سلام ممنون🙏🏻
این سه رمان مکمل هم دیگست باسه دید و اتفاق مختلف اما مثل هم به عبارتی مکمل هم دیگست گاهی اتفاقات تکرار شده در داستان ها.
#پاسخگویی_صدرزاده
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت پنجم
ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار میشود و با سرعت به طرف ما میآید.
ناخودآگاه پشت سید علی قایم میشوم.
پسر جوانی به ما میرسد. قدش از سیدعلی بلند تر است و تیپ مشکی دارد.
با اخم نگاهش میکنم. نگاهی به من میکند و لبخند میزند. میگوید: عه سلام مامان.
چی؟ مامان؟ مامان کیست؟ پشت سرم را نگاه میکنم تا ببینم با چه کسی صحبت میکند ولی کسی نیست.
پسر میگوید: مامان با خودتم.
میگویم: من؟
میگوید: آره دیگه.
شوکه شدهام. یعنی چی؟ همان لحظه سید علی میگوید: ای بابا این چه وضعشه. بیچاره داشت سکته میکرد. مثلا اومدم کم کم بهش بگم اون وقت تو یه دفعه اومدی میگی مامان!
پسر میگوید: نه بابا نه که حالا شوکه نشد. من حداقل با چادر نکشیدمش دنبال خودم ولی تو...
سیدعلی نمیگذارد ادامه دهد: باشه آقای محافظه کار. حالا چه خبر؟ چی شد؟
پسر به من نگاه میکند و میگوید: هیچی.
اغلب خیابونا رو بستن.باید یه جایی رو پیدا کنیم پناه بگیریم تا وضعیت بهتر بشه. با ابوالفضل هم حرف زدم.
به هر دویشان نگاه خشمگینی میکنم و با عصبانیت میگویم: میشه یه نفرتون به من بگه دقیقا چی میگید؟! شما چرا به من میگی مامان. شما کی هستی؟
پسر سینه اش را صاف می کند و می گوید: عرضم به حضور انور شما بنده استاد استادا باحال باحالا رفیق رفیقا...
سیدعلی پسکلهای به پسر میزند و میگوید: آی، درست بگو دیگه...
ادامه میدهد:آه، بله بنده جناب آقای مجید هستم. رئیس... ببخشید رفیق شفیق ایشون و پسر گل شما.
به زور جلوی خنده ام را میگیرم. میگویم: راستش من اصلا نه بچه ای دارم نه سنم اندازه مادر شماست. چی میگی شما؟
مجید میخندد و میگوید: خب مام مثل این دادا شخص شخیص رمان شوماییم دیگه. خودت منو نوشتی. کلیام طرفدار پیدا کردم. مامــان منم!!!
سیدعلی سقرمهای به مجید میزند و میگوید: نه بابا تو خیلی طرفدار داری. حالا خوبه همشم سوتی میدیا. یه جا که داشتی منو به کشتن میدادی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
ان شاءالله در همین کانال به زودی میگزارم تا با این آقایان آشنا بشید😅🌹
#پاسخگویی_اروند
دقیقا اصلا توجه نمیکنن که چند سالشونه البته مجید کلا کاری نداره😅🙄🌹
#پاسخگویی_اروند
اتفاقا هستند اشاره کردم که من و خانم شکیبا ایده پردازی داستان خط قرمز و یک داستان دیگه رو باهم انجام دادیم🌹
#پاسخگویی_اروند
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 11
وارد آشپزخانه میشوم و در یخچال قدیمی مادرم را باز میکنم. همانی که مال جهازش بود و خیلی وقت پیش فروختیمش. داخل یخچال، نان و تخممرغها و گوجههایی که حاج حسین خریده را میبینم. مثل این که از قبل گزینه املت را در نظر داشته. خیلی خب، باشد. گوجهها را از یخچال درمیآورم و میشویم. حس همان وقتی را دارم که اولین بار مادر یادم داد املت بپزم. شش، هفت سالم بود؛ در همین آشپزخانه. آن موقع همه چیز را بزرگ میدیدم چون خودم کوچک بودم؛ اما حالا خودم بزرگ شدهام و آشپزخانه را کوچک میبینم.
دارم گوجه خرد میکنم و بچههایم(!) با هم حرف میزنند. نورا میآید داخل آشپزخانه: کمک نمیخواید؟
نگاهش میکنم. دقیقاً عین خود زهراست؛ هم صورتش هم صدایش و حتی همین اخلاق مهربان و کاریاش. میپرسم: ببینم، تو چرا اومدی پیش من؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! من اصلا نمیفهمم چه خبره.
نورا شانه بالا میاندازد: ما هم دقیق نمیدونیم؛ ولی یه خبراییه و فهمیدیم تو و زهرا و محدثه در خطرید؛ از همه بیشتر هم خودِ تو. برای همین تصمیم گرفتیم بهتون کمک کنیم.
-چه خطری؟
-دقیق نمیدونم. راستش من نگران زهرام.
-مگه کجاست؟
-نمیدونم.
ماهیتابه را میگذارم روی گاز و زیرش را روشن میکنم. گوجهها را میریزم داخل روغن داغ ماهیتابه. کاسهای برمیدارم و تخممرغها را داخلش میشکنم و هم میزنم. ابوالفضل و حاج حسین نشستهاند پای تلوزیون قدیمیمان و دارند سعی میکنند خبری بگیرند از اوضاع خیابان. بشری و حورا هردو دارند تلفنی با کسی صحبت میکنند و عباس یک نگاهش به صفحه گوشیاش است و یک نگاهش به پنجره.
تخممرغ را میریزم روی گوجههای سرخ شده و نانها را روی گاز داغ میکنم. سفره را از جای همیشگیاش پیدا میکنم و به نورا میدهم تا پهن کند.
بالاخره سفره ناهار آماده میشود. همه نشستهاند سر سفره بجز بشری که گوشی به دست و نگران میگوید: اریحا توی ترافیک گیر کرده. نمیتونه برگرده خونه.
همه دوباره به من نگاه میکنند. چقدر مادر بودن سخت است! این که هرا اتفاقی میافتد همه به تو نگاه میکنند؛ آن هم درحالی که تو هم یک آدم معمولی مثل آنهایی و کاری از دستت برنمیآید. میگویم: خب باید چکار کنیم؟
حاج حسین میگوید: ببین، من حدس میزنم تو هر چیزی که بنویسی برای ما اتفاق میافته. شاید اینطوری بتونی اریحا خانم رو نجات بدی.
باورش سخت است؛ اما باید باور کنم. میپرسم: خب از کجا معلوم؟
بشری به کیفم اشاره میکند: امتحانش کن! یه چیزی توی دفترت بنویس.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 12
سراغ کیفم میروم و دفتر و خودکارم را برمیدارم. صفحهای را باز میکنم و نگاهی به جمع میاندازم. بعد بدون این که کسی صفحه دفتر را ببیند، مینویسم: عباس سر سفره نشست و به بقیه تعارف کرد بنشینند.
عباس بیدرنگ مینشیند سر سفره و به همه تعارف میکند بنشینند. ناباورانه دوباره امتحان میکنم. این بار مینویسم: حاج حسین یک بشقاب برداشت و به ابوالفضل داد.
حاج حسین یک بشقاب برمیدارد و به ابوالفضل میدهد. میخندم. چه توانایی عجیبی. میگویم: این کارا رو بخاطر این انجام دادین که من نوشتم.
بشری میگوید: خب پس چرا معطلی؟ زود یه فکری به حال اریحا بکن!
توی دفتر مینویسم: اریحا به خانه ما رسید.
صدای زنگ در میآید. حاج حسین بلند میشود و گوشیِ آیفون را برمیدارد: کیه؟
از شنیدن پاسخ چهرهاش باز میشود و دکمه باز شدن در را فشار میدهد. همه با شوق به من نگاه میکنند. تعارف میزنم که بنشینند سر سفره. چند دقیقه بعد، دوباره یک دختر جوان دقیقاً عین خودم وارد خانه میشود که حدس میزنم اریحاست. به من نگاه میکند و میگوید: سلام مامان!
وا میروم. دوباره احساس پیری میکنم؛ یک دختر همسن خودم دارد به من میگوید مامان! اریحا میگوید: اوضاع خیلی خرابه. اصلا معلوم نیست چی به چیه. هیچجا نمیشه رفت.
من هم کنار سفره مینشینم و کمی املت برای خودم در بشقاب میگذارم. میپرسم: الان برای چی بهزاد دنبال منه؟ اون خطری که نورا میگه ما رو تهدید میکنه چیه؟
عباس میگوید: ما هم هنوز دقیقاً نمیدونیم؛ ولی من حدس میزنم اونم این خاصیت دفتر تو رو میدونه، میخواد سرنوشت خودش رو تغییر بده.
حاج حسین هم میگوید: منم همین فکر رو میکنم.
میپرم وسط حرفشان: خب من میتونم توی دفتر یه چیزی بنویسم که نتونه بیاد.
حاج حسین میگوید: اگه از این قضیه خبر داشته باشه، حتماً فکر اینجاش رو هم کرده.
نورا انگشت اشارهاش را بالا میگیرد و میگوید: بعدشم، موضوع فقط تو نیستی. شخصیتهای رمانای زهرا و محدثه هم هستن، اونا تحت تاثیر قلم تو نیستن.
عباس آخرین لقمه املتش را قورت میدهد و میگوید: من فکر میکنم یه هدف بزرگتر از تغییر سرنوشتشون دارن.
-چه هدفی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
سلام بر همه همراهان کانال
امروز صبح بنده خونه نبودم و نشد پاسخگوی پیامهای ناشناس شما باشم.
فقط خانم صدرزاده زحمت ارسال دو قسمت رمان رو کشیدند.
انشاءالله الان پیامهاتون رو پاسخ میدم
نظرات شما عزیزان🌿
سلام.
راستش خودم هم خیلی به ژانر عاشقانه علاقه ندارم.
حس میکنم باید به مسائل جدی تر پرداخت.
شاید یه روز نظرم تغییر کرد؛ اما فعلا که بر این نظر استوارم🙂
#پاسخگویی_فرات
نظرات شما عزیزان🌿
سلام.
کمکم پیام داستان مشخص میشه.
امیدوارم خوب منتقلش کنم.
ممنون از لطف همه شما عزیزان
#پاسخگویی_فرات
سلام
سوال دوم خیلی تکرار شده و بنده یکبار برای همیشه توضیح میدم؛ هرچند مایل به توضیحش نبودم.
به ریحانه میگم اریحا تا بخشی از رمان شاخه زیتون لو نره.
درباره مطهره، بنده نمیتونم همه شخصیتهای رمانها رو بیارم توی نیمه تاریک؛ چون دیگه خیلی شلوغ میشه!!
این شخصیتها بیشتر شخصیت های اصلی هستند.
مطهره شخصیت فرعی بود.
#پاسخگویی_فرات
سلام
موافقم.
البته به زودی حامد هم وارد داستان میشه ولی دیگه مرصاد رو نشد بیارمش.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اتفاقا عشق مهمترین مسئله توی دنیاست.
و اتفاقاً عشق برای خودم هم مهمه.
ولی نه این مدل عشق که بین یک دختر و پسر هست.
من دوست ندارم به این نوع عشق خیلی بپردازم. و چیزی که به عنوان ژانر عاشقانه معروف شده هم همین عشق زمینی و دم دستیه.
من دنبال عشقهای بزرگترم.
اگر اینطور حساب کنید، تمام داستانهای من عاشقانه هستند.
چون فقط یه آدم عاشق میتونه اینطوری به دل خطر بزنه و مجاهدت کنه.
سوختن حسین و کمیل توی رفیق عاشقانه نبود؟
ایثار اریحا توی شاخه زیتون عاشقانه نبود؟
به دل خطر زدن حامد توی خط قرمز عاشقانه نبود؟
عهد بشری توی عقیق فیروزهای عاشقانه نبود؟
بیابانگردی عباس توی خط قرمز عاشقانه نبود؟
بحث عشق اباعبدالله وسطه...
اگر هم عاشقانه بنویسم اینطوری مینویسم انشاءالله.
#پاسخگویی_فرات
سلام
به نظر بنده، اگر نامحرم خیلی غریبه باشه به فامیل بهتره صدا کنیم.
و اگر از اقوام باشه، قبل یا بعد اسمشون یه آقا هم اضافه کنیم؛ مثلا مریم خانم، یا محمد آقا.
به اسم صدا زدن کار بدی نیست؛ اما صمیمی شدن با نامحرم و سنگین حرف نزدن اشتباهه.
این که نامحرم رو رسمی صدا بزنیم برای اینه که مقدمه صمیمیت نشه.
#پاسخگویی_فرات
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت ششم
-بچمو چیکار کنم بچم الان از دست میره.
نمی توانم بی تفاوت بگذرم بر میگردم.
-اتفاقی افتاده؟
مردکه کنار جدول ها نشسته است سر بلند میکند.
-راه بستست بچم حالش خوب نیس چیکار میگی بکنم؟
سر به زیر می اندازم بیچاره مرد که قربانی این مردم میشود اما به قول پیر مرد این مردم هم حق دارند. البته این مرد هم حق دارد.
مرد بی تفاوت به من بلند میشود و به سمت ماشینش میرود.
بوی لاستیک سوخته تمام خیابان را پر کرده است. میخواهم بروم به سمت بسیج که لابه لای جمعیت همان مرد که دنبالم بود را میبینم که با چند زن و مرد مشغول حرف زدن است.
با ترس که به وجودم افتاده است از لابه لای درخت ها و مردم به سمت بسیج میروم وقتی باز دور و اطرافم خلوت میشود یواش یواش به سمت بسیج میروم و گاهی بر میگردم پشت سرم را نگاه میکنم. نمیدانم چند قدم رفته ام که یک دفعه دستم گرفته میشوم و مرا با سرعت میکشد. قطعا اگر خود را کنترل نمیکردم با صورت پخش زمین میشدم. به کسی که دستم را گرفته نگاه میکنم یک دختر چادریست اما چهره اش پیدا نیست.
آنقدر یک دفعه این کار را کرد حرف زدن را از یاد برده اما. همچنان درحال دویدن و کشیدن من دنبال خود است. یک لحظه از ذهنم میگذرد که نکند این هم با همان اصلاح طلبان که دنبالم هستند باشد.
نمی توانم یکدفعه ای به ایستم چون قطعا روی زمین می افتم اما همان طور که درحال دویدن هستیم با دست دیگرم به جان دستش می افتم که مرا رها کند.
-ولم کن.
حرفی نمیزند و همچنان می دود.از شانس من هیج کس هم در کوچه نیست. کمی که نگاه میکنم بسیج را از دور میبینم نور امیدی برایم روشن میشود. قطعا اگر کمی داد بزنم سرباز دم در می آید کمکم. ول کن دستش نشده ام و با مشت وچنگ به جانش افتاده ام اما انگار نه انگار.
نزدیک تر که میشویم، شروع میکنم دادبزنم.
-احمدی بیا کمک؛احمدی.
به نفس نفس افتاده ام. امید وارم احمدی سرباز دم در صدایم را شنیده باشد. دیگر گریه ام گرفته است.
-احمــــــــــــــــــــدی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞