eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
539 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله، بیشتر کتاب‌ها در نرم‌افزار طاقچه هستند به صورت الکترونیکی، اما رایگان نیستند. طاقچه رو می‌تونید از این لینک دریافت کنید: http://www.taaghche.com/invitation/qpgeapypch791904 هشتگ رو جستجو کنید🙂
سلام در پایان رمان که در رابطه با آشوب‌های دی‌ماه ۹۶ بود عباس شهید شد
سلام پاسخ این سوال خیلی مفصله. اما خلاصه بگم که این جریان، جریانی هست که در دهه اخیر پررنگ‌تر شده؛ اسلام رو به طور کامل زیر سوال می‌بره و سعی داره دین زردشت و آیین کوروش و کوروش‌پرستی رو جایگزین اسلام کنه. به طور افراطی‌ای از ایران باستان و اسطوره های باستانی دفاع می‌کنه و سعی داره ایران باستان رو در مقابل ایران اسلامی قرار بده. در واقع می‌خواد اینطور القا کنه که هویت ایرانی و هویت اسلامی با هم متضاد هستند و ایران با ورود اسلام دچار افول شد. ضمن این که دفاع جانانه‌ای از پادشاهان پهلوی می‌کنه و سنگ رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی رو به سینه می‌زنه. طرفداران این جریان اکثرا جوانانی هستند که زمان شاه رو ندیدند و فقط بخاطر تبلیغات دشمن، تصور می‌کنند اون دوران خیلی خوب بوده. طرفداران این جریان، معتقدند باید نظام جمهوری اسلامی ‌براندازی بشه و رضا پهلوی(پسر محمدرضاشاه) دوباره نظام شاهنشاهی رو برقرار کنه. در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران اثر شهید مطهری، به شبهات باستانگراها پاسخ داده شده. حتما این کتاب رو بخونید.
سلام. لطف دارید🙂 بله، خاصیت روایت اول شخص همینه که مخاطب احساس صمیمیت بیشتری می‌کنه اول: سعی کردم حداقل ۷۰درصد منابعی که در رابطه با موضوع هست رو مطالعه کنم، و یا بیشتر. دوم: فعلا تصمیم جدی ندارم. سوم: پیشنهاد من اینه که بسم‌الله بگه و شروع کنه!! نباید منتظر معجزه باشید، باید از یه جایی شروع کرد. قطعا اولین اثر خیلی خوب نخواهد بود. اما باید شروع کرد. ضمن اینکه، مهم‌ترین چیز برای کسی که می‌خواد بنویسه، مطالعه زیاد هست. رمان و داستان خوب زیاد بخونید، خیلی زیاد. مخصوصا اگر نمی‌تونید کلاس شرکت کنید.
سلام خیر. چیزی به نام رشته نویسندگی نداریم.
سلام بله
سلام بله🙄
سلام رشته ادبیات و رشته‌های مشابهش می‌تونه ربط داشته باشه اما لزوما این طور نیست که هرکس ادبیات بخونه نویسنده می‌شه یا نویسنده‌های معروف ادبیات خوندند. این که نویسنده بشید یا نه به ذوق و استعداد و تلاش خودتون ربط داره نه رشته.
سلام عجب سوالی... اگر واقعا توانایی و شایستگی‌ش رو داشته باشه و واقع‌بینانه این تصمیم رو گرفته باشه، بله حتما.
اتفاقا توی فکرش هستم...شاید روزی نوشتم. ان‌شاءالله
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 15 و به قرآنِ توی دستم اشاره می‌کند. به چهره شکسته و خسته‌اش لبخند می‌زنم و می‌گویم: کتاب الله. قرآن. با دقت نگاهم می‌کند و از تعجب اخم می‌کند. بعد از چند ثانیه می‌گوید: ألست شيعي؟(مگر شیعه نیستی؟) و با چشمانش به مُهر تربتی که مقابلم گذاشته‌ام اشاره می‌کند. منظورش را نمی‌فهمم و می‌گویم: إی. انا شیعی.(بله من شیعه‌م.) -هل يقبل الشيعة القرآن أيضا؟(شیعه‌ها هم قرآن رو قبول دارند؟) بغض در گلویم جان می‌گیرد. به پیرزن حق می‌دهم اینطوری فکر کند. الان بیشتر از ده سال است که تکفیری‌ها و سلفی‌ها با تمام توانشان سعی دارند میان شیعه و سنی اختلاف بیندازند و در مناطق سنی‌نشین سوریه، علیه شیعه تبلیغات می‌کنند. اصلا همین اختلاف‌ها بود که سوریه را به این‌جا کشاند؛ وگرنه تا قبل از تفرقه‌افکنیِ تکفیری‌ها، شیعه و سنی داشتند کنار هم زندگی‌شان را می‌کردند و مشکلی با هم نداشتند. آه می‌کشم از مظلومیت شیعه. تازه یادم می‌افتد داعش به این مردم گفته است شیعه‌ها قرآن را قبول ندارند. مفاتیح را نشان مردم می‌دادند و می‌گفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن! دوباره لبخند می‌زنم: کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.) لبخند مادرانه‌اش، دندان‌های کرم‌خورده‌اش را به رخ می‌کشد. دلم می‌سوزد برای او و همه مردمی که این‌جا زیر یوغ داعش، از ساده‌ترین امکانات درمانی هم محرومند. قرآن جیبی‌ام را سر جایش می‌گذارم. چشمم می‌افتد به دستان پیرزن که آرام روی پایش کشیده می‌شود. پایش درد می‌کند و صورتش هربار از درد در هم می‌رود. دلم می‌خواهد کاری برایش بکنم؛ نمی‌توانم بگذارم این‌جا درد بکشد. نگاه ناامیدانه‌ای به کوله‌ام می‌کنم؛ نمی‌دانم برای چه. تهِ کوله، یک ورق قرص مسکن پیدا می‌کنم. تا در منطقه جنگی نباشی، این را نمی‌فهمی که قرص مسکن در منطقه جنگی از طلا هم باارزش‌تر است. از دیدن قرص‌ها ذوق می‌کنم و آن‌ها را به پیرزن می‌دهم: إتفضلی. هذه الحبوب تقلل الألم.(بفرمایید. این قرص‌ها دردتون رو کم می‌کنه.) چهره‌اش از هم باز می‌شود و ناباورانه قرص‌ها را می‌گیرد. این مردم الان چندین سال است که غذای درست و حسابی هم ندارند چه رسد به دارو. دستانش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: شکرا. الله یحفظک ابنی.(ممنونم. خدا حفظت کنه پسرم.) دستم را بر سینه می‌گذارم: حفظکم الله ان‌شاءالله.(خدا شما رو حفظ کنه ان‌شاءالله.) و از جایم بلند می‌شوم. ابوعزیز می‌آید داخل اتاق و می‌گوید: یجب الذهاب. انها یتأخر.(باید بریم. دیر می‌شه.) ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 16 کوله‌ام را برمی‌دارم و با لباس‌های جدید و مدارک شناسایی و ترددی که ابوعزیز بهم داده، آماده رفتن می‌شوم. مادرِ ابوعزیز با این که پایش درد می‌کند، به سختی از جا بلند می‌شود و می‌گوید: اعتن بنفسک ابنی. فی امان الله.(مواظب خودت باش. در پناه خدا.) در تاریکی شب، پنهانی و پشت سر ابوعزیز خودمان را می‌رسانیم به یک خانه متروکه. یک تویوتا لندکروز مشکی و گل‌مالی شده و درب و داغان با پلاک سعودی داخل حیاط خانه است. ابوعزیز می‌گوید: خزانها ممتلئ. لیس لدیها مشکلۀ.(باکش پره. مشکلی نداره.) -شکراً اخی. الله یحفظک ان‌شاءالله.(ممنونم برادر. خدا حفظت کنه.) و بقیه پولش را می‌دهم. بالاخره نمی‌شود بگوییم جوان مردم، در چنین شرایطی برایمان ماشین جور کند و پولی بهش ندهیم. باید بتواند در این شرایط سختی که داعش برایشان درست کرده، زندگی‌اش را بچرخاند و شکم خودش و مادرش را سیر کند. پول را می‌گیرد و چشمان گود رفته‌اش برق می‌زنند: الله یبارک!(خدا برکت بده!) خودرو را بررسی می‌کنم تا خیالم راحت شود که ایمنی لازم را دارد. سوار می‌شوم. ابوعزیز در حیاط را برایم باز می‌کند تا از خانه خارج شوم. از الان باید یادم باشد در لباس نیروهای داعشم؛ هرچند حتی شبیه شدن به چنین موجوداتی هم حالم را بد می‌کند. یک رانندگی طولانی درپیش دارم؛ حدود چهارصد کیلومتر. آیۀالکرسی می‌خوانم و صدتا صلوات را به حضرت ام‌البنین علیهاالسلام هدیه می‌کنم که خودشان مراقبم باشند. نمی‌دانم سالم می‌رسم به نیروهای خودی یا نه؛ اما دوست ندارم زنده دست داعشی‌ها بیفتم. در ذهنم جواب‌هایی که برای ایست‌های بازرسی آماده کرده‌ام را مرور می‌کنم. برای این که خوابم نبرد، زیر لب و برای خودم روضه می‌خوانم. هنوز هم دارم حاشیه فرات رانندگی می‌کنم و بوی فرات خودش را می‌کشد داخل ماشین. در حاشیه فرات رانندگی کردن هم عالمی دارد...انگار فرات هم دارد پابه‌پای من می‌آید و روضه می‌خواند. اصلا خود فرات در دیدرس نیست؛ اما ذهنم خودش می‌رود تا لب فرات. با یک دست روی زانویم می‌زنم و دم می‌گیرم: مستان همه افتاده و ساقی نمانده/یک گل برای باغبان باقی نمانده...صحرا همه گلگون شده/ هر بلبلی دل‌خون شده/ مظلوم حسینم...مظلوم حسینم... پدرم با هیچ شعری به اندازه این گریه نکرد. این شعر را که می‌شنید کلاً به هم می‌ریخت؛ عرق می‌کرد، صورتش سرخ می‌شد و نفسش به خس‌خس می‌افتاد. دو دستی می‌زد توی سرش و به یک نقطه خیره می‌شد. طوری نگاه می‌کرد که انگار دارد صحنه را می‌بیند؛ نگاهش رنگ ناباوری داشت؛ مانند آن‌هایی که در یک حادثه دچار شوک شده اند و نمی‌توانند باور کنند. انگار هرچه استاد کریمخانی می‌خواند را بابا دیده بود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi