eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چشم🙂
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 185 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: بگو یا حسین! دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم روی زمین. مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد که نیفتم. کمیل می‌گوید: دیگه تموم شد. الان همه‌چی درست می‌شه، فقط بگو یا حسین. لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. لبخند می‌زنم. تشنه‌ام. تصویر کمیل و مطهره تار می‌شود و پلک‌هایم می‌افتند روی هم. صدای همهمه می‌آید؛ صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی. بوی تند الکل. بوی خون. صدای پا، صدای دویدن. باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش. نور. درد. تشنگی. ضعف. نور. این‌ها اولین چیزهایی ست که می‌فهمم و حس می‌کنم. گلویم می‌سوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده. بدنم درد می‌کند. مگر کمیل نگفت الان تمام می‌شود؟ پس چرا هنوز درد را حس می‌کنم؟ زنده‌ام یا مرده؟ مطهره کجا رفت؟ کمیل کجاست؟ دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم؛ یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن می‌آید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق. نمرده‌ام؟ به حافظه‌ام فشار می‌آورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند. صدای تیر. حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم. صدای پا متوقف می‌شود. ته‌مانده نیرویم را جمع می‌کنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را می‌زند. صدای آشنایی می‌گوید: سید! سیدحیدر! دوباره به خودم زحمت می‌دهم تا چشم باز کنم. همه‌جا سپید است. نور سپید. دنبال منبع صدا می‌گردم. دوباره صدایم می‌زند: آقا حیدر! لحنش را می‌شناسم. لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر. اخم می‌کنم. می‌بینمش که بالای سرم ایستاده. می‌گوید: صدای من رو می‌شنوید؟ منو می‌بینید؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 186 می‌خواهم حرف بزنم؛ اما نمی‌توانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتی‌ام هم انرژی ندارم. یک بار پلک می‌زنم به معنای تایید. لبخند می‌زند: خدا رو شکر. حالتون خوبه؟ باز هم پلک بر هم می‌گذارم. گیجم. من این‌جا چکار می‌کنم؟ خوابم؟ پوریا این‌جا چکار می‌کند؟ یعنی نجاتم داده‌اند؟ پوریا این‌ها را از چشمانم می‌خواند که می‌گوید: فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید. می‌خواهم گردنم را بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم می‌آید. سرم را فشار می‌دهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست می‌گذارد روی شانه‌ام: بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب می‌شه. مشکل جدی‌ای نیست. مشکل دیگه‌ای ندارید؟ ابرو بالا می‌دهم و به سختی لب باز می‌کنم: آب... نگاه پوریا می‌چرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمه‌اش خالی شده و دارد قطره‌قطره وارد رگ‌ دستم می‌شود؛ خون. می‌گوید: فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید. خب، این هم از این! پوریا نگاه گنگم را که می‌بیند، می‌گوید: یه آقایی می‌خوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید. و از اتاق خارج می‌شود. اطرافم را می‌بینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نم‌زده و هوای دم کرده و پنجره‌ای که روی آن چسب پهن زده‌اند تا موج انفجار آن را خرد نکند. پنکه قدیمی‌ای دارد یک گوشه می‌چرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمی‌آید. چشم می‌بندم. دوباره صدای قدم زدن می‌آید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک. قدم زدن دو نفر. وارد اتاق می‌شوند. دوباره چشمانم را باز می‌کنم و اول، حامد را می‌بینم و بعد حاج رسول را. حاج رسول این‌جا چکار می‌کند؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
دیگه فکر کنم بعد چند شب خیالتون راحت شده باشه😌 بفرمایید، دیدین چیزیش نشد
نظر شما عزیزان پ.ن: سپاسگزارم، لطف دارید نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام ممنونم، لطف دارید. ان‌شاءالله بهتر هم بشه بیشتر از این دیگه واقعا دلم نیومد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فکر کنم امامزاده علی‌اکبر چیذر تهران باشه.. مهم اسم و رسم شهدا نیست. رفتن به مزار شهدا حال رو خوب می‌کنه حتی اگه معروف نباشند. ان‌شاءالله توفیقش رو پیدا کنید و برای ما هم دعا کنید
سلام ان‌شاءالله...شاید. _____________________ علیکم السلام. بله اشکال نداره
سلام ان‌شاءالله که خیره. ____________ سلام کتاب «من زندگی موسیقی» رو بدید بخونه.
سلام بله، شخصیت های داستان تا حد زیادی شبیه نویسنده میشن. اما اینطور هم نیست که من خیلی مغرور باشم و نشه باهام حرف زد. اتفاقاً اگر از دوستانم بپرسید می‌بینید توی جمع دوستان و خانواده خیلی اهل شوخی و بگو بخند هستم. ولی با غریبه‌ها سخت ارتباط می‌گیرم. و توی برخورد با غریبه‌ها و مخصوصاً نامحرم خیلی خشک و جدی برخورد می‌کنم. خیلی از دوستانم می‌گن ما اولین بار که تو رو دیدیم ازت ترسیدیم و فکر کردیم نمی‌شه باهات حرف زد ولی بعد که یکم صمیمی شدیم دیدیم اینطور نیست.
سلام بله واقعاً داشتن چنین رفقایی نعمته
سلام نظرات شما پیرامون رمان خط قرمز. ممنونم از لطف همه شما عزیزان🌿 فعلاً امکان زیاد کردن پارت‌ها نیست. هرشب دو صفحه در اختیار شما قرار می‌گیره که البته سعی دارم بیشترش کنم.
سلام بله، راستش خودم هم موقع نوشتن اون قسمت خیلی به رفاقت قشنگ‌شون غبطه خوردم. رفاقت خوبه اینطوری باشه که بعد از شهادت هم تموم نشه... ان‌شاءالله خدا توفیقش رو به همه ما بده
سلام بله، واقعا خودم هم دلم نیومد بیشتر از این اذیت بشه. ________________ سلام ان‌شاءالله موفق باشید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام بله، حیف بود. تازه درد این که تا پای شهادت بری و شهید نشی خیلی زیاد تره... ولی عباس هنوز کارای ناتموم داره... _________________ سلام ممنونم که وقت گذاشتید. لطف دارید. ببینید، دشمن از میلاد خواست باهاش همکاری کنه، میلاد هم با هماهنگی حاج حسین اطلاعات سوخته بهشون داد و در عوض اطلاعات گروه‌های تروریستی‌ای که بودند رو جمع‌آوری کرد و ریخت روی فلش و گذاشت توی عروسک دخترش. بعد که دشمن فهمید میلاد بهش اطلاعات سوخته داده، خواست میلاد رو توی اون تصادف بکشه. اما میلاد زودتر اطلاع داد که حاج حسین بره اون اطلاعات که روی فلش بود رو برداره.
سلام استاد که نیستم، ولی سر کلاس باید جدی بود. خارج از کلاس چشم🙂
سلام ممنونم. چشم، باید فرصت کنم بنویسم و مهم‌تر از اون، یادم بیاد.
سلام 🙂🙂🙂 دخترهای خوبی باشید تا بازم بگم بچه‌ها.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 🌷 نخستین بانوی شهیده تفحص شده 🔸پیکر مطهر شهیده فاطمه اسدی پس از ۳۷ سال در کوه‌های منطقه دیواندره کردستان تفحص شد. 🔹شهیده اسدی نخستین بانوی شهید تفحص شده کشور است که در دوران دفاع مقدس به دست ضد انقلاب به شهادت رسید.
سلام ممنونم از انتقاد شما🌿 بله، یکی از علت‌هاش حضور نامحرم در کانال هست. اگر دقت کنید خیلی ایموجی هم استفاده نمی‌کنم. اما یک علت دیگه ش هم اینه که در مقابل ابراز احساسات شدید، کلا مغزم فلج می‌شه و نمی‌دونم چی بگم. توی دنیای واقعی هم همینطورم. شما ببخشید به بزرگی خودتون🙂
سلام خیر مخصوص بانوان نیست؛ همه می‌تونن عضو بشن.