eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
به مناسبت آغاز امامت امام زمان ارواحنا فداه ۲ قسمت رمان تقدیم‌تون میشه🌱✨
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 43 *** هاج و واج به گزارش آزمایشگاه خیره بودم. کمیل هم بهتر از من نبود. هردو در مواجهه با این حجم پستی و حیوان‌صفتی زبانمان بند آمده بود. شیرها آلوده به سم بود؛ آلوده به سیانور. میزان سم در شیر چندبرابر دوز کشنده‌ی آن برای یک فرد بالغ بود؛ چه رسد به بچه‌های کوچکی که هدفش بودند. تنها پنج میلی‌گرم سیانور، می‌تواند به راحتی آدم بکشد. با توجه به روش جذب و میزان سم، سرعت تاثیر آن در بدن متفاوت است. دو گرم سیانور در یک قوطی شیر که از راه بلع وارد بدن می‌شود، یعنی پای قربانی به مرکز درمانی هم نمی‌رسد. حتی قبل از این که آمبولانس برسد تمام می‌کند؛ پانزده دقیقه یا کم‌تر. قربانیان این حمله، بچه‌های دو سه ساله بودند و مادران بچه‌های شیرخوار. -آشغالِ بچه‌کش. این را من گفتم و کمیل اعتراضی نکرد. گفت: اگه دقت خانمت نبود، الان کلی زن و بچه مُرده بودن. خودشم نمی‌دونه جلوی چه فاجعه‌ای رو گرفته. در جوابش یک آه سنگین و غلیظ از سینه‌ام درآمد. از هانیه خبر نگرفته بودم؛ ولی ته دلم امید سوسو می‌زد. مطمئن بودم زود حالش خوب می‌شود. به خودم امید داده بودم که آسیب جدی ندیده... فقط خون زیادی از دست داده. خون را هم که می‌شود جبران کرد... حسام از انتهای راهرو دوید. عرق می‌ریخت و معلوم بود تمام راه را دویده است. به چند قدمی ما که رسید، خم شد و دست روی زانوهایش گذاشت. میان نفس زدنش گفت: گرفتنش. زنه رو گرفتن. کمیل یک قدم جلو گذاشت. -کجاست؟ -بیمارستان. -چرا؟ -نمی‌دونم. انگار از حال رفته بود. چیزیش نیست، می‌گفتن ضعف کرده. بازوی حسام را گرفتم و کشیدمش سمت خودم. -کجاست؟ بریم پیشش! صورتم داغ شده بود و کمیل از چهره‌ام فهمید من نباید از او بازجویی کنم. آمد و بین من و حسام حائل شد. -نه حسین. تو با ما نمیای. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 44 به زحمت تن صدایم را پایین نگه داشتم و گفتم: یعنی چی؟ من باید ازش بازجویی... -خودم این کار رو می‌کنم. تو نباید بیای. داغ‌تر شدم. صدایم بالاتر رفت. -چرا؟ -چون این مسئله برای تو شخصیه. خودتم خوب می‌دونی. خوب می‌دانستم. حق نداشتیم زندگی شخصی و کاری را قاطی کنیم. حق نداشتم سر کار به این فکر کنم که خانمم توی کماست و باعث و بانی‌اش حتی اگر توی مشتمان بود، حق نداشتم تلافی سرش دربیاورم. چیزی از حرارت درونم کم نشد؛ ولی دهانم را بستم. -بریم. این را کمیل خطاب به حسام گفت و من مثل بچه‌ای که نبرندش شهربازی، عصبانی و غمگین سر جایم ایستادم. طاقت ستاد ماندن را نداشتم. طاقت بررسی گزارش‌های پزشکی قانونی و کارشناسان صحنه جرم را هم نداشتم. طاقت هیچ‌چیز را نداشتم. دویدم تا به کمیل و حسام برسم. -منم میام. کمیل برگشت و چپ‌چپ نگاهم کرد. گفتم: خب همون بیمارستانه که خانمم هم هست دیگه. میام خانمم رو ببینم. کمیل انگشتش را بالا گرفت و برایم خط و نشان کشید. -دور و بر متهم پیدات نمی‌شه، فهمیدی؟ -آره. البته قول ندادم. ممکن بود یک وقتی دور و برش پیدایم شود. کار خاصی هم با او نداشتم. فقط می‌خواستم بپرسم آن عوضی که گفته این کار را بکند کیست. حسام پشت فرمان نشست، کمیل صندلی جلو و من مثل نخودی‌ها عقب نشستم. پلک‌هایم می‌سوختند و سنگین بودند. دیشب خانه نرفته بودم و تلاشم برای خوابیدن در نمازخانه ستاد بی‌فایده بود. روی صندلی عقب خوابیدم و پاهایم را جمع کردم. حسام و کمیل هم خودشان را به ندیدن زدند؛ حتما می‌دانستند نخوابیده‌ام. حتما دلشان برایم می‌سوخت. از جایی که خوابیده بودم، نیم‌رخ حسام را می‌دیدم که آفتاب افتاده بود توی صورتش و رنگ ته‌ریشش را قهوه‌ای کرده بود. نور ناهمواری‌های روی پوستش را واضح‌تر نشان می‌داد؛ که اثر جوش‌های دوران بلوغ بود. صمیمی‌ترین همکارم حسام بود. تقریبا همه‌جا با هم بودیم. برعکس من، خونسرد و تودار بود و مومن‌تر از من. هرجا من می‌خواستم قشقرق به پا کنم او ترمزم را می‌کشید و آرامم می‌کرد؛ ولی مدتی می‌شد بیش از قبل توی خودش بود و علتش را می‌دانستم. در کش و قوس فرآیند طلاق گیر کرده بود؛ آن هم کمی بعد از عروسی. همسرش نتوانسته بود با شغلش بسازد و پایش را توی یک کفش کرده بود که طلاق می‌خواهد. حسام هم داشت آرام‌آرام مهریه را می‌داد. وقتی این را فهمیدم خیلی جا خوردم. درواقع اصلا باورم نمی‌شد حسام که انقدر همسرش را دوست دارد، انقدر زود راضی به طلاق بشود. به نظر من زود کم آورده بود. من جای او بودم به این راحتی زیر بار طلاق نمی‌رفتم؛ ولی این را به خودش نگفته بودم. به هرحال حتما چیزهایی درباره زندگی‌شان بود که من نمی‌دانستم. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام من خودم هم نتونستم چیزی درباره‌شون پیدا کنم متاسفانه.
زیارت امام عصر ارواحنا فداه در روز جمعه✨🌱
شنیدم بعضی از افراد به عید امروز می‌گن جشن تاج‌گذاری امام زمان. راستش من خیلی با این عنوان مشکل دارم؛ با کلمه تاج‌گذاری. تاج‌گذاری کاریه که پادشاه انجام میده، و پادشاهان معمولاً با رابطه موروثی به سلطنت می‌رسن و تاج‌گذاری می‌کنن. وقتی می‌گیم جشن تاج‌گذاری امام زمان، یعنی اولا ما ایشون رو پادشاه می‌بینیم دوما به قدرت رسیدنشون صرفا بر اساس رابطه موروثی بوده از دید ما. درحالی که امام پادشاه نیست. پادشاه، یه فرد قلدر و خودکامه ست. کسی که تابع هوای نفسشه و بقیه رو هم با ترس و زور و ارعاب وادار کرده تابع هوای نفس اون باشن. ما برای همین با حکومت پادشاهی مشکل داریم. اساس حکومت پادشاهی، زور و قدرت و وراثته نه تقوا و شایستگی. این که یکی فقط بخاطر اینکه پسر پادشاهه، به قدرت برسه اصلا عادلانه نیست. بی‌معنیه. من دوست ندارم ائمه رو در حد پادشاه پایین بیارم. امام جایگاهش خیلی بالاتر از این حرف‌هاست. امام مطیع امر خداست و بقیه رو هم به اطاعت از امر خدا دعوت می‌کنه، نه هوای نفسش. انتخاب امام هم بر اساس وراثت نیست، انتخاب خداست. وگرنه ائمه هر کدوم چندین پسر داشتند که امام نشدن. قدرت امام هم برخاسته از انتخاب خداست، نه قلدری و زور. پس دیگه نگید تاج‌گذاری امام زمان؛ بیاید بگیم آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی ارواحنا فداه در زمین مبارک!✨🌷 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 45 پلک‌هایم داشت گرم می‌شد و چشمانم بسته بودند؛ ولی وقتی کمیل درباره‌ی دوربین‌های بیمارستان پرسید، گوش‌هایم تیز شدند. -چیزی از دوربینای بیمارستان فهمیدی؟ -نه آقا. نمی‌دونستم چه شکلیه. فقط با یکی از بچه‌ها نشستیم نگاه کردیم ببینیم مرد میانسال تنهایی که با تلفن صحبت کنه می‌بینیم یا نه. سه مورد پیدا شدن. اسم و اطلاعاتشون رو درآوردیم، خط‌هایی که به اسمشون بود رو هم بررسی کردیم، ولی به نتیجه نرسیدیم. دوتاشون خودشون نظامی بودن. آخه اون کسی که این تماس رو گرفته با خط ماهواره‌ای این کارو کرده، ولی توی دوربینا ندیدم کسی از تلفن ماهواره‌ای استفاده کنه. کمیل نفسش را بیرون داد. -ولی حتما توی بیمارستان بوده. و اگه بفهمیم غیر از بیمارستان دیگه کجا بوده، می‌شه ردشو زد. فقط کافیه ببینیم توی اون ساعت‌ها چه چهره‌ی مشترکی توی هردوی مکان‌ها بوده. -آره ولی به این سادگی نیست آقا. ممکنه تغییر صدا داده باشه. درضمن حتما حواسش بوده توی دوربینا نیفته. -همه اینا رو می‌دونم ولی به هرحال باید تلاشمونو بکنیم. اونم یه آدمه، بالاخره یه جا اشتباه می‌کنه. چند لحظه سکوت شد و بعد، کمیل دوباره پرسید: زنه چطوری دستگیر شد؟ -یکی از گشت‌های ناجا گرفته بودش. اینطور که فهمیدم، داشته راست راست توی خیابون می‌چرخیده. انگار هوش و حواس درست و حسابی نداشته. بعدم توی ماشین از حال رفته. شاید یه چیزی مصرف کرده بوده. -بعیدم نیست. من باورم نمی‌شه یه زن انقدر سنگدل باشه که شیر مسموم بین بچه‌های کوچیک پخش کنه؛ مگر این که یه چیزی مصرف کرده باشه و عقلش سر جاش نباشه. -شیر مسموم؟ -آره. امروز معلوم شد توی شیرها سم بوده. یه عملیات بیوتروریستی بود. -یا امام حسین. خدا رحم کرد. -آره. خوب شد خادم‌ها حواسشون بود. ماشین که ایستاد، من هم برخاستم. موهایم را توی آینه جلو کمی مرتب کردم و پیاده شدم. پشت سر کمیل و حسام راه افتادم به سمت در بیمارستان؛ مثل یک بچه‌ی حرف‌گوش‌کن و مودب که به پدرش قول داده توی مهمانی دردسر درست نکند. توی سالن انتظار پایین بیمارستان، هادی، برادر هانیه را دیدم. روی یکی از صندلی‌ها نشسته خوابش برده بود. کمیل و حسام راهشان را به سمت اطلاعات کج کردند و من از بوفه، دوتا کیک و آبمیوه گرفتم برای خودم و هادی. کنارش نشستم و آرام دستم را بردم سمت شانه‌اش. به محض این که نوک انگشتم به بدنش خورد، سیخ سر جایش نشست و گیج به اطرافش نگاه کرد. -سلام. چشمانش مالید و کنار دهانش را پاک کرد. -سلام. از سر و وضع ژولیده‌اش معلوم بود دیروز با هول و عجله خودش را رسانده. پرسیدم: حالش چطوره؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😕
...خدیجه شیرین‌تر از پیش: - و نفسی! محمد امین دست بر قلبش می‌گذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام: - و ساکن قلبی! 📖بریده‌ی زیبایی از کتاب 📘 ✍🏻به قلم مریم راهی✨ 🌷سال‌روز ازدواج پیامبر اکرم(صلوات الله علیه و آله) و حضرت خدیجه(سلام الله علیها) مبارک! 📚بیشتر بخوانید: https://eitaa.com/istadegi/11423 ✨✨✨
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 46 و آبمیوه و کیک را به طرفش گرفتم. چشم‌غره رفت و کیک و آبمیوه را به تندی از دستم کشید. -تغییری نکرده. توی نگاه و رفتارش هزارتا فحش بود، فحش آبدار. خواهر و برادر عین هم بلد بودند چطور بدون این که حرف بزنند با خاک یکسانت کنند. کمی با همان نگاه سنگین و پر از ناسزا نگاهم کرد و بعد نگاهش را به سمت دیگری برد. منظورش این بود: خاک عالم توی سرت... نه، خاک عالم توی سر ما که خواهر دسته‌گلمان را دادیم به تو و حالا باید روی تخت بیمارستان تحویل بگیریمش. واقعا تقصیر من بود. من اگر زودتر فهمیده بودم می‌توانستم جلویش را بگیرم و خوب شد هادی این را نمی‌دانست، وگرنه بجای این که با نگاهش لهم کند، واقعا لهم می‌کرد. طوری لهم می‌کرد که همین‌جا کنار هانیه بستری بشوم که البته حقم بود. گفتم: اونی که این کار رو کرده گرفتیم. نگران نباش. -زحمت کشیدین. این را آرام و بدون لحن خاصی گفت؛ ولی باز هم معلوم بود منظورش این است که: الان که خواهر من را انداخته روی تخت بیمارستان دیگر به چه درد می‌خورد گرفتنش؟ حیف که نمی‌شد بگویم هانیه جان چند نفر را نجات داده. شاید اگر این را می‌گفتم حالش بهتر می‌شد. حداقل خوشحال می‌شد که با فداکاری هانیه بچه‌های کوچک کشته نشده‌اند. حداقل می‌فهمید مجروح شدن خواهرش بی‌فایده و الکی نبوده. ولی نمی‌شد بگویم. باید دهانم را می‌بستم و خون می‌خوردم. گفتم: تو چرا اینجا موندی؟ توی آی‌سی‌یو که نمی‌تونه همراه داشته باشه. -می‌دونم؛ ولی مامان و بابا نمی‌رفتن خونه. من بهشون گفتم من می‌مونم که اونا برن. الانم دم به دقیقه زنگ می‌زنن خبر می‌گیرن. هانیه تک دختر بود. خیلی عزیز بود برای پدر و مادرش. از تصور این که الان پدر و مادرش چه حالی دارند دلم پیچ خورد. پرسیدم: تونستی ببینیش؟ -ممنوع‌الملاقاته. البته ممنوع‌الملاقات بودنش فقط به‌خاطر حال بدش نبود. کمیل سپرده بود مواظبش باشند و نگذارند کسی برود دور و برش؛ از ترس تهدیدهای آن عوضی. هادی کیک و آبمیوه‌اش را خورد و برخاست. برگشت سمت من و انگشتش را روبه‌روی صورتم گرفت. -اگه حالِ باعث و بانیِ این جنایت رو نگیری، دهنتو سرویس می‌کنم. بهت قول می‌دم. لخ‌لخ کنان خودش را تا سطل زباله کشاند و بعد راهش را به سمت سرویس بهداشتی کج کرد. با این که من و هادی با هم حساب شوخی داشتیم، ولی لحنش این بار اصلا شوخ نبود. کاملا جدی می‌خواست دهانم را سرویس کند و می‌دانستم حتما این کار را می‌کرد. داشت خودش را می‌خورد. پشت آن چهره آرام، هادی داشت فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد و فحش می‌داد. برخاستم و از اتاق انتظار بیرون آمدم. حسام دست در جیب در راهرو قدم می‌زد. پرسیدم: آقا کمیل کجاست؟ -رفته پیش متهم. -فهمیدی چشه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نه متاسفانه... فعلا که قرار نیست چاپ بشه که طراح جلد بخوام💔
سلام بله دریافت شد، ان‌شاءالله روش فکر می‌کنم.
چه می‌دونم والا😕
سلام یکیش اسم مستعاره، تا یه زمانی به دلایلی نمی‌خواستیم از اسم اصلی استفاده کنیم.