سلام
هیچکدوم از اینها رو نمیفهمم.
شاید چون بیدلیله.
چرا آدم باید بیدلیل خودشو خورد کنه؟؟
چرا اصلا باید بیدلیل یه کاری رو انجام بده؟
منطقی نیست.
راستش من حرفهایی که مخصوصا توی ادبیات ایران زده میشه و عشق و عقل رو مقابل هم قرار میدن رو خیلی قبول ندارم.
از این نگاه که جهان رو دو قطب میکنه و عشق و عقل رو دوتا چیز متضاد میدونه خوشم نمیاد.
فکر میکنم عشق هم باید یه توجیه منطقی داشته باشه.
✨ولی تبریک روز جوان رو باید به کسی گفت که توی ۸۴ سالگی، به اندازه همه جوونهای این کشور و بلکه بیشتر، امیدوار و بانشاط و خوشروحیه ست؛
کسی که از همه ما جوونها جوونتره،
کسی که واقعا سن براش یه عدد بوده و نذاشته روح و قلبش پیر بشه...
روز جوان مبارک، آسدعلی آقای خامنهای!🌱💚
پ.ن: تصویری از رهبر انقلاب در ابتدای دیدار شرکتکنندگان در مسابقات بینالمللی قرآن. ۱۴۰۲/۱۲/۳
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت129
یک آن احساس کردم همهچیز فرو ریخته و تیرم به سنگ خورده. شغل لعنتیام میان من و او حائل شده بود و تیشه به ریشه اعتمادش میزد. از میان چشمان تنگ شدهاش تمام بدبینیاش به سمتم سرازیر میشد و نمیدانستم چطور راه این بدبینی را سد کنم. خورشید داشت میافتاد به دامان مدیترانه و نور نارنجیاش بر عینک کوهن افتاده بود. ابرها با رنگ سرخ و بنفششان هشدار میدادند که تا اعتماد کوهن هم مثل خورشید غروب نکرده، راهی برای جلب کردنش پیدا کنم. گفتم: آره درسته، من کارمند موسادم و منطقی نیست که باهات همکاری کنم...
کوهن با تردید منتظر ادامه حرفم بود و من بلد نبودم به زبان بیاورمش. اصلا نمیدانستم انقدر ارزشش را دارد که چنین چیزی را لو بدهم یا نه. تعللم را که دید، نهیب زد: خب؟
یک نفس عمیق کشیدم و مشامم پر از بوی نمک و لجن و ماسه شد؛ پر از بوی دریا. چشمانم را بستم و گفتم: اونی که مقصر کشتار بئری بوده، الان گزینه اصلی برای ریاست موساده.
چشمانم همچنان بسته بود؛ اما صدای پوزخند زدن کوهن را شنیدم. چشم باز کردم و سرم را جلوتر بردم. صدایم را پایینتر آوردم و گفتم:
- میدونی که وضعیت هرئل چطوریه، اون خیلی زود میمیره پس باید به فکر رئیس بعدی باشن. اون گزینهای که بیشتر از همه مطرحه، کسیه که زمان جنگ هفتم اکتبر دستور کشتار مردم اسرائیل رو داد. اون زمان توی شاباک، رئیس بخش اتباع اسرائیلی بود.
حین گفتن این جملات، حس میکردم الان است که خون بالا بیاورم. همانقدر که او به من بیاعتماد بود، من هم میترسیدم او دامی از سوی سازمان باشد؛ هرچند دام پهن کردن برای من از سوی سازمان، چندان منطقی به نظر نمیرسید.
کوهن همچنان در سکوت نگاهم میکرد. از نگاهش برنمیآمد که اعتمادش جلب شده باشد. پرسید: همهی کارمندهای توی سطح تو از این چیزا خبر دارن؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و همچنان به آرام حرف زدن ادامه دادم: اونایی که خانواده بانفوذ داشته باشن خبر دارن.
چشمان کوهن گرد شدند.
-خانوادهت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
اصفهان ۲۸۴ نفر داوطلب نمایندگی مجلس داره(حوزه انتخابیه اصفهان، جرقویه، کوهپایه، ورزنه و هرند)،
حساب کردم دیدم اگه بخوام روی هرکدوم فقط یه ساعت وقت بذارم بررسی شون کنم، اونم درصورتی که شب نخوابم و ۲۴ ساعته وقت بذارم، حدود ۱۲ روز طول میکشه😐
اونم درحالی که هفته آینده انتخاباته😐
چه خبرتونهههه؟😅
#انتخابات
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 130
چشمان کوهن گرد شدند.
-خانوادهت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟
دوباره از این که توانستم شگفتزدهاش کنم دلگرم شدم. گفتم: همهشون نه. گفته بودم که بابام توی نیروی هوایی کار میکرد، موقع کشتار اونجا نبود و زنده موند. اون هنوز زنده ست؛ چون تصمیم گرفت حرفی نزنه و هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنه. اینطور شد که تونست کمکم ارتقا پیدا کنه؛ طوری که بتونه از گزینه بعدی ریاست موساد خبر داشته باشه.
-نیروی امنیتیه؟
-نه، فقط یه نظامی بازنشسته ست.
کوهن دوباره نیشخند زد. اینبار او سرش را جلو آورد و در گوشم زمزمه کرد: و میدونه پسر عزیزش داره همهچیز رو پیش یه خبرنگار لو میده و بیخ گوشش نقشههای خطرناک میچینه؟
انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشد، درجا منجمد شدم. کوهن از روی تختهسنگ بلند شد. کیفش را برداشت و روی شانهاش انداخت. گفت: یا خیلی خنگی، یا خیلی کلهشق، یا خیلی آبزیرکاه. درهرصورت خطرناکی!
روی پاشنه پا چرخید که به سمت ساحل برود. تیر دومم هم به سنگ خورده بود. از جا جهیدم و دویدم دنبالش. بند کیفش را گرفتم تا متوقفش کنم.
-مگه نمیخواستی اعتمادت رو جلب کنم؟
ایستاد و با طمأنینه، بند کیفش را از دستم بیرون کشید. یک نگاه به سرتاپایم انداخت و گفت: به نظر میاد صادق باشی، ولی برای اینجور کارا زیادی سادهای.
مستأصل و با شانههای افتاده سر جایم ایستادم.
-خب باید چکار کنم؟
یک لبخند مسخره روی لبهایش بود. یک لبخند تمسخرآمیز، با این مضمون که: برو پی کارت بچه!
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱« بانوان تأثیرگذار سرزمین من »
🔆 پویش دعوت بانوان تأثیرگذار از هموطنان برای شرکت در انتخابات ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
💫 جهت شرکت در این پویش
📝فیلم کوتاه،
تصویر دستنوشته،
یا روایت دعوت خود را همراه با مشخصاتتان (نام و نام خانوادگی، نام شهر، تحصیلات و سمت علمی/فرهنگی/اجتماعی/ورزشی ) با ما
به نشانی @Moeenn در ایتا به اشتراک بگذارید.
📍آثار ارسالی شما جهت تقویت مشارکت هم وطنان عزیز در کانال راه سوم، و دیگر کانالهای مطرح کشوری منتشر خواهد شد.
#بانوان_معماران_فردای_روشن
#بانوی_تأثیرگذار
#همپای_وطن
#ستاد_مردم_ایران
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom