🍃بسم الرب الشهدا و الصدیقین🍃
نام داستان: دسته گل پرپر
به قلم: فاطمه گودرزی
- شما چی از انسانیت حالیتون میشه؟! یه مشت امل جیرهخور که همتونو با پول خریدن. ساندیس خورای بدبخت؛ اون شوهر عوضیت چقد گرفت رفت مدافع اسد شد هاان؟!
چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم و نفس عمیقی میکشم. دارم از درون منفجر میشوم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم و در جوابش چیزی نگویم. و باز هم او با صدای نازکش روی مغزم پیاده روی میکند:
- چی شد؟؟ راست میگم! هه معلومه کم آوردی، اصلا چی داری بگی؟ واقعیت همینه، اره واقعیت اینه که تو و امثالت فقط گند زدین به مملکت.
دیگر نمیکشم، توانش را ندارم. میخواهم دهان باز کنم که یادش در ذهنم زنده میشود.
***
- الگوی ما حضرت زینبه (س)، اگه نتونیم تو دشواریها و سختیهای زندگی استوار و مقاوم باشیم و جلوی ظلم و ستم بایستیم که دیگه مسلمون نیستیم.
- اما حامد واقعا سخته! فکر کن برگردن جلو روت همه تار و پودت رو به تمسخر بگیرن. آدم واقعا نمیتونه بعضی از جاها جواب نده.
- ولی آدم باید روی خودش کار کنه تا بتونه تو شرایط سخت دووم بیاره و هر حرفی رو هرجایی نزنه.
و بعد لبخندی معناداری میزند و به افق خیره میشود. بعد از سکوت نه چندان طولانی میگوید:
- اون قسمت از خطبهی حضرت زینب رو یادته که وقتی یزید با گستاخی تمام برگشت گفت: "ای کاش اجدادم این روزها رو میدیدن و به من افتخار میکردند و میگفتند ای یزید دستت درد نکنه"، حضرت زینب خیلی قشنگ جوابشو میده و میگه نمیتونی یاد مارو محو کنی. این دقیقا جواب تو میشه و واقعا اصل ماجرا هم همین جاست، این حرفایی که میشنوی یا این رفتارهایی که از بعضیا میبینی فقط و فقط برای اینه که از یاد بَرَندهی یاد و نام خدا و حق و ولایت باشه، این که جمهوری اسلامی در معرض این همه جنگ اقتصادی و جنگ روانی و تحریم و کلی چیزای دیگه قرار گرفته همینه، همین که یاد و نامش از ذهن مردم پاک بشه. کشوری که به حقه؛ تنها کشور شیعهی جهان.
***
حرفش در گوشم تکرار میشود. تکرار و تکرار. چقدر احتیاج دارم که باز هم از این حرفها بزند و من سراپا گوش باشم.
انقدر غرق در تفکراتم شدهام که دیگر صدای کسی را نمیشنوم. با تکان شدیدی به خودم میآیم؛ و به دور و اطرافم نگاه میکنم.
- ایستگاه بعد حرم مطهر امام خمینی.
لبخندی میزنم. مثل همیشه او فراخوانده مرا. مثل همیشه ناغافل و غیرمنتظره.
قدم زنان خود را به قبرش میرسانم. مثل همیشه خیس است و دسته گلهای تازهای رویش قرار گرفته. لبخندی میزنم و شروع به پرپر کردن گل رز میکنم:
- مهمون زیاد داریا! خوب عشق و حال میکنی برای خودت. بدون ما خوش میگذره؟!
بغض راه گلویم را میبندد. خودم را مشغول چیدن گلبرگ ها کنار اسمش میکنم. که دستی جلوی صورتم قرار میگیرد:
- تقدیم شما.
سرم را بالا میآورم و به دخترک جوانی که روبه رویم است نگاه میکنم و بعد به دستش.
- بفرمایید دیگه.
تازه متوجه منظورش میشوم و پیکسل را از دستش میگیرم.
- دستتون درد نکنه ممنون.
رویش را میخوانم. شهید آرمان علیوردی. همان طلبهی جوانی که چند شب پیش در اکباتان به شهادت رسید. آنقدر زده بودندش که مادرش نمیشناختش. دلم کباب میشود. بیچاره، حتما خون گریه میکند برای دسته گل پرپرش. با پشت دست اشکهایم را پس میزنم.
- برمیگردم؛ اقا حامد برمیگردم.
از جایم بلند میشوم و به سمت قبر شهید علیوردی راه میافتم.
#فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_عزیز
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 57 میگویم: چطور
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 59
کمیل نگاه معناداری به امید میاندازد؛ که نمیفهمم معنایش را. امید لب میگزد و کمیل آرام زمزمه میکند: دو نفر.
نیشخند میزنم: یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمیاومد.
چهره کمیل بیشتر در هم جمع میشود. انگار دارند شکنجهاش میدهند. نگاهش را از چشمانم میدزدد: گفتم که، از پشت زدن. درضمن...
حرفش را با یک نفس عمیق، قورت میدهد و میچرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل میآید: وقتی میگیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کساییاند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم.
-یعنی یه گروه تروریستی بودن؟
کمیل یک لحظه برمیگردد، و باز هم نگاههایی میان کمیل و امید رد و بدل میشود که معنایشان را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل دوباره روی میچرخاند. امید میگوید: نه دقیقا. ولی از خارج هدایت میشدن و آموزش میدیدن.
دارم کمکم میرسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه میدهم: دقیقا از کجا؟
امید چند لحظه سکوت میکند و دست میکشد به چانه بیمویش. لبانش را روی هم فشار میدهد و میگوید: رسانههای بیگانه دیگه. دربارهشون تحقیق کنی میفهمی.
پر واضح است که طفره میرود؛ بیش از این نمیتوانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد آبان، حلقه میزند دور تنم و از سرما خودم را بغل میکنم. آفتاب مایلتر شده و بیرنگتر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه میدهد. میپرسم: قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟
کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را انداخته پایین. یکی از ریگهای روی زمین را با ضربه کفش، شوت میکند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار میکشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی میگیرد. امید یک نگاه به کمیل میاندازد که نمیخواهد حرف بزند و خودش جوابم را میدهد: بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن.
مسعود برمیگردد و دست میزند سر شانه امید: دیگه باید بریم.
امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند میزند: باشه... حتما...
کمیل ضربه محکمتری به ریگ جلوی پایش میزند و ناگهان میچرخد به سمتمان. انگشت اشارهاش را به سوی ما میگیرد و تکان میدهد: عباس رو فقط اون دونفر نکشتن...
لبانش را جمع میکند و کلامش را فرو میدهد. دستش هم مشت میشود و برمیگردد به سمت جیبش. برای شنیدن ادامه حرفش بیتابی میکنم: پس چی؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
شیفت نیمه شب.mp3
7.09M
🎧بشنوید/داستان صوتی "شیفت نیمهشب"🌙
📖بریده داستان:
"میگویم: هوشیاریش نزدیک پنجه. از جایی پرت شده؟
خانم سجادی صدایش را پایین میآورد و میگوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود.
پشت میز، کنار خانم سجادی مینشینم. سمانه سرش را جلوتر میبرد و چشمانش از کنجکاوی برق میزنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟"
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎙گویندگان:
بانو مهدیآسا(راوی)
بانو شبنم(خانم سجادی)
بانو "نوکر ارباب"(سمانه)
بانو شباهنگ(مادر آرمان)
آقای سپهر(پدر آرمان)
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱
تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 60
امید به زور میخندد و به من میگوید: شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت میکنه.
بیتوجه به امید، کمیل را نگاه میکنم: کیا کشتنش؟
امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را میگیرد و تندتند خم و راست میشود: خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو...
کمیل را میکشد همراه خودش و بازویش را فشار میدهد. دوست دارم امید را خفه کنم. کمیل بازویش را از دست امید میکشد بیرون و آرام میگوید: منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست.
بچه نیستم؛ میفهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت میکند و من هم به مودبانهترین شکل ممکن، لبخند میزنم: ممنونم که اومدید. از دیدنتون خوشحال شدم.
مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی میکنند و میروند. باز هم با قبر عباس تنها میشوم. ضبط فیلم را قطع میکنم و فیلمی که از امید و کمیل گرفتهام را یک دور دیگر میبینم. دستم زیاد تکان نخورده و چهره هردوشان واضح است.
اگر عباس از نیروهای سپاه پاسداران باشد، پس همکارانش هم از همان جنساند و یا اطلاعات خودشان ارزش دارد، یا با واسطه میرسند به کسانی که برای سرویسهای اطلاعاتی مهم باشند.
ارزش کارم را فقط کسی میفهمد که در لبنان زندگی کرده باشد و بداند جاسوسها و دلالهای اطلاعات، چطور برای اطلاعات دستهاول سر و دست میشکانند و خرج میکنند.
-خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتلهای تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزشدیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس میزنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمیدادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهانکاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن...
خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش میکنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم میگیرد و به حماقت خودم میخندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زندهای، چرا از قاتلت انتقام نمیگیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلمها هم قدرت نداری؟
کیفم را از کنار قبر برمیدارم؛ تختهشاسی را هم. نیمنگاهی به قبر عباس میاندازم و راه کج میکنم به سمت در قبرستان.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 60 امید به زور م
سلام
یعنی شما به سلما حق نمیدید؟ با توجه به شرایطی که داشته؟
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
داستان کوتاه"سربهزیر"
✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا
کمرم درد میکند. خیلی زودتر از آنچه انتظار داشتم، پیر شدهام؛ ولی برای داشتن یک زندگی معمولی و حتی خیلی پایینتر از معمولی، باید حالاحالاها جان بکنم. هروقت کمردرد، گردندرد و زانودرد امانم را میبرد، هزینه اجاره خانه و خرج خورد و خوراک و قبضها و هزینه مدرسه و دانشگاه بچهها در ذهنم ردیف میشوند و درد خودم یادم میرود.
-فقط یه شب بیا. راس ساعت دوازده شب، سه میلیون میزنن به کارتت. کار خاصی هم لازم نیست بکنی؛ فقط شعار بده.
حرفهای کریم در ذهنم تکرار میشوند. سه میلیون تومان فقط برای شعار دادن؟ این را که ازش پرسیدم، لبخند زد و گفت: پشت سر من بیا. شاید یکم زد و خوردم باشه، ولی قول میدم چیزیت نشه.
و بعد، سرش را نزدیک کرد به گوشم و با حالتی وسوسهانگیز زمزمه کرد: هم یه چیزی بهت میرسه، هم حقتو از این حکومت میگیری.
به سه میلیون تومان پول فکر میکنم؛ به این که یک و نیم میلیونش میرود برای دندان مریم که یک ماه است درد میکند و شبها خواب ندارد از دنداندرد. حقوق ناچیزم مانع شده تا الان ببرمش دندانپزشکی. اگر حرف کریم را گوش نکنم، باید به فکر قرض کردن برای هزینه دندانپزشکی باشم.
برگهای خشک را با جارو جمع میکنم کنار جدول. دستانم به سوزش افتادهاند؛ چون دستکشِ سوراخ نمیتواند جلوی سرما گرد و خاک را بگیرد. دیشب برعکس همیشه، دخترم دستانم را کرم نزد. نیامد اصلا به دستانم نگاه کند و از قاچ خوردن پوستم گله کند. شب که از سوزشش بیخواب شدم و کورمال کورمال دنبال مرطوبکننده گشتم، فهمیدم چرا نیامده. کرم تمام شده بود و نمیدانم میتوانیم یکی دیگر بخریم یا نه.
-فقط یه شب... هم صداتو به حکومت میرسونی، هم به دنیا، هم پول گیرت میاد. اگه گرفتنت هم غمت نباشه. میارمت بیرون.
کریم این را مطمئن و محکم گفت؛ اما چیزی از ترس من کم نشد: یعنی منم باید مثل اینا که توی تلوزیونن، شیشه مغازههای مردم رو بشکونم؟
-نه، فقط ساختمونای حکومتی. اگه لازم بشه، مامورا و بسیجیا رو هم میزنیم. البته برای دفاع از خودمونه.
باز هم چیزی از ترسم کم نشد. گفتم خبرش میکنم. یک شب شعار دادن است دیگر... به جایی برنمیخورد. حکومت که با شعارهای منِ بیدستوپا چیزیش نمیشود... قول میدهم فقط شعار بدهم...
باید سریعتر کار کنم؛ قبل از این که آفتاب خودش را برساند به کوچه. برگهای خشک را جا میدهم داخل پلاستیک زباله. گروهی دیگر از برگهای خشک را با جارو هل میدهم به یک سو؛ با آهنگی منظم. طوری که صدای خشخش جارویم، سکوتِ کوچه را تسخیر کند و فکرِ حقوق کم و مخارجِ بالا را از سرم براند؛ فکر دوراهی مقابلم را. از قاطیِ سیاست شدن میترسم. یاد گرفتهام سربهزیر باشم و نگاهم را میان لغزیدن شاخههای جارو بر زمین غرق کنم؛ تا لحظهای یادم برود هرچه میدوم، بازهم از مخارج زندگی عقب میمانم. تا یادم برود هیچکس در این مملکت به فکر ما نیست.
ناگاه، دیدن پارچه پارهای میان شمشادها، آهنگِ منظم جارویم را بهم میزند. جارو را به دست دیگرم میدهم، خم میشوم و پارچه را برمیدارم. پیراهنی ست مردانه؛ اما پاره و خونین. خون را که روی پیراهن میبینم، ناخودآگاه دستانم بیحس میشوند و رهایش میکنم. میترسم ماجرا جنایی باشد و بعدا شر بشود برایم. دست و پایم را گم کردهام. نمیدانم باید به پلیس بگویم یا نه. میخواهم پیراهن را همانجا بیندازم و به جارو زدن ادامه دهم؛ اما زیر شاخههای جارو، روی آسفالت کوچه و لبه جدول، باز هم رد خون میبینم. لکههای قهوهای رنگِ خشک شده. رد خون را که دنبال میکنم، میرسم به پیادهرو و نردههای کنارش. زمین پر از همان لکههای قهوهای ست؛ دیوار و نردهها هم. انگار یک نفر با تن خونین، به دیوار تکیه داده و دست بر زمین گذاشته. گلویم میخشکد. حجم خون طوری ست که مطمئن میشوم صاحب این خونها حتما تا الان مرده. یک نفر را اینجا کشتهاند... احساس خفگی میچسبد به گلویم. زیر لب ناخودآگاه میگویم: یا اباالفضل!
سریع از پیادهرو عقبگرد میکنم به سمت جدول. میخواهم بیتفاوت از کنارش بگذرم؛ ولی کنجکاوی یقهام را رها نمیکند. اگر به پلیس بگویم، ممکن است برایم دردسر شود. اگر نگویم هم، شاید خون یک بیگناه پایمال بشود یا جنایتی پنهان بماند؛ مخصوصا که شنیده بودم چند شب پیش همین طرفها درگیری بوده.
دختری نوجوان را میبینم که دارد از آن سوی کوچه، به من نزدیک میشود. از مانتو و شلوار سرمهای و کولهپشتیاش میتوان فهمید دبیرستانی ست؛ فکر کنم همسن دختر خودم. دسته جارو را محکم میچسبم، آب دهانم را قورت میدهم و ماسکم را پایین میآورم: دخترم... ببخشید...
چشمان دختر گرد میشوند و با تردید میایستد: بله؟
-چند شب پیش اینجا شلوغی بوده؟ کسی چیزیش شده؟