eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
490 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام خانم رضوی... ان‌شاءالله زیارتشون قبول و سفرشون بی‌خطر باشه✨
🚩 همه جا کربلاست... 🏴 پیاده‌روی مردمی اربعین حسینی 📍از منازل، مساجد و حسینیه‌ها 🚩 به سمت گلستان شهدای اصفهان ⏱ از اذان صبح تا شام اربعین 🔻 الی اصحاب الحسین(علیه‌السلام) _________________ ☎️ شماره‌های تماس برای برپایی موکب در مسیر پیاده‌روی: 03134490011 09376075610 @rabteasheghi
ان‌شاءالله در سالن اجتماعات گلستان شهدا منتظر عزیزان اصفهانی هستیم...
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ ساعت ۳:۳۸ دقیقه، به مقصد طریق الحسین از خانه ابوفاطمه بیرون می‌زنیم. دیشب با اهل خانه خداحافظی کردیم. عمیق دلتنگ خانواده ابوفاطمه و مهربانی‌شان می‌شوم. از آنجا تا عمود اول باید مسافتی را پیاده برویم و عجبا که در این مسیر موکب‌ها در این ساعت شب فعالند. به این نتیجه رسیدم که موکب‌ها هیچ‌گاه تعطیل نمی‌شوند و فقط خدماتشان از حالتی به حالت دیگر تغییر می‌کند. صدای «هلابیکم» موکب‌دارها حالم را خوش می‌کند. آفتاب آرام آرام از پشت ساختمان‌ها سرک می‌کشد که به عمود اول می‌رسیم. اولین قدم در مسیر نجف_کربلا را برمی‌دارم. بالای هر عمود عکس یک شهید را زده‌اند. در عمود دوم عکس حاج قاسم را می‌بینم که دارد لبخند می‌زند و انگار ورودم را به مسیر خوشامد می‌گوید. بیشترین نوشته‌ای که رو کوله‌ها دیده می‌شود، "تک‌تک قدم‌هایم را نذر ظهورت می‌کنم" است و هر لحظه این برگه‌ها یادآوری می‌کنند اینجا اتفاقی رخ می‌دهد که زمینه‌ساز ظهور است. زن و مرد، پیر و جوان، نوزادهای توی کالسکه، دختران کوچک ‌‌‌همه دارند در این مسیر قدم برمی‌دارند. پیرمردی را با موهای سپید می‌بینم که روی زمین نشسته است و دستمالی در دست دارد. به سرعت خم می‌شود و کفش‌های خاک‌آلود هر کسی را رد می‌شود یک دستمال سریع چند ثانیه‌ای می‌کشد، آنقدر سریع که زائر نمی‌تواند واکنشی نشان بدهد. "این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟" در این مسیر فرشته‌های کوچک عراقی به شما دستمال کاغذی تعارف می‌کنند و به کف دستتان عطر می‌زنند. زنی دختر را در جعبه پلاستیکی میوه گذاشته و با تکه پارچه ای به دنبال خود میکشد  فردی با صدای خوش بلند بلند حسین حسین میگوید روضه می‌خواند. پیاده‌روی اربعین روضه است؛ دخترهای کوچک، نوزادان شش ماهه، آب فراوان،  گرما، سرما، سوز آفتاب، خادمان عراقی، جمعیتی که اگر عاشورا بودند، نمی‌شد آنچه که شد... اینجا روضه مجسم در جریان است... چند ده عمود دیگر باید به یک موکب برویم. هوا گرم است و کودک و نوزاد همراهمان است. عصر دوباره به این رودِ همیشه در جریان ِخروشان می‌پیوندیم... "پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا،  بدرقه با خود حیدر، پیشِ رو حضرت زهرا..." http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ عصر که از موکب بیرون می‌زنیم، بدجور ضعف کرده‌ام. از خانواده جدا می‌شوم و دنبال چیزی می‌گردم که بخورم. یک بامیه داغ‌داغ و یک کتلت نجاتم می‌دهد. آرام آرام راه می‌روم. در این سیصد عمود تا محل قرار مشخص شده از خانواده جدا شدم و خودم میان شلوغی‌ها عمود به عمود می‌روم و کسی نمی‌داند که هستم و از کجایم و ایرانی‌ام یا عراقی. یک گم بودن میان شلوغی قشنگ... اذان که می‌دهند راهم را کج می‌کنم و داخل یک موکب کوچک می‌روم. گوشه‌ای پیدا می‌کنم و با بطری همراهمان وضو می‌گیرم تا بایستم به نماز. دختری لواشک باز می‌کند و به دوست هایش تعارف می‌کند، به من هم. موقع رفتن روسری را مرتب میکنم که زنی می‌گوید: عینکی هستی؟ و با جواب مثبتم  یک بند عینک زیبا به من هدیه می‌دهد. "حب الحسین یجمعنا" مسیر نجف کربلا در مدتی مدت پیاده‌روی سه لاین است. یک لاین ماشین‌رو، یک لاین که دو طرف موکب است و یک لاین بین این دو که موکب در آن وجود ندارد و مخصوص پیاده روی تند است. به لاین تندرو می‌روم که برق جاده چند دقیقه‌ای قطع می‌شود. تاریکی عاشقان مشکی پوش حسین را در آغوش می‌کشد اما لحظه‌ای این جریان پرخروش صبر نمی‌کند و به حرکت ادامه می‌دهد. «تاریخ نشان داده قافله حسینی معطل هیچکس نمی‌ماند.» به محل قرار می‌رسم. دیگر توان ادامه ندارم. تصمیم بر این می‌شود امشب در موکب بخوابیم و فردا صبح به حرکت ادامه دهیم... در موکب جاگیر می‌شویم و به لطف خاله جان، سر حرف با صاحبان موکب باز می‌شود.  یکی دو ساعتی با عربی دست و پا شکسته با آن‌ها حرف می‌زنیم می‌زنیم می‌خندیم. می‌خوابیم تا بعد از اذان صبح چند صد عمود خود را به حرم نزدیک کنیم... "عشق تو هدیه‌ای است از طرف خدا به بنده،  انسان ذاتا به حسین بن علی علاقه منده، هر کی سر خم کنه پای علم تو سربلنده..." http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 🌱 ... به قلم: شهریور سال نود و هشت توفیق شد و با خانواده رفتیم کربلا. این سفر از جهاتی خاص بود؛ برای همین از قبل سفر، شروع کردم به نوشتن و سفرنامه مفصلی نوشتم. امسال قرار بود مقارن با تاریخ قمری سفر که از روز عاشورا شروع شد، سفرنامه را در کانال منتشر کنیم. به دلایلی نشد ولی بنا شد قسمت کوتاهی از آن تا ایام اربعین منتشر شود. در زمان بازنویسی و تایپ آن، متوجه شدم متن به شدت مستعد برداشت‌های منفی است. این قسمت را در خود کربلا نوشتم و واقعا در حال و هوای خاصی بودم که نوشتم. الان که از آن جنون خارج شدم و می‌خوانمش، می‌بینم قسمت‌هایی از آن صرفا با زاویه دید یک فرد دیوانه قابل فهم است و اگر منطق بخواهد خیلی وسواس به خرج دهد، حتی می‌تواند برداشت کفر داشته باشد...! با این حال، خود متن اصلی حال و هوایی دارد که قطعا بعد از ویرایش نخواهد داشت. خیلی دو دل بودم که بازنویسی بکنم یا خیر. یا خانم شکیبا هم مشورت کردم و قرار شد بدون ویرایش منتشر شود. چنانچه قسمتی برایتان ابهام داشت یا مجنون درونتان نتوانست آن را هضم کند، بپرسید. این متن، اولین فصلِ بدون نام، از سفرنامه‌ی «اسم‌های بدون فصل، فصل‌های بدون اسم» است... ✍کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
سلام بر مخاطبان عزیز مه‌شکن خانم مصباح ان‌شاءالله عازم کربلا هستند. ان‌شاءالله علاوه‌بر سفرنامه سال ۹۸ ایشون، سعی می‌کنن در طول سفرشون هم با تصاویر و یادداشت‌های کوتاه، روایت‌گر حماسه اربعین باشند. آرزوی سلامتی و سفر بی‌خطر برای خانم مصباح و تمام زوار اربعین داریم.
🌱 🌱 ...لطفا عینک جنون بزنید!... به قلم: قسمت یکم به کشف دین جدیدی می‌رسم. آیینی که سال‌ها بود در اطرافم پیروانشان را می‌دیدم و حالشان را نمی‌فهمیدم. کافر می‌نامیدمشان! دینی ورای رنگ و سن و نژاد و... و حتی آیین! یک دین ژنتیکی. در سرشت بعضی‌ها هست، پس ایمان می‌آورند. بدون اینکه ببینند و بشنوند و بشناسند و در بعضی نیست. نه می‌بینند و نه می‌فهمند و نه می‌شناسند. حتی قدرت درک وجود چنین قدرت عظیمی را ندارند. به پیروان آن دین می‌گویند: دیوانه! مجنون! اسم دین شد عاشقی، قبله‌اش کربلا. دیوانگانِ بدحجاب، دیوانگانِ بی‌حجاب، دیوانگانِ بداخلاق، دیوانگانِ سنی، مسیحی، آمریکایی، اروپایی... همه‌شان -حتی آن‌هایی که هرسال دوماه مشکی نمی‌پوشند و در هیئت دم نمی‌گیرند که «قبله من کربلاست»-، "یک ذره از خاک کربلا، قطره‌ای از آب فرات و نسیمی از عصر عاشورا در وجودشان جاری است که حرارت قلبشان را خاموش نمی‌کند."* تو تصور کن اروپایی است و از اسلام و کربلا بی خبر، اما جزو مجانین نوشته‌اندش! بالاخره یک‌جایی، با یک حرفی، ندایی، عکسی، حالی، هوایی، هوای حسین می‌زند به سرش، بلند می‌شود می‌آید همایش. بزرگ‌ترین همایش تاریخ بشری که توسط میلیون‌ها دیوانه، هر سال اجرا می‌شود. طریقه اجرای آن تمام عاقلان جهان را دیوانه و حیران می‌کند(البته نه آن دیوانه مقدس!). در عصر جدید، دوران ماشین و هواپیما و... یک عده -دیوانه- پیاده راه می‌افتند که مسیر یک ساعته را در چند روز طی کنند. *: به نقل از کتاب امیر من، نوشته نرجس شکوریان‌فرد. ✍️کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی دل و جرئت می‌خواهد آدم زنگ بزند خانم شکیبا و خداحافظی کند. به ظاهر لبخند می‌زند و التماس دعا می‌گوید. ولی هر کس نداند من که می‌دانم پشت این لبخند چه نفرین‌هایی هست. تصمیمم را می‌گیرم. خودم را آماده می‌کنم برای چپ شدن ماشین، سقوط در دره، سکته و مردن بی‌خود و بی‌جهت. یک نفس عمیق می‌کشم و بعد زنگ می‌زنم خداحافظی می‌کنم...!
اصلا فکر نمی‌کردم اولین غذای موکب را به همین زودی بخوریم. از وسط ایران، کربلا شروع می‌شود. تکه‌تکه در جاده موکب چایی و شربت زیاد بود. جلوتر رفتیم اسکان و غذا هم اضافه شد. پسر بچه‌ها با پرچم وسط جاده ایستاده بودند و دعوت می‌کردند برویم موکبشان. از وسط ایران کربلا شروع شده بود... پی‌نوشت‌: احتمالا اکثر گزارشات خوراکی باشد. چون واضح‌ترین نمود محبت است.
انصافا عکس افتضاح و غیر قابل فهمی هست. ولی دلم نمی‌خواست بایستم روبه‌رو و عکس آدم‌وار بگیرم. اینجا کنار پیاده شدیم که یک هوایی به مغزمان بخورد. هربار از کنار یکی از خادم هایش رد می‌شدیم می‌پرسیدند شام خوردید؟
این بنر های «کربلا از این طرف هم» خیلی خوب بود گرچه هنوز به تابلوهای واقعی «کربلا از این طرف» یا «تا کربلا این قدر» نرسیدیم ولی همین‌ها هم خوب است. خیلی واقعی‌تر و امیدبخش‌تر از تابلوهای سطح اصفهان است...
کلا از عکاسی در شب بدم می‌آید. ساعت، ۲:۳۰ مکان، دوباره کنار جاده. یک موکب خیلی بزرگ با ماشین رفتیم وسط محوطه موکب و اتاق فکر تشکیل دادیم که برویم یا بخوابیم. طبق نقشه دو ساعت راه داشتیم تا گیت مرزی. ولی هم راننده خسته بود هم سرنشینان. تا ما داشتیم فکر می‌کردیم و احتمالات مختلف را بالا پایین می‌کردیم، ده بار موکب‌دار آمد و چیز های مختلف برایمان آورد. طلب نکرده! آب آورد که در مرز شاید گیرتان نیاید، دو بسته کوکو آورد که شاید گرسنه‌تان باشد. دوباره چهارتا اب آورد که شاید همین الان تشنه باشید. چهارتا دلستر آورد که... صبح هم اشترودل دادند. می‌رفتی دم میز، می‌گفتی بیست تا.
کم‌کم داریم به این پدیده نزدیک می‌شویم. یک هزار تدبیر چیده بودیم برای اینترنت داشتن آن ور مرز. همه‌اش با یک جمله‌ی اول شخص خانواده به باد رفت: «اینترنت می‌خوایم چیکار؟ فوقش می‌گردیم دنبال وای‌فای مفتی!» لازم به ذکر است این عبارت گهربار پس از دیدن تعرفه‌های چشم نواز اینترنت گفته شده. این یعنی تاریخ انقضای منی که قول دادم آن طرف هم عکس می‌فرستم برای سفرنامه تصویری، رو به اتمام است. یعنی نفرین‌هایی که چون دیدند ما کاربرد داریم، چند میلی‌متری‌مان متوقف شده بودند، کم کم دلیلی برای اصابت نکردن ندارند و...
عکس کج و کوله و ناقص شماره۲ این ترافیکی است که به برکت آن سفرنامه دیشب تا حالا تکمیل شده. ظاهراً آخرین پمپ بنزین قبل مرز است. بیشتر از سه ربع است که در صف ایستاده‌ایم. اکثر آدم‌ها هنوز مهربان بودن اربعین درونشان زنده است. برخی صبورانه ایستاده‌اند منتظر و بعضی هم خودجوش صف‌ها را درست می‌کنند. البته عده‌ای هستند که عصبانی شدند و آرام یا بلند غر می‌زنند.
آن طرف جاده هم همین خبر است. بدون شرح
واقعا نفرین نیست، آهه...
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ صبح که از خواب بیدار می‌شوم، احساس سرماخوردگی دارم و این احساس با این که دیشب تا صبح پنکه سقفی و کولر با آخرین توانش کار می‌کرد، بی‌ارتباط نیست. از موکب که بیرون می‌آییم، تا می‌توانم چای عراقی می‌خورم و حس می‌کنم به جای خون در رگ‌هایم چای جریان دارد! چای‌ها جواب می‌دهد و روبه‌راه می‌شوم. چای عراقی هم برایم حکم چای نباتی را دارد که همه دردها را درمان می‌کند. توی راه تندرو، حوالی شهر حیدریه(اسم شهر از این قشنگ‌تر آخه؟) چهار نفر را می‌بینم که هر کدام یک سر پارچه مشکی مستطیلی شکل را در دست گرفته‌اند. پارچه خیلی بزرگ است و جمعیت زیادی زیرش راه می‌روند. سایبان متحرک را نگاه می‌کنم. همیشه خلاقیت در خادمی را دوست داشتم..‌‌. جایی نشسته بودیم و استراحت می‌کردیم که خاله جان هم‌زمان با این که چای با طعم لیمو عمانی می‌نوشیدند، در فضایل و سجایای شربت لیمو عمانی صحبت کردند‌. توی راه دیدم جایی شربت می‌دهد و بعد از این که کمی مزه‌مزه‌اش کردم دیدم شربت لیمو عمانی است. طعمش جالب بود. مزه ترش لیمو عمانی توام با شیرینی. خدا قسمتتان کند در طریق الحسین شربت لیمو عمانی بخورید. یادم باشد خانه که رفتیم طرز تهیه‌اش را یاد بگیرم. عمود ۵۹۲ موکبی می‌بینم که بالایش زده تعمیر عینک. ذوق می‌کنم. در مسیر سامرا به نجف توی ماشين به دست خواهرجان عینکم از دسته شکست و از آن موقع در درجه خاصی از کوری به سر می‌برم. کوله‌ام که عینک در آن است دست بابا است. شماره عمود را حفظ می‌کنم که بعدازظهر به اینجا برگردم. عصر جلوی موکب ایستاده‌ام وکار عینک بیش از چیزی که فکر می‌کردم طول کشید. الان من باید عمود ۷۰۴ باشم ولی طی‌الارض هم که بکنم نمی‌رسم. عینک را می‌گیرم و به چشم می‌زنم. کیفیت دنیای اطرافم بیشتر می‌شود. یا علی می‌گویم و راه می‌افتم. قدم‌های سریع برمی‌دارم و در طول صد عمود، با استرس معطل شدن دیگران، حتی برای آب خوردن هم نمی‌ایستم. وقتی می‌رسم نفسم بالا نمی‌آید. می‌گویند: ما هم پنج دقیقه است رسیدیم، آروم آروم اومدیم. مات می‌مانم؛ ولی نمی‌دانستم اینقدر قابلیت‌های نهفته ورزشی دارم. در یک موکب جاگیر می‌شویم. پنکه‌های سقفی با تمام قدرت کار می‌کنند. هوای موکب خیلی سرد است. فکر کنم دوباره سرما بخورم... "پیش تو آورده ام دستای خالیمو، مرهم بزار آقا شکسته بالیمو... من بی‌کس و تنهام تو تکیه گاهم باش ، مثل قدیم آقا پشت و پناهم باش..." http://eitaa.com/istadegi
علی الحساب اینم داشته باشین بعنوان آخرین عکس این ور مرز قراره این پیکسل ها به بچه های عراقی میزبان داده بشه + تردد در مرز مهران کاملا روان است😁
عینکم را ابوفاطمه با چسب تعمیر موقت کرد؛ اما دوام نیاورد. تا موکب تعمیر عینک، همه چیز در یک تاری خاص بود...
چند عمودی بیشتر نرفته‌ام که پرچم قرمز یا حسینی را می‌بینم که روی آن نوشته‌های کوچک انگلیسی، با ماژیک مشکی و خط‌های گوناگون نظرم را جلب می‌کند. جلو می‌روم و اجازه عکس گرفتن می‌خواهم. اجازه می‌دهد و به عربی جمله‌ای می‌گوید که کلمه "لندن" را می‌فهمم و به این نتیجه می‌رسم که نوشته‌های روی پرچم، متعلق به شیعیان لندن است. یادم باشد حتما یک سلام به نیابتشان به حسین فاطمه بدهم...
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ تصمیم بر این می‌شود که ادامه راه را با ماشین برویم. بچه‌ها خسته‌اند و بقیه هم یکی در میان حالشان خوب نیست، خودم هم سرماخورده‌ام. برخلاف میلم موافقت می‌کنم و از موکب بیرون می‌آیم. دیروز به این نتیجه رسیدم که دیگر نمی‌توان چشم امید به اينترنت نداشته موکب‌ها داشته باشم و کم‌حجم‌ترین بسته اينترنت رومینگ را می‌خرم که تقریبا بالای صد برابر اختلاف قیمت دارد با همین بسته در داخل کشور. دقیق تر بگویم ۷۵ مگابایت را سی و شش هزار تومان خریدم. حالا قدر اینترنت داخل را می‌فهمم. سوار وانت می‌شویم. چشم به شماره‌های عمودها می‌اندازم که تندتند رد می‌شوند. مردم را نگاه می‌کنم و به حالشان غبطه می‌خورم. خیلی دلم می‌خواست کل مسیر را پیاده بروم. امیدوارم این اندک را از ما بپذیرند. تابلوها ورودمان را به کربلا، به سرزمین تولد بزرگ‌ترین داستان غم‌انگیز عالم، سرزمين فرات خوشامد می‌گوید. کربلا سرزمین روضه است. در خیمه‌گاه و حرم و اطرافش تو نمی‌دانی جایی که قدم می‌گذاری چند قطره از خون اصحاب حسین ریخته، اشک‌های زینب و اهل خیام زیر پای توست یانه؟ چند نیزه، چند شمشیر اینجا زیر پای توست...؟ باید چند عمود دیگر را پیاده برویم و جایی مستقر شویم. کربلا سرزمین سختی‌هاست. برخلاف تصورم چند ساعت است داریم در کربلا راه می‌رویم. هوا واقعا گرم است و هر چند دقیقه روی چادرم آب می‌ریزم که گرمازده نشوم. بالاخره جایی پیدا می‌کنیم که بعدازظهر در آن استراحت کنیم و عصر دنبال آدرسی که داریم می‌گردیم. بالاخره خانه ام‌عباس را پیدا می‌کنیم و مستقر می‌شویم. بنده خدایی می‌گفت :"خاک کربلا خیلی دافعه دارد‌." نمی‌فهمیدم دارد چه می‌گوید؛ اما الان با تمام وجود دارم این دافعه را حس می‌کنم. مطمئنم مال خستگی و سختی راه نیست. همسفرها هم این دافعه را تایید می‌کنند. دلم می‌خواهد یک بار زیارت کنم و فقط از کربلا خارج شوم و به خانه بروم. حتی حاضرم به نجف برگردم. خون حسین و یارانش بر خاک کربلاریخته و حالا این تربت می‌گوید:"برو! برو و نمان که این‌جا امانت‌دار خون حسین است، بر اینجا پا نگذار..." باید تا نیمه‌شب منتظر بمانم که به زیارت حسین بن علی برویم. دردانه خدا بر روی زمین... http://eitaa.com/istadegi
چند ده عمود عقب‌تر، یکی از همسفرها گفت خیلی هوس بستنی کردم. حالا اینجا موکبی بستنی دست مردم می‌دهد. بچه‌ها می‌روند بستنی می‌گیرند، ما هم. طعمش شبیه هیچکدام از بستنی‌هایی که در عمرم خوردم نیست. دارم خوشمزه‌ترین بستنی عمرم را در طریق الحسین می‌خورم.