بخاطر عدم هماهنگی سردار حاجیزاده با بنده، الان مجبورم خورشید نیمهشب رو تغییر بدم و برای همین نمیتونم دو قسمت بذارم😕
(برید یقه بچههای سپاه رو بگیرید🙄😅)
مهشکن🇵🇸
سم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به ق
بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 182
-اونقدرام که فکر میکنی دست و پا چلفتی نیستم.
-بعله دیدم، تونستی یه دخترِ چاقو به دست رو خلع سلاح کنی.
میخندد.
-خوشحالم که دورههای ضمن خدمت دفاع شخصی رو نپیچوندم... نزدیک بود واقعا بمیرم.
-نترس، تا وقتی حرف نمیزدی نمیکشتمت. اگه هم واقعا بخوام بکشمت، تمیزتر انجامش میدم.
سرش را تکان میدهد و با لحن طعنهآمیزی میگوید: ممنون!
سر جایم تکیه میدهم و یک برش از پیتزا را گاز میزنم.
-خب... پس لیبرمن میخواد هرطور شده رئیس موساد بشه... خیلی عالیه!
ایلیا کامل به سمتم میچرخد و ملتمسانه میگوید: خواهش میکنم بیخیال لیبرمن شو. سربهسرش نذار، آدم خطرناکیه.
خندهام میگیرد و بدون این که نگاهش کنم میگویم: یه طوری میگی خطرناکه، انگار کارای قبلیمون خطرناک نبوده!
-اون فرق داره... لیبرمن الان تنها کسیه که میتونه از ما دفاع کنه.
-یعنی چی؟
-یعنی لیبرمن بهم قول داده اگه حرف گوش کنیم نذاره آدمای ایسر بکشنمون.
سرم را تکان میدهم و رضایتمندانه میگویم: خوبه... خوبه... البته بعدش خودش حسابمونو میرسه.
صدای ایلیا میلرزد.
-خب باید چکار کنیم؟
خونسرد و غرق در لذت پیتزا میگویم: حرفشو گوش میکنیم!
***
حالت نباتی پایدار.
این خلاصهی وضعیت مئیر در این چند هفته است؛ تمام چیزی که از صحبتهای پزشکش فهمیدم: تنها کار مغزش این است که امواج آلفا را با فرکانس هشت هرتز تولید کند؛ انگار در آستانهی یک خواب سبک متوقف شده باشد.
برای مئیر یک اتاق ویآیپی با محافظت شدید امنیتی گرفته بودند تا در آرامش به زندگیِ فلاکتبارِ نباتیاش ادامه دهد. یک اتاق بزرگ با تهویه مناسب و دستگاههایی برای کمک به تنفس مئیر و کنترل علائم حیاتیاش؛ اتاقی لوکس که از کفپوشش تا کاغذ دیواری و سقف کاذب و چراغهای الایدیاش، کلی خرج روی دست سازنده گذاشته بود و هر بخشاش به اندازه کل زندگی من میارزید؛ و مئیر داشت وسط اینهمه چیز گرانقیمت میمرد.
برای عیادتش، یک گلدان شیک و گران گرفته بودم؛ بنسای. ناسلامتی طرف یک زمانی رئیس موساد بود؛ باید یک چیزی میبردم که در شأنش باشد. این البته توصیه اکید گالیا بود و خود گالیا هم پول گلدان بنسای را داد. گلدان را روی پاتختیاش گذاشتم. نمیدانم جنسش چی بود، ولی مطمئنم این هم مثل سایر قسمتهای اتاق به اندازه زندگی من میارزید.
گفتم: سلام رئیس. متاسفم که نشد زودتر خدمتتون برسم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 183
چشمان مئیر باز بودند؛ ولی تکان نمیخوردند. عملاً فرقی با بنسایِ کنار تختش نداشت. تقریبا و با کمک دستگاههایی که اطرافش بودند، میتوانست چرخههای خواب و بیداری، درجه حرارت، تنفس، دفع، جریان خون و بلعاش را کنترل کند؛ ولی تواناییهای شناختی و کنترل رفتاریاش را از دست داده بود. نوعی کما بود این هم، ولی با چشمان باز و واکنشهای حرکتی ابتدایی و بیهدف؛ که باعث میشد در نگاه اول فکر کنی میفهمد و بیدار است.
-میدونید رئیس، واقعا ناراحتکننده ست که اینطوری ببینمتون. شما همیشه به من لطف داشتید. من رشد سریع سازمانیم رو یه جورایی مدیون شمام. کاش میتونستم جلوی به وجود اومدن این وضعیت رو بگیرم. کاش زودتر میرسوندمتون بیمارستان... هرچند... نمیدونم فایده داشت یا نه.
آه کشیدم.
-دکترا میگن آسیبی که به مغزتون رسیده دائمیه و نمیشه کاریش کرد. اونا میگن در بهترین حالت، شاید بتونید یه مدت توی همین وضعیت زنده بمونید...
و باز هم یک آه دیگر از اعماق دیافراگم، همراه با تلخند. انگشتان مئیر تکان میخوردند و زیر پلکش میپرید؛ ولی متاسفانه نمیتوانستم امیدوار باشم اینها واکنش به حرفهای من است. آب بینیام را طوری بالا کشیدم که به نظر برسد دارم گریه میکنم.
-زدن این حرفا چه فایدهای داره؟ اینطور که دکترا میگن شما حرفامو نمیشنوید...
تلفن همراهم را درآوردم و با نرمافزاری که خودم نوشته بودمش، میکروفون و دوربینی که توی اتاق گذاشته بودند را موقتا از کار انداختم. دوتا دوربین و یک میکروفون. نمیدانم گذاشته بودندشان برای چه؟ هیچ احمقی جز من پیدا نمیشد که بخواهد به مئیر سر بزند. مئیر قبل از این که سکته کند هم، پوسیده و زهوار دررفته و بیخاصیت بود؛ مانند مترسکی سر جالیز موساد.
فکر کنم تنها کسی که به مئیر اهمیت میداد من بودم؛ مئیر بخاطر آشنایی با پدرم، برایم پارتیبازی میکرد و من هربار که یادش میرفت چطور با رایانهاش کار کند، به دادش میرسیدم. گاهی هم حواسپرتیاش برایم توفیق اجباریای میشد که فرصت فهمیدن خیلی چیزها و کش رفتن بعضی دادهها را پیدا کنم. یک همزیستی مسالمتآمیز.
وقتی مطمئن شدم هیچ دستگاه شنودی در اتاق کار نمیکند، تنهام را جلو کشیدم و خودم را به مئیر نزدیکتر کردم. آرام گفتم: خیلی ناراحتم که نمیتونی بفهمی و بشنوی. واقعا ناعادلانه ست.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
بهار و مخصوصا ماه اردیبهشت واقعا مثل بهشته، انگار داری توی یه رویای شیرین قدم میزنی.
مخصوصا اگه توی دانشگاه اصفهان باشی...🌱
دیروز ظهر، ابرها انقدر قشنگ بودن که دلم میخواست تاابد همونجا وایسم و نگاهشون کنم.
من عاشق ابرهام...✨
پ.ن: دیروز، مقابل سلف اختران بینشان دانشگاه اصفهان(قبول دارید اسمش خیلی زشته؟😕)
مهشکن🇵🇸
بهار و مخصوصا ماه اردیبهشت واقعا مثل بهشته، انگار داری توی یه رویای شیرین قدم میزنی. مخصوصا اگه توی
میدونم؛
ولی آخه کلمه اختران خیلی زشت و بیحسه.
اگه ستارگان میذاشتن قشنگتر نبود؟!😕
تولدت مبارک مایه امنیت و اقتدار کشور؛
امیدوارم این شجره طیبه از شر آفتها در امان باشه، و روز به روز قویتر و بالندهتر...🌱✨
#سپاه_مردم
مهشکن🇵🇸
تولدت مبارک مایه امنیت و اقتدار کشور؛ امیدوارم این شجره طیبه از شر آفتها در امان باشه، و روز به روز
یاد این نظر یکی از مخاطبان افتادم که دو سال پیش دربارهی خط قرمز فرستادن:
💬توی خط قرمز اون قسمت که عباس خونه اون مرد سوری که قاچاق انسان میکرد رفته بود رو همه تو که یادتونه
اونجا که دختری رو به زور و اجبار اسیر کردن و همه مردان اون جا خودشون رو از ترس مخفی کردن
یادتونه عباس چی گفت؟ گفت اینها سالهاست منتظر اینن که دیگری بیاد نجاتشون بده
اگه ایران الان نشد یکی مثل سوریه و یمن و فلسطین برای خاطر عباس هامونه که قد علم کردن و سینه سپر کردن جلوی دندون هایی که برای ناموسمون و کشور مون تیز شده بود
کمیل هامون و حاج حسین هامون سوختن تا مبادا کسی نگاه چپ بکنه به ناموسشون
حامد هامون رفتن فقط و فقط واسه اینکه طاقت نداشتن روزی رو ببین که جلو چشاشون دختری از کشورشون رو به اجبار به کنیزی و اسیری ببرن
مردای سرزمین من چهل ساله واسه امنیت و آرامش این کشور مداد رنگی دستشون گرفتن و رنگ امنیت میزنن به صفحه نقاشی تا که مبادا مثل سوریه بیرنگ بشیم
مردای سرزمین من کسایی هستن که دنیا بعد عباس حسین(ع) به مثلش ندیده
مردای غیور این سرزمین پای مکتب ابوالفضل العباس(ع) نشستن و درس غیرت رو مشق کردن
جنگیدنشون تو سکوت بود ولی امنیت و آرامش ما صداش بود
تک تک شون رو میشه از امنیت این کشور احساس کرد
کاشکی مسئولین این کشور کمی درس
بگیرن از مردانگی این مردهای غیور
به خدا قسم که قطره قطره از خون این مرد های به گردنمونه
واقعا کاش بتونیم جبران کنیم
ما واقعا مدیون شهداییم
مدیون یتیمی فرزندانشون
مدیون مادر هاشون که از جگر گوششون گذشتن
مدیون همسرانشون که سایه سرشون رو تقدیم آرامش کشور کردن
ما مدیونیم مدیون عباس ها کمیل ها حاج حسین ها ارمیا ها
مدیون گمنامی شون
گمنامی که میتونست شهرت بشه
امنیت ما آرامش ما خط قرمزی که تنها با خون شهدا و مرد های غیورمون پرنگ میشه
🌿🌿🌿
#سپاه #سپاه_مردم
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 184
نگاهی به دستگاه ونتیلاتور کردم که داشت برای نفس کشیدن کمکش میکرد. اینطور نبود که مئیر نتواند بدون آن نفس بکشد؛ میتوانست ولی به کمک نیاز داشت؛ همانطور که برای کار کردن با رایانهاش لازم بود کمکش کنم.
-میدونی چقدر فسفر سوزوندم بخاطر تو؟ کلی فکر کردم که چطور اون مغز پوسیدهت رو برای همیشه از کار بندازم.
مردمک چشمان مئیر بالا و پایین میشد، دستش را مشت میکرد و زور میزد تکان بخورد. دستم را بردم به سمت ونتیلاتور و روی مانیتورش دست کشیدم.
-امیدوارم این تکون خوردنت به این معنی باشه که میفهمی دارم چی میگم. چون خیلی زورم میاد درحالی بکشمت که هیچی نمیفهمی. همیشه آرزو داشتم وقتی دارم میکشمت کاملا هوشیار باشی و بفهمی این بلا واسه چی داره سرت میاد.
دست دیگرم را روی دست مئیر گذاشتم. مئیر سعی کرد با دستان بیجانش چیزی را در هوا چنگ بزند. پنجهاش را باز و بسته میکرد. دکتر میگفت واکنشهای مئیر هرچند معنادار به نظر میرسند، ولی درواقع غیرارادیاند و او درکی از پیرامونش ندارد.
-امیدوارم فقط همین یه بار دکترها اشتباه کرده باشن. مئیر، تو واقعا حق مُردن توی آرامش رو نداری. تو باید ذرهذره زجرکش بشی.
یک نفس عمیق کشیدم و چشم از ونتیلاتور برداشتم.
-داشتم میگفتم... خیلی برای پیدا کردن یه راه تمیز فسفر حروم کردم. به لطف تو، مجبور شدم کلی تحقیق کنم تا از نحوه کار این سر دربیارم.
آرام به صفحه مانیتور ونتیلاتور ضربه زدم.
-اوه... میدونی چقدر فهمیدنش سخت بود؟ باید از کلی چیز سردرمیآوردم... نرخ تنفس، حجم تنفس، نرخ جریان، ظرفیت دمی، حجم ذخیره بازدمی، ظرفیت حیاتی، قدرت انطباق ریه... اوف... من اگه میخواستم اینا رو یاد بگیرم میرفتم پزشکی میخوندم.
انگشتم را آرام زیر پنجه مئیر گذاشتم. مئیر مثل یک نوزاد انگشتم را گرفت؛ محکم. ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم میشه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره...
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 185
ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم میشه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره...
دستی روی صورتش کشیدم. ریش زبرش داشت بلند میشد.
-نظرت چیه یکم با آلارمهای دستگاه ور برم؟ اینطور که فهمیدم، اگه تنظیم آلارمها رو بهم بزنم، ممکنه فشار مجرای تنفسیت انقدر زیاد بشه که دچار چیز بشی... چی... ام...
یادم نیامد اسمش چه بود. به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید نام آسیب ناشی از بالا رفتن فشار راه هوایی چیست؛ یادم نیامد. فشار انگشتان مئیر داشت روی دستم کم میشد. گفتم: مطمئنم توی اسمش یه تروما داشت، ولی یادم نیست چیچی تروما... ولش کن. مهم نیست. خلاصه اولش نقشهم این بود، ولی مشکل اینجاست که فهمیدم این چیچی تروما نمیتونه به طور قطعی بکشدت. درضمن بهم خوردن آلارمهای دستگاه ممکنه لو بره. متوجهی که؟
لب ورچیدم و با تاسفی ساختگی گفتم: هرچند بعید میدونم مردنت برای کسی مهم باشه، ولی خب. باید حواسم به آدمای فضول باشه. مخصوصا آدم دهنلقی مثل من که اگه گیر بیفتم سریع لو میدم اینا نقشه گالیا بوده.
مئیر دستم را رها کرد.
از جا بلند شدم و دور تختش قدم زدم. دستانم را به دو سمت بدنم کشیدم تا صدای ترق استخوانهایم را بشنوم.
-کلی فکر کردم تا یه راه مطمئن برای از کار انداختن مغزت پیدا کنم. باید یه چیزی میبود که توی کالبدشکافی مشخص نشه، محض احتیاط. یه چیزی که سریع اثر بذاره و درضمن گیر آوردنش راحت باشه و کسی رو مشکوک نکنه. و بعد میدونی چی شد؟
بیصدا خندیدم.
-یادم افتاد که راه حل همیشه بغل گوشم بوده؛ چیزی که توی کار کردن باهاش استادم و خیلی راحت میتونم تهیهش کنم...
خندهام شدیدتر شد. دستم را روی صورت گرفتم و از شدت خنده خم شدم. با دست دیگر، به حصار پایین تخت تکیه کردم که نیفتم.
-بابابزرگم دیابت داشت و بابامم داره. برای همین من با این که اطلاعات پزشکیم داغونه، خوب میدونم هیپوگلیسمی چیه. تزریق انسولینم هم حرف نداره.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 186
به نمایشگر علائم حیاتیاش نگاه کردم. ضربان قلب و نرخ تنفساش یکنواخت و عادی بود. روی صفحه نمایش، پارامتر قند خون وجود نداشت. فقط نبض و ضربان قلب و تنفس و اکسیژن خونش را پایش میکردند؛ علتش هم واضح بود: مئیر دیابت نداشت و نیاز نبود قند خونش هم پایش شود.
برگشتم و کنار مئیر نشستم. در کیفم را باز کردم و پد الکلی، سرنگ انسولین و ویال را از آن بیرون آوردم.
-بابام همیشه میگفت تزریقهای من خیلی تمیز و بدون درده... حتی یه بار هم نشد که بعد تزریق من حساسیت بده.
ملافهای که روی مئیر کشیده بودند را کنار زدم. پیراهنش را کمی بالا بردم تا شکمش پیدا شود.
-ای بابا... قبلا شکمت خیلی بزرگتر بود... بهترین جا برای تزریق انسولین چربیهای شکمه.
در ویال را با پد الکلی تمیز کردم، محل تزریق روی شکم مئیر را هم.
-میدونی، تزریق انسولین خیلی مهمه. اگه قند خون به زیر شصت برسه، اوضاع خطرناک میشه.
درپوش سرنگ را برداشتم و پیستون سرنگ را تا جایی که لازم بود عقب کشیدم.
-مغز ما برای این که بتونه کار کنه به گلوکز نیاز داره. اگه انسولین زیاد بشه، قند خون میاد پایین و مغز تعطیل میشه. بهش میگن کمای دیابتی. البته همین الانش هم مغزت داره به زور کار میکنه... من میخوام راحتش کنم. میدونی، خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون تو اولین آدمی بودی که میخواستم بکشم. ولی وقتی یکم با خودم فکر کردم، دیدم کشتن یه حیوون وحشی اصلا قتل محسوب نمیشه.
سوزن را داخل ویال بردم پیستون را به پایین هل دادم. بعد سرنگ را به همان مقدار که لازم بود، پر از انسولین کردم.
-انسولینها چند نوعن. بعضیاشون زود اثر میکنن و بعضیا دیر. اینی که برای تو آوردم، از نوع سریع اثره که ده دقیقه بعد تزریق اثر میذاره.
با دو انگشت محل تزریق را کمی بالا آوردم و سوزن را با زاویه نود درجه وارد شکم مئیر کردم.
-گفتم حیوون وحشی... میدونی مئیر، تو اصلا شبیه چندسال پیشت نیستی. هیچکس باورش نمیشه این یه تیکه گوشت، چقدر توی غزه آدم کشته و از طرفدارهای پر و پا قرص حمله به رفح بوده. به هرحال ریاست موساد رو به هر حیوونی نمیدن!
سوزن را بیرون کشیدم و مثل همیشه، یک تزریق تمیز انجام دادم. سوزن را برگرداندم داخل جعبه، ویال را هم.
-برو به جهنم، مئیر هرئل.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 187
وسایلم را جمع کردم و دوباره ساکت و آرام بالای سرش نشستم. از روی ساعت مچیام، ده دقیقه زمان گرفتم. آلارم نمایشگر علائم حیاتی را کمی دستکاری کردم تا دیرتر به دادش برسند.
بدافزاری که باعث اختلال در کار شنودها شده بود را هم از کار انداختم و فقط در سکوت، به مئیر خیره شدم.
دوست داشتم تصور کنم تا ده دقیقه آینده انسولین چطور در بدنش شروع به کار میکند و تا یک ساعت دیگر، سلولهای مغزش با کمبود قند مواجه میشوند و میمیرند.
ده دقیقه شد پانزده دقیقه. کمی دیگر که صبر کردم، قطرات عرق را روی پیشانیاش دیدم. دست گذاشتم روی پیشانیاش؛ سرد بود. عرق سرد یعنی شوک انسولین داشت کمکم خودش را نشان میداد. به نیم ساعت که رسید، از جا بلند شدم. مردن مئیر چون در سکوت بود، چندان هیجان نداشت.
وقتی داشتم اتاق را ترک میکردم، روی نمایشگر افزایش تعداد ضربان قلب مئیر را دیدم و نامنظم شدنش را. دستگاه هنوز هشدار نمیداد؛ اینطوری انسولین وقت بیشتری برای پایین آوردن قند خون مئیر و کشتن سلولهای مغزش داشت.
پایم را که از بیمارستان بیرون گذاشتم، همراهم زنگ خورد. بدون این که نگاهش کنم میدانستم گالیاست. وقتی چند قدم بیشتر از ساختمان بیمارستان دور شدم، جوابش را دادم.
-الو؟
-سلام. ملاقات چطور پیش رفت؟
-خوب.
-مشکلی پیش نیومد؟
-نه. هدیهتون رو بهشون دادم.
-و بعد؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امروز کنکوره؟!
چقدر خوشحالم که دیگه کنکوری نیستم😅
کنکور خیلی چیز مزاحمیه🙄😐
با آرزوی موفقیت برای همه کنکوریها مخصوصا کنکوریهای مهشکن🌱