💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 14
هرچه از ظهر تا الان فهمیدهام را کنار هم میچینم و یک معادله تشکیل میدهم؛ بعد میگویم: خب اونها که اتفاقی براشون نمیافته، چون تا من زنده هستم زنده میمونن، خودت گفتی.
حاج حسین دست از شماره گرفتن میکشد: نه لزوماً اینطور نیست. ما ممکنه قبل از تو بمیریم؛ اگه خودت با دست خودت ما رو بکشی.
از تصور این که دستم به خون یک انسان آلوده شود، دلم در هم میپیچد. من آدمِ آدمکُشی نیستم. ادامه میدهد: نه، منظورم از کُشتن اینی نیست که تو فکر میکنی. هرکدوم از ما نماینده بخشی از شخصیت توایم. اگه اون ویژگی اخلاقیت از بین بره، ما از بین میریم. مثلا حامد و خانم صابری، شجاعت تو هستن. عباس و حورا خانم صبرت هستن. اریحا و ارمیا ایمان و یقینت هستن. اگه ایمانت از دست بره، اریحا و ارمیا میمیرن. برعکسش هم هست. مثلا اگه ریشه خشمت رو برای همیشه بخشکونی، بهزاد نابود میشه.
با خودم میگویم این امکان ندارد. میشود خشم را مهار کرد؛ اما نمیتوانم کاری کنم که هیچوقت عصبانی نشوم. بالاخره آدمم دیگر!
دفترم را ورق میزنم. به صفحهای میرسم که ویژگیهای شخصیتها را در آنها نوشتهام. به بهزاد میرسم. جلویش نوشتهام: بیرحم. تکتیرانداز حرفهای. سرتیم ترور منافقین. سالها در پادگان اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده؛ از نوجوانی. مسئول بازجویی از اسرای ایرانی در دوران جنگ. ایران را مثل کف دستش میشناسد؛ مخصوصاً اصفهان را.
یک لحظه از مواجه شدن با هیولایی که ساختهام به خودم میلرزم. چهره بیروح و سردش میآید جلوی چشمم. هیولایی که من را میشناسد و حرکاتم را پیشبینی میکند. یعنی این هیولا در وجود من است؟ بخشی از من است؟ هیچکس نمیتواند باور کند؛ خودم هم. این کجای شخصیت من بوده؟ بشری کنارم مینشیند و میگوید: یادته توی کتاب تکبر پنهان، نوشته بود همه ما یه معاویه و یزید و صدام توی درون خودمون داریم که هنوز فرصت پیدا نکرده خودشو نشون بده؟
-تو هم اون کتاب رو خوندی؟
-وقتی داشتی میخوندیش منم همراهت میخوندم. همه ما میخوندیم.
سرم را تکان میدهم. اینها واقعاً دارند ترسناک میشوند؛ حتی شخصیتهای مثبتشان. اینها از عمق روح و روان من بیرون آمدهاند؛ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایههای شخصیتم راه بدهم. زهراسادات همیشه میگوید تو دور خودت یک دیوار شیشهای کشیدهای. همه با ذوق میآیند طرفت و ناگهان میخورند به آن دیوار شیشهای. تازه میفهمند نمیتوانند تو را بفهمند چون خودت اجازه نمیدهی.
به جرات میتوانم بگویم تمام آدمهای زندگیام بیرون این دیوار شیشهای هستند. دوست ندارم این دیوار را بشکنم. حالا با آدمهایی مواجه شدهام که داخل این دیوارند و این ترسناک است؛ حتی اگر بدانم آدمهای خوبی هستند.
دوباره ورق میزنم. اسم ستاره را میبینم. کاراکتر رمانی که قرار است با موضوع زن و صهیونیسم بنویسم. نوشتهام: متکبر، احساساتش را سرکوب میکند، برای هدفش از هرچیزی میگذرد، هیچوقت عاشق نشده، یهودیالاصل، با الهام از شخصیت استر، افسر میتساوا...
صدای عباس مرا به خودم میآورد: پس ما اینجا به دنیا اومدیم!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
مهشکن🇵🇸
📚 #معرفی_کتاب 📘#همرزمان_حسین (ع) ✍🏻نویسنده: #سید_علی_خامنه_ای نشر: #انقلاب_اسلامی ده گفتار از حضرت آ
📚 #معرفی_کتاب
📘 #فصل_فیروزه
نویسنده:
#محبوبه_زارع ✍
#نشر_کتابستان_معرفت
کتاب پیش رو از زاویهای زیبا به زندگانی حضرت معصومه(س) نگاه کرده است و مظلومیت نهفته ایشان را بیان کرده است.
#بریده_کتاب 📖
دین، دل میخواهد. دل که نباشد، دین جز کافری نمیآورد.
#بریده_کتاب 📖
_تنها بندگان برگزیده خداوند طعم عشق را میچشند.
همین را بدانی و باور کنی، در قاعده عشق کافی است.
https://eitaa.com/istadegi
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت هفتم
ته گلویم میسوزد اما نمیتوانم سر جانم نترسم؛ دهانم را میخواهم باز کنم و باز هم داد بزنم که میبینم جلوی در بسیج آن دختر می ایستد و من چون آمادگی اش را نداشتم مستقیم به در آهنی میخورم. درد بدی در سرم میپیچد.
-کسی هست درو باز کنین.
دختر با داد و بیداد به جان در افتاده و مشت میزند. بعد از چند دقیقه در باز میشود. آنقدر سرم درد میکند که جانی برای حرکت ندارم. باز دختر دستم را میگیرد و در را به سمت سینه سرباز هل میدهد و وارد میشود.
احمدی در حالی که دستش به سینه اش است می گوید:
-خانم هاکجا؟
درحال داد زدن است اما آن دختر بی اهمیت مرا گوشه ای می اندازد و سریع در را میبندد و پشتش را هم می اندازد.
-خانم این چه رفتاریه چرابی اجازه وارد میشید.
خودم هم نمیدانم باید چه بگویم از دست این سرباز کفری شده ام. آن همه داد زدم صدایم را نشنید؛ حالا هم طلبکار است. کمی روسری ام را که روی صورتم افتاده است را عقب میکشم.
-منم احمدی؛ معلوم هست کجایی این همه داد زدم.
تعجب میکند و با گیجی نگاهم میکند.
با دستانم به دختر اشاره میکنم که روی زانوهایش خم شده و نفس نفس میزند. میخواهم حرفی بزنم که دختر در همان حال میگوید.
-من....فقط...میخواستم......ک..مکت...کنم.
نفس هایش بریده بریده است. راست میگوید؟ نمیدانم!
اما اگر قصدش غیر از این بود مرا به اینجا نمی آورد.
-خانم صدرزاده من الان چیکار کنم؟
به تندی نگاهش میکنم وبا حرصی که در صدایم معلوم است می گویم.
-همین جا بشین و از جات جم نخور؛ که اگه یه بدبخت دیگه ای مثل من داد زد صداشو بشنوی.
سربه زیر می اندازد.
-یک لحظه رفتم یکم ناهارمو بخورم.
خنده ام میگیرد خدایی من به چیه این پسر دل خوش کرده بودم که بیاید کمک من.
پسری لاغر وبلند قد با لباس کرم قهویه سربازی.
از جایم بلند میشوم. عجیب است که دختر هنوز هم نفس نفس میزند، خیلی دلم میخواهد چهره اش را ببینم.
دستی به بازویش میزنم. صدای خس خس نفس هایش به گوشم میرسد.
-حالت خوبه؟
سرش را که بالا می آورد جا میخورم این خود من هستم اما با کمی تفاوت. دستانم شل میشود و از بازویش سر میخورد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
سلام
به نظرم ایشون سه تا ویژگی مهم دارند:
۱.حجاب
۲.مطالعه بالا
۳.دغدغه مند بودن
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام
راستش اون دونفر را از خودشون بپرسید، چون منم زیاد درجریان دلایلشون نیستم. اما خود من به دلیل این که اکثر جاهابه خاطر یک سری دلایل شخصی فامیلم دردسرساز شده بهتر دونستم که اسم مستعار بزارم که فامیل یه شهید باشه تا هربار با دیدنش یاد این بیوفتم که قراره برای شهدا و احیای راهشون کاری کنم.
اما درکل مشخص بودن شخصیت واقعی توی فضای مجازی برای افرادی که فعال هستن جالب نیس. اما تموم خبر هایی که نوشتم به اسم و فامیل خودم نوشته شده.
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام
حرص که بله زیاد میخورم، اما فردی نیستم که خود خوری کنم. اکثرا اگه کاری که دنبالش بودم حل نشه حرص میخورم و یا با افرادی که درست کار رو انجام ندادن دعوام میشه چون کارشون رو درست انجام ندادن و یا خودم کار رو انجام میدم.
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام بله اصفهانیم
اگه دختر هستید مجموعههای فرهنگی یادگاران امام وفانوس خوبن. واگه هم پسرید مجموعه فرهنگی سبحان خوبه.
و اما مراکز فرهنگی بیشترین توصیهم پاتوق کتابه که یکی در خیابان فرشادی و یکی دیگه توی خیابان سروشه و بهترین جا برای آرامش روحه جای قشنگیه.
و در آخر تنها جایی که به عنوان هیئت و جای فرهنگی سراغ دارم گلستان شهدای اصفهانه که عالیه.
#پاسخگویی_صدرزاده
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هفتم
مجید تا این را میشنود میگوید:عه خب پس منتظر وایسیم تا بیاد بعدش باید بریم.
سریع میگویم:کجا اون وقت؟
مجید میگوید:باید برگردیم پایگاه. احتمالا هنوز اونجا امنه.
میگویم:منظورت از هنوز چیه؟اتفاقی افتاده مگه؟
مجید میگوید: ما رو باش فکر کردیم هوشمون رو از مادرمون به ارث بردیم، نگو ایشون....
سیدعلی با پا ضربه ای به پای مجید میزند ومیگوید:ایشون چی؟؟؟؟
مجید میگوید:آخ چرا میزنی. هیچی منظورم اینه مامان جان، خب این آشوب گرا ممکنه به پایگاههای بسیج هم حمله کنن دیگه مثل ده سال قبل.
سید علی میگوید: مجید برو کل کوچه رو یه بار بررسی کن که کسی از آدمای شاهین نباشه تا عارفه خانم اومد بریم.
مجید میگوید: چشم قربان منتظر دستور شما بودم خوبه الان اومدما.
میگویم: می دونم الان اومدی ولی برو یه نگاه دیگه بنداز.
_چشم مامان چون شما گفتی انجام میدم
مجید میدود تا آخر کوچه.
میگویم: آقا سیدعلی میشه بگی این شاهین چجور آدمیه؟
سید علی میگوید: دقیقا همونی که نوشتی. جسور، خودخواه، عضو سازمان mi6،آموزش دیده در اسرائیل، یک ضدایرانی به تمام معنا.
میگویم: یعنی واقعا همین شده که نوشتم. اگه اینطوری باشه پس یعنی....
سید علی می گوید: آره. همه ما اون جوری شدیم که نوشتی. هر بخش تفکرات شما تپی وجود یکی از ماست. اما فکر کنم موقع نوشتن مجید از دستت در رفته.
لبخند میزنم و میگویم: چرا؟
میگوید: چون مجید واقعا....
همان لحظه مجید سر میرسد و میگوید: واقعا چی؟؟
_هیچی. خیلی آقا و خوبه. مگه نه؟
مجید میخندد و میگوید: بله دیگه. پس چی؟
مشغول صحبت با مجید بودم که احساس کردم یک نفر با سرعت به طرف ما میدود.
سرعتش به قدری زیاد است که الان است با صورت بیوفتد. چادرش میرود زیر پایش و میآید زمین بخورد که میگیرمش.
چادرش را میتکاند و میگوید: خیلی ممنون. ببخشید.
نگاهش میکنم و میگویم: خواهش میکنم. مواظب....
اینکه عارفه است. میگویم: عارفه خودتی؟ چرا انقدر هراسونی؟
عارفه تازه متوجه من میشود. نفس نفس میزند. میبرمش گوشه ای تا حالش کمی جا بیاید.
کمی که بهتر میشود میگوید: وای زهرا. نمیدونی با چه بدبختی تا اینجا اومدم. اون طرف خیلی شلوغه. ماشینها رو جوری پارک کردن که نمیشه تکون خورد. از کوچه پس کوچه اومدم تو بزرگمهر. یه سری شروع کردن شعار دادن. از ترس دویدم تا اینجا.
سیدعلی میآید جلو و میگوید: سلام عارفه خانم. بلاخره اومدین؟ حالتون خوبه؟
عارفه متعجب نگاهم میکند و با اشاره میپرسد: کیه؟
میگویم: داستانش طولانیه. آشناست. بعدا برات تعریف میکنم. فعلا باید بریم. اینجا هم زیاد امن نیست.
مجید میرود آخر کوچه و میگوید: سریع بیاید بریم. این طرف یه راه داره که میخوره به احمد آباد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام
بله، این شهید رو میشناسم.
باید خود شهید عنایت کنند، انشاءالله مایل هستم ازشون بنویسم
#پاسخگویی_فرات