اصفهان ۲۸۴ نفر داوطلب نمایندگی مجلس داره(حوزه انتخابیه اصفهان، جرقویه، کوهپایه، ورزنه و هرند)،
حساب کردم دیدم اگه بخوام روی هرکدوم فقط یه ساعت وقت بذارم بررسی شون کنم، اونم درصورتی که شب نخوابم و ۲۴ ساعته وقت بذارم، حدود ۱۲ روز طول میکشه😐
اونم درحالی که هفته آینده انتخاباته😐
چه خبرتونهههه؟😅
#انتخابات
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 130
چشمان کوهن گرد شدند.
-خانوادهت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟
دوباره از این که توانستم شگفتزدهاش کنم دلگرم شدم. گفتم: همهشون نه. گفته بودم که بابام توی نیروی هوایی کار میکرد، موقع کشتار اونجا نبود و زنده موند. اون هنوز زنده ست؛ چون تصمیم گرفت حرفی نزنه و هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنه. اینطور شد که تونست کمکم ارتقا پیدا کنه؛ طوری که بتونه از گزینه بعدی ریاست موساد خبر داشته باشه.
-نیروی امنیتیه؟
-نه، فقط یه نظامی بازنشسته ست.
کوهن دوباره نیشخند زد. اینبار او سرش را جلو آورد و در گوشم زمزمه کرد: و میدونه پسر عزیزش داره همهچیز رو پیش یه خبرنگار لو میده و بیخ گوشش نقشههای خطرناک میچینه؟
انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشد، درجا منجمد شدم. کوهن از روی تختهسنگ بلند شد. کیفش را برداشت و روی شانهاش انداخت. گفت: یا خیلی خنگی، یا خیلی کلهشق، یا خیلی آبزیرکاه. درهرصورت خطرناکی!
روی پاشنه پا چرخید که به سمت ساحل برود. تیر دومم هم به سنگ خورده بود. از جا جهیدم و دویدم دنبالش. بند کیفش را گرفتم تا متوقفش کنم.
-مگه نمیخواستی اعتمادت رو جلب کنم؟
ایستاد و با طمأنینه، بند کیفش را از دستم بیرون کشید. یک نگاه به سرتاپایم انداخت و گفت: به نظر میاد صادق باشی، ولی برای اینجور کارا زیادی سادهای.
مستأصل و با شانههای افتاده سر جایم ایستادم.
-خب باید چکار کنم؟
یک لبخند مسخره روی لبهایش بود. یک لبخند تمسخرآمیز، با این مضمون که: برو پی کارت بچه!
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱« بانوان تأثیرگذار سرزمین من »
🔆 پویش دعوت بانوان تأثیرگذار از هموطنان برای شرکت در انتخابات ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
💫 جهت شرکت در این پویش
📝فیلم کوتاه،
تصویر دستنوشته،
یا روایت دعوت خود را همراه با مشخصاتتان (نام و نام خانوادگی، نام شهر، تحصیلات و سمت علمی/فرهنگی/اجتماعی/ورزشی ) با ما
به نشانی @Moeenn در ایتا به اشتراک بگذارید.
📍آثار ارسالی شما جهت تقویت مشارکت هم وطنان عزیز در کانال راه سوم، و دیگر کانالهای مطرح کشوری منتشر خواهد شد.
#بانوان_معماران_فردای_روشن
#بانوی_تأثیرگذار
#همپای_وطن
#ستاد_مردم_ایران
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
این روز رو به پدر و مادرم که هنوز هم در کنجنای وجود معتقدند من چون ریاضی نخوندم چیزی از جهان نمیفهمم تبریک میگم🙄
رشته هردو مهندسی بوده، هردو عاشق ریاضیاند و به شدت دوست داشتند من ریاضی بخونم، و من با ورودم به شاخه علوم انسانی خیلی ناامیدشون کردم😕
اصلا وقتی پدرم اولین بار کتابهای درسی دبیرستانم رو دیدن یه حس خسران عمیقی داشتند که دخترشون فیزیک و ریاضی و هندسه و... نمیخونه😕
هنوزم گاهی میگن، البته دیگه کمتر شده ولی میدونم که به شدت معتقدن من حروم شدم😐
خدا حفظشون کنه☺️
ولی چند وقت پیش به یه نتیجه جالب رسیدم؛
تشکلهای دانشجویی دانشگاههایی مثل دانشگاه صعنتی شریف و دانشگاه صنعتی اصفهان، در تحولات سیاسی معاصر ایران نقش مهمی داشتند. یک نمونهش شکلگیری سازمان مجاهدین خلقه که توسط چندتن از دانشجویان دانشگاه شریف شکل گرفت.
(جالبه که تمام کسانی که هسته اولیه تشکیل سازمان مجاهدین خلق بودند در رشتههای فنی و مهندسی درس میخوندن، یا در دانشگاه شریف یا تهران).
نام دانشگاه هم برگرفته از نام شهید شریف واقفی، دانشجوی همین دانشگاه هست که از رهبران سازمان مجاهدین پیش از چرخش ایدئولوژیک بود(نام دانشگاه قبل از انقلاب دانشگاه آریامهر بود).
یا در دوران اصلاحات، فعالیت سیاسی دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان خیلی قابل توجه بود، شاید حتی بیش از دانشگاه اصفهان!
(حجم و عمق فعالیت تشکلهای دانشجوییِ دهه هفتاد و هشتاد اصلا قابل مقایسه نیست با الان)
چرا دانشجویان این دانشگاهها که در رشتههای فنی و مهندسی درس میخوندن، انقدر به فعالیت سیاسی علاقه داشتند؟
بخش قابل توجهی از مسئولینی که پیش از انقلاب هم فعالیت سیاسی داشتند، در رشتههای فنی و مهندسی بودند.
چه ارتباطی هست بین اینها؟
بنده فکر میکنم علتش اینه که علوم انسانی در ایران همیشه مورد بیتوجهی قرار گرفته. باور عامه بر این بوده که افراد باهوش باید در رشتههای ریاضی و تجربی وارد بشن و علوم انسانی مال کساییه که هوش کافی برای ریاضی و تجربی ندارن!
درنتیجه، افراد باهوش و نخبه توی رشتههای فنی و مهندسی تجمع کرده بودن، افرادی که واقعا باهوشتر از میانگین جامعه بودن و در نتیجه دغدغههای بیشتری هم داشتند، نسبت به اطراف هشیارتر بودن و توی دهه پنجاه به این نتیجه رسیدن باید یه کاری بکنن.
این افراد در زمینه علوم انسانی مطالعه داشتند؛ ولی مطالعهشون به اندازه کافی عمیق نبود. خیلی از مفاهیم پایه براشون جا نیفتاده بود و شاید تحصیل در رشته فنی، اونها رو تا حدی عملگرا بار آورده بود.
اونها کنش سیاسی داشتند، اتفاقا خیلی بر تحولات سیاسی ایران اثرگذار بودن، ولی چون دانش اجتماعی و فلسفی کافی نداشتند، گاهی راه به خطا بردند.
نمونه بارزش هم سازمان مجاهدین خلق بود.
شاید بشه بسیاری از ناکامیها و عدم موفقیتها و انحرافها در تحولات سیاسی ایران معاصر رو به این مسئله ربط داد که ما علوم انسانی رو خیلی مهم نمیدونیم، نخبهها تمایل زیادی به علوم انسانی ندارن و جامعه هم خیلی فارغالتحصیلان علوم انسانی رو آدم نمیدونه!
شاید علتش اینه که علوم انسانی، با خود انسان سر و کار داره، با زندگی انسان، روان انسان، تاریخ انسان، فکر انسان... برای همین همه فکر میکنن میتونن در این باره نظر بدن، فکر میکنن خیلی چیزهای پیش پا افتاده و ساده ایه و اصلا نیاز به علم نداره!
برای همین یه پزشک، یه کارمند، یه راننده تاکسی، یه مغازهدار و خیلی از مردم وقتی میفهمن رشته من جامعهشناسی بوده، میگن: ماها جامعه رو بیشتر از تو میشناسیم، چون خیلی تنمون به تن این مردم خورده!
و به خودشون اجازه میدن توی حوزه تخصصی علوم انسانی نظر بدن. چون اونو اصلا تخصص نمیدونن!
ولی من جرات ندارم توی حوزه تخصصی پزشکی یا زمینشناسی یا الکترونیک نظر بدم!
همه پذیرفتن که اینها علمه و باید اون رو به متخصص سپرد.
این نگاه هنوز درباره علوم انسانی وجود نداره.
درحالی که علوم انسانیه که تعیین میکنه اون پزشک یا مهندس چطور باید توی ساختار جامعه قرار بگیره!😎
ای رهنمای گم شدگان اهدنا الصراط
وی چشم راه روان اهدنا الصراط
در دوزخ هوا و هوس ماندهایم زار
گم کردهایم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر در لعب و لهو بیخودی
شاید تدارکی بتوان اهدنا الصراط
ره دور و وقت دیر و شب تار و صد خطر
مرکب ضعیف و جاده نهان اهدنا الصراط
از شارع هوا و هوس در نمیرویم
گاهی در این و گاه در آن اهدنا الصراط
رفتند اهل دل همه با کاروان جان
ما ماندهایم بیدل و جان اهدنا الصراط
گم گشت فیض و راه به جایی نمیبرد
ای رهنمای گمشدگان اهدنا الصراط...
✍🏻فیض کاشانی
🎉🎉میلاد منجی بشریت، حضرت مهدی ارواحنا فداه مبارک!✨
#نیمه_شعبان #امام_زمان #ماه_شعبان
http://eitaa.com/istadegi
امشب شب بزرگیه...
برای بنده هم خیلی دعا کنید،
دعا کنید به درد امام زمان بخورم...
دعا کنید به زودی زود ظهور حضرت رو ببینیم،
دعا کنید هم رو در سپاه حضرت مهدی ملاقات کنیم...
به مناسبت شب میلاد امام عزیزمون، آقاجانمون صاحب الزمان ارواحنا فداه دو قسمت تقدیم میشه☺️🌱✨
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 131
دوباره تمام قد به طرفم چرخید و با دقت بیشتری اسکنم کرد. تمام صداقتم را در نگاهم ریختم. آن بخش از مغزم که هنوز کاملا به تسخیر کوهن درنیامده بود، داشت رفتارهایش را تجزیه و تحلیل میکرد و به این نتیجه میرسید که او بیش از یک خبرنگار هوشیار و باتجربه است و این هم خوب بود، هم بد.
-چه تضمینی وجود داره که بلایی سرم نیاری؟
سوالش بیش از پیش ضربهفنیام کرد. خودش ادامه داد: همه اینایی که گفتی فقط درحد حرف بود، راست و دروغش معلوم نیست و من با یه کارمند موساد طرفم. باید یه چیزی دستم باشه که ازم محافظت کنه.
حرفهایی که میزد بسیار بزرگتر از دهانش بود و نشان میداد قاعده بازی را بلد است. گفتم: میخوای ازم آتو بگیری؟
سرش را کمی خم کرد و لبخند زد.
-یه همچین چیزی.
یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: خودتو جمع و جور کن پسر. انقدر وا نده!
راست ایستادم و گفتم: با همین حرفهایی که بهت زدم میتونی نابودم کنی، هم خودمو، هم بابامو.
ابروهایش را بالا داد.
-به شرطی که راست بودنشون ثابت بشه.
نمیدانم اسمش ریسک بود، قمار بود یا حماقت؛ هرچه بود، سینه سپر کردم و گفتم: باشه، برات یه مدرک میارم. یه چیزی که باهاش بتونی نابودمون کنی.
چشمانش چهارتا شدند. بند کیفش را محکم در دستش فشرد. چراغهای ساحل روشن شده بودند و چیزی از نور خورشید نمانده بود. کوهن چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد. چند تار مویی را که روی پیشانیاش ریخته بود پشت گوش انداخت و گفت: یعنی واقعا میخوای بهم اعتماد کنی؟
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 132
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
شانه بالا انداخت.
-باشه، وقتی چیزی که گفتم رو آوردی، روش فکر میکنم.
دوست داشتم بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم. به سختی سرجایم ایستادم و همه خوشحالیام را با یک لبخندِ گل و گشاد نشان دادم. کوهن انگشت اشارهاش را بالا آورد و گفت: یه چیز دیگهم میخوام.
و راه افتاد به سمت ساحل. با چند گام بلند توانستم همقدمش بشوم و بگویم: چی؟
-میخوام درباره یه پرونده قدیمی سازمانتون تحقیق کنی، بیسروصدا.
تازه داشت جالب میشد. کوهن داشت من را کمکم به مغزش راه میداد. گفتم: چه پروندهای؟ چرا؟
روی ساحل ماسهای ایستاد. کیفپولش را از کیفش درآورد و آن را باز کرد. یک کیف پول قدیمی بود. عکسی کوچک از داخل کیفپول بیرون آورد. آن را نگاه کرد و در دستش فشرد. لبش را گزید و نگاهم کرد.
-اهل الکل و مواد نیستی؟
از سوالش جا خوردم.
-نه، چرا یهویی اینو پرسیدی؟
بیتوجه به سوالم، سوال دیگری پرسید: نامزد و این چیزا نداری؟
واقعا شاخ درآورده بودم. دوست داشتم بگویم الان ندارم؛ ولی شاید در آینده داشته باشم... شگفتیام را پشت یک خندهی بیخیال پنهان کردم.
-نه بابا، چطور؟
زیر لب گفت: میخواستم مطمئن شم یه وقت اتفاقی حرفی از دهنت نمیپره.
اینبار واقعا خندهام گرفت.
-مگه چیه که انقدر برات مهمه؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
پارسال شب نیمه شعبان راهیان نور بودم،
یادمان سیدالشهداء علیهالسلام بودیم، بهش یادمان اسکندرلو هم میگفتن.
توی حسینیه مولودی بود و من زده بودم بیرون، تنهایی توی یادمان میچرخیدم.
حدود ۱۱ شب.
یادمه همین موقعها، یک چنین نیمهشبی، نشسته بودم روی یه خاکریز،
روبهروم یه دشت بود که میگفتن هنوز پاکسازی نشده و قتلگاه ۱۵۰ نفر از شهدای گردان حضرت علیاصغر علیهالسلامه.
هنوز کمی از خاکش رو دارم. خاکی که یکی از خادمها بهم داد و گفت خاکیه که همین چند روز پیش درش شهید پیدا شده.
یه دشت بود،
ماه کامل بود،
فقط یه تک درخت آخر اون دشت بود،
شب نیمه شعبان بود،
تنها بودم(تنهای تنها نه، اروند و دو سه نفر دیگه همراهم بودن، ولی من تنها بودم...)،
روی خاکریز نشسته بودم،
بغض داشتم ولی گریه نمیکردم،
فقط دوست داشتم برم یه جوری شهید آوینی رو پیدا کنم و ازش بپرسم راز این دعوت نیمهخصوصی چیه؟
چی قراره نشونم بدی؟
ولی فقط نشستم و با چشمهای پر از اشک به تک درخت نگاه کردم،
نگاه کردم،
نگاه کردم...
شب نیمه شعبان بود.
#فرات
#سرزمین_نور
#نیمه_شعبان
داره بارون میاد.
رحمت خداست که روی سرمون میباره.
دلم میخواد ماه کامل شب نیمه شعبان رو ببینم، ولی هوا ابریه و ماه پیدا نیست.
ماه کامل یه طوری قشنگه که وقتی میبینمش دیگه نمیتونم چشمم رو ازش بردارم، آدم رو جادو میکنه انگار.
دلم ماه کامل شب نیمه شعبان رو میخواد.
ماه کامل واقعی.
ماه کاملی که هیچوقت غروب نمیکنه.
ماه کاملی که نمیشه ازش چشم برداشت.
سلام بر تو ماه کامل!
السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ؛ السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي، السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذا يَغْشىٰ وَالنَّهارِ إِذا تَجَلَّىٰ...✨
دلم میخواد رحمت خدا انقدر بباره که غرقمون کنه.
دلم رحمت واسعه خدا رو میخواد.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ، وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ، والْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ...
خوابم نمیبره.
دلم برای خورشید نیمهشب میتپه و سرشار از زیارت آلیاسینم...🌱
#فرات
#نیمه_شعبان
بله دقیقا،
عقل میگه آخرت بهتر از دنیاست و پذیرش سختی در دنیای فانی و پاداش اخروی بینهایت عقلانیه،
عقل میگه آدم باید همیشه طرف کسی رو بگیره که قدرتش بیشتره، و همیشه خدا قدرتش بیشتره!
عقل اگه افق دیدش بلند باشه، منجر به این انتخابها میشه... مشکل اینجاست که عقل ما(بیشتر از همه خودم) فقط نوک دماغشو میبینه!!
(حتی دنیوی هم نگاه کنیم، عقل میگه هزینه تسلیم دربرابر دشمن بیشتر از مقاومته)
روایتی از امام صادق علیه السلام هست که فرمودند: العقل ما عُبِدَ به الرحمن و اکتُسِبَ به الجنان.
یعنی عقل آن است که خداوند رحمان به وسیله آن عبادت شود و بهشت به وسیله آن کسب شود.