نظرات شما عزیزان
پ.ن: ببخشید که نمیتونم قسمت جدید بدم. حلال کنید. لطفاً تا فردا صبر داشته باشید و منو با حضرت عباس طرف نکنید😓
فقط چون قسم دادید، برای این که خیالتون راحت بشه میگم که عباس اینجا شهید نمیشه(توی رمان نقاب ابلیس اشاره شده).
پ.ن۲: این خشونت که تقصیر من نیست، تقصیر تکفیریها ست.
پ.ن۳: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📲🇮🇷
✅ دستگیری اعضای یک گروهک ضد انقلاب در اصفهان
سازمان اطلاعات سپاه صاحب الزمان (عج) اصفهان:
🔹اعضای این گروهک ضدانقلاب که قصد داشت با فضاسازی در شبکههای اجتماعی و فضای حقیقی علیه امنیت مردم اقدام کنند، پیش از هر اقدامی در رصد اطلاعاتی پاسداران گمنام امام زمان (عج) در سازمان اطلاعات سپاه حضرت صاحب الزمان (عج) قرار گرفتند و دستگیر شدند.
🔹از این گروه مقادیری سلاح و مهمات جنگی نیز کشف و به دست آمد.
#سازمان_اطلاعات_سپاه
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
یکی از مخاطبان هم به بنده پیام داده بودند و خواسته بودند پاسخشون رو به لینک ناشناس شون ارسال کنم، بنده همون ابتدا که گفتند پاسخ رو فرستادم ولی مثل این که دریافت نکردند هنوز.
خلاصه که عذرخواهم.
امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد.
و خواهشمندم اگر میخواید به پیامتون خصوصی پاسخ داده بشه، ارسال پاسخ رو فعال بکنید.
دوستان عزیز باز هم از طرف شما سوال به دست ما رسیده
اما اجازه بدید پاسخگویی به سوالات رو بذاریم برای فردا صبح تا نظم کانال حفظ بشه🙂
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 185
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام. دارم میافتم روی زمین. مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم.
کمیل میگوید:
دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمیشود.
خستهام؛ خیلی خسته.
به مطهره نگاه میکنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد:
الان تموم میشه. یکم دیگه مونده.
لبخند میزنم. تشنهام. تصویر کمیل و مطهره تار میشود و پلکهایم میافتند روی هم.
صدای همهمه میآید؛ صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی.
بوی تند الکل.
بوی خون.
صدای پا، صدای دویدن.
باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش.
نور.
درد.
تشنگی.
ضعف.
نور.
اینها اولین چیزهایی ست که میفهمم و حس میکنم. گلویم میسوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده.
بدنم درد میکند. مگر کمیل نگفت الان تمام میشود؟
پس چرا هنوز درد را حس میکنم؟
زندهام یا مرده؟
مطهره کجا رفت؟ کمیل کجاست؟
دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم؛ یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن میآید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق.
نمردهام؟
به حافظهام فشار میآورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند.
صدای تیر.
حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم.
صدای پا متوقف میشود. تهمانده نیرویم را جمع میکنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را میزند.
صدای آشنایی میگوید:
سید! سیدحیدر!
دوباره به خودم زحمت میدهم تا چشم باز کنم. همهجا سپید است. نور سپید.
دنبال منبع صدا میگردم. دوباره صدایم میزند:
آقا حیدر!
لحنش را میشناسم. لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر.
اخم میکنم. میبینمش که بالای سرم ایستاده. میگوید:
صدای من رو میشنوید؟ منو میبینید؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi