مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۱۷
پدر با فشار کوچکی که به بازویش آوردم تسلیمم شد. برخاست و بیشتر وزنش را روی من انداخت.
-میدونی ایلیا... توی کمسیون... واقعا... هیع... یه مشت احمق... هیع... دور هم جمع شدن... هیع...
انگار داشت در خواب حرف میزد، سست و زمزمهوار. دلم میخواست بگویم قضیه از این که میگویی فراتر است، نه فقط در کمسیون، که در تمام کنست و چه بسا در تمام اسرائیل یک مشت احمق دور هم جمع شده بودند که فکر میکردند بالاخره روزی دنیا آنها را به رسمیت میشناسد. فکر میکردند بعد از آنهمه گندی که در غزه بالا آوردند و آن شکست فاجعهبار از یک گروه مقاومت کوچک، باز هم مجامع بینالمللی برایشان تره خرد میکنند. دیگر حتی میلیاردرها و شرکتهای یهودی هم نمیخواهند در این خرابشده سرمایهگذاری کنند. خیلی از کشورها روابط دیپلماتیکشان را با ما قطع کردهاند. پاسپورتمان به اندازه یک کاغذپاره هم نمیارزد... هفت میلیون احمق دور هم جمع شدهایم، آن وقت پدر بیچاره من نگران احمقهای کمسیون امنیت و روابط خارجی ست!
هیچکدام از این حرفها را به زبان نیاوردم؛ بجایش گفتم: باز چی شده؟
جواب نداد، فکر کردم نشنیده است. در بزرخ خواب و بیداری بود. به پلهها رسیده بودیم. گفتم: بیاین بالا... اینجا پله ست!
زیر وزنش و دست سنگینش که دور گردنم افتاده بود به نفسنفس افتاده بودم و عرق میریختم. واقعا باید رژیم را جدی میگرفت. پایش را به زور از روی زمین بلند کرد و از پله بالا رفت. تا به بالا برسیم، فرصت داشتم کمی بیشتر از او حرف بکشم.
صدای نالهمانندی از گلویش درآمد و گفت: اون ایسر نادون... هیع... همون که... هیع... اون دختر خبرنگاره... هیع... لجنمالش کرد...
ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست؛ لبخند فاتحانه. سکوت کردم که ادامهاش را بشنوم.
-ایسر دیگه... به درد نمیخوره... هیع... فقط... یه آشغاله... هیع... ولی بعضیا... اینو... نمیفهمن...
دمت گرم تلما... قرار بود دقیقا به همین نتیجه برسند. جای تلما خالی بود که این پیروزی را ببیند. باز هم حرفی نزدم؛ یعنی اساسا نظر من در این باره مهم نبود. بالای پلهها رسیده بودیم و من احساس حلزونی را داشتم که باردار است و یک پایش هم شکسته. هنهن کنان پدر را به سوی اتاقش راهنمایی کردم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۱۸
زمزمههای پدر داشت آرامتر میشد و نامفهومتر.
-وزیر... باید... هیع... استیضاح بشه...
-درسته... همینطوره بابا.
پاکشان تا در اتاقش رسیدیم. در اتاق را با پا هل دادم که باز شود. مهرههای کمرم به آه و ناله افتاده بودند.
پدر به تختش که رسید، خودش را روی آن انداخت. کمک کردم راحت دراز بکشد و کفشهایش را از پا درآوردم. خودش دست انداخت تا یقهاش را بازتر کند و آرام نالید: گرمه...
کولر گازیِ اتاق را روشن کردم. اتاق واقعا دم کرده بود. گفتم: کاری ندارین؟ من دیگه میرم.
دست شل و ولش را بالا آورد، باز هم انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: باید... دختره رو... بهم معرفی کنی... هیع... همین... فردا شب...
چشمانش بسته بود و صدایش آرام و آرامتر میشد.
-من باید... عروسمو... هیع...
دستش افتاد روی تخت و بقیهاش را فقط خرخر کرد. وقتی مطمئن شدم خواب است، از اتاق بیرون رفتم و دست به کمر در راهرو ایستادم.
پس گالیا آمارم را به پدر داده بود. میدانستم انقدر برای پدر مهم نیستم که تحت نظرم بگیرد.
نمیدانم هدف گالیا چه بود؛ ولی ما فعلا قرار بود در تیم او باشیم و انتظار نداشتم فعلا نقشه شومی برایمان بکشد. محتوای دیگر جلسه هم اقناع پدر در جهت انتخاب نشدن ایسر به عنوان رئیس موساد بود، معلوم نبود گالیا رای چند نفر دیگر از اعضای کمسیون را اینطوری به نفع خودش برگردانده است.
احتمالا میخواست وزیر دفاع را هم به استیضاح بکشاند؛ و دلیل این را نمیفهمیدم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
برای اولین بار توی کل زندگیم نمره ورزشم ۲۰ شدددد😁
من همیشه نمرات درسای دیگهم ۲۰ بود ولی نمره ورزش میزد معدلم رو ناقص میکرد😒
(البته بعد با گریه زاری و تحقیق و این چیزا از ورزش هم ۲۰ میگرفتم که معدلم خراب نشه ولی هیچوقت ۲۰ ورزش رو آنقدر راحت نگرفته بودم!)
من توی ورزشهای گروهی مخصوصا والیبال افتضاحم، و معمولا توی مدرسه اینجور ورزشها رو کار میکردن و طبیعتاً نمره نمیگرفتم💔
ورزشی که خیلی دوستش دارم و چندین سال حرفهای دنبالش کردم بدمینتون بود، واقعا بین ورزشها عاشق بدمینتونم💚
این ترم هم بخاطر این ورزشم ۲۰ شد که بدمینتون رو انتخاب کرده بودم💚🏸
🌸عید سعید قربان مبارک باد
🔹اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. #حضرت_ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود.
👈رهبر معظم انقلاب ۱۳۸۹/۸/۲۶
پ.ن: و قهرمان بینشان عید قربان، هاجر(سلاماللهعلیها) بود که از قویترین میل انسانیاش، از محبت مادرانهاش گذشت برای خدا...
درود بر هاجر و هاجرهای این سرزمین.✨
📍بیشتر بخوانید:
🥀سعی هشتم؛ بانویی گمشده در تاریخ
🥀هاجرهایی که در پی اسماعیلشان به قربانگاه رفتند...
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
چشم چشم😈 شخصیت بدبخت عباسو میگه😅
جالبه که این قسمت از کتاب رو توی روز عید قربان خوندم...!
میدونستید توی روایت تورات، حضرت اسحاق «ذبیح» بوده؟
درواقع بنیاسرائیل اینو یه امتیاز میدونستن و خواستن این امتیاز رو از بنیاسماعیل بگیرن و به اسم خودشون کنن.