eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۲ *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دلم در هم پیچ می‌خورد. صبح تاحالا نتوانسته‌ام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و می‌توانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. می‌گویم: مگه می‌شه هیچ دوستی نداشته باشه؟ -با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن. عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. می‌گویم: می‌شه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگه‌ای هم باشه. -می‌شه ولی شرط داره. تعجب نمی‌کنم؛ هیچ ارزانی بی‌علت نیست. داخل یک کوچه می‌پیچد با خانه‌های حیاط‌دارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانه‌ها نگه می‌دارد. می‌گویم: با افرا آشتی‌تون بدم؟ پوزخند می‌زند و در ماشین را باز می‌کند: اون حالاحالاها با من آشتی نمی‌کنه. در دل می‌گویم: حق داره. و می‌پرسم: پس باید چکار کنم؟ مسعود سرش را پایین می‌اندازد: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن. این را طوری می‌گوید که انگار اقرار به شرم‌آورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودی‌ام می‌شود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. می‌گویم: افرا خیلی دوستتون داره. مسعود که داشت پیاده می‌شد، ناگاه می‌چرخد به سمت من: حرفی زده؟ و چشمان سبزش را درشت‌تر و ترسناک‌تر می‌کند تا اعتراف بگیرد. می‌توانم قسم بخورم این پیرمرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را می‌شکند. با دیدن هیجانش خنده‌ام را می‌خورم. اصلا مگر مسعود می‌داند هیجان چیست؟! می‌گویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی می‌شه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدایی خشن‌تر از قبل می‌گوید: مجبور بودم. پیاده شو. این «پیاده شو» را چنان محکم می‌گوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده. پیاده می‌شویم و مسعود پشت در کرم‌رنگی که تازه رنگ شده می‌ایستد. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگ‌هایش با این که زرد شده‌اند، هنوز بر زمین نریخته‌اند. قبل از این که در بزنیم، در باز می‌شود. منتظرمان بوده‌اند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من وارد می‌شود. پشت سرش می‌دوم و آرام می‌پرسم: از من چی بهشون گفتی؟ زیر لب می‌گوید: واقعیتو. دو سوی حیاط، باغچه‌هایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی می‌روند. زن میانسالی به حیاط قدم می‌گذارد که عباس را می‌توان در پس چهره‌اش دید. اگر چهره عباس روشن‌تر شود، ریش‌هایش را بزند و ظریف‌تر شود، همین زنی ست که روبه‌رویم ایستاده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز وقتی رسیدم خونه، متوجه شدم رئیس پلیس آگاهی سراوان و همسرش ترور شدند و به شهادت رسیدند... امروز یک بانو شهید شده... متوجهید؟ یک بانو... و تو چه می‌دانی پرواز بی‌نهایت یک فرشته چقدر دیدنی ست...!🥀
جهان با جوانمردها زنده است... شهریور امشب، با احترام و هزاران درود تقدیم به شهید و شهیدان امروز، شهید سرگرد علیرضا شهرکی و همسرش. ملت ما بیدارتر می‌شود...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 43 -سلام. خوش اومدین. بفرمایین. با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و به اتاق راهنمایی‌مان می‌کند. پاهایم را به زور جلو می‌کشم. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کرده‌ام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمی‌کند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن می‌کند. خانه‌شان بی‌نهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر می‌رسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی می‌کند؛ حس می‌کنم بیگانه‌ترین و اضافه‌ترین آدمِ روی زمینم. می‌نشینیم و زن به رسم تعارف ایرانی‌ها، ازمان پذیرایی می‌کند. انگار سکوت حاکم، او را هم آزار می‌دهد؛ اما حرفی برای شکستن سکوت به ذهنش نمی‌رسد. بالاخره مسعود به داد هردومان می‌رسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید. نیمچه لبخندی می‌زنم و می‌گویم: خوشحالم از دیدن‌تون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن... فاطمه سرش را تکان می‌دهد و لبخند غمگینی روی لبانش می‌نشیند. راستش برخلاف گفته‌ام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کرده‌ام خوشحال نیستم. من خود عباس را می‌خواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با پانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند می‌کرد و خودش را می‌سوزاند؛ بی آن که فایده‌ای به حالم داشته باشد. فاطمه بالاخره به سخن می‌آید: برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریه‌ش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش. قلبم انقدر دیوانه‌وار ضربان می‌گیرد که حس می‌کنم صدایش را مسعود و فاطمه هم می‌شنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشی‌ام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه از قضاوت‌هایم شرمنده‌تر می‌شوم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کرده‌اند عباس تا آخرین روز زندگی‌اش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی. فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش می‌کند و می‌گوید: اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود. خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد. حالا می‌فهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش. فاطمه ادامه می‌دهد: بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی می‌کنیم که مراقب مامان باشیم. مسعود می‌پرسد: پدر چطور؟ -پنج سال پیش فوت کردن. با چشم اشاره می‌کند به قاب عکس‌هایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش. -خدا رحمتشون کنه. این را مسعود زمزمه‌وار می‌گوید و چایش را می‌نوشد. با این که هیچ‌وقت در این خانه زندگی نکرده‌ام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ می‌کشد. انگار تمام اجزای خانه داد می‌زنند که یک جای کار می‌لنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد می‌زنند که دلشان برای عباس تنگ شده. احتمالا اگر عباس کشته نمی‌شد، خانه خیلی سرزنده‌تر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمی‌مرد یا... -حاج خانم کجان؟ این را هم مسعود می‌پرسد و فاطمه جواب می‌دهد: خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر می‌خوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن. مسعود برمی‌خیزد و به من هم اشاره می‌کند که برویم: من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحم‌تون می‌شیم. فاطمه دستپاچه می‌شود: نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت می‌شن. وسط تعارف‌بازی‌شان می‌پرم: من می‌مونم، بعد خودم برمی‌گردم. شما اگه کار دارین برین. مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع می‌گوید: اشکالی که نداره؟ فاطمه از خدا خواسته می‌گوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم می‌خوریم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 44 کنارم می‌ایستد و دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد. حس می‌کنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمی‌کردم انقدر زود با من احساس صمیمیت کند. مسعود که می‌رود، فاطمه چادرش را در می‌آورد. دستم را می‌گیرد و می‌نشاندم کنار خودش. نمی‌دانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود؟ احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم. می‌گویم: فکر نمی‌کردم اینطور شده باشه... همیشه منتظرش بودم... -ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر بودیم یه روز ماموریت‌هاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم می‌شه که توی تابوت باشن. تلخندش تلخ‌تر می‌شود و برای گریز از گریه، سیبی برمی‌دارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو عزیزم... به همین زودی عزیزش شدم یا دارد تعارف می‌کند؟ می‌گویم: من مسیحی‌ام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی می‌خونم. عاشق ایرانم. -برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف می‌زنی؟ یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم می‌گیرد. متواضعانه می‌خندم. بجای جواب به پرسش‌اش، سیب را می‌خورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم. واقعیت این است که فارسی را بیش‌تر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کرده‌ام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی می‌گفتم و او عبری جواب می‌داد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. می‌گفت هرکسی به تعداد زبان‌هایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتی بود که او می‌پسندید و می‌خواست. -فاطمه... مادر... عباس اومده؟ صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه می‌شنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظه‌ای روبه زوال، دست و پنجه نرم می‌کند. فاطمه دست روی زانویم می‌گذارد و برمی‌خیزد: ببخشید. الان میام. پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا می‌زند: مادر... عباس... اومدی؟ چقدر با خودش و مغزش کلنجار رفته تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمی‌گردد». من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمی‌دانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده. صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی می‌شنوم. جاذبه‌ای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم می‌کند و به سمت منبع صدا می‌کشاندم. فاطمه از اتاق بیرون می‌آید و وقتی با من رخ به رخ می‌شود، لبخندی ساختگی می‌زند: همیشه وقتی از خواب بیدار می‌شه دنبال عباس می‌گرده. طول می‌کشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده. -می‌تونم ببینمشون؟ -آره آره... بیا تو. دستم را می‌اندازد دور شانه‌ام و آرام داخل اتاق هلم می‌دهد. پیرزنی روی تخت نشسته و با دیدن من عینکش را به چشم می‌زند. آفتاب کم‌رمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخه‌های درخت انگور، روی صورتش سایه انداخته. تنش لاغر است، چهره‌اش چروکیده و لبانش خندان: سلام مادر! تو سلمایی؟ از شنیدن نام قبلی‌ام تنم مورمور می‌شود؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و لبخند می‌زنم: سلام. بله. همان جاذبه‌ای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم می‌کند. بی‌اختیار زانو می‌زنم. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز می‌کند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش. هیچ‌کدام نمی‌دانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سال‌ها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشم‌مان می‌چکد؟ اشک؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از محبت شما خودم هم نمی‌دونم، ولی در طول نوشتن خط قرمز خیلی توسل کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک!✨🌱 پ.ن: روز معلم رو به چند تن از اعضای خانواده‌م که معلم هستند و معلمان عزیز دوران دبیرستانم که در کانال عضو هستند تبریک می‌گم🌷
💠بسم الله قاصم الجبارین💠 بازنشر/🌱یادداشتی برای بهترین استاد🌱 پانزده سالم بود؛ اوایل تابستان. یک چیزی اذیتم می‌کرد و رفته بود روی اعصابم. این که می‌دیدم جواب خیلی از پرسش‌ها را بلد نیستم؛ پرسش‌هایی که یا از ذهن خودم بیرون می‌آمد یا از دهان اطرافیانم. راستش را بخواهید، حس خوبی درباره دینم نداشتم. حس می‌کردم فقط به این دلیل مسلمان هستم که پدر و مادر و اجدادم مسلمان بوده‌اند و خب من هم وقتی به دنیا آمده‌ام در گوشم اذان گفته‌اند و از بچگی تا الان چشمم فقط به چندتا آدم مسلمان افتاده. یعنی اسلام صرفا یک چیزی بود مثل نام خانوادگی‌ام، نژادم و سایر صفات ژنتیکی‌ام که بدون دعوت و خواست من، خودشان را به من تحمیل کرده بودند. نمی‌توانستم دین را دوست نداشته باشم؛ چون از کودکی بین ما یک پیوند قلبی برقرار شده بود؛ و نمی‌توانستم دوستش داشته باشم؛ چون اصلا نمی‌شناختمش. یکی از مربی‌های بسیجمان پیشنهادش را داد. پیشنهاد اصلا کلمه خوبی برای توصیف کار او نیست. در واقع آمد و درحالی که از شوق بال‌بال می‌زد، گفت من رسیده‌ام به یک گنج؛ بیا تو هم جیب‌هایت را از طلا پر کن. من هم بچه بودم؛ عقلم کم بود و نمی‌دانستم طلا چیست. مثل او نبودم که از شدت حرص و ولع به طلا، وجودش آتش شده بود و چشمانش برق می‌زد. مثل خنگ‌ها شانه بالا انداختم و گفتم امتحانش ضرری ندارد. خلاصه، این بانو دست من را گرفت و برد نشاندم سر گنج. کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را دستم داد. گفت سنگین نیست؛ فقط بخوان. سر یک هفته سوالی اگر داشتی از خودم بپرس. خودش هم داشت می‌خواند؛ خواندن که چه عرض کنم، مثل کرم ابریشمی که از خوردن برگ سیر نمی‌شود، کتاب‌های شهید مطهری را می‌خورد. فکر کنم اولین خطوط از آزادی معنوی را صبح، جلوی در باشگاه خواندم؛ قبل از شروع کلاس. مربی به زور جدایم کرد از نیمکت تا ببردم برای گرم کردن. خطوط اول کتاب، مثل درخشش طلا بودند که چشم آدم را می‌گیرد و خیره می‌کند. از آن‌جا بود که بهترین دوران زندگی من با شهید مطهری شروع شد؛ دورانی تکرار نشدنی و شیرین‌تر از عسل؛ پانزده سالگی تا هفده سالگی. اصلا انگار این دوران میان بقیه عمرم، حکم رمضان را داشت میان بقیه ماه‌ها. شهید مطهری مقابلم نشست و گفت بیا ببینم چی داری توی مغزت. باهم مغزم را باز کردیم و با کمک شهید مطهری، یکی‌یکی هرچه داخلش بود را بررسی کردیم. راستش را بخواهید، بیشترش را شهید مطهری یک نگاه می‌کرد، سرش را با تاسف تکان می‌داد و با یک نشانه‌گیری دقیق، می‌انداخت توی سطل زباله کنار اتاقم. خب انصافا من منهدم می‌شدم با دیدن این حجم از اعتقادات غلط و بی‌پایه در مغزم. برای همین بود که با مربی بسیجم، اسم مطالعه را گذاشته بودیم انهدام. مثلا می‌گفتیم امروز چند ساعت منهدم شدی؟ یا انهدامت در چه حال است؟ و... تازه خیلی قسمت‌های مغزم کلا خالی بود؛ هیچ نمی‌دانستم. شهید مطهری هم با همه معلم‌ها فرق داشت؛ اطلاعات را با فرغون توی مغز نمی‌ریخت. آرام و با حوصله، به زبان ساده و شمرده، برایم توضیح می‌داد چطور فکر کنم و چطور اطلاعات را به مغزم راه بدهم. تاریخ را، فلسفه را و حتی نظریات اجتماعی‌اش را، مانند آبی گوارا به من می‌نوشاند؛ و خوش به حال خودش که سر سفره علامه طباطبایی نشسته بود و از دستان مبارک پیامبر سیراب شده بود. می‌گویند دو دسته از آدم‌ها، دیگر مثل قبل نمی‌شوند: کسانی که به جنگ می‌روند و کسانی که عاشق می‌شوند. خب جا دارد یک دسته سوم به این آدم‌ها اضافه کنم: کسانی که شهید مطهری می‌خوانند. کسی که سر سفره شهید مطهری نشسته باشد، هم اندیشیدن می‌آموزد، هم اندیشه‌ها را. بعد می‌شود مثل یک آدمِ به گنج رسیده که سر تا پایش از حرصِ به دست آوردن طلا آتش گرفته و با تمام وجود می‌خواهد دیگران را هم ببرد پای آن گنج تا جیب‌هایشان را پر کنند و بقیه، نمی‌فهمند حرفش را و شانه بالا می‌اندازند و بهانه می‌آورند که: سخت است. سنگین است. وقتش را نداریم و... امروز روز معلم است و جا دارد تبریک بگویم به همه معلم‌های زندگی‌ام؛ مخصوصا پدربزرگم که مشوق من بودند در مطالعه آثار شهید مطهری. اما باید این را هم بگویم که من از خیلی‌ها در زندگی درس آموخته‌ام؛ از آموزگاران مدرسه و اساتید دانشگاه بگیر تا اعضای خانواده و دوستان. اما اگر کسی را واقعا بخواهم به عنوان بهترین معلم زندگی‌ام معرفی کنم، کسی نیست جز استاد شهید مرتضی مطهری. استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک.💐🍃 فاطمه شکیبا ( ) http://eitaa.com/istadegi
هدیه روز معلم✨🌱 مطهری هم اندیشیدن را می‌آموزد، هم اندیشه‌ها را... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ترتیب خاصی مد نظرم نیست، ولی در نرم‌افزار آثار شهید مطهری یه سیر مطالعاتی پیشنهاد داده که خوبه
سلام خیر، اینجا دانشگاه اصفهانه. قبلا توضیح دادم، می‌تونید کلمه هولوکاست رو در کانال جست‌وجو کنید.
سلام کتاب‌های داستان سیستان، خاطرات سفیر، دکل، اپلای، مجموعه سه جلدی هوای من، از کدام سو، سو من سه. مخصوصا خاطرات سفیر خیلی عالیه
با شروع فتنه ترکیبی و همه جانبه دشمن پس از گذشت چند سال تلنگری شد که همه به یاد کارهای فرهنگی و تبلیغ و احیای آن بپردازند. در این میان تبلیغات گسترده‌ای از سمت رسانه‌ها، مسئولین، مبلیغین و فعالان فرهنگی در خصوص کتاب «ستاره ها چیدنی نیستند» شد. این کتاب در قالب نیمه رمان زندگی دختری آمریکایی را به تصویر کشیده که با رفتن به نشست‌هایی محجبه و مسلمان می‌شود. ۸٠٪ این کتاب بازنویسی و خلاصه نشست‌هایی است که در موسسه اسلامی نیویورک برگزار شده است. کتاب، محتوای غنی و عالی دارد اما اینگونه به نظر می‌رسد که محتوای کتاب برای قشر مذهبی و مدرسین و مبلغین اثر گذار و سودمند است. و اما نکته مهم این است که با تمامی نکات و محتوای غنی و قانع کننده کتاب بانیان این تبلیغ گسترده چه رسانه ملی، حوزویان، مسئول و فعالان عرصه فرهنگ اگر این کتاب را مطالعه کرده‌اند و با آگاهی به مردم معرفی کرده‌اند پس عملشان کو؟ چرا هنوز که هنوز است همبستگی و اتحادی که انتظار می‌رورد را ما از این افراد در عرصه حجاب و عفاف مشاهده نمی‌کنیم؟ تجویز یک داروی خاص برای عموم مردم کاری غلط است و نه تنها اثر گذار نیست بلکه گاهی باعث می‌شود افراد، دیگر سمت کتاب هم نروند. بهتر نیست اینگونه نسخه ها را اول برای خودمان تجویز کنیم و پس از اثر گذاری به مردم معرفی کنیم؟! ✍🏻محدثه صدرزاده http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۵ به خودم که می‌آیم، چهره‌ام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکی‌ام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمی‌دانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله می‌کشید، اشکم را خشکانده بود. مدت‌ها بود که قطرات اشک، چهره‌ام را نوازش نکرده بودند. حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقب‌نشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلی‌ام می‌گردم، چیزی پیدا نمی‌کنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شده‌ام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقه‌ای، خشمی، گذشته‌ای یا آینده‌ای. فقط منم و اشک‌هایی که علت ریختنشان را نمی‌دانم. پیرزن، دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد. سال‌ها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش می‌کند و می‌گوید: تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین! با چشم اشاره می‌کند به نقاشی‌ای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته: دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶. دخترم سلما... دخترم سلما... دخترم سلما... خودم را جلو می‌کشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت می‌گذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم می‌شد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچ‌کدام از اتفاق‌های تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، می‌نشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم می‌شد... پیرزن سرم را نوازش می‌کند و می‌گوید: الهی دورت بگردم که انقدر خانومی. فاطمه سریع اشک‌هایش را پاک می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. پیرزن، با ملایمت روسری‌ام را باز می‌کند. میان موهایم دست می‌کشد؛ مهربان‌تر از مادر. چشمانم را می‌بندم و سرم را می‌گذارم روی پای پیرزن. دست ترک‌خورده‌اش که از روی پوست و میان موهایم رد می‌شود، روحم را می‌نوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمی‌کردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانه‌ای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم. می‌پرسد: چند بار عباسم رو دیدی؟ هیچ‌وقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکی‌ام نبودم. اصلا برای هیچ‌کس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظه‌اش را بگویم و شیرینی‌اش را مزمزه کنم. می‌گویم: سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم. پیرزن کمی خودش را جلو می‌کشد و چشمانش برق می‌زنند: حالش چطور بود؟ برام بگو! از دید من، عباس مدت‌هاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه می‌آیم: خوب بود... فقط یکم خسته بود. یک لبخند غمگین می‌زند: بچه‌م همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش می‌افته یه گوشه و چند ساعت می‌خوابه. نمی‌دانم یادش نیست یا نمی‌خواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی می‌کند. ادامه می‌دهد: بازم بگو... چی شد دیدیش؟ ماجرای پدر و مادر داعشی‌ام را سانسور می‌کنم تا کام پیرزن تلخ نشود. می‌گویم: نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم. خنکای آبی که عباس روی چهره‌ام ریخت را هنوز فراموش نکرده‌ام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند می‌شود: دورش بگردم... -بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد... گردنبند دعا را از گردنم درمی‌آورم و نشانش می‌دهم: از گردن خودش درآوردش و داد به من. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۶ پیرزن حرز را با دستان چروکیده‌اش می‌گیرد و نگاه می‌کند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش می‌کند و می‌بوسدش: حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی. می‌خواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم با خیال بودن عباس خوش باشد. بر خلاف تصورم، حافظه‌اش خوب کار می‌کند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً می‌خواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس می‌گردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست. چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداری‌اش درهم آمیخته. -بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟ -آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد. کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم می‌بردمش. هیچ‌کس حق نداشت به عروسک مطهره‌نامم بگوید بالای چشمش ابروست. برایم از جان عزیزتر بود؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایق‌سواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم توی آب افتاد. آن لحظه با تمام وجود می‌خواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمی‌گرفتند، حتما همان‌جا خودم را غرق می‌کردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست داده‌اند. برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، می‌گویم: باهام بازی می‌کرد و حرف می‌زد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم. پیرزن با لبخند خیره می‌شود به روبه‌رو: بچه‌م عربی رو خیلی خوب حرف می‌زنه. واقعا لهجه شامی را عالی حرف می‌زد؛ نمی‌دانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانی‌اش میان عرب‌زبانان بود. ادامه می‌دهم: این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و... چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد... همه‌چیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بی‌پایان بود؛ روزشماری‌ای با امید به این که عباس هر وقت بتواند، برمی‌گردد و می‌شود بابای مهربان من... *** 🌾فصل چهارم: تاوان و تله کمیل به امید نگاه کرد و امید به کمیل؛ با تردید و حیرت. امید عینک گردش را روی بینی جابه‌جا کرد. کمیل به مِن‌مِن افتاد و به ریش‌هایش دست کشید. امید ابرو بالا برد: مطمئنی؟ مسعود سر تکان داد و کمی از چایش را نوشید: آره. خودشه. صدای کمیل کمی لرزید: شایدم تله باشه... مسعود نیشخند زد: سپردم از چند جا آمارشو بگیرن. مشکلی نداشت. کمیل دوباره به امید نگاه کرد و امید به مسعود. چشم‌های کمیل قرمز شده بودند. آب بینی‌اش را بالا کشید و دستمالی از روی میز دفتر برداشت. امید سرش را تکان داد: باشه... اما... -اما چی؟ -لازمه حواسمون بهش باشه؟ مسعود اخم کرد و چروک‌های پیشانی‌اش بیشتر شدند: چرا؟ کمیل بالاخره زبان باز کرد: چون ممکنه تحت نظر باشه. ممکنه خودش هیچ‌کاره باشه ولی طعمه باشه. ممکنه زودتر از ما سرویس‌های دیگه شناساییش کرده باشن و بخوان جذبش کنن، یا ازش به عنوان طعمه استفاده کنن تا نیروهای ما رو شناسایی کنن. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اینجور وقت‌ها باید سراغ امام حسین علیه السلام رو گرفت...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۷ مسعود نگاه تندش را چرخاند سمت کمیل. لبان کمیل به هم دوخته شد و نگاهش را به زمین دوخت. مسعود گفت: تو فکر کردی من به اینا فکر نکردم؟ کمیل سکوت کرد و باز هم نگاهش را دزدید. مسعود چشمانش را درشت کرد و گفت: من احتمال می‌دم همینطور باشه؛ برای همین خودم حواسم بهش هست و لازم نیست شماها نگران بشین. *** -سلام آریل جان، مامانم سراغتو می‌گیرن. کجایی؟ کوله‌پشتی را روی شانه‌ام جابجا می‌کنم و از پله‌های مترو پایین می‌روم: سلام. دارم میام، تازه کلاسم تموم شده. تا بیست دقیقه دیگه می‌رسم. -باشه عزیزم، منتظرتیم. تماس را قطع می‌کنم و وارد ایستگاه مترو می‌شوم. این ساعت، ایستگاه خیلی شلوغ نیست. متروی اصفهان را دوست دارم؛ بخاطر معماری سنتی و اصیلش. انگار فرهنگ ایرانی هرچه از تمدن غرب به آن رسیده را درون خودش حل کرده و به آن هویتی جدید بخشیده؛ هویتی که هیچ‌جای دنیا پیدا نمی‌شود. امروز اما، نمی‌توانم مثل همیشه کاشی‌کاری‌های لاجوردی و طرح‌های اسلیمی لذت ببرم؛ چون احساس می‌کنم از لحظه‌ای که از دانشگاه بیرون آمدم، یک نفر دارد دنبالم می‌آید. هربار هم که از گوشه چشم برگشته‌ام تا پشت سرم را نگاه کنم یا کمی سرم را چرخانده‌ام، سایه‌ای مبهم از او می‌بینم که خودش را از من پنهان می‌کند. انگار دارد با نگاه سنگینش می‌چلاندم. چهار ستون بدنم به لرزه افتاده است؛ نمی‌دانم باید چکار کنم. بروم یک جای خلوت و گیرش بیندازم؟ نه منطقی نیست. از کجا معلوم زورم به او برسد؟ بروم کانکس پلیس و بگویم یک نفر تعقیبم می‌کند؟ از کجا معلوم تعقیب‌کننده یکی از خودشان نباشد؟ درواقع تنها برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای بعد از لو رفتن، مُردن بود. آب پاکی را روی دستم ریخته بودند که اگر در تور اطلاعاتی ایران بیفتم، هیچ راه نجاتی جز مُردن پیش پایم نیست و نمی‌توانند نجاتم دهند. یعنی اگر واقعا در تور باشم، الان تنها گزینه مطلوب برایم این است که خودم را روی ریل قطار بیندازم. چه مرگ چندش‌آوری! بیچاره مسئول نظافت مترو، باید با بدبختی بقایای جسد له‌شده‌ام را از روی ریل جمع کند و به خودم و هفت جدم لعنت بفرستد که: راه تمیزتری برای خودکشی نبود؟ چند نفس عمیق می‌کشم و اطرافم را نگاه می‌کنم. از چهار، پنج نفری که در ایستگاه ایستاده‌اند، هیچ‌کدام را نمی‌شناسم. کمی به سمت تونل خم می‌شوم. نور چراغ قطار از دور پیداست. به خودم می‌گویم: باید به محض این که وارد ایستگاه شد بپری؛ وگرنه سرعتش کم می‌شه و فایده نداره. جواب خودم را می‌دهم: کی گفته باید بپری؟ از کجا معلوم لو رفته باشی؟ چیزی که مسلم است این است که دوست ندارم بمیرم؛ آن هم الان، اینطوری. راه‌های دیگری برای مردن وجود دارد، می‌توانم اول مطمئن شوم که در تله هستم و بعد، یکی دیگر از راه‌های مردن را انتخاب کنم. قطار می‌رسد و درش مقابلم باز می‌شود. زیرچشمی به پشت سرم نگاه می‌کنم و سوار می‌شوم. شلوغ است و نمی‌توانم ببینم دقیقا چه کسانی سوار قطار شدند. به یکی از میله‌ها تکیه می‌دهم و در جمعیت، دنبال کسی می‌گردم که حواسش به من باشد. قسمت مردانه هم پیدا نیست. یک ایستگاه قبل از ایستگاه مورد نظرم پیاده می‌شوم. ده دقیقه از بیست دقیقه‌ای که به فاطمه گفته بودم گذشته است و من تصمیم دارم دو ایستگاه به عقب برگردم و کمی در خطوط مترو بچرخم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نیست. دور و برم را نگاه می‌کنم. همه حواسشان به خودشان است و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تابلوها را می‌خوانم و دنبال راه خروج می‌گردم؛ که ناگاه صدای خشنی از پشت سرم می‌گوید: گم شدی؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۸ انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا می‌پرم و برمی‌گردم. جیغ کوتاهی از گلویم خارج می‌شود و دستم را بر دهانم می‌گذارم. به قامت مردی که پشت سرم ایستاده نگاه می‌کنم: مسن، کچل، با نگاهی سرد و سبز. مسعود است. غریزه بقای درونم، با خودم جدل می‌کند: -فرار کن. اومده دستگیرت کنه. اگه بگیردت دیگه راهی برای خودکشی نداری. -صبر کن. شاید کار دیگه‌ای باهات داره. عادی باش و خودتو لو نده. یک قدم به عقب می‌روم و دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم تا بتوانم آرام‌تر نفس بکشم. اخم می‌کنم: شما دنبالم بودین؟ -تقریبا. بیشتر اخم می‌کنم: یعنی چی؟ حالت چهره و بدنش شبیه کسانی نیست که می‌خواهند یک دختر را دستگیر کنند و ببرند. از گوشه چشم، حواسم به اطرافم هم هست که کسی از پشت غافلگیرم نکند. می‌گوید: می‌خواستم بهت بگم پس‌فردا بیا سر مزار عباس، دوستاش رو پیدا کردم. می‌تونی ببینی‌شون. قلبم هنوز تند می‌زند. نفسم را بیرون می‌دهم و با صدای بلند و طلبکاری می‌گویم: نمی‌شد بدون این که بترسونینم اینو بگین؟ لبخندی تمسخرآمیز می‌زند و قدم قدم به عقب می‌رود: از این کار خوشم میاد. قبل از این که جوابش را بدهم، پشتش را به من می‌کند و می‌رود. انقدر نگاهش می‌کنم که بین جمعیت گم شود و بعد، دوباره سوار مترو می‌شوم. خانه عباس این‌بار با قبل فرق دارد. جلوی خانه را چراغانی کرده‌اند و بنر بزرگ تبریک زده‌اند؛ تبریک اعیاد شعبانیه، تولد سه تن از پیشوایان مهم شیعیان. چشمم روی یکی از کلمات بنر می‌ماند؛ عباس. حضرت عباس. داخل حیاط هم چراغانی ست و با پارچه‌های رنگی تزئین شده. بوی اسپند و شیرینی و میوه تازه می‌آید. مهمانی‌شان هنوز شروع نشده و فقط فاطمه و چندنفر از خویشاوندانشان دارند خانه را برای مهمانی آماده می‌کنند. وارد اتاق می‌شوم. فاطمه جلو می‌دود و در آغوشم می‌گیرد: سلام عزیزم. عیدت مبارک. خوش اومدی. بیا، مامان منتظرتن. مادر عباس روی مبلی بالای اتاق نشسته و با لبخند تسبیح می‌گرداند. از همیشه خوشحال‌تر است. کنارش بنر بزرگی از مطهره، عباس و پدرش گذاشته‌اند و روی بنر، متنی نوشته با محتوای تبریک روز پاسدار و جانباز. وقتی او را می‌بینم که با یک لباس و روسری آبی روشن، نشسته و با لبخند سلام می‌کند، روحم تازه می‌شود. مقابلش زانو می‌زنم و دستش را می‌گیرم: سلام حاج خانم. دستش را به سرم می‌کشد: سلام دورت بگردم. دیر کردی. خوش اومدی. عیدت مبارک. -ممنون. از ظرف کنار دستش، شیرینی تعارفم می‌کند: بیا مادر. نوش جونت. یکی از شیرینی‌های مربایی داخل ظرف را برمی‌دارم و در دهان می‌گذارم. شیرین است، مثل محبتش، مثل آغوش مادرانه‌اش، مثل امنیت خانه‌اش. حالم را می‌پرسد؛ این که دانشگاه چطور بوده و خبر جدیدی دارم یا نه. مهمان‌هاشان کم‌کم می‌رسند و اول از همه، به او که مثل مروارید در جمع می‌درخشد سلام می‌کنند. با هر کس به گرمی احوال‌پرسی می‌کند. انگار که مادر همه است؛ بزرگ همه، عزیز همه. چند نفر از مهمان‌ها، مرا که کنار مادر عباس می‌بینند، پرسشگرانه نگاهم می‌کنند و از مادر عباس درباره من می‌پرسند. احساس بدی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم غریبه‌ام. مادر عباس لبخند می‌زند: این دخترمه... قبل از این که ادامه حرفش را بشنوم، فاطمه صدایم می‌زند و اشاره می‌کند که به آشپزخانه بروم: می‌تونی توی پذیرایی کمک‌مون کنی؟ -حتما! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 49 دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشته‌ام فهمیده‌اند و ترحم‌شان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول می‌شوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانواده‌ای که مهمان دعوت می‌کند، شیرینی و شربت و میوه می‌دهد، و تو عضوی از آن خانواده‌ای که پذیرایی می‌کنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان می‌دانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت می‌دهند، در شادی‌شان شریکی و دوستت دارند... آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار می‌کشدم و در گوشم می‌گوید: اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم. یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم می‌دهد و ریز می‌خندد: بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، می‌خوام غافلگیرشون کنیم. به عکس خیره می‌شوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهره‌ای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانه‌شان، در آلبوم خانوادگی‌شان دیدم. مادر عباس داشت تعریف می‌کرد که آن روز عباس از همیشه شیطان‌تر و سرحال‌تر بوده. با همه شوخی می‌کرده، می‌خندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک می‌زده. عکس را در کیفم می‌گذارم و آماده رفتن می‌شوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم می‌گیرد و در گوشم می‌گوید: نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا. *** صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجره‌ها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدان‌هاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. می‌خواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستاده‌اند و جلوتر از همه، هاجر؛ او که از دیگران بزرگ‌تر و پخته‌تر بود، در مرز سی سالگی. شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آن‌ها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربه‌زیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت می‌کشند. و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد: چیزی شده؟ هاجر گفت: شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم. صابری لبخند کم‌رنگی زد و اخمش نمکین شد: از کی شنیدین؟ -خبرا می‌رسه خانم. این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک می‌کشید و تمام چهره رنگ‌پریده‌اش می‌خندید. چند نفر نخودی خندیدند. صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر می‌شناختشان. به روی خودش نمی‌آورد؛ اما وقتی می‌دیدشان، خستگی‌اش درمی‌رفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافی‌های سختگیرانه‌ای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه می‌دانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمی‌کند. هاجر به زبان آمد: اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟ صابری اقتدار و جذبه‌اش را کنار گذاشت و عمیق‌تر خندید؛ خنده‌ای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگ‌منشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند. دخترها یکی‌یکی و برای اولین‌بار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمه‌وار آنچه لازم بود را سفارش می‌کرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانه‌گیری‌ات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود... همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد. هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت: برامون دعا کنین. -حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگ‌ترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همه‌چیز رو طوری پیش ببر که انگارنه‌انگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین. -چشم خانم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi