✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت سوم
باز به جمعیت نگاه میکنم. از صدای بوق ماشین ها کلافه شده ام؛ راهم را کج میکنم و به سمت پارک آن نزدیکی راه میافتم. سر به زیر قدم بر میدارم و به این اغتشاش و اوضاع امروز فکر میکنم. دستی بازویم را میگیرد؛ بر میگردم و نگاهش میکنم زنی است با چادر رنگی. از چشمانش اظطراب فریاد میزنند.
-دخترم تو دانشگاه بودی؟
بریدهبریده حرف میزند و صدایش میلرزد.
-بله یک ساعت پیش بودم.
-کلاسا مگه تموم نشده؟ پس بچه من چرا نیومد؟ میترسم این از خدا بیخبرا بلایی سرش بیارن.
سعی میکنم دلداریاش بدهم و برای همدردی دستی به شانهاش میزنم.
-نگران نباشید؛ اتفاقی نمیافته.
انگار هنوز هم دلش آرام نشده است.
-ببین تو میشناسیش؟ کیوان احمدی.
چشمانم درشت میشود. من از کجا باید پسرش را بشناسم؟!
-نه والا، میرسه نگران نباشید.
-اگه دیدیش بگو منتظرشم.
بیچاره زن معلوم است حسابی ترسیده، چون متوجه حرفهایش نیست. چشمی به او میگویم و راه میافتم. پیر مرد راست میگفت؛ مردم کمی هم حق اعتراض دارند! این که یک شبه بنزین سه برابر شود برای آنهایی که نان خوردن هم ندارند ظلم است.
به پارک رسیدهام. به سمت آلاچیق گوشهای پارک میروم. نیاز به خلوت دارم. البته به غیر از میدان که پر از جمعیت و صداست بقیه جاها سکوت محض است. خُرد شدن برگها زیر پایم حالم را کمی خوب میکند. وارد آلاچیق میشوم و روی صندلیهای چوبیاش مینشینم.
از داخل کیف موبایلم را درمیآورم. وقتی صفحه قفل را باز میکنم پیامی با شماره ناشناس روی صفحهام خودنمایی میکند.
«مطمئن باش تقاص پس میدی؛ همهجا هستیم، منتظرمون باش. میگی چرا؟ به خاطر این...»
تکهای از رمانم را نوشته است، دقیق همان جایی که ماجرای سالهای ۷۸ را افشا کردهام. اما او کیست که از رمان من باخبر است؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
سلام
بله مسائل سیاسی و مذهبی به دلیل دسته بندی ها و تفرقه هایی که درش وجود داره باعث دوگانگی وجود خود انسان میشه که این نیاز به مطالعه زیاد داره تا شدتش کمتربشه.
#پاسخگویی_صدرزاده
اون قسمت افشاگری اتفاقات سال۷۸ دولت اصلاحاته
____
سلام ممنون🙏🏻
بله همچین چیزی را واقعا نوشتم اما هنوز رمانم جایی انتشار پیدانکرده ان شاء الله به زودی.🙂
#پاسخگویی_صدرزاده
همین جا ان شاءالله ساعت ۵عصرهر روز اگه پیامی باشه جواب گوی دوستان هستم.🙏🏻
#پاسخگویی_صدرزاده
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت سوم
انگار متوجه من شده است. موبایلرا پایین میآورم. خیره نگاهم میکند.
اشک در چشمانم جمع میشود. یک لحظه میگویم بگذار با او درگیر شوم.
جثه اش بزرگتر است. حتی بدترین ضربهها هم با حریف بزرگتر خطرناک است. اصلا یکی از اصول اصلی مبارزه فرار به موقع است. نمیخواهم جیغ بزنم.
داد را ترجیح میدهم. یک آن میآیم داد برنم که به طرفم میدود. پاهایم در لحظه شروع به دویدن میکند.
به طرف دیگر میدان میدوم. گاهی به پشت نگاه میکنم تا ببینم کجاست. نگاه که میکنم دو نفر به دنبالم میدوند. چرا دو نفر.
آن یکی کیست. با تمام توان میدوم. به خاطر توقف ماشینها وسط میدان نمیشود سریع دوید.
البته این موضوع به نفع من هم بود. چون سرعت مردها را کم میکرد.
جایی بین دوتا از ماشین ها گیر میافتم. هیچ راهی نیست. در این شلوغی نمیشود کمک خواست. یعنی کسی صدایم را نمیشنود.
درمانده شدهام. هر دو مرد الان است که برسند. اگر گیر بیوفتم حتما بلایی سرم میآورند مخصوصا که چادریام و...
تازه اگر کیفم را ببینند احتمالا کارم تمام است. می ترسم. نه از مرگ. از اینکه به دستشان بیوفتم و...
با تمام وجودم دعا میکنم که نرسند و به دنبال راه فرار میگردم. مردها نزدیک است برسند.
یک لحظه مرد جوانی جلویشان سبز می شود. چثه متوسطی دارد و لباس خاکی رنگ پوشیده است.
با هردو درگیر میشود. انگار رزمیکار است و به فنون تکواندو مسلط. یکی از مردها را با ضربه هوریو نقش بر زمین میکند. ضربه ای که با چرخش و برخورد پا به سر همیشه حریف را مغلوب میکند.
محو مبارزه اش میشوم. مرد دیگر را با پا هل می دهد و به طرفم میدود. وقتی به من میرسد به چادرم چنگ میاندازد و آنرا میکشد و به سمت بزرگمهر میدود.همیشه بزرگمهر به خاطر موبایل فروشیها شلوغ بود. اما الان...
با کشیدن چادر به دنبالش کشیده میشوم و میدوم. جوری چادرم را میکشد که الان است از سرم کنده شود.
با ناله میگویم: آقا یواش چادرم رو کندی.
توجهی نمیکند و به راهش ادامه میدهد. درحال دویدن دستم را به چادرم میگیرم و تلاش میکنم آن را از دستش بکشم اما بیشتر مقاومت میکند.
احساس میکنم آشناست. اگر مرد دیگری بود حتما جیغ میزدم و کمک میخواستم اما نسبت به او حس خوبی داشتم.
تا نزدیکیهای پل عابر من را با همان شکل میکشاند و وارد کوچه کنار پل میشود. داخل کوچه که میشویم چادرمرا رها میکند و گوشهای نفس تازه میکند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام خدمت شما
چشم من به خانم شکیبا میگم زودتر بزارن راستش من خودم مشتاقترم🌹
#پاسخگویی_اروند
سلام 🌹
بخشی از داستان واقعی و بخشی تخیل نویسنده است.
منتظر باشید متوجه میشوید. 😌
#پاسخگویی_اروند
سلام
اشکال نداره
متن معرفی👇
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 ( ענף זית )
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
📄 اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا دههزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.
و البته، اریحا نام دختریست که ناخواسته وارد یک نبرد سههزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سالهاست درجریان است.
آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق میافتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند.
توصیه می کنم دخترها بخوانند...
#پاسخگویی_فرات
سلام
خواهش میکنم.
راستش به نظر من اشکالی نداره، نمیدونم چرا میگن تحریکآمیزه.
من قبلا گاهی میزدم، اما بهش عادت ندارم و استفاده نمیکنم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بنده پیام شما رو ریپلای کردم به فیلمی که چندروز پیش درباره این بانوی شهید گذاشتم.
#پاسخگویی_فرات
سلام بزرگوار
خوش آمدید.
ممنونم بابت لطف شما🌿🌷
انشاءالله شما هم سلامت باشید
#پاسخگویی_فرات
سلام
شما فقط بنویسید.
به خوب یا بد شدنش فکر نکنید.
کتابهای نویسندههای معروف جهان و کتابهایی که در کانال معرفی کردم رو هم مطالعه کنید.
#پاسخگویی_فرات