کلا از عکاسی در شب بدم میآید.
ساعت، ۲:۳۰
مکان، دوباره کنار جاده. یک موکب خیلی بزرگ
با ماشین رفتیم وسط محوطه موکب و اتاق فکر تشکیل دادیم که برویم یا بخوابیم. طبق نقشه دو ساعت راه داشتیم تا گیت مرزی. ولی هم راننده خسته بود هم سرنشینان.
تا ما داشتیم فکر میکردیم و احتمالات مختلف را بالا پایین میکردیم، ده بار موکبدار آمد و چیز های مختلف برایمان آورد. طلب نکرده!
آب آورد که در مرز شاید گیرتان نیاید،
دو بسته کوکو آورد که شاید گرسنهتان باشد. دوباره چهارتا اب آورد که شاید همین الان تشنه باشید. چهارتا دلستر آورد که...
صبح هم اشترودل دادند. میرفتی دم میز، میگفتی بیست تا.
#مصباح
#اربعین
کمکم داریم به این پدیده نزدیک میشویم.
یک هزار تدبیر چیده بودیم برای اینترنت داشتن آن ور مرز. همهاش با یک جملهی اول شخص خانواده به باد رفت: «اینترنت میخوایم چیکار؟ فوقش میگردیم دنبال وایفای مفتی!»
لازم به ذکر است این عبارت گهربار پس از دیدن تعرفههای چشم نواز اینترنت گفته شده.
این یعنی تاریخ انقضای منی که قول دادم آن طرف هم عکس میفرستم برای سفرنامه تصویری، رو به اتمام است.
یعنی نفرینهایی که چون دیدند ما کاربرد داریم، چند میلیمتریمان متوقف شده بودند، کم کم دلیلی برای اصابت نکردن ندارند و...
#مصباح
عکس کج و کوله و ناقص شماره۲
این ترافیکی است که به برکت آن سفرنامه دیشب تا حالا تکمیل شده. ظاهراً آخرین پمپ بنزین قبل مرز است. بیشتر از سه ربع است که در صف ایستادهایم. اکثر آدمها هنوز مهربان بودن اربعین درونشان زنده است. برخی صبورانه ایستادهاند منتظر و بعضی هم خودجوش صفها را درست میکنند. البته عدهای هستند که عصبانی شدند و آرام یا بلند غر میزنند.
#مصباح
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
صبح که از خواب بیدار میشوم، احساس سرماخوردگی دارم و این احساس با این که دیشب تا صبح پنکه سقفی و کولر با آخرین توانش کار میکرد، بیارتباط نیست. از موکب که بیرون میآییم، تا میتوانم چای عراقی میخورم و حس میکنم به جای خون در رگهایم چای جریان دارد! چایها جواب میدهد و روبهراه میشوم. چای عراقی هم برایم حکم چای نباتی را دارد که همه دردها را درمان میکند.
توی راه تندرو، حوالی شهر حیدریه(اسم شهر از این قشنگتر آخه؟) چهار نفر را میبینم که هر کدام یک سر پارچه مشکی مستطیلی شکل را در دست گرفتهاند. پارچه خیلی بزرگ است و جمعیت زیادی زیرش راه میروند. سایبان متحرک را نگاه میکنم. همیشه خلاقیت در خادمی را دوست داشتم...
جایی نشسته بودیم و استراحت میکردیم که خاله جان همزمان با این که چای با طعم لیمو عمانی مینوشیدند، در فضایل و سجایای شربت لیمو عمانی صحبت کردند. توی راه دیدم جایی شربت میدهد و بعد از این که کمی مزهمزهاش کردم دیدم شربت لیمو عمانی است. طعمش جالب بود. مزه ترش لیمو عمانی توام با شیرینی. خدا قسمتتان کند در طریق الحسین شربت لیمو عمانی بخورید. یادم باشد خانه که رفتیم طرز تهیهاش را یاد بگیرم.
عمود ۵۹۲ موکبی میبینم که بالایش زده تعمیر عینک. ذوق میکنم. در مسیر سامرا به نجف توی ماشين به دست خواهرجان عینکم از دسته شکست و از آن موقع در درجه خاصی از کوری به سر میبرم. کولهام که عینک در آن است دست بابا است. شماره عمود را حفظ میکنم که بعدازظهر به اینجا برگردم. عصر جلوی موکب ایستادهام وکار عینک بیش از چیزی که فکر میکردم طول کشید. الان من باید عمود ۷۰۴ باشم ولی طیالارض هم که بکنم نمیرسم. عینک را میگیرم و به چشم میزنم. کیفیت دنیای اطرافم بیشتر میشود. یا علی میگویم و راه میافتم. قدمهای سریع برمیدارم و در طول صد عمود، با استرس معطل شدن دیگران، حتی برای آب خوردن هم نمیایستم. وقتی میرسم نفسم بالا نمیآید. میگویند: ما هم پنج دقیقه است رسیدیم، آروم آروم اومدیم.
مات میمانم؛ ولی نمیدانستم اینقدر قابلیتهای نهفته ورزشی دارم. در یک موکب جاگیر میشویم. پنکههای سقفی با تمام قدرت کار میکنند. هوای موکب خیلی سرد است. فکر کنم دوباره سرما بخورم...
"پیش تو آورده ام دستای خالیمو، مرهم بزار آقا شکسته بالیمو...
من بیکس و تنهام تو تکیه گاهم باش ، مثل قدیم آقا پشت و پناهم باش..."
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
عینکم را ابوفاطمه با چسب تعمیر موقت کرد؛ اما دوام نیاورد. تا موکب تعمیر عینک، همه چیز در یک تاری خاص بود...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
چند عمودی بیشتر نرفتهام که پرچم قرمز یا حسینی را میبینم که روی آن نوشتههای کوچک انگلیسی، با ماژیک مشکی و خطهای گوناگون نظرم را جلب میکند. جلو میروم و اجازه عکس گرفتن میخواهم. اجازه میدهد و به عربی جملهای میگوید که کلمه "لندن" را میفهمم و به این نتیجه میرسم که نوشتههای روی پرچم، متعلق به شیعیان لندن است.
یادم باشد حتما یک سلام به نیابتشان به حسین فاطمه بدهم...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
تصمیم بر این میشود که ادامه راه را با ماشین برویم. بچهها خستهاند و بقیه هم یکی در میان حالشان خوب نیست، خودم هم سرماخوردهام. برخلاف میلم موافقت میکنم و از موکب بیرون میآیم. دیروز به این نتیجه رسیدم که دیگر نمیتوان چشم امید به اينترنت نداشته موکبها داشته باشم و کمحجمترین بسته اينترنت رومینگ را میخرم که تقریبا بالای صد برابر اختلاف قیمت دارد با همین بسته در داخل کشور. دقیق تر بگویم ۷۵ مگابایت را سی و شش هزار تومان خریدم. حالا قدر اینترنت داخل را میفهمم.
سوار وانت میشویم. چشم به شمارههای عمودها میاندازم که تندتند رد میشوند. مردم را نگاه میکنم و به حالشان غبطه میخورم. خیلی دلم میخواست کل مسیر را پیاده بروم. امیدوارم این اندک را از ما بپذیرند.
تابلوها ورودمان را به کربلا، به سرزمین تولد بزرگترین داستان غمانگیز عالم، سرزمين فرات خوشامد میگوید. کربلا سرزمین روضه است. در خیمهگاه و حرم و اطرافش تو نمیدانی جایی که قدم میگذاری چند قطره از خون اصحاب حسین ریخته، اشکهای زینب و اهل خیام زیر پای توست یانه؟ چند نیزه، چند شمشیر اینجا زیر پای توست...؟
باید چند عمود دیگر را پیاده برویم و جایی مستقر شویم. کربلا سرزمین سختیهاست. برخلاف تصورم چند ساعت است داریم در کربلا راه میرویم. هوا واقعا گرم است و هر چند دقیقه روی چادرم آب میریزم که گرمازده نشوم. بالاخره جایی پیدا میکنیم که بعدازظهر در آن استراحت کنیم و عصر دنبال آدرسی که داریم میگردیم. بالاخره خانه امعباس را پیدا میکنیم و مستقر میشویم.
بنده خدایی میگفت :"خاک کربلا خیلی دافعه دارد." نمیفهمیدم دارد چه میگوید؛ اما الان با تمام وجود دارم این دافعه را حس میکنم. مطمئنم مال خستگی و سختی راه نیست. همسفرها هم این دافعه را تایید میکنند. دلم میخواهد یک بار زیارت کنم و فقط از کربلا خارج شوم و به خانه بروم. حتی حاضرم به نجف برگردم. خون حسین و یارانش بر خاک کربلاریخته و حالا این تربت میگوید:"برو! برو و نمان که اینجا امانتدار خون حسین است، بر اینجا پا نگذار..."
باید تا نیمهشب منتظر بمانم که به زیارت حسین بن علی برویم. دردانه خدا بر روی زمین...
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
چند ده عمود عقبتر، یکی از همسفرها گفت خیلی هوس بستنی کردم. حالا اینجا موکبی بستنی دست مردم میدهد. بچهها میروند بستنی میگیرند، ما هم. طعمش شبیه هیچکدام از بستنیهایی که در عمرم خوردم نیست. دارم خوشمزهترین بستنی عمرم را در طریق الحسین میخورم.
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
برق جاده رفت و ماه نور سپیدش را بیدریغ بر سر زائران حسین میپاشید...
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
30.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید...
🚩 اهمیت حرکت پیادهروی اربعین الی اصحاب الحسین (علیهالسلام)
🎙حجتالاسلام نیلی پور
#الی_اصحاب_الحسین
#اربعین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🌱 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 🌱
...لطفا عینک جنون بزنید!...
به قلم: #کوثر_سادات_مصباح
قسمت دوم
در عصر جدید، دوران ماشین و هواپیما و... یک عده -دیوانه- پیاده راه میافتند که مسیر یک ساعته را در چند روز طی کنند، حتی گاهی بدون کفش؛ توشهای هم برنمیدارند.
یک عده دیوانه دیگر هم هستند که کار رو زندگی خود را چند هفته میگذارند کنار و درآمد سالانه خود را خرج آنها میکنند تا گرسنه و تشنه و خسته نمانند. التماس میکنند از دسترنجشان بخورند. ضجه میزنند شب بروی خانهشان که دو اتاق بیشتر ندارد و خودش با پنج بچهاش تا صبح نمیخوابند که تو راحت بخوابی... دیوانهاند دیگر...
حالا این جنابی که آمده همایش، شعله کوچک همیشه روشن درونش، راهش را پیدا میکند و همراه بقیه شعلهها، آتش میزنند در همه عالم.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
عاقلان عالم(!) در آتشی میسوزند که حتی نمیدانند از چیست!
در قبله گاه عشق پردهها کنار میرود و تو میبینی که چرا همه یک صدا میگویند حسین. منطق ذهنیات بهم میریزد.
تا کنون فکر میکردی دوست داشتن شرط دارد: تبعیت از معشوق. حالا فهمیدی دوست داشتن تبعات دارد: پیروی از معشوق.
اول عاشق میشوی، بعد کمکم و ناخوداگاه مثل معشوق میشوی. طول میکشد تا بشوی آنطور که جانان پسندد. منطق ذهنت را خراب کردند و جای آن قاعدهمندترین بنای بیقاعده عالم را ساختند: عشق.
طبق قاعدهی عشق، تو نمیگویی هروقت شبیه او شدم عاشقم. تو فقط عاشقی، همین!
✍️کوثر سادات مصباح
#حب_الحسین_یجمعنا
http://eitaa.com/istadegi
توی مسیر یخمک عراقی هم میدادند
با طعم نوشابه نارنجی و مشکی:))))
#روایت_زیبایی
#معصومه_سادات_رضوی
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
نیمهشب از خواب بیدارم میکنند و کورمال کورمال وضو میگیرم تا به حرم برویم و نماز صبح آنجا باشیم. میگویند بهترین ساعت حرم رفتن، حوالی دو و سه نصفه شب است، چون اکثرا آدمها خوابند و شلوغیاش قابل تحمل است، البته چند روز مانده به اربعین. تا حرم کمی راه میرویم و کمی هم سوار موتور- نیسان میشویم. در راه چند نخلستان میبینم. تا حرم فکر میکنم چطور باید هیبت نخلها را در سیاهی شب توصیف کنم؛ ولی به نتیجه ای نمیرسم. فقط بدانید نخل در روز با نخل در شب زمین تا آسمان تفاوتش است. در شب، تاریکی نخل را در آغوش میکشد و از آن چیزی سیاه ولی با جزئیات مشخص است. نخل در شب ساکت و رازدار ، محجوب و موقر، صمیمی و آماده شنیدن، سربلند و متواضع است. دلت میخواهد به نخلستان بروی و فقط در گوش نخلها رازهای مگو زمزمه کنی. به این فکر میکنم که اگر نخل های مدینه که محرم راز علی بودهاند، در قیامت دهان باز کنند، چه حرفهایی برای گفتن دارند...
به خیابان حرم میرسیم. گنبد سقای حرم را میبینم. زیر لب میگویم:"ممنون اجازه دادی عاشق شم..."
سلام میدهم. کاشیکاریهای آبی و با نور پردازی قرمز، دور حرم صحنه قشنگی را ایجاد کردهاند. قرارمان روبهروی بابالفرات است. فرات تا ابد شرمنده عباس است؛ به نظرم بعد از عباس فرات از شرم خشکید و الان اَشکهای باقیمانده از آن است که در جریان است. کفشها را به کفشداری میسپاریم. خنکای حرم به صورتم میخورد. از پلهها پایین میروم، فقط ضریح زیرزمین برای زیارت خانمهاست. مشبکهای ضریح را که میبینم، آرامش به وجودم سرازیر میشود. زندگیام را به عباسِ حسین میسپارم و به سمت بینالحرمین میروم. در میان زیباترین خیابان دنیا، خیابانی که آسمانش با آسمان دنیا فرق دارد ایستادهام و نماز میخوانم. چه خوشبختی از این بالاتر؟ بعد از نماز سریع به سمت حرم امام حسین میروم و در صف رفتن به سوی ضریح میایستم. روبهروی در طلایی که میرسم زمزمه میکنم:"سلام آقا، که الان روبهروتونم، من اینجام و، زیارتنامه میخونم... حسین جانم."
در طلایی را میبوسم. فرصت زیر قبه بودن فقط چند ثانیه است. اول دلم را کنار ضریح به امانت میگذارم و بعد مهمترین دعا را میکنم و میان گفتن حاشیههایش، توسط خادمان به بیرون هدایت میشوم. زیر قبه، دعا مستجاب است و مهمترین دعا فرج است. باقی حاشیه است. حرم شلوغ است. بیرون میآییم. وسط بینالحرمین روی زمین مینشینم. نرده کشیدهاند و مردم اینجا در میانه بینالحرمین استراحت میکنند. با تمام وجود میفهمم ماه و خورشید نورشان را مدیون وجود قمر بنی هاشماند و تمام ذرات جهان مدیون بودن حسینند...
از حرم بیرون میآییم. باید منتظر همسفرها باشیم. زیر لب "دامن کشان رفتیِ" محمود کریمی را زمزمه میکنم. جای این روضه همینجا است. روبهروی حرم مهربانبرادر حسین. زبانم نمیچرخد روضه مادر بخوانم. روضه در و دیوار را نمیتوانم در هیچکدام از حرمهای ائمه بخوانم. نمیشود.. زبان نمیچرخد...
باید برویم. موقع خداحافظی زیر لب زمزمه میکنم:"السلام علی حسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب حسین..."
و عقب عقب از حرم دور میشوم...
"به خونه برگردیم، خونه آغوش حسینه مگه نه؟"
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
سخن آخر:
"روایت زیبایی"؛ این نامی بود که خانم شکیبا برای این سفرنامه انتخاب کردند و الحق والانصاف این سفر زیباست و روایتش روایت زیباییهای مسیر...
این سفرنامه اولین تجربه من بود در قلم زدن حرفهای که منتشر شد. قبلا جسته گریخته متنهای کوتاهی برای جاهای مختلف نوشته بودم ولی "روایت زیبایی" یک روایت مستمر بود. قطعا این سفرنامه کم و کاستیهایی دارد که ناشی از کمتجربگی بنده است، بر من ببخشید. در این سفر هر کجا که رفتم از ائمه میان دعاهایم کلمه خواستم برای نوشتن و توفیق خواستم برای نوشتن درباره خودشان. شما هم برایم دعا کنید...
در آخر از خانم شکیبا بابت اصلاح نگارشی متنها بسیار ممنونم.
قطعا متن ضعفهایی داشته است. بگویید کدام قسمت متن را دوست داشتید و کدام قسمت بنظرتان اضافه بوده و کجا خوب پرداخته نشده...
میخوانم و پاسخ میدهم:
payamenashenas.ir/M_Razavi
" تصویر قشنگی است که در صحنه محشر
ما دور حسینیم و بهشت است که مات است"
والسلام
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi