eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و یکم چشمم را باز و بسته می‌کنم تا سوزش آن کمتر شود و واضح ببینم. به صورت سیدعلی نگاه می‌کنم. صورتش زخمی است. گیج شده‌ام. می‌پرسم: چه اتفاقی افتاد؟ مجید می‌گوید: ببین مامان، موقعی که شما رسیدید به نزدیکی‌های میدون، همون موقع برطبق داستان اصلی برای سیدعلی یه اتفاقی می‌افته و توسط آشوب گرا مورد حمله قرار میگیره. چون ما وارد دنیای واقعیت شدیم، داستان هم اتفاق افتاده. ولی چون ما کنار شماییم آن اتفاقات برای ما به صورت مشابه اتفاق افتاد. گیج نگاهش می‌کنم. _راستش گیج تر شدم. میشه تو توضیح بدی سیدعلی؟ سیدعلی که موقع توضیح دادن مجید حواسش نبود نگاهی می‌کند و می‌گوید: مجید مثل آدم نمی‌تونی توضیح بدی؟ باید حتما بپیچونی؟ مجید می‌آید بزند پس سر سیدعلی که می‌پرم جلویش و می‌گویم: با این همه زخم تو دیگه نزنش. به اندازه کافی صورتش داغون شده. سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد. مجید لب ورمی‌چیند و مثل پسربچه هایی که قهر کرده اند می‌گوید: دستت دردنکنه مامانی. منو دوست نداری اون پسرتو دوست داری. حالا خوبه من نجاتتون دادما. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: این چه حرفیه. ممنون که نجاتم دادی. اگه اون موقع بهم نگفته بودی شاهین قطعا دفتر رو ازم گرفته بود. _دستت دردنکنه مجید. حالا بزارید توضیح بدم چی‌شد. ببینید من چون کنار شما بودم وقتی زمان وقوع داستان رسید، چون من کنار شما بودم اون اتفاق برای من می‌افتاد ولی من کنارشما بودم. ساده اش اینکه اتفاق برای گذشته من افتاد. ولی تاثیرش تو حال من بود. مغزم سوت می‌کشد. می‌پرسم: مثلا مثل اون داستانه که سفر در زمان کرد و اتفاقی که برای خودش افتاد رو دید؟ مجید دستانش را به هم می‌زند و می‌گوید: آفرین. دقیقا مثل همون داستان با این تفاوت که ما سفر در زمان نداشتیم. تاره متوجه ماجرا می‌شوم. نگاهی به ساعت روی مچم می‌اندازم. باطری اش خوابیده است. می‌پرسم: راستی ساعت چنده. باید سریع بریم پایگاه. ممکنه سروکله شاهین دوباره پیدا بشه. سیدعلی می‌گوید: پس راه بیوفتید بریم. به طرف پایگاه حرکت می‌کنیم. می‌پرسم: مجید تو چجوری فهمیدی ما کجاییم و اومدی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من می‌کند و می‌گوید: مامان حواست کجاست. خودت تو ذهنت آوردی من بیام منم اومدم. خب چون من ساخته ذهن خودتم پس فکرتو می‌تونم بخونم البته اگه بخوای. سیدعلی می‌پرسد: مامان ببخشید خانم اروند شاهین چی ازتون می‌خواست؟ _خودمم نمی‌دونم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه ویژگی خوب بهش اضافه کنم. مجید با تمسخر می‌خندد و می‌گوید: فکر کردین. هدفش چیز دیگس. می‌خواد دفتر رو گیر بیاره تا مارو حذف کنه. اون وقت کل داستان میشه به نفع خودش مخصوصا با وجود این همه نفوذی تو دولت. آه می‌کشم. _یعنی تو وجود من همچین آدم خائنی هست؟ _تو وجود هر آدمی خوبی و بدی هست. مهم اینه که به کدوم فرصت ظهور بدیم.(فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا) سیدعلی درست می‌گوید. همه ما بدی و خوبی هایی داریم. هرکدام را پرورش دهیم بر وجودمان حاکم می‌شود. می‌پرسم: خب من الان چه جوری می‌تونم جلوی شاهینو بگیرم؟ مجید می‌گوید: کاری نداره مامان. کافیه تو دفتر بنویسی شاهین نمی‌تونه به طرف پایگاه بیاد و به ما آسیب بزنه. فکر خوبی است. گوشه‌ای می‌ایستم و دفترم را از کیفم در می‌آورم. با خودکار می‌نویسم: شاهین نمی‌تواند به طرف پایگاه بیاید و به ما آسیب بزند. دفتر را داخل کیف می‌گذارم. _خب بریم دیگه. عارفه نگران میشه. مسافت کوتاهی را می‌رویم تا به پایگاه می‌رسیم. در می‌زنم. صدایی می‌پرسد: کیه؟ مجید جواب می‌دهد: دادا منم مجید. _مجید کیه؟ می‌گویم: اروندم. درو باز کن. در باز می‌شود. احمدی است. باهمان سر و صورت داغون که یک باند دور سرش پیچیده شده است. همان لحظه نورا سر می‌رسد و می‌گوید: سلام. شاهین چی‌شد؟ چپ چپ نگاهش می‌کنم. _راستی خیالتون راحت. من آقای احمدی و عارفه خانم رو توجیه کردم. همه چی رو می‌دونن. شاهین چی‌شد؟ همه وارد پایگاه می‌شویم. می‌گویم: به خیر گذشت. دیگه نمی‌تونه بیاد. ناگهان نگاه نورا به سیدعلی می‌افتد. با دست به صورتش می‌زند و می‌گوید: خاک بر سرم. چی‌شده؟ چرا صورتتون خونیه؟ سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: خوبم چیزی نیست. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام من زهرا اروند هستم. بله واقعا دوستان صمیمی هستیم. ان شاءالله همیشه این جور بمونیم. 🌹 ___________ سلام بله.
سلام رشته بنده علوم تربیتی هست. گاهی از نکاتی که یاد گرفتم استفاده می‌کنم. ولی ارتباط زیادی به داستانم نداره.اما مطالبی که در رابطه با آموزش و تربیت یاد می‌گیرم در هر عرصه‌ای مفید و کاربردی است.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لینک متن سخنرانی: (در زمین دشمن بازی نکنید) https://www.google.com/amp/s/farsi.khamenei.ir/amp-content%3fid=4122 (حرف من را از خودم بشنوید) https://www.google.com/amp/s/farsi.khamenei.ir/amp-content%3fid=30255
سلام بله، البته کانال چندتا ادمین دیگه هم داره.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 41 به حیاط نگاهی می‌اندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالاً کوکتل مولوتوف انداخته‌اند. عباس داد می‌زند: پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون می‌زنن! سریع و بدخط می‌نویسم: شخصیت‌های منفی همه در زندان ذهنم محدود می‌شوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمی‌توانند انجام دهند. و نام شخصیت‌های منفی را یکی‌یکی می‌نویسم. سر و صداها می‌خوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمی‌شنوم. دستان بشری را روی شانه‌هایم حس می‌کنم. برمی‌گردم به سمتش. لبخند می‌زند: عالی بود مامان. تموم شد! با بی‌حالی لبخند می‌زنم و دستش را می‌فشارم. سر می‌چرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتش‌نشانی، آتش را خاموش می‌کند. به محدثه نگاه می‌کنم که فایل رمانش را می‌بندد و نفس راحتی می‌کشد. هردو با خستگی می‌خندیم. عباس می‌آید داخل اتاق و دفتر فیروزه‌ای رنگی که در دستش است را به من نشان می‌دهد: این جلوی در افتاده بود! *** ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانه‌هاشان کرده‌ام و حالا شخصیت‌های داستانم دارند من را برمی‌گردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابان‌ها آرام و خلوت‌اند؛ اما جای زخم‌های دیشب هنوز هست. اتوبوس‌های سوخته، چراغ‌های راهنمایی شکسته، شیشه‌های خرد شده... همه هستند و نشان می‌دهند دیشب اصفهان در تب می‌سوخته. از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینه‌ای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگین‌تر بود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمی‌شود خرید. عباس مقابل خانه‌مان ترمز می‌زند. حس می‌کنم سال‌هاست خانه را ندیده‌ام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمی‌گردم به سمت بشری و حاج حسین: ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین... حاج حسین لبخند می‌زند: ما هم درواقع خودِ توایم. کاری نکردیم. -بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. دست بشری را می‌گیرم و ادامه می‌دهم: مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ می‌شه. بشری دستم را نوازش می‌کند: منم همین‌طور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز می‌کنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه می‌کنم. عباس می‌گوید: صبر می‌کنیم تا بری داخل. و لبخند می‌زند. پیاده می‌شوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را می‌شنوم: مامان! -بله؟ -اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 42 (قسمت آخر) تشکری می‌پرانم و کلیدم را از کیفم در می‌آورم. امروز شهر را تعطیل کرده‌اند و احتمالاً اهل خانه خوابند؛ نمی‌خواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل می‌چرخانم، نگاهی به ماشین می‌اندازم. حاج حسین برایم دست تکان می‌دهد. چشمم به یک ماشین می‌خورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده می‌شوند و می‌آیند به سمت من. ابوالفضل می‌گوید: مامان... صبر کن! اخم می‌کنم: شما این‌جا چکار می‌کنین؟ -دیشب تا حالا این‌جاییم برای حفاظت از خانواده‌تون. -ممنون... ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره می‌کند: اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش. کمیل مودبانه سلام می‌کند: خیلی دلم می‌خواست ببینمتون مامان. حوصله حرف زدن ندارم؛ اما می‌گویم: ممنون، لطف دارید. می‌خندد: ببخشید، می‌دونم خسته‌اید. ان‌شاءالله توی رفیق دوباره هم رو می‌بینیم. سرم را تکان می‌دهم و کلمه «رفیق» را زیر لب تکرار می‌کنم؛ چه عنوان قشنگی! ابوالفضل می‌گوید: ما دیگه می‌تونیم بریم؟ شانه بالا می‌اندازم و در را باز می‌کنم: نمی‌دونم، مافوق شما حاج حسینه نه من! باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کرده‌ام، وارد خانه می‌شوم. ماشین پدر را در پارکینگ می‌بینم و این یعنی هنوز خوابند. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و قدم به خانه می‌گذارم؛ تازه یادم می‌افتد چه شب سختی را گذرانده‌ام و چقدر به آرامش این‌جا نیاز داشتم. در را آرام می‌بندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگی‌اش سر ساعت شش صبح روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام می‌کند. پاورچین پاورچین به اتاقم می‌روم. خیلی خسته‌ام؛ اما خوابم نمی‌آید. لپ‌تاپ را باز می‌کنم و یک فایل وُرد جدید می‌سازم؛ همزمان، پنجره اتاق را باز می‌کنم تا هوای باران‌خورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه می‌اندازم. شخصیت‌های داستانم هنوز همان‌جا ایستاده‌اند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشان دست تکان می‌دهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف می‌ایستند و احترام نظامی می‌گذارند و بشری برایم دست تکان می‌دهد. می‌دانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالاحالاها با هم کار داریم. ابتدای فایل ورد تایپ می‌کنم: بسم الله قاصم الجبارین... ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
عزیزان، ممنونم که تا پایان داستان همراه ما بودید. خوشحال میشم نظرات و برداشتی که از رمان داشتید رو برام بفرستید.🌿🙂 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام ممنونم از لطف همه شما عزیزان🙂🌿 خیر، داستان حذف نمی‌شه. ____________ سوال مهم: پیام داستان چی بود؟ منتظریم... https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام نظرات شما عزیزان. الحمدلله پیام داستان به خوبی منتقل شده. بله، آبان ۹۸ هنوز نوشتن رفیق و شاخه زیتون رو به طور جدی شروع نکرده بودم و فقط روی ایده و پی‌رنگش فکر می‌کردم. نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیستم صدای داد و فریاد همه جارا پرکرده است. تند تند فقط تایپ میکنم. به آخرش که می‌رسم، می‌نویسم که مردم متوجه می‌شوند که بزرگ ترین فریب های زندگیشان را از اصلاحات خورده اند و اصلاحات نفوذ خود را از دست می‌دهد. با صدای تموم شد نفس راحتی می‌کشم و با لبخند به فاطمه و زهرا نگاه می‌کنم. از استرس تمام بدنم خیس عرق شده است. فایل رمان را می‌بندم و از جایم بلند می‌شوم. آرامش تمام وجودم را فرا می‌گیرد. آیه به سمتم می آید و خودش را پرت میکند در آغوشم. -ممنونم ازت. این را می‌گوید و گریه می افتد. دستی پشت کمرش می‌کشم تا آرام شود. -من مدیون شماهام و تاعمر دارم نمی‌گذارم توی تاریخ محو بشید. حضور کسی را کنارم حس میکنم سر بر می‌گردانم حاج کاظم است. -ممنون خیلی کمکم کردین. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -خواهش می‌کنم دختر زود بریم که برسونیمت خونه خسته ای. این را که می گوید تازه یاد کوفتگی بدنم می افتم. آیه را از خود دور می‌کنم و به بقیه نگاه می‌کنم. -ممنونم که کمک کردید. همه لبخندی می‌زنند به حامد نگاهی می اندازم و لبخندش را در ذهنم برای همیشه ثبت می‌کنم و یادم می‌ماند قهرمانانه دفاع کرد از ناموسش. پایم را بیرون از پایگاه می‌گذارم. با آیه و حاج کاظم به سمت خانه راه می افتیم شهر در سکوت فرو رفته است و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده وتنها بخشی از اموال عمومی از بین رفته است. موبایلم را در می آورم و همان طور که راه می‌روم در یاد داشت هایم تایپ می‌کنم. -بسم الله الذی یکشف الحق. وسیله ای برای آشکار شدن حق می‌شوم. سر بلند می‌کنم به خانه رسیده ام. سر بر می‌گردانم هیچ خبری از آیه و حاج کاظم نیست. می‌دانم که روزی دلتنگشان می‌شوم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام ممنون نظر لطفتونه🙏🏻
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و دوم همان لحظه عارفه از داخل می‌آید. خودش را به من می‌رساند و می‌گوید: زهرا خودتی دیگه؟ می‌خندم و می‌گویم: آره منم. حالت بهتره؟ سری تکان می‌دهد. نورا دستم را می‌گیرد ومی‌گوید: مامان میشه بنویسی حال سیدعلی خوب میشه؟ لبخند می‌زنم و می‌گویم: باشه ولی قرار بود دیگه نگی مامان. عذرخواهی می‌کند. دستش را می‌گیرم. احساس آرامش در وجودم نقش می‌بندد. چیزی به ذهنم می‌رسد و می‌گویم: ولی یه چیزی اینکه من نوشتم شاهین نمی‌تونه بیاد در حد همین‌جاست. ممکنه بازم اتفاقی بیوفته چون هرچی نباشه اون در وجود منه. ناخودآگاه نگاهم به احمدی می‌افتد. با دهان باز و مثل دیوانه ها نگاه‌مان می‌کند. می‌گویم: سیدعلی انگار این آقای احمدی یه مشکلی داره ببین چی‌شده؟ سیدعلی به سراغ احمدی می‌رود و مشغول حرف زدن می‌شوند. یه لحظه به ذهنم می‌رسد دفتر فاطمه و فلش محدثه را روی میز پایگاه بگذارم. وارد اتاق پایگاه می‌شوم. فلش و دفترچه را از کیفم درمی‌آورم. نگاهم به بیرون اتاق می‌افتد. حاج کاظم گوشه ای ایستاده است. موقع ورود اصلا حواسم نبود. می‌دوم جلو و می‌گویم: سلام شرمنده اون موقع ندیدمتون. بازم ببخشید که اول کار نشناختم‌تون. لبخندی می‌زند و می‌گوید: سلام اشکال نداره دخترم. همان لحظه تلفنش زنگ می‌خورد. جواب که می‌دهد به طرف در می‌رود. نورا می‌آید به طرفم و می‌گوید: چی‌شده؟ با دست می‌گویم که نمی‌دانم. همان لحظه در را باز می‌کند نگاهی به جلویش می‌اندازد. کنار می‌رود و می‌گوید: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدی‌ام؛ یکی از شخصیت‌های مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام می‌کنند. نگاهم به روبه می‌افتد. فاطمه است. از درب پایگاه بیرون می‌روم و نورا پشت سرم می‌آید. کنار فاطمه دختری ایستاده است شبیه خودش. مثل سیبی که از وسط نصف شده باشد. فکر کنم بشری است. شخصیت رمان عقیق فیروزه ای. فاطمه! چقدر در این نصف روز دلم برایش تنگ شده است. یک لحظه آغوشش را باز می‌کند. می‌پرم بغلش. _زهرا! _باورم نمیشه دوباره میبینمت. _تو خوبی؟ _آره. چند ثانیه بعد از آغوشش جدا می‌شوم. فاطمه به پشت سرم نگاه می‌کند. عارفه و سیدعلی و مجید ایستاده اند. فاطمه می‌دود به سمت عارفه: عارفه! چی شدی؟ عارفه می‌خندد و دستش را به فاطمه نشان می‌دهد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته.. _الان خوبی؟ _آره، بیا بریم تو. ناگهان مجید می‌گوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفی‌مون نمی‌کنی؟ مجید انگار دوباره به تنظیمات کارخانه برمی‌گردد. اخم می‌کنم و می‌گویم: عه خب باشه، می‌خواستم معرفی کنم اگه امون بدی. به فاطمه نگاه می‌کنم و اشاره می‌کنم به سیدعلی و مجید: اینام که شخصیت‌های داستان من‌اند، سیدعلی و مجید. یادته که؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته. مجید زیر لب و آرام به سیدعلی می‌گوید: دیدی گفتم معروفم. سیدعلی با پا می‌زند به پایش و بعد به روبه رو نگاه می‌کند. ریز میخندم. همان لحظه در اتاق احمدی باز می‌شود و از آن بیرون می‌آید. چند لحظه بهت زده به فاطمه نگاه می‌کند: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا... دوباره همان شکلی شده است که اولین بار بود. فاطمه زیرلب می‌گوید: اینو توجیهش نکردی؟ آرام می‌گویم: چرا، ولی باورش نمی‌شه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود. سیدعلی می‌زند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیه‌س که برات توضیح دادم. هنوز باور نمی‌کند. گیج است. به زمین نگاه می‌کند و می‌گوید: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. می‌آیم فاطمه را به اتاق ببرم که صدای درزدن بلند می‌شود. صدای محدثه می‌آید: ماییم. بازکنین. حاج کاظم و سیدعلی به طرف در می‌روند و دررا باز می‌کنند. همان لحظه محدثه خودش را می‌اندازد داخل و دختری شبیهش پشت سرش وارد میشود. بعداز چند ثانیه حامد می‌آید داخل. محدثه سرفه میکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و سوم آن دختر حالش خراب تر است. نفسش بالا نمی‌آید. فاطمه می‌گوید: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید حاج کاظم از حامد می‌پرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ _آره... گممون کردن... به دنبال احمدی می‌دوم تا آب بیاورم. از داخل اتاق دو لیوان آب می‌ریزم و می‌دهم دستش تا ببرد. می‌گردم تا چیزی پیدا کنم اما فراموش می‌کنم چه می‌خواستم. می‌روم بیرون اتاق. محدثه دارد آب می‌خورد. سریع می‌روم داخل اتاق پایگاه. همان موقع فاطمه می‌آید و می‌گوید: دفتر کجاست؟ به میز اشاره می‌کنم. فاطمه دفترش را برمیدارد. آن را باز می‌کند، تند ورق می‌زند و چیزی داخلش می‌نویسد. همان لحظه حامد از داخل حیاط ناله می‌کند: حاجی چرا می‌زنی؟ _نمی‌دونم، یهو حس کردم باید بزنمت! فاطمه کنار در می‌ایستد و می‌گوید: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. می‌خواستم ببینم جواب می‌ده یا نه؟ _خب مامان می‌خوای امتحان کنی از یه روش مهربون‌تر استفاده کن! _دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. فاطمه و حامد مشغول صحبت شده اند. محدثه وارد اتاق می‌شود. چند لحظه بعد فاطمه می‌آید. همزمان با محدثه می‌گویم: خب چکار کنیم؟ فاطمه می‌گوید: خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمی‌تونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. محدثه می‌پرسد: چطوری یعنی؟ فاطمه در اتاق قدم می‌زند: ببین، این شخصیت‌های منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، می‌تونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. فکری به ذهنم می‌رسد: می‌شه زندانی‌شون کنیم. محدثه ادامه می‌دهد: زندانی‌شون می‌کنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده می‌کنیم. فاطمه دو دستش را به هم می‌کوبد: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیت‌های منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیت‌های منفی رو محدود کنید به داستان‌ها. محدثه فلشش را در دستش فشار می‌دهد و بلاتکلیف نگاه می‌کند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... درست می‌گوید. کامپیوتر آش و لاش است. فاطمه نگاهم می‌کند و می‌گوید: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری می‌کنیم. دفترم را باز می‌کنم و می‌نویسم. زندانی می‌نویسم درست شبیه زندان های بزرگ دنیا که هیچ راه فراری ندارد. شاهین و دارو دسته اش را می‌اندازم داخلش. فاطمه و محدثه مشغول اند. ناگهان صدای کوبیده شدن در می‌آید. انگار چند نفر با مشت به در می‌کوبند. صدایی می‌آید: من می‌دونم اون‌جایی خانم شکیبا! می‌دونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام به ما می‌گوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم می‌کنیم تا بنویسید. نورا دست فاطمه را می‌کشد و بیرون می‌رود. دوباره صدایی می‌آید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش می‌کشم! محدثه مضطرب بیرون را نگاه می‌کند و تندتر تایپ می‌کند. فاطمه آرام ولی با لحن فریادگونه می‌گوید: بنویس زودباش. بلند می‌شوم. دختری که همراه محدثه بود دستم را می‌گیرد و می‌رویم بیرون. صدای جیغ زنی می‌آید و بعد صدای شکستن شیشه. فاطمه فریاد می‌زند: باشه! اگه دنبال مبارزه‌‌اید من این‌جام! حامد و حاج کاظم برمی‌گردند به سمت فاطمه: برو پایین. دست فاطمه را می‌کشم تا بیاید اما می‌گوید: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمی‌شه! می‌دوم پایین. تنها چیزی که میشنوم این است: آتیش. *** ساعت تقریبا شش صبح است. سیدعلی و مجید و نورا مرا به در خانه می‌رسانند. وارد کوچه که می‌شوم همگی پیاده می‌شوند و می‌آیند بدرقه ام. نورا را در آغوش می‌گیرم. دلم برایش تنگ می‌شود. دیدارمان کوتاه بود ولی شیرین. از آغوش نورا بیرون می‌آیم. به سیدعلی نگاه می‌کنم ومی‌گویم: دلم براتون تنگ می‌شه. برای آرامشت دلم تنگ می‌شه سیدعلی. بعد به مجید نگاه می‌کنم: همینطور برای شیطنت های تو. سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد ولی مجید می‌گوید: منم مامان، ولی هروقت دلت تنگ شد برو پیش اون دوتا دوستات. نمی‌ذارن نبود منو حس کنی. می‌دونی کیارو میگم که؟ می‌خندم و می‌گویم: مگه می‌شه ندونم. کلیدم را درمی‌آورم و می‌گویم: بچه ها خداحافظ به امید روزی که دوباره ببیمتون. هرسه باهم می‌گویند:خداحافظ مامان. می‌خندم و در را باز می‌کنم. داخل یاداشت های گوشیم می‌نویسم: اولین داستان... ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید. نظر، انتقاد و پیشنهاد های شمارو پذیرا هستم. 🌹🌸