eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
541 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه"سربه‌زیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا کمرم درد می‌کند. خیلی زودتر
دختر دو دستش را می‌گیرد به بندهای کوله‌پشتی‌اش: آره... خیلی هم شدید بود. یه بسیجی رو گرفتن انقدر زدن که دیروز شهید شد. ایناهاش. و اشاره می‌کند به بنری که آن سوی خیابان نصب شده. گردنم را که بالا می‌آورم، تیر می‌کشد؛ بس که به خم بودن و به زمین نگاه کردن، عادت کرده‌ام. دختر قدم تند می‌کند و من را در بهت می‌گذارد. چهره خندان جوان را می‌بینم روی بنر؛ جوانی مثل پسر خودم. قلبم تیر می‌کشد و زانوانم شل می‌شوند. آوار می‌شوم روی جدول. بیشتر به ذهنم فشار می‌آورم. بچه‌ها دیشب داشتند درباره بسیجی‌ای حرف می‌زدند که تنها افتاده بین سی، چهل نفر معترض. انقدر خسته بودم که بقیه‌اش را نشنیدم و خوابم برد. و حالا... خیره می‌شوم به عکس جوان و بعد به رد خونش روی زمین. صدای کریم را به خاطر می‌آورم که می‌گفت: اگه لازم بشه، مامورا و بسیجیا رو می‌زنیم. البته برای دفاع از خودمونه... ذهنم پر می‌شود از سوال. سی، چهل نفر آدم، در مقابل یک نفر از خودشان دفاع کرده‌اند یعنی؟ به همه‌شان وعده سه میلیون تومان داده بودند یا بیشتر؟ یعنی پولشان را ساعت دوازده شب واریز کرده‌اند به کارتشان؟ نه... شاید هم برای پول نبوده؛ پس برای چی؟ آدم برای چقدر پول، برای چه وعده‌ای حاضر می‌شود آدم بکشد؟ سه میلیون تومان برای هر شب. برای هر شبی که بروم داد بکشم و فحش بدهم، آتش بزنم، کتک بزنم... عوضش دندان مریم درست می‌شود. عوضش موقع برگشتن، برای بچه‌ها خوراکی و هله هوله می‌خرم... و چندتا کرم مرطوب‌کننده. شاید حتی بشود ببرمشان رستوران... جوان همچنان از داخل بنر نگاهم می‌کند. چشمانم گرم می‌شوند و می‌سوزند. اشک راه باز می‌کند روی صورتم. درد و گرفتاری خودم یادم می‌رود. دست می‌کشم روی زمین؛ روی خون جوان و زیر لب می‌گویم: من آدم‌کش نیستم... من... من... و صدای هق‌هق گریه‌ام بلند می‌شود. گیر کرده‌ام. صدای زنگ موبایل قدیمی نوکیایم میان صدای گریه‌ام می‌دود. صدایم را صاف می‌کنم و جواب می‌دهم: الو؟ سلام... -سلام آقا مرتضی. صبحتون بخیر. مزاحم شدم که بگم، اون سه میلیون که پارسال ازتون قرض گرفتم رو امروز ریختم به حساب. شرمنده انقدر دیر شد. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
دختر دو دستش را می‌گیرد به بندهای کوله‌پشتی‌اش: آره... خیلی هم شدید بود. یه بسیجی رو گرفتن انقدر زدن
پیوست داستان "سربه‌زیر": سرا پا اگر زرد و پژمرده‌ايم ولی دل به پاييز نسپرده‌ايم چو گلدان خالي لب پنجره پر از خاطرات ترک‌خورده‌ايم اگر داغ دل بود، ما ديده‌ايم اگر خون دل بود، ما خورده‌ايم اگر دل دليل است آورده‌ايم اگر داغ شرط است ما برده‌ايم اگر دشنه دشمنان، گردنيم اگر خنجر دوستان، گرده‌ايم گواهی بخواهيد: اينک گواه همين زخم‌هايی كه نشمرده‌ايم دلی سربلند و سری سربه زير از اين دست عمری به سر برده‌ايم... (قیصر امین‌پور) پ.ن: این داستان بیشتر تلنگری به مسئولان جامعه بود... مردم ما شریف و نجیب‌اند؛ قدر این مردم رو بدونید... اجازه ندید شرایط زندگی براشون سخت بشه... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 60 امید به زور م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 61 *** آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب می‌آورد و لبخند می‌زند. مردد می‌گویم: یعنی با هم... چشم‌غره می‌رود و آرام می‌گوید: هیس! و مردمک چشمانش را کج می‌کند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام می‌گویم: اگه بمب هم بترکه، نمی‌شنوه. آوید می‌خندد و بازویم را می‌گیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون... از اتاق بیرونم می‌کشد. به محض بیرون آمدنش، دونفر از دوستانش از جلوی در رد می‌شوند و برای آوید دست تکان می‌دهند: مخلص آوید خانوم! آوید برایشان دست بلند می‌کند: ما مخلص‌تریم! -از شهیدت چه خبر؟ آوید صدایش را می‌برد بالا و به دونفری که حالا دورتر شده‌اند، می‌گوید: خیلی دمش گرمه! -مثل خودت. و می‌روند. اخم می‌کنم: شهیدت؟ چشمان آوید می‌درخشند: بهت نگفتم؟ -چیو؟ آوید هیجان‌زده‌تر از قبل، مثل بچه‌ها جست و خیز می‌کند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم. -به تو؟ بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: آره، مگه نمی‌دونی؟ منم باهاشون همکاری می‌کنم برای تکمیل پرونده خانم‌های شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه. چه دل خجسته‌ای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول می‌کرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ می‌گویم: پس درست چی؟ آوید با بی‌خیالی شانه بالا می‌اندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه. هر روز من سی ساعته! چشمک می‌زند. می‌گویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دیگه باید دید سلما چکار می‌کنه در آینده...
سلام ممنونم از انتقادتون. هدف بنده، تعامل با مخاطب هست؛ دوست ندارم کانالم یه‌طرفه باشه.
سلام ممنونم از محبت شما.🌿 ان‌شاءالله
این برای آرمان.mp3
5.83M
🎧بشنوید/داستان صوتی "این برای آرمان"✨ 📖بریده داستان: "یک نفر تخته را طوری روی میخ چرخانده بود که عکس وارونه شود. میخ را بیرون کشیدم، با تخته. چندنفر برایم هو کشیدند و یکی داد زد: - بذار بیفته. بندازش زمین. بذار بشکنه." ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🎙گویندگان: بانو نینا(راوی) آقای واقفی(استاد دانشگاه) بانو فائزه، بانو مهلا، بانو تأویل، بانو نسترن، بانو gh(همکلاسی‌های دانشگاه) 🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱 تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨ http://eitaa.com/istadegi
آذر هم از نیمه گذشت :)) فقط اون نوشته سبز پایینش😅
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 61 *** آوید بعد
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 62 مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را می‌گیرد: وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهم‌ها می‌خواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن. -ضابط قضایی یعنی چی؟ -همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابه‌جایی متهم. تکیه می‌دهد به دیوار و دست به سینه، آه می‌کشد: بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده. زیر لب می‌گویم: عباس از منم بدشانس‌تر بوده. -من اسم اینا رو نمی‌ذارم شانس. همه‌چیز حساب و کتاب داره. -من ترجیح می‌دم فکر کنم شانسه؛ چون نمی‌دونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم. آوید دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام: به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه... بغض راه گلویم را می‌بندد. پوزخند می‌زنم: هه! تو نمی‌دونی چقدر بدبختی کشیدم. ساعدش را می‌گیرم تا دستش را از روی شانه‌ام بردارم، اما مقاومت می‌کند و می‌گوید: وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا... دست به سینه و بی‌حوصله‌تر از قبل، مقابلش می‌ایستم: خب بگو! -توی نقاشی‌ای که از مامان افرا می‌کشی، باباش رو هم بکش. همه‌شونو با هم بکش. -خب اینو که شنیدم. ولی نمی‌فهمم چرا باید این کار رو بکنم؟ آوید چشمانش را طوری گرد می‌کند که انگار بدیهی‌ترین سوال دنیا را پرسیده‌ام: خب مگه نمی‌خوای با هم آشتی کنن؟ -این یه مسئله شخصی توی زندگی افراست، به من چه؟ چشمان آوید گردتر می‌شوند: آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هم‌اتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه. -خودش نمی‌خواد. -می‌خواد. بهت قول می‌دم. هر دو دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد: تو بکش، من برات جبران می‌کنم. خدا خیرت بده. لبم را کج می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم: باشه... ضرری نداره. مشت آرامی به بازویم می‌زند: دمت گرم. بریم تو اتاق. قدم به اتاق که می‌گذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان می‌کند: چیو ازم قایم می‌کنین؟ تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار می‌بندم، بی‌خیال پشت میزم می‌نشینم و می‌گویم: هیچی. -پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا