مهشکن🇵🇸
سلام راستش اون دونفر را از خودشون بپرسید، چون منم زیاد درجریان دلایلشون نیستم. اما خود من به دلیل ای
سلام
نه اسمم مستعار نیست و اسم خودمه. تنها فامیلم مستعاره و این که دوستانم هم بخشی از اسمی که برای خودشون دارن واقعی و بخشی مستعاره که اگه دوست داشته باشن میگن خدمتتون.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت هفتم
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هشتم
با عارفه و سیدعلی وارد کوچه میشویم. هنوز به انتهای کوچه نرسیدهایم که صدای شلیک و جیغ بلند میشود.
دود و آتش کل محوطه را برداشته است. کوچه به یک راه میانبر که به خیابان منتهی میشود راه دارد.
مجید جلوتر میرود و ما پشت سرش. وارد خیابان احمدآباد که میشویم با انبوه ماشین های متوقف مواجه میشویم.
راننده ماشینها اغلب کلافه اند و معترض از وضعیت.
یک نفر دارد با معترضین دعوا میکند: ما هم مردمیم. اعتراض داریم ولی الان اینجوری که درسته نمیشه. ماهم گرفتاری داریم.
درست میگوید، مردم همه اعتراض دارند. اعتراض درستی هم دارند. اینکه چرا هیچکس مسئولیت کار را قبول نمیکند. که چرا درست جواب گو نیستند. نه مجلس، نه دولت.
اما این اعتراضات نباید باعث شود که مردم به کار های روزمره زندگی خود نرسند.
هر چهارنفر وارد خیابان میشویم. آرام و با احتیاط از گوشه خیابان حرکت میکنیم. یک لحظه به میدان نگاه میکنم.
از هجم آتش و دود چیز زیادی دیده نمیشود. ناگهان چشمان آشنایی میان معترضین میبینم. نگاهش خیره به من است.
چند لحظه ایستاده نگاهم میکند و ناگهان به طرفم میدود. ناخودآگاه فریاد میزنم: فرار کنید، شاهینه.
مجید و سیدعلی با شنیدن صدایم به طرفم برمیگردند. سید علی میگوید: کجاست؟
با سر اشاره میکنم به ابتدای خیابان. شاهین دارد جمعیت را کنار میزند تا به من برسد.
سید علی بلند میگوید: فرار کنید. من جلوش رو میگیرم.
مجید با سرعت به طرف سیدعلی میدود و به ما که متحیر نگاه میکنیم، میگوید: عه برید دیگه. زودباشید.
دست عارفهرا میگیرم و شروع به دویدن میکنم.
به پشت سرم نگاه نمیکنم. فقط میدوم و عارفه هم کنارم میدود. سرعتمان زیاد است.
لحظهای احساس میکنم پایم به جایی گیر میکند. فرصت واکنش ندارم. تعادلم را از دست میدهم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام
بستگی به مخاطب شما داره
اما به نظر بنده، بهترین کار در زمینه مهدویت، پخش کتاب هست.
میتونید کتابهایی مثل امام من یا صاحب پنجشنبهها رو به مردم بدید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
چه بامزه😅
بله، بخاطر اینه که شما با هم قاطی نکنید پاسخها رو.
#پاسخگویی_فرات
سلام
داستان گردآفرید به شعر:
https://ganjoor.net/ferdousi/shahname/sohrab/sh7
داستان گردآفرید به نثر ساده:
https://davatonline.ir/content/114750/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF
#پاسخگویی_فرات
سلام
اگر توی اخبار هم دیده باشید، کشاورزان اصفهانی چند روزه که توی زایندهرود تجمع کردند. چون خشک شدن زایندهرود و بحران آب اصفهان، سالهاست که داره به کشاورزان خسارت سنگین وارد میکنه.
۲۰ ساله که در اصفهان بحران آب وجود داره و رسیدگی نشده.
امیدوارم این اعتراضات جواب بده و این مشکل از راه علمی و کارشناسی حل بشه.
حقآبه هم، میزان سهم آبی هست که از دوران شیخ بهایی تقسیمبندی شده بود و به هر محله و منطقه میرسید. تمام زندگی کشاورزان اصفهانی به این حقآبه وابسته بود و الان چند ساله که ازش محروم شدند.
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 17
به بشری نگاه میکنم که هنوز نگاهش به در خروجی ست. میتوانم دلتنگی را از نگاهش بخوانم. یعنی حس بشری به من منتقل میشود؟ شاید. هیچ بعید نیست. حتما میان من و شخصیتهایی که خودم خلقشان کردهام یک چنین رابطهی قلبیای هست. شاید احساسات من بر آنها و آنها بر من اثر میگذارد.
خانه ساکت است و فقط صدای گوینده خبر شبکه شش میآید. عباس و حاج حسین نشستهاند روی مبلهای کرمقهوهای و اخبار نگاه میکنند. دخترها هم رفتهاند توی اتاق و با کمی دقت، میتوان صدای پچپچشان را شنید. بشری دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید او هم مثل من نگران است.
صدای تیک تاک ساعت رفته روی اعصابم. انگار دارد برایم زباندرازی میکند که: ببین، زمان دارد میگذرد و تو کاری نمیتوانی بکنی! مجبوری بنشینی و به صدای من گوش بدهی!
صدای زنگ موبایل میآید و بعد، صدای اریحا که دارد پاسخ میدهد. از جایم بلند میشوم و میروم به اتاق پدر. در را میبندم و چادرم را در میآورم. دراز میکشم روی زمین. هنوز چشمانم گرم نشدهاند که کسی در میزند. سر جایم مینشینم و روسریام را مرتب میکنم: بفرمایید!
در باز میشود. اریحاست؛ نگران. میگوید: مامان، من باید برم خونه!
اخم میکنم: خونه؟ کدوم خونه؟
- باید برم خونه عزیز. پسرم داره بهونه میگیره.
وقتی قیافه گیج و گنگم را میبیند، بیشتر توضیح میدهد: باید برگردم خونه عزیز. پسرم رو گذاشتم اونجا. یه سالشه. اینا رو بعداً خودت توی رمان مینویسی.
دست دراز میکنم و دفترم را از کیف درمیآورم. مینویسم: اریحا بدون دردسر رسید خانه عزیز.
اریحا لبخند میزند، خداحافظی میکند و میرود؛ به همین راحتی! کاش یک نفر هم پیدا میشد که داستان من را مینوشت. مینوشت من راحت از این ماجراها خلاص میشوم و برمیگردم خانه. خب؛ قطعا یک نفر هم داستان من را نوشته دیگر؛ خدا. داستان من و همه آدمهای دنیا، داستانهایی که در لوح محفوظ هست. و قطعاً برگی از درخت نمیافتد مگر آن که در آن لوح نوشته شده باشد.
اریحا که میرود، دوباره صدای زنگ گوشی بلند میشود. نورا تقهای به در میزند و میآید داخل. گوشی را به من میدهد و آرام میگوید: زهراست.
گوشی را میگیرم: الو زهرا سلام!
-سلام، تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه! فکر کردم...
میپرم وسط حرفش: گوشیم شارژ نداشت، منم گذاشتمش توی خونه.
-خب خیالم راحت شد. میخواستم حتماً با خودت حرف بزنم.
-تو کجایی؟ حالت خوبه؟
-برگشتم پایگاه. نشد برم خونه.
چند لحظه سکوت میشود. بعد میگوید: فاطمه، تو هم شخصیتهای رمانت رو دیدی؟ اینا واقعیاند؟ من هنوز باورم نمیشه!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 18
آه میکشم و چشم میبندم: هیچ آدم عاقلی باورش نمیشه. ولی مثل این که باید باور کنیم!
با همان لحن بامزه همیشگیاش میگوید: فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم!
نمیدانم چرا زهرا انقدر میترسد من شهید بشوم! من واقعاً هنوز به درد شهادت نمیخورم! میخندم: نگران نباش، چیزیم نمیشه.
-باشه. ولی اگه شهید شدی خودم میکشمت!
میخندم؛ بلندتر. میگوید: زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من.
به چهره نگران نورا نگاه میکنم. سرش را تندتند تکان میدهد؛ میخواهد برود پیش مادرش. میگویم: باشه. اشکال نداره.
با زهرا خداحافظی میکنم. نورا گوشی را میگیرد و با شوق برمیخیزد. تازه چشمم به حورا میافتد که ایستاده کنار در. سرش پایین است. میتوانم حدس بزنم برای گفتن چیزی این پا و آن پا میکند. میگویم: بله حورا؟
کمی لبش را کج و کوله میکند؛ حرفش را مزمزه میکند و میگوید: من باید برگردم خونهمون. مادرم تنهاست.
-خب اشکالی نداره!
-مطمئنی به کمکم نیاز نداری؟ اگه لازمه بمونم!
لبخند میزنم: اگه لازم شد هم با این روش میارمت!
و دفتر و خودکارم را بالا میگیرم. لبخند شرمگینی میزند. میگویم: توی خونه جات امنتره. الان مینویسم که رفتی خونه.
عمیقتر میخندد: دستت درد نکنه!
و از اتاق بیرون میرود. خب؛ الان فقط من و بشری ماندهایم و عباس و حاج حسین. وقتی حورا را تا دم در بدرقه میکنم، عباس سر میچرخاند به سمتم: همه رو فرستادی برن؟
سرم را تکان میدهم: اینجا براشون خطرناک بود. دلم شور میزنه.
-چرا؟
-نمیدونم.
باز هم سکوت. صدای آهنگ آغاز اخبار بیست و سی میآید. حاج حسین صدای تلوزیون را کمتر میکند. تکیه میدهم به اپن. نمیفهمم مجری اخبار چه میگوید.
صدای زنگ خانه که میآید، از جا میپرم. به چهره تکتک شخصیتها نگاه میکنم. همه خیرهاند به آیفون؛ متعجب و نگران. بالاخره عباس رو میکند به حاج حسین و میپرسد: قرار بود کسی بیاد؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞