5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🇮🇷
...ولی میدونی چیِ شهید علیوردی برای من خاص شده؟ این که به یه نفر بگن به رهبرت توهین کن تا نزنیمت، و اون قبول نکنه و انقدر کتک بخوره که شهید بشه، این خیلی باشکوهه... هم برای اون آدم هم برای رهبرش...
اشاره دوباره امام خامنهای به آرمان و روحالله در دیدار شاعران و اساتید ادبیات فارسی، ۱۴۰۲/۱/۱۶
#آرمان_عزیز
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
#ماه_رمضان
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 6 *** شهریور ۱۴۰
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 7
صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی مشکی در شانه جاده ساحلی ایستاد و مردی از آن پیاده شد. قبل از این که مامور به مرد تذکر دهد که: «ورود افراد متفرقه به صحنه جرم ممنوع است»، مرد کارت شناساییاش را نشان داد و مامور پلیس با دیدن آرم سازمان دفاع اطلاعات دانمارک، فهمید این پرونده خیلی خیلی بزرگتر از قد و قامت یک پلیس محلی ست. خودش را کنار کشید و منتظر سوال و جوابهای مامور ماند؛ اما مامور اطلاعاتی لبخند زد: خیلی ممنونم. شما میتونید برید.
مامور پلیس جا خورد. قرار نبود گزارش بدهد؟ مامور اطلاعاتی نمیخواست چیزی درباره جسدها بداند؟ مامور اطلاعاتی اینها را از چشم مامور پلیس خواند و گفت: گزارش لازم نیست. ما خودمون به همهچیز رسیدگی میکنیم. حتی نیازی نیست که پروندهای در این رابطه تشکیل بشه.
بدون توجه به بهت و حیرت مامور پلیس، رفت به طرف عکاس و دستش را دراز کرد: ممکنه یه لحظه دوربینتون رو به من بدین؟
عکاس بدون هیچ حرف و اعتراضی، دوربینش را تقدیم کرد. مامور اطلاعاتی نگاهی به پوشه عکسها انداخت و کارت حافظه دوربین را درآورد. دوربین را به عکاس برگرداند و کارت حافظه را در جیبش گذاشت: این پیش من میمونه. جنازهها رو هم خودمون میبریم؛ شما میتونید برید.
***
اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کمکم خودشان را رساندهاند به خوابگاه. تمام محیط خوابگاه بوی رنگ میدهد؛ بوی ساختمان نوساز، بوی تازگی. این ساختمان تازه افتتاح و جایگزین خوابگاه قبلی شده است. اتاقها سه نفره و شش نفرهاند. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای کرم رنگ و فرشی کرمقهوهای. یک پنجره بزرگ جنوبی دارد که درختان کاج و توت محوطه خوابگاه و کوه صفه از آن پیداست. تختها یک طبقهاند و کیف و چمدانی که روی یکی از تختهاست، نشان میدهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده.
سه تا کمد چوبی کنار دیوار سمت راست قرار دادهاند و اسم هر دانشجو را روی در کمدش نوشتهاند. اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت میکنم و رمزش را... نمیدانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهمترین عدد زندگیام در ذهنم جرقه میزند. عددی که برای هیچکس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیشبینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش میکنم و بیدرنگ، رمز کمد را میگذارم: ۱۷۲۰.
داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیدهاند و آن را طوری گذاشتهاند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز میکنم. زیپ کیف را میکشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را میبرم داخل کیف. با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را میشمارم و از سالم بودنشان مطمئن میشوم.
صدای قدمهای کسی در راهرو، باعث میشود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز میکنم و مشغول چیدن وسایلم میشوم. تقهای به در میخورد. سرم را میچرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را میبینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم میکند که انگار همهچیز را دربارهام میداند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش! لبخند گشادی تحویلش میدهم و میگویم: سلام. شما هم توی این اتاقین؟
گوشه لبش کمی کج میشود و چمدانش را میکشد دنبال خودش داخل اتاق: سلام. بله.
چمدان را میگذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش میشود؛ بدون هیچ حرف اضافهای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمیکردم، او هم من را نامرئی حساب میکرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمیداد.
شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم. پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباسهای داخل چمدان بیرون میکشم و به دختر تعارف میکنم: من آریل هستم، از لبنان.
دختر لبخند کمرنگی میزند و نگاهش میماند روی باقلواها: من افرا هستم...
-ایرانی؟
سرش را تکان میدهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب میراند: ممنون. میل ندارم.
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 7 صدای ماشینی، س
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 8
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
-مهندسی مکانیک.
در ظرف را میبندم و باقلوا را میدهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی میخونم.
چادرش را درمیآورد و آویزان میکند به چوبلباسی: خیلی خوب فارسی حرف میزنی.
شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، میمکم و چشمک میزنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم.
افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان میدهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان میگذارم. دوباره کسی در میزند و من و افرا همزمان میگوییم: بله؟
دختری در آستانه در ایستاده و نفس میزند: اتاقای شش نفره توی همین راهرو هستن؟
هیکلش انقدر باریک و بلند است که حس میکنم اگر تکان بخورد، میشکند. صورتش هم مثل قدش، کشیده و بیضی شکل است و موهایش، نامنظم از مقنعه بیرون زده. نیشم باز میشود و با دهان پر میگویم: این راهرو فقط اتاقای سه نفره داره.
و چشمک میزنم. دختر جواب چشمکم را با یک لبخند دنداننما و گشاد میدهد، تشکری میکند و میرود. نیمنگاهی به افرا میاندازم که مشغول کار خودش است؛ بهتر. برای خودش بهتر است که سرش به کار خودش باشد. نگاهم دوباره میچرخد به سمت کیف و چمدان روی تخت و برایم سوال میشود که نفر سوممان کیست؟ این را از افرا که میپرسم، فقط شانه بالا میاندازد و لب ورمیچیند.
از داخل راهرو صدای هیاهو و همهمه میآید و چند لحظه بعد، یک توده دختر جوان، خندهکنان و درحالی که با هم حرف میزنند، جلوی در اتاقمان سبز میشوند. یک نفرشان میآید تو و بقیه هم دنبالش. من و افرا، هاج و واج نگاهشان میکنیم و آنها ما را نمیبینند اصلا. میزنند توی سر و کله هم و آن که جلوتر از همه بود، برمیگردد به سمت بقیه. انگشتش را در هوا تکان میدهد و میگوید: ببینین...
انفجار خنده، نه به او اجازه میدهد حرفش را بزند نه بقیه گوش میدهند. به زور لب و لوچهاش را جمع میکند که ظاهرش جدی به نظر برسد؛ ولی ردپای خنده هنوز در چشم و ابروهایش هست. باز هم انگشتش را تکان میدهد: امسال خیر سرم...
و دوباره میزند زیر خنده و دوباره، چند دقیقه طول میکشد تا خودش را جمع کند و حرفش را بزند: خیر سرم اومدم یه اتاق جدا از شما که درس بخونم. باشه؟
دوستانش هنوز دارند میخندند؛ معلوم نیست به چی. از آن الکیخوشهایی هستند که ترک دیوار هم برایشان خندهدار است. دختر، دستانش را باز میکند و دوستانش را میراند بیرون اتاق، همانطور که مرغ را میرانند به لانهاش: جا جا جا... برید بیرون ببینم... کار دارم... کیش کیش... جا جا جا...
افرا نخودی میخندد و فکر کنم فقط منم که معنی کلمه «جا جا جا» را نمیدانم. دختر در اتاق را میبندد و برمیگردد به سمت ما: اهم اهم... شما اینجا بودین؟ آقا خیلی شرمنده... رفیقای ما یکم خل و چلن...
دختری ست سبزهرو و با مژههای بلند و چشمان سیاه؛ و موهای فرفری و پف کرده کوتاه. لبش را میگزد و لپهایش گل میاندازند: ای وای ببخشید... سلام نکردم. سلام. مخلص شما، آویدم. سال سوم مهندسی پزشکی.
***
موهای مادر را دور انگشتم میپیچم و خودم را به سینهاش میچسبانم. صدای غرش هیولایی از دور میآید که مادر میگوید جت جنگی ست. جایی که ما هستیم، از این هیولاها زیاد دارد. بعضیهاشان انقدر بلند میغرند که زمین میلرزد؛ دیوارها و شیشهها هم.
تنها چیزی که باعث میشود نترسم، این است که خودم را بچسبانم به سینه مادر و با موهایش بازی کنم. مادر دارد با پدر بحث میکند؛ درباره رفتن. چیز جدیدی نیست. از وقتی یادم میآید، همیشه درحال رفتن از جایی به جای دیگر بودهایم. داد و فریاد پدر هم چیز جدیدی نیست. او یک هیولای کوچک است و هر وقت بتواند داد میزند. بوی گند میدهد. همیشه عصبانی ست و هرکس دم دستش باشد را میزند؛ با دست، با پا یا هرچی. یک بار طوری زد توی صورت مادر که تا چند روز، لپش سیاه بود.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌙✨
یکی از بچهها دست انداخته بود دور گردنش و از پشت سر، گردنش را میکشید. دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سر جایش وول میخورد. آن یکی آستین آرمان را میکشید که توجه آرمان را جلب کند به سمت خودش. سروصدا و جیغ بچهها حیاط را برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز میکرد تا به گوش آرمان برسد. آرمان میان شیطنت بچههایی که از سر و کولش بالا میرفتند، با حوصله افطار میکرد و هربار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان میگذاشت، پاسخ بگومگوی بچهها را با لبخند یا جملهای کوتاه میداد.
بچهها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچهها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند، با ذوق باهم گفتند: آخ جون حاج آقا آرمان برای نماز وایساده!
و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوهای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند.
🌱بر اساس خاطرات شهید
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
http://eitaa.com/istadegi