هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
▫️اجتماع بزرگ مردمی
«روز ملی مبارزه با استکبار جهانی»
🔸سخنران:
حضرت حجت الاسلام و المسلمین علی شیرازی
جانشین محترم عقیدتی سیاسی وزارت دفاع
🔹همراه با مداحی:
حاج ابوذر روحی
▫️با اجرای برنامه های متنوع
🗓یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳
⏱ساعت ۹ صبح
🔰میدان تاریخی حضرت امام خمینی
(رحمة الله علیه)
🇵🇸حمایت از مردم مظلوم غزه و لبنان و محکومیت رژیم غاصب صهیونیستی
https://eitaa.com/eshahtad
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🍃بسماللهالرحمنالرحیم🍃 🥀حماسهی دخترانهی زینبیه...🥀 📍ایران، استان آذربایجان شرقی، شهرستان میانه
رفتم یه مدرسه دخترونه تا براشون از شهدای دانشآموز مدرسه زینبیه بگم...💔🥲
🌱بسمالله قاصم الجبارین🌱
🥀 مادرجان میگفت: وقتی مامانم فوت کرد، انگشتهاشون ورم داشت و انگشتر طلاشون از دستشون در نمیاومد. خواهرم هم با انبر انگشتر رو برید و داد به من، گفت مال تو باشه.
مادرجان البته آن انگشتر را هیچوقت دست نمیکند؛ چون آن صحنه و انگشتان ورم کرده را به یادش میاندازد. انگشتر را جایی پنهان کرده که اصلا جلوی چشمش نباشد.
سر سفره عقد، طبق رسم رایج به ما هم طلا هدیه دادند. الان که بزرگ شدهام فهمیدهام در فرهنگ ما زیورآلات طلا بیش از آن که استفادهی زینتی داشته باشند، یک ذخیره برای روز مبادا هستند. یک سرمایه. قرار است که این هدایای عقد بشود سرمایه زندگی عروس و داماد برای خرید جهیزیه و خانه و ماشین.
این که هرکس چه هدیهای داده و چقدر طلا داریم خیلی مهم نیست. مهم این است که تمام این طلاها را روزی از دست خواهیم داد. یا به جهیزیه و اینجور چیزها تبدیل میشوند، یا در بهترین حالت میمانند تا وقتی مُردم بچههایم النگو و انگشتر و گوشوارهام را دربیاورند و بین خودشان تقسیم کنند.
💢 به هرحال قرار نیست چیزی از این هدیهها واقعا مال ما باشد؛ هیچکدامشان را نمیتوانیم همیشه همراه خودمان نگه داریم. خیلی هنر کنیم، میتوانیم آنها را تا لحظه مرگ به خودمان بچسبانیم؛ ولی بعدش دیگر دست ما نیست.
واقعا از این رسم و فرهنگ دلخورم که برای سرمایه زندگی ما فقط تا چند سال آینده به فکر بوده است. در بهترین حالت، اگر خیلی بخواهم خوشبین باشم، هفتاد، هشتاد سال زندگی خواهیم کرد. این طلاها را هم دادهاند به عنوان سرمایه این زندگی؛ ولی فکرش را نکردهاند که ما زندگی مهمتری داریم و برای آن زندگی که ابدیتیست تمام نشدنی، هیچ سرمایهای نداریم. بزرگترهای ما اصلا فکرش را نکردند که ما چطور با دست خالی به خانه آخرت برویم و چطور تا ابد زندگی کنیم درحالی که سرمایهای نداریم.
در واقع الان باید یقه خودم را بگیرم؛ چون سرمایه آن زندگی ابدی را خودمان باید از الان جمعوجور کنیم. هیچکس آنطرف به دادمان نمیرسد و من فکر میکنم لازم است چیزی از همین طلاها را ذخیره کنیم برای آن زندگیِ ابدی.
توی این دنیا هیچ چیز مال ما نیست. همهچیز را روزی از دست خواهیم داد، دیر یا زود. تنها چیزی متعلق به ما خواهد شد که آن را بخشیدهایم؛ و قسمت امیدبخش ماجرا آنجاست که خداوند انفاق را زیاد میکند و برکت میدهد. آن دنیا با انفاقهای کوچک، میشود مدتها زندگی کرد، برعکس این دنیا که مال هرقدر زیاد باشد، آخرش تمام میشود. وقتی میبخشی، درواقع برای آخرتت سرمایهگذاری کردهای و مالت وقتی به تو برمیگردد که بیشتر از همهی زندگیات به آن نیاز داری. ما بیش از همه در آخرت به مالمان محتاجیم؛ به مالی که انفاق کردهایم.
✨ و خداوند فرموده است که برای رسیدن به نیکی، راهی جز انفاق از دوستداشتنیها نیست. هیچ راهی نیست: لَن تَنَالُواْ ٱلبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ(آلعمران، ۹۲). فرموده است «لن تنالوا»، نه «لا تنالوا». لن یعنی هرگز، یعنی هیچ راهی ندارد جز همین انفاق از آنچه دوست داری.
چند روز است که برای دادن هدایای عقدم به لبنان، دل توی دلم نیست. احساس میکنم دارم از بهشت عقب میمانم. از این که این طلاها را به خودم بچسبانم خجالت میکشم، درحالی که مسلمانان غزه و لبنان در این مواجهه حیاتی حق و باطل، تمام زندگیشان را فدا کردهاند. خجالت میکشم که طلاها را درحالی به خودم بچسبانم که زنان دیگر دارند خودشان را از سنگینیِ طلا میرهانند و زندگی ابدیشان را آباد میکنند.
اسمش کمک به غزه و لبنان است؛ ولی باطنش رهاندن خود است از شُحِّ نفس و بخل و هر صفتی که انسان را از انسان بودن میاندازد. باطنش نجات خود است از ورطه هلاکت آخرالزمان. باطنش آدم شدن است؛ درواقع تا دوستداشتنیهایت را از خودت جدا نکنی و کنده نشوی، آدم نمیشوی و من این را به تجربه فهمیدهام؛ نه که در کتابها خوانده باشم.
🔆 روسری سفیدی را سرم کردهام که سر سفره عقد پوشیده بودم. طلاها را توی کیفم گذاشتهام و دل توی دلم نیست که برسیم به گلستان شهدا. دل توی دلم نیست که از سنگینیِ این طلاها رها شوم و برای زندگی ابدیمان سرمایهای دست و پا کنم.
✍ ش. شیردشتزاده
#ایران_همدل
#همدلی_طلایی #غزه
@rabteasheghi⏪
در پیمانها و قوانین خاک خورده بین المللی، خبرنگار مصونیت دارد؛ نباید مورد حمله قرار بگیرد. حال بگذریم که سران به اصطلاح ابرقدرت جهان با چشمپوشی از قوانین خودشان، نه تنها خبرنگار را بلکه خبر را هم به رگبار گلوله گرفتهاند؛ یکی را با گلوله سربی و دیگری را با گلوله تحریف به شهادت میرسانند.
اکنون با گذشت یک سال نام تعداد بیشماری شهید خبرنگار به جامانده است که خبرنگاری جزئی از وجود مقاومشان بوده است.
خبرنگاری تنها این نیست که بلندگو به دست خبری را مخابره کرد؛ بلکه خبرنگاری به اندیشه است؛ اندیشهای که بدون آن لحظهها به یادماندنی نمیشوند.
خبرنگاری یعنی فرصتی برای مقابله رسانهای با استکبار جهانی!
حالا توهم یک خبرنگار باش!
پایگاه خبری جبهه مقاومت منتظر توست.
✍🏻محدثه صدرزاده
#خبرنگار #غزه
http://eitaa.com/istadegi
hazrate_zeynab_231406.mp3
3.22M
🌷🌱
✨هزاران سلام بر دختر زهرا(س)...
🎤هادی فاعور
#میلاد_حضرت_زینب و #روز_پرستار مبارک!
http://eitaa.com/istadegi
امشب به مناسبت میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها دو قسمت تقدیمتون میشه🌷
عیدتون مبارک🌱
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 63
به گوشیام نگاه کردم. فقط چند دقیقه تا طلوع آفتاب مانده بود. با قرنیزهای دیوار نمازخانه تیمم کردم؛ به امید این که واقعا سنگ باشند. ایستادم به نماز و توی نماز، باز هم فکر کشتن آن ناشناس در ذهنم چرخ میخورد. انقدر ذهنم را پر کرده بود که نمیفهمیدم نماز میخوانم؛ رباتوار و تندتند اذکار را میخواندم تا تمام شد. سلام نماز را که دادم، تازه یادم افتاد نماز میخواندم.
دلم میخواست سرم را روی مهر بگذارم و بغضی که ته ته گلویم رسوب کرده بود را بیرون بریزم؛ ولی برای کشتن آن ناشناس به بغضم نیاز داشتم. فقط یک نفس عمیق کشیدم و از جا برخاستم.
همراهم را درآوردم. تماس و پیامی نداشتم. خواستم با کمیل تماس بگیرم؛ ولی پیش از آن که انگشتم نامش را لمس کند، خودش زنگ زد.
-بله آقا؟
-معلومه کجایی؟
-بیمارستانم. دارم میام.
-حال خانمت خوبه؟
-بله آقا، خطر رفع شد.
-خیلی خب، زود بیا پارک. کارت دارم.
منظورش از پارک، فضای سبزی نزدیک ستاد بود. معمولا وقتی میخواست خیلی خصوصی حرف بزند و مطمئن باشد هیچ دیوار و موش و گوشی دور و برش نیست، میگفت بیایم آنجا.
اول رفتم توی سرویس بهداشتی و چند مشت آب پاشیدم به صورتم. توی آینه، خودم را نمیشناختم. یک سایه سیاه روی صورتم افتاده بود که نه از خستگی بود نه بیخوابی. خشم و بود و انتقام. درونم شعلهای روشن بود که داشت از درون آبم میخواستم تا تمام نشدهام، آن ناشناس را هم با آن بسوزانم.
میدانم... میدانم. این اشتباه بود که وظیفه شغلی را با انگیزه شخصی قاطی کنم؛ ولی دیگر درست و غلط را در محاسبات ذهنم دخالت نمیدادم. فرمان مغزم را همان شعله به دست گرفته بود.
خودم را رساندم به فضای سبز. کمیل روی یک نیمکت نشسته بود. هوا هنوز خیلی گرم نشده بود و میشد بیرون نشست. کنارش نشستم.
-کارم داشتید آقا؟
-گلوله مال بچههای خودمون بوده.
این را بیمقدمه و ناگهانی گفت، مانند سیلیای که بزند توی صورتم. مات ماندم.
-یعنی چی؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 64
این را بیمقدمه و ناگهانی گفت، مانند سیلیای که بزند توی صورتم. مات ماندم.
-یعنی چی؟
-دوتا عامل توی بیمارستان رو یکی از بچههای خودمون کشته. هردوشون رو.
-مطمئنید؟
-کاملا.
-خب این یعنی چی؟
-خودت نمیدونی؟
میدانستم؛ ولی نمیخواستم باورش کنم. دنبال این بودم که حرفی امیدبخشتر بزند؛ ولی انگار در باتلاق افتاده بودیم و هرچه دستوپا میزدیم بیشتر فرو میرفتیم. لبهایم را به هم فشردم و سرم را تکان دادم. کمیل یک نفس عمیق کشید. گفتم: خب چرا اینو به من گفتید؟
-چون تنها کسی که برای پریشب عذرغیبت داره تویی.
-یعنی همون شبی که اون دوتا به قتل رسیدن؟
-آره. تو اون شب توی اداره بودی؛ خودمم بودم. ولی بقیه بچههای دور و برمون نه.
آفتاب داشت بالا میآمد و گرم میشد. با به کار افتادن مغزم، هشدار گرسنگی هم روشن شده بود. پرسیدم: حدسی ندارین؟
-فعلا نه...
ادامه حرفش را خورد. چند لحظه سکوت کرد. گفتم: یکی تو ذهنتونه، نه؟
-نه دقیقا. دارم به این فکر میکنم که میشه طرف رو از تیراندازیش بشناسیم؟
-یعنی ممکنه؟ انقدر دقیق؟
-تنها راهمونه. هیچ مدرک دیگهای سر صحنه نبود.
و باز هم یک نفس عمیق کشید. معدهام غرغر کرد. آفتاب دیگر چیزی از خنکای صبح باقی نگذاشته بود.
-اینا رو کس دیگهای هم میدونه؟
-فقط بچههای سلاحشناسی پزشکی قانونی.
-تصمیم دارید به کسی نگید؟
سرش را تکان داد و به روبهرو خیره شد.
-و من که میدونم باید چکار کنم؟
باز هم نگاهم نکرد.
-برو یه چیزی بخور که مغزت کار کنه و بفهمی منظورش از دایره چیه.
این لحن یک معنا بیشتر نداشت: بیشتر از این فضولی نکن، به موقعش خبرت میکنم.
من اما سر جایم ماندم.
-یه خبر هم من براتون دارم.
سرش را خم کرد و با دو دست شقیقههایش را ماساژ داد. حالش بهتر از من نبود.
-چی میخوای بگی؟
-دیشب که حال خانمم بد شده بود، تقصیر اون بود.
یکباره سرش را بلند کرد.
-چی؟
-مثل این که یه نفر ونتیلاتور رو دستکاری کرده بود؛ ولی پرستار به موقع رسید. درواقع نمیخواست خانمم رو بکشه، میخواست تهدیدم کنه که میتونه این کار رو انجام بده.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi