فقط دانشگاه کاشان و سبزوار این رشته رو داشتن؛ و چون خانواده مخالف درس خوندنم در یک شهر دیگه بودن، نرفتم.
سلام کاملا درسته، معماهای جالبی داره ولی از ابتدا تا انتها کاملا فراماسون‌ها رو تطهیر می‌کنه و بهشون مشروعیت میده.
بریده منتخب شما از خط قرمز 🌱 چیزایی رو درباره تو می‌دونه که خودت نمی‌دونی...
سلام به نظرم سوال اشتباهیه، این مسائل با یکی دوتا کتاب حل نمی‌شن، نیاز به یه سیر مطالعاتی هست. پیشنهاد من کتب شهید مطهری و استاد طاهرزاده ست
سلام چقدر خوشحالم که مه‌شکن براتون خاطره ساخته... اگه کس دیگه‌ای هم خاطره قشنگ و بامزه‌ای از مه‌شکن داره تعریف کنه☺️
امید داشتن، تلاش کردن و رای دادن، سخت تر از ناامید بودن، غر زدن و رای ندادنه؛ شاید برای همین بعضی‌ها نمیخوان رای بدن!
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 123 ایلیا از سکوتم استفاده می‌کند و می‌گوید: می‌دونی که داری دست روی موضوع خطرناکی می‌ذاری؟ -آره. -و فکری برای این که چطور سرت زیر آب نره کردی؟ لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. دلیلی ندارد ایلیا همه‌ی برنامه‌های من را بداند. به هرحال احمق نیستم! می‌گوید: من می‌تونم کمکت کنم کارتو یه طوری پیش ببری که مشکلی پیش نیاد. -ممنون، لازم نیست. -جدی گفتم. تو نمی‌تونی تنها انجامش بدی. دست به سینه می‌زنم و می‌گویم: مثلا می‌خوای چکار کنی؟ -کارای زیادی ازم برمیاد. -تو مامور موسادی. -خب اصلا امتیازم همینه. -هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره. دست‌هایش را می‌برد داخل جیب‌اش و با یک لبخند متکبرانه می‌گوید: مگه خودت نگفتی چشم دربرابر چشم؟ *** قرارمان این‌بار در ساحل بوگراشوف بود، جایی در شمال غرب تل‌آویو، حاشیه دریای مدیترانه. محل قرار پیشنهاد من بود. کوهن ترجیح می‌داد قرارمان یک جای رسمی‌تر باشد؛ مثل کافه یا رستوران، و حتی محل کارش. من اما در چنین مکان‌هایی راحت نبودم و ممکن بود حضورم بعداً برایم دردسر بشود. خوبی ساحل، آن هم در یک عصر بهاری این بود که می‌شد خودت را به عنوان کسی که برای تفریح آمده جا بزنی، و اگر حس ششمم درست باشد و گالیا واقعا برایم بپا گذاشته باشد، می‌توانستم قرارم با کوهن را به عنوان یک قرار عاشقانه توجیه کنم؛ که به نظرم توجیه بدی نبود. حتی شاید اصلا توجیه نبود! زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسه‌ای و سایبان‌ها عبور کردم و وارد مسیر خاکی‌ای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگ‌های بزرگ محصور کرده بودند. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مرحوم نیمه مغفور😂 آخه دلتون برای مامور موساد می‌سوزه؟🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام انتظار تحول دانیال رو هم داشتید ولی دیدید که چی شد🙄 ایلیا از کمیل هم رو مخ تر قراره باشه😈 یه فکری به حال عباس بکنید که اون دنیا داره حرص میخوره😐
سلام بله، کتاب و هر منبعی که درباره‌شون باشه
ولی جداً احساس خوبی ندارم؛ اولین بارمه که دارم عاشقانه می‌نویسم، یا بهتر بگم: اولین بارمه که دارم فرآیند عاشق شدن رو می‌نویسم(گاهی توی رمان‌ها اینطور نوشتم که فلانی فلانی رو دوست داشت ولی هیچ وقت به روندی که منجر به عشق شد اشاره نکردم)؛ اونم درحالی که اصلا نمی‌دونم واقعا این فرآیند چه شکلیه😐 شاید برای همین تاحالا عاشقانه ننوشته بودم، چون اصلا تصور روشنی درباره‌ش ندارم، یعنی نمی‌تونم درک کنم این که یه نفر یکی رو دوست داره یعنی دقیقا چی؟ چرا اینطوری میشه؟ چه احساسی داره؟ البته رفتم یه سری نظریات درباره عشق رو خوندم ولی بازم قیافه‌م اینطوری بود: 😕 آخه مثلا خب که چی؟ کلا چیز غیرقابل درکیه. مبهم و گیج‌کننده‌ست. خیلی‌ها عشق رو خیلی جذاب و رویایی می‌بینن، ولی من حتی اینم درک نمی‌کنم، آخه کجاش رویاییه؟ اصلا اون اشعار و جملات ادبی و... که در ستایش عشق گفته می‌شه رو درک نمی‌کنم😕 به نظرم لوسه! الان فقط این روند رو با هدف تمرین می‌نویسم و بخاطر توصیه چند استاد نویسندگی که معتقدند این عنصر هم باید توی داستان باشه. یه جور دست گرمیه. شایدم آخرش فهمیدم قضیه چیه؟ تازه اینا به کنار، خیلی هم دارم دست به عصا پیش میرم که قلم داستانم عفیف باشه و یه طوری نباشه که لازم بشه براش محدودیت سنی بذاری😐 خلاصه سخت‌ترین قسمت رمانه، و تقریباً یهویی تصمیم گرفتم به پیرنگ اضافه‌ش کنم. برای همین انتظار نداشته باشید خیلی واقعی و خوب از آب دربیاد. و لطفا اگه تجربه‌ای از عشق دارید، مخصوصا فرآیندی که منجر به عشق شده، لطفاً توی ناشناس بگید، بلکه یکم درکش کنم 😕 پ.ن: شاید علت این که عشق توی داستان‌هام همیشه منجر به مرگ یکی از دوطرف می‌شه هم همینه، چون تصور روشنی ازش ندارم سریع تمومش می‌کنم! مثلا نمی‌دونستم سلما چطور باید عاشق دانیال بشه، یا دانیال دقیقا چطوریه که سلما رو دوست داره، یا نمی‌دونستم اگه مطهره زنده بود، باید چطور رابطه‌ش با عباس رو می‌نوشتم که واقعی باشه، نه لوس و بی‌مزه... کلا بحث احساسات که میشه آدم خنگی می‌شم، تازگی فهمیدم درک دقیقی از خیلی از احساسات ندارم! یعنی اون احساسات رو دارما، ولی نمی‌فهمم دقیقا چی‌اند و باید چکارشون کنم😐