eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام🌿 طاعاتتون قبول درگاه حق☺️ بخاطر تحلیل‌های زیباتون، امشب دو قسمت تقدیم شما👇👇
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت67 و راه افتاد. حسین به صابری بی‌سیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود و صدایش سخت به حسین می‌رسید: - قربان خیابون‌های مرکز شهر داره شلوغ می‌شه کم‌کم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اون‌جا. حسین توصیه‌ای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد: - خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم می‌‎فرستم به موقعیتت. صابری: چشم قربان. حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند، خطاب به کمیل گفت: - ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونه‌ش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویس‌های اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفه‌ای آموزش‌دیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار می‌کنن یا موساد؟ کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت: - انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟ مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که می‌تونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم می‌گفت، حتماً یکی از مهره‌های حرفه‌ای و عملیاتی‌شون هست. حسین: مشخصاتش رو بده برای چهره‌نگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا می‌کنیم یا نه؟ کمیل: چشم. حسین گرمش بود. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد: - اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم می‌خواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش می‌شد یه کاری کرد که از لونه‌ش بکشونیمش بیرون. کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی. *** منتظر آسانسور نماند، پله‌ها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد. دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛ باید زود گلدان‌ها را آب می‌داد و برمی‌گشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد. لحظه‌ای مکث کرد؛ طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامه‌ها را این‌جا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟ چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. کسی مثل او نمی‌توانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحه‌اش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد. دستمال کاغذی‌ای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسم‌الله گفت و کلید را در قفل چرخاند. نفسش در سینه حبس شد، هرچیزی می‌توانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت۶۸ میلاد خم شد و با همان دستمال کاغذی، پاکت را برداشت. چندان سنگین نبود؛ اما برجستگی چیزی را درون پاکت احساس می‌کرد. قبل از این که قدم به خانه بگذارد، اسلحه‌اش را درآورد و داخل را نگاه کرد. همه چیز آرام به زمین می‌رسید و این آرامش بیش از حد، بدجور به دلش چنگ می‌زد. کاش زهرا کوچولویش الان بود و می‌دوید تا خودش را در آغوشش بیندازد. با احتیاط وارد خانه شد. پاکت را روی کابینت‌های آشپزخانه گذاشت و وجب به وجب خانه را گشت. هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس... . اسلحه‌اش را غلاف کرد و برگشت سراغ پاکت. هوای خانه سنگین و دم‌ گرفته بود و همین، شدت هیجان میلاد را بیشتر می‌کرد. کتش را درآورد و روی مبل انداخت. اگر همسرش بود، حتماً به این کارش ایراد می‌گرفت و کت را بر جالباسی آویزان می‌کرد. کشوهای آشپزخانه را با عجله زیر و رو کرد تا دستکش یکبارمصرف را پیدا کند. هنوز مطمئن نبود داخل پاکت چیست و صلاح نمی‌دانست به آن دست بزند. با دستکش و یک چاقوی میوه‌خوری، پاکت را باز کرد. صدای تپیدن قلبش را از تمام اعضای بدنش می‌شنید. پاکت را تکانی داد و روی کابینت وارونه کرد تا محتویات درونش بیرون بریزد. اول یک موبایل نوکیا از آن بیرون افتاد و بعد، چند کاغذ گلاسه. میلاد خدا خدا می‌کرد چیز مهمی نباشد؛ اما وقتی کاغذها را برگرداند و تصویر همسر و دخترش را در بیمارستان‌ِ همان کشور خارجی دید، دنیا بر سرش آوار شد. به سختی یک دستش را به کابینت تکیه داد که نیفتد. به چهره همسر و دخترش دقت کرد؛ هیچ‌یک ناراحت یا نگران به نظر نمی‌رسیدند؛ حالشان عادی بود و به نظر نمی‌رسید تحت فشار باشند. افکار سیاهی که به ذهنش هجوم آورده بود را کنار زد تا بتواند تمرکز کند. به عکس بیشتر دقت کرد؛ از زاویه دوربین می‌توانست حدس بزند عکس را پنهانی گرفته‌اند. مردمک چشمانش چرخید به سمت موبایل. لب پایینش را زیر دندان‌هایش فشار داد و سرش تیر کشید. معلوم نبود چه می‌خواهند؛ اما از این ماجرا فقط بوی مرگ را حس می‌کرد. صدای زنگ همان موبایل نوکیا، مانند بوق آلارم گوش‌خراشی در فضای مغزش پیچید. موبایل روی سنگِ اوپن می‌لرزید و آرام چرخ می‌خورد. شماره‌ای روی صفحه گوشی نیفتاده بود. میلاد با تردید و بهت به موبایل نگاه می‌کرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و تصمیم بگیرد جواب بدهد. هرچند همین کار هم ریسک بود؛ اما راه دیگری برای فهمیدن ماجرا نداشت. موبایل را برداشت و دکمه سبز را فشرد. آن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفت: - بله؟ - به! سلام آقا میلاد...احوال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ البته فکر کنم من بیشتر از حال خانواده‌ت با خبر باشم. راستی دختر نازی داری ها... . گلوی میلاد خشکید و فقط یک غرش کوتاه از دهانش خارج شد: - تو کی هستی عوضی؟ - مهم نیست من کی هستم. الکی هم تلاش نکن بفهمی. بهتره حرفم رو گوش کنی تا زن و بچه‌ت به سلامتی برگردن. دیگه تو خودت این کاره‌ای...می‌دونی اگه دست از پا خطا کنی، جنازه زن و بچه‌ت برمی‌گرده ایران! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد حضرت عشق مبارک باد...😍 29 فروردین، تولد 82 سالگی امام سیدعلی خامنه ای حفظه الله تعالی...💚 🤲ان‌شاءالله خدا رهبرمون رو در پناه خودش حفظ کنه و عمر با برکت بهشون بده...
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت۶۸ میلاد خم شد و با هم
دوستان چالش پیدا کردن نفوذی، تا پیدا شدنش ادامه داره عجله نکنید و هرشب منتظر تحلیل‌هاتون هستم...😉 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
دستی از پشت یقه‌اش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلک‌هایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحه‌اش را روی پهلوی بشری می‌فشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچه‌ها رو چه به پلیس‌بازی؟ بشری پوزخند زد. حدس می‌زد ضارب برای انتقام برگردد... مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟ بشری دردش را قورت داد: خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟ 🔸🔸🔸 شخصیت‌ محبوب رمان عقیق فیروزه‌ای و شاخه زیتون، این بار در رمانی امنیتی-سیاسی با موضوع فتنه88 رمان به قلم هرشب در 👇👇👇 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخــت باز آیــد از آن دَر 🌹 که یکــی چـــون تو درآیـــد...❣ 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۶۹ سر میلاد از این حرف گیج رفت. مغزش قفل شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. زبانش نمی‌چرخید تا بپرسد از جانش چه می‌خواهند. صدای مرد پشت خط را نمی‌شناخت. مرد خودش حدس زد چه سوالی در ذهن میلاد است که گفت: - خبر داری اون متهمی که دو شب پیش بردید اداره خودتون، امروز کشته شده؟ خب بالاخره حاج حسین هم خر نیست...فهمیده ما همه جا هستیم. برای همین داره دست و پاش رو جمع می‌کنه تا چیزی از پرونده‌ش به بیرون درز نکنه؛ اما تو جزو تیمش هستی، مگه نه؟ میلاد باز هم سکوت کرد. احساس خفگی داشت. دست برد سمت آخرین دکمه پیراهنش و آن را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. مرد ادامه داد: - به موقع بهت می‌گم چکار کنی. فعلا حال زن و بچه‌ت خوبه؛ ولی حواست باشه، بخوای زرنگ‌بازی دربیاری و ما رو دور بزنی، باید بی‌خیال زن و بچه‌ت بشی. میلاد دیگر نتوانست تاب بیاورد و صدای فریادش در خانه پیچید: - نامردِ کثافت...! قبل از این که فریادش در گلو آرام بگیرد، صدای بوق اشغال در گوشش پیچید. دیگر نتوانست سر پا بایستد. رها شد روی زمین و سرش را به کابینت‌ها تکیه داد. احساس می‌کرد کسی قلبش را در دست گرفته و محکم آن را می‌فشارد؛ احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد. از همان روز که وارد این شغل شد، می‌دانست روی لبه تیغ راه می‌رود؛ اما هیچ‌وقت چنین فشاری را تحمل نکرده بود. این تماس و تهدید به معنای نشت اطلاعات بود؛ آن هم از رده‌های بالاتر. میلاد هزاران بار سابقه کاری‌اش را مرور کرد تا بفهمد کجا بی‌احتیاطی کرده؛ اما به نتیجه نرسید. تنها چیزی که دائم در ذهنش زنگ می‌خورد و زجرش می‌داد، احتمال نفوذ در رده‌های بالاتر بود. نمی‌دانست چکار کند. یک سو تهدید جانی خانواده‌اش بود و سوی دیگر، پیشنهاد همکاری که مترادف بود با خیانت؛ بدترین دوراهی ممکن. کاش خودش را می‌کشتند. کاش می‌مرد... . وقتی خبر کشته شدن مجید را شنید، احتمال وجود نفوذی برایش تبدیل به یقین شد. حالا به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. به سختی از جا بلند شد. دلش در هم پیچ می‌خورد. دستش را بر پیشانی فشار داد و کمی فکر کرد. خودش را رساند به اتاق زهرا کوچولویش و نشست روی تخت. دست کشید روی پتوی نرم و صورتی رنگ دخترک؛ چقدر دلش برایش تنگ شده بود. خرس عروسکی و صورتی را از روی تخت برداشت و در آغوش کشید. بوی زهرا کوچولو را می‌داد. در ذهنش شروع کرد به صغری و کبری بافتن. خیر و شر درونش با هم می‌جنگیدند. چهره همسر و دخترک کوچکش مدام جلوی چشمش می‌آمد. دل کندن از آن‌ها ممکن نبود؛ اصلاً زندگی بدون آن‌ها معنا نداشت. ولی میلاد که آدمِ خیانت و نفاق هم نبود...یک عمر پای همین سفره بزرگ شده بود، در همین خاک قد کشیده بود. رسمش نبود نمکدان بشکند. یقین داشت روزی که از خاک برخیزد، مقابل تمام پیامبران و اولیاء الهی بدهکار خواهد شد؛ ماجرا به این راحتی نبود. پای ایران وسط بود؛ پای نظام. پای ام‌القرای شیعه؛ پای انقلابی که به ظهور منتهی می‌شد. و اگر نمی‌ایستاد، مقابل تک‌تک ذرات جهان بدهکار می‌شد بابت این سستی. مغزش تیر می‌کشید انقدر که فکر کرده بود؛ اما می‌ارزید به گرفتن نتیجه. تصمیم گرفت به تنهایی وارد میدان شود. نمی‌توانست به کسی اعتماد کند. حتی گفتن ماجرا به حاج حسین هم خطرناک به نظر می‌رسید؛ چون هنوز نمی‌دانست نفوذ در چه حد است. اصلاً از کجا فهمیده بودند خانواده میلاد برای درمان دخترش از ایران رفته‌اند؟ از کجا می‌دانستند این ساعت میلاد مرخصی گرفته و به خانه آمده است؟ ساعت را نگاه کرد. تا تمام شدن زمان مرخصی‌اش فقط یک ربع وقت داشت. سرآسیمه از جا بلند شد؛ بدون این که گلدان‌ها را آب بدهد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 🔹روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از عروج سردار حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه بر اثر عارضه قلبی خبر داد. 🌑 قلب تپنده یک سردار، وقتی از حرکت می ایستد که آرمانها و اهدافش بر زمین بماند. سربازان راه حق به سرداری میرسند و سرداران سرافرازانه حیات جاویدان میگزینند. همنشینی اهل بیت عصمت و طهارت "علیهم السلام" را از بارگاه ربوبی برای سردار عزیزمان مسئلت داریم. خیمه گاه ولایت، تاسف و تسلیت عمیق خود را به مخاطبان معزز و انقلابی اظهار میدارد. ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی در پی درگذشت سردار پر افتخار سیدمحمد حجازی؛ 👈 عمری سراپا مجاهدت، فکری پویا، دلی سرشار از ایمان و یک‌سره در خدمت اسلام و انقلاب ▫️ بسم الله الرّحمن الرّحیم با تأسف فراوان خبر درگذشت سردار پر افتخار، سردار سیدمحمد حجازی رضوان‌الله‌علیه را دریافت کردم. عمری سراپا مجاهدت، فکری پویا، دلی سرشار از ایمان راستین و آکنده از انگیزه و عزم راسخ، و نیروئی یکسره در خدمت اسلام و انقلاب، خلاصه‌ئی از شخصیت این مجاهد فی سبیل الله است. او در مسئولیت‌های بزرگ و اثرگذار در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت کرده و در همه‌ی آنها، سربلند و موفق بوده است. فقدان او حقاً مایه‌ی تأسف و اندوه است. لازم می‌دانم به همسر گرامی و فرزندان و دیگر افراد خاندان و به دوستان و همکاران ایشان صمیمانه تسلیت عرض کنم و صبر و تسلّا برای آنان از خداوند متعال مسألت نمایم. رحمت و مغفرت و رضوان الهی بر این برادر فقید باد. سیّدعلی خامنه‌ای ۳۰ فروردین ۱۴۰۰ 🌙 @Khamenei_ir
📚 رمان ( )📓 ✍️نویسنده: ‼️قبل از این که درباره خود داستان حرف بزنم، یک توضیحی درباره نویسنده بدهم...👇 ⚠️نویسنده در مصاحبه‌ای که انتهای کتاب چاپ شده است، صریحاً گفته که برای نوشتن این رمان، اصلا درباره داعش و گروه‌های تکفیری تحقیق نکرده و به اطلاعات محدودش که از رسانه‌ها به دست آورده، بسنده کرده است!😑 ❗️و البته این نویسنده با اطلاعات محدودش، در یک تحلیل ناپخته، ادعا می‌کند که داعش اصلا ربطی به امریکا و اسرائیل و عربستان ندارد و محصول آن‌ها نیست.😐 🙄حالا من نمی‌دانم چرا این کتاب را یکی از کتب مقاومت به شمار می‌آورند و به مخاطب توصیه می‌کنند برای افزایش آگاهی آن را بخواند؟! درحالی که آگاهیِ خود نویسنده در رابطه با داعش، کاملا محدود و عامیانه است و مخاطب این را به وضوح با خواندن کتاب درک می‌کند!😏 🔰و اما ماجرای کتاب...📖 👈کتاب درباره یک دختر مطلقه مصری ست که بخاطر محدودیت‌هایی که بعد از طلاق برایش به وجود آمده، از جامعه می‌بُرد و به داعش می‌پیوندد! نمی‌دانم چرا در سراسر کتاب، نگاه نویسنده به جنس مرد، به شکل نامتعادلی منفی ست؟!😕 🔸و البته همراه او، چند دختر دیگر هم با دلایلی مشابه، به داعش ملحق می‌شوند. اما دختر قصه ما که نامش لیلی ست، بخاطر موقعیت خاص شغلی پدرش، در مکانی جدا و با امکانات کامل سکونت دارد و مورد آزار داعشی‌ها قرار نمی‌گیرد.🤣 ‼️در این میان، متوجه می‌شود محافظ داعشیِ او، همکلاسی دانشگاهش بوده و به لیلی علاقه داشته؛ اما وقتی نمی‌تواند به لیلی برسد، دچار سرخوردگی می‌شود و تصمیم می‌گیرد داعشی بشود!!! 🙄می‌بینید؟! داعشی‌ها آدم‌های بدی نیستند؛ بلکه انسان‌هایی مظلوم و مطرود از سوی اجتماعند!!!😳😂 👈خلاصه... لیلی و همسر داعشی‌اش با هم از دست داعش فرار می‌کنند و می‌روند یمن...اما داعش، همسر لیلی را پیدا می‌کند و می‌دزدد. لیلی به عربستان می‌رود و بعد از چند ماه که معتکف خانه خدا بود و عبادت می‌کرد، در منزل یک شیخ سعودی ساکن می‌شود! (ناگفته نماند که این لیلی خانم، تا قبل از آن اصلا اعتقادی به دین نداشت!😐) 💢جالب اینجاست که این شیخ ثروتمند سعودی، علی‌رغم تجمل بیش از حدش، یکی از بهترین بندگان و اولیاء الهی‌ست و کلا همه شیوخ وهابی سعودی همینقدر خوبند!🤣😐 ♨️بعد از مدتی، همسر لیلی از چنگ داعش می‌گریزد و با لیلی برمی‌گردند به مصر و می‌خواهند عین آدم، عاشقانه زندگی‌شان را بکنند؛ اما همسر لیلی خانم وقتی عضو داعش بوده، بنده خدایی را کشته بوده. حالا هم همان بنده خدا می‌آید و برای انتقام، همسر لیلی را جلوی چشم دخترش می‌کشد و دخترش را هم می‌دزدد!!😣 🔰بعد از طی شدن ماجراهایی طولانی، این دختر به آغوش لیلی باز می‌گردد و لیلی هم می‌بیند در مصر آرامش ندارد؛ در نتیجه با دخترش می‌رود آلمان و به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند.😕 ⚠️بی‌تعارف باید بگویم داستان کتاب کاملا شبیه فیلم‌های هندی بود.😖 ترجمه کتاب به شدت ضعیف بود و قلم نویسنده هم چنگی به دل نمی‌زد. بسیار یکنواخت و ضعیف.😒 ⛔️نویسنده با نگاه عامیانه و جاهلانه‌اش، تلاش دارد بگوید: ‼️زن‌های مسلمان بدبخت و توسری‌خورند،😠 ‼️ داعشی‌ها و تروریست‌ها انسان‌های بدی نیستند؛ بلکه شکست‌هایشان در زندگی آن‌ها را تبدیل به ماشین کشتار کرده است ولی اتفاقا خیلی هم مهربان و دل‌رحمند،😳🤯 ‼️نهادهای نظامی و امنیتی هم کلا کشک‌اند و قانون حاکم، قانون جنگل است 😰 ‼️و در نهایت شیوخ مرتجع سعودی انسان‌هایی بس عابد و زاهد و عادل‌اند!😧🙄 🚫آخر داستان هم، همه می‌میرند!!😐 ⛔️وقتتان را برایش تلف نکنید.⛔️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۰ *** - یارِ دبستانیِ من، با من و همراهِ منی، چوبِ الف بر سر ما، بغض من و آهِ منی... . صدف میان جمعیت ایستاد، دو دستش را بالا برد و هماهنگ با ریتم شعر به هم کوبید. آستین‌های مانتویش عقب‌تر رفتند. جمعیت هم به تقلید از صدف، همراه شعری که می‌خواندند دست زدند. تصویر مجید روی پلاکاردهایی که چندنفر دست گرفته بودند به چشم می‌خورد؛ اما خبری از خانواده مجید نبود. جمعیتِ چهار، پنج نفره، حالا رسیده بودند به بیست نفر و خیابانِ باریک بند آمده بود. مردم از سر کنجکاوی در پیاده‌رو ایستاده بودند و بعضی با موبایل‌هایشان فیلم می‌گرفتند. عده‌ای هم ضمن همراهی با جماعت معترض، به حالِ جوانِ ناکامی به نام مجید افسوس می‌خوردند. صدف و شیدا با صورت‌های ماسک‌زده، میانداری می‌کردند. صابری مثل قبل و با صورت پوشیده، نزدیک صدف ایستاده و حواسش بود کسی به صدف نزدیک نشود. هنوز خبری از نیروی پلیس یا یگان ویژه نبود؛ شاید هنوز نمی‌خواستند جمعیت معترض را جدی بگیرند؛ و شاید هم واقعا این خطر چندان جدی نبود. خبر قتل مجید به طرز مشکوکی خیلی زود سر زبان‌ها افتاد و در رسانه‌های بیگانه بازتاب پیدا کرد. انگار همه منتظر بودند جنازه بی‌جان مجید در یکی از جاده‌های اطراف اصفهان پیدا شود تا برایش اشک تمساح بریزند و خونش را گردن نهادهای امنیتی بیندازند. قلم‌هایی که خیلی زود بعد از مرگ مجید به کار افتادند، حتی می‌دانستند مجید مورد ضرب و جرح قرار گرفته و ادعا می‌کردند در اثر شکنجه کشته شده است! مجید خیلی زود تبدیل شد به یک دانشجوی شهید در راه جنبش سبز! حسین همزمان که تحلیل‌های شبکه‌های ماهواره‌ای از قتل مجید را گوش می‌داد، یک نگاهش هم به مانیتور دوربین‌های مداربسته بود و تظاهرات را تماشا می‌کرد. هر ثانیه برایش به اندازه یک سال می‌گذشت؛ داشت در ذهنش افراد را زیر و رو می‌کرد تا بفهمد خبر انتقال مجید به اداره‌شان از کجا درز کرده است. کار سخت شده بود و حسین نمی‌دانست به چه کسی می‌تواند اعتماد کند؛ باید افرادِ در جریان پرونده را تا حد ممکن کم می‌کرد. دردِ کم‌جانی در سرش پیچید. حوصله سر و صدا نداشت؛ مخصوصاً تحلیل‌های بی‌پایه و اساس شبکه‌های بیگانه را. کنترل تلوزیون را برداشت و دکمه قطع صدا را فشرد. آرنجش را به میز تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت. کاش می‌شد اصل ماجرای قتل مجید را به مردم گفت تا از احساساتشان سوء استفاده نکنند؛ حیف که نمی‌شد... . به محض این که سر انگشتان امید به شانه‌اش خورد، سرش را بلند کرد. امید از واکنش سریع حسین جا خورد و دستش را عقب کشید: - ببخشید حاج آقا، خواب بودین؟ حسین به چهره ریزنقش امید دقیق شد. چشمان گود افتاده و ته ریش بلندش، نشانه بی‌خوابی‌ها و کار مداوم این چند هفته بود. مگر صاحب این چشمانِ خسته؛ ولی پر از امید و معصومیت، می‌توانست نفوذی باشد؟ یک لحظه از فکری که در سرش آمد خجالت کشید؛ ولی تجربه سال‌ها کار اطلاعاتی به او آموخته بود به هیچکس اعتماد نکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۱ دستی به صورتش کشید و گفت: - نه، خواب نبودم. کارِت رو بگو! امید: گزارش پزشکی قانونی آماده‌ست. درضمن، از بالا دائم دارن گزارش می‌خوان. نه که رسانه‌ای هم شده، خودشونم تحت فشارن. حسین دلش می‌خواست داد بزند و بگوید خودش هم نمی‌داند چه خاکی به سرش بریزد، ولی دادش هنوز به نیمه گلو نرسیده بود که قورتش داد و آه کشید: - باشه... بگو داریم پیگیری می‌کنیم. امید پرونده‌ای را مقابل حسین گذاشت. حسین با نگاهی گنگ و گیج پرونده را جلوتر کشید و باز کرد. چشمان امید به سمت تصاویر دوربین‌های شهری چرخید و گفت: - خداوکیلی خیلی زرنگن. تظاهرات رو کشوندن توی خیابونای مرکز شهر، نه که خیابوناش باریک و شلوغه، با چهارنفر آدمم بند میاد. تازه، اون طرفا یه ترقه در کنی صداش تو کل اصفهان می‌پیچه. حسین هنوز نگاهش به پرونده بود. فقط سرش را تکان داد. امید دو لیوان کاغذی برداشت و از فلاسک برای خودش و حسین چای ریخت. همزمان، حرفش را پی گرفت: - تهران رو دیدین آقا؟ واقعا شلوغ شده بود. تو چندتا از خیابونا حسابی بزن‌بزن شده. اینا واقعاً فکر می‌کنن قراره حکومت عوض بشه! یه بنده خدایی هم توی بیانیه‌ش گفته بود اتفاقات اخیر من رو یاد روزهای انقلاب انداخت! حسین با شنیدن جمله آخر سر بلند کرد و پوزخند زد؛ روزهای انقلاب کجا و روزهای فتنه کجا؟ زمستان پنجاه و هفت، دیگر اعتراضات مردم به شاه مختص پایتخت و خیابان‌های مرکزی نبود. از تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها، از تمام شهرها و روستاها، صدای الله‌اکبر می‌آمد. و اگر جنبش سبز هم می‌توانست تمام ایران را – و نه فقط شهرهای مهم را – به اعتراض وا دارد، می‌توانست داعیه تغییر حکومت داشته باشد. حسین خوب به یاد می‌آورد، یک صبح زمستانی در سال پنجاه و هفت، به نیت تظاهرات علیه شاه قدم از خانه بیرون گذاشت و به سر کوچه‌شان که رسید، با جمعیت انبوه مردم مواجه شد. خانه‌شان آن روزها در یکی از محله‌های حاشیه شهر بود؛ انقدر حاشیه‌ای که حتی از دید عده‌ای روستا به شمار می‌آمد. انتظار نداشت در محله محروم و دورافتاده‌شان هم کسی به خیابان بیاید؛ اما آمده بودند. اینطور که دهان به دهان می‌شنید، گویا جمعیت راهپیمایی را از خیلی دورتر شروع کرده بود؛ از یکی از روستاهای اطراف اصفهان. جمعیت، متراکم و پشت به پشت هم، تا خودِ میدان امام را پیاده رفتند و شعارِ مرگ بر شاه دادند. آن روز حسین وقتی به خانه برگشت، برادر کوچکش را همراه بچه‌ها درحال بازی دیده و وقتی از بازی‌شان پرسیده بود، با شیطنتی کودکانه گفته بودند: - داریم تظاهرات‌بازی می‌کنیم! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۲ گویا تظاهرات بر علیه شاه انقدر رواج داشت که راهش را به بازی کودکان هم باز کرده بود! برادر کوچکش دست دراز کرده بود به سمت یکی از بچه‌های درشت‌هیکل‌تر و گفته بود: - اون مثلا ساواکیه! می‌خواد بیاد ما رو بزنه! و ریز خندید و ادامه داد: - ولی نمی‌تونه، ما فرار می‌کنیم! و جیغ‌کشان دویدند برای ادامه بازی کودکانه‌شان. مشت‌های کوچکشان را در هوا تکان می‌دادند و فریاد می‌زدند: - بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه. همان پسربچه‌ای که نقش ساواکی‌ها را بازی می‌کرد، دستش را مانند اسلحه به سمت بچه‌ها گرفت و با دهانش صدای تیر درآورد. بچه‌ها با هیجان جیغ کشیدند و پراکنده شدند. یکی از بچه‌ها، خودش را روی خاک‌های کوچه انداخت و دستش را برای بقیه تکان داد: - مثلا من شهید شدم! بعد دوباره خودش را به مردن زد. بچه‌ها دورش را گرفتند و از زمین بلندش کردند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! *** نیروهای پلیس کنار خیابان ایستاده بودند؛ اما هنوز قصد ورود به درگیری را نداشتند. نمی‌خواستند بهانه دست معترضان بدهند و جو متشنج‌تر شود. صابری تا جایی که توان داشت خودش را به صدف نزدیک کرده بود تا کس دیگری نزدیک صدف نشود. عباس هم با کمی فاصله، حواسش به اطراف بود. ناگاه صدای شلیک گلوله، جمعیت را به هم ریخت. همه ناخودآگاه سر و گردنشان را خم کردند و دخترها جیغ کشیدند. صابری به صدف تنه زد تا روی زمین بیفتد و از شلیک‌های احتمالی بعدی در امان باشد؛ اما عباس همچنان سرجایش ایستاد و با دقت بیشتری جمعیت را نگاه کرد. شک نداشت صدای شلیک گلوله از میان همان جمعیت آمده؛ چون نیروهای انتظامی اصلاً مسلح نبودند و حق تیر نداشتند. چندنفر فریاد زدند: - زدنش! پلیسا زدنش! نگاه همه به سمت رد خونی رفت که روی زمین ریخته بود. جوانی حدوداً بیست ساله بر زمین افتاده بود و تیشرت سبزش از شدت رنگ خون به سمت تیرگی می‌رفت. چشمان جوان نیمه‌باز بودند و رنگ از صورتش پریده بود. ناله‌های بی‌رمق و آرامش نشان می‌داد هنوز زنده است. جمعیت دورش را گرفتند. عباس باز هم جمعیت را کاوید. از این که نمی‌توانست تیرانداز را پیدا کند حرص می‌خورد. اگر جوان می‌مرد واویلا می‌شد. جلوتر از همه، دوید بالای سر جوان نشست. تیر به کتفش خورده بود. رنگ چهره جوان نشان می‌داد خونریزی‌اش شدید است. عباس دو دستش را روی محل اصابت گلوله گذاشت و با فریاد، آمبولانس طلب کرد. از زیر انگشتانش خون می‌جوشید و رنگ جوان زردتر می‌شد. عباس صلوات‌ها را از پی هم ردیف کرده بود تا جوان زنده بماند؛ اما نگاهش هنوز هم میان جمعیت می‌چرخید. می‌ترسید کسی که جوان را هدف قرار داده است، طعمه دیگری هم داشته باشد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 دوم اردیبهشت سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مبارک. ‌ 🔥💥تصاویری زیبا از نورافشانی جبهه مقاومت بالای سر نیروگاه اتمی در اسرائیل به مناسبت تولد 😎
🔵 سرافرازی ام را به اقتداری مدیونم که متعهدانه برای آسمان پرستاره ی میهنم رقم زده ای برپهنای غیرتت تکیه میزنم باشد که آرامشم را با امنیتی که گامهای استوارت برایم به ارمغان آورده از آغوش وطن دریابم و ایمانم را با صلابت حسینی ات به یقین برسانم. سالروز تاسیس برافراشته ترین دیدبانی انقلاب، و مقتدر ترین سنگر حفاظت از جمهوری اسلامی ایران، سپاه پاسداران، فرخنده و مبارکباد. اشرفی ✅ @kheymegahevelayat
سلام. طاعاتتون قبول وقتی برای ما نظر نمی‌فرستین، ما ذوق نداریم که ادامه داستان رو بفرستیم.😒 منتظرم نظراتتون بیاد تا پارت جدید بذاریم😁 چالش پیدا کردن نفوذی، تا پیدا شدنش ادامه داره... https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۳ عده‌ای هم انگار منتظر همین اتفاق بودند تا بتوانند شعار بدهند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! حالا مردم آن انسجام قبلی را نداشتند. خیلی‌ها هم از ترس این که هدف بعدی گلوله، خودشان باشند، زودتر گریخته بودند. آن‌هایی که دور جوان حلقه زده بودند، هر یک پیشنهادی می‌دادند: - اگه ببریمش بیمارستان ممکنه دستگیرش کنن! -خب نبریمش هم می‌میره! - پس این آمبولانس کی می‌رسه؟ - یه پارچه‌ای چیزی بدین بذاریم رو زخمش! نیروی انتظامی با دیدن اوضاع متشنج، وارد میدان شد و تا مردم را پراکنده کند. صدای آژیر آمبولانس از میان سر و صدای مردم خودش را به گوش عباس رساند امیدی در دلش جوانه زد. عباس وقتی به این فکر کرد که باید از خیر پیدا کردن تیرانداز بگذرد، دندان‌هایش را بر هم فشار داد. صابری را دید که داشت پشت سر صدف می‌دوید و کمی خیالش راحت شد. با دستان خودش جوان را داخل آمبولانس گذاشت و خودش هم سوار شد؛ احتمال می‌داد کسانی برای تمام کردن کارِ جوان مامور شده باشند. هماهنگ کرد جوان را ببرند به بیمارستانی که عوامل خودشان در آن فعال بودند تا بتواند بهتر از جان جوان محافظت کند. تا زمانی که به بیمارستان برسند، صلوات از زبانش نیفتاد. بعد هم دنبال برانکارد جوان تا پشت در اتاق عمل دوید. به حسین بی‌سیم زد: - حاجی، یکی از مردم که توی تظاهرات بود رو زدن. صدای حسین، شبیه داد بود: - یعنی چی؟ کیو زدن؟ عباس: نمی‌دونم. نمی‌شناسمش، از سوژه‌های ما نبود. یه پسر جوون حدودا بیست ساله. حسین: کی زدش آخه؟ عباس: نمی‌دونم. اصلا ندیدم، ولی شک ندارم از بین جمعیت بود. حسین: نرفتی دنبالش؟ عباس: نه حاجی. من پسره رو رسوندم بیمارستانِ «...» که بچه‌های خودمون هم هستن، می‌ترسیدم کسی بخواد بیاد کارشو تموم کنه. حسین با حرص لبانش را روی هم فشار داد. نمی‌توانست از عباس انتظار داشته باشد که هم دنبال تیرانداز برود و هم جوان. عباس هم کار درستی کرده بود. پرسید: - خانم صابری چی؟ اون چیکار کرد؟ عباس: اون بنده خدا هم که خودشو سپر صدف و شیدا کرده بود و تموم حواسش به اونا بود. حسین آنتن بی‌سیم را بر لبانش قرار داد و چشمانش را بست. نیرو کم داشت. خانم صابری هم کارش را درست انجام داده بود و نمی‌شد توبیخش کرد. باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. به عباس گفت: - خیلی خب عباس جان، به عوامل‌مون توی بیمارستان بسپار حواسشون به پسره باشه. بگو اصلا با خودم لینک بشن و اگه کسی اومد سراغش بهم خبر بدن. خودتم پاشو بیا اینجا. عباس: چشم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
✅ هیجده نکته درباره ام المؤمنین حضرت خدیجه سلام الله علیها ۱. اول زنى که به رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) ایمان آورد . ۲. بانویی که پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) درباره اش فرمود: «افضل زنان بهشت است» . ۳. زنى که خداوند از طریق جبرئیل و پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) به او سلام مى رساند . ۴. همسرى که سالها بعد از وفاتش پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله)، نام او را مى برد و ستایش و دعا مى کرد، و گاهى در فراق او اشک مى ریخت و به زنان خود مى فرمود: خیال نکنید مقام شما بیش از اوست، زمانى که همۀ شما کافر بودید، او به من ایمان آورد. او مادر فرزندان من است . عایشه مى گوید: هرگاه مى خواستیم خود را نزد پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) عزیز جلوه دهیم ستایش از خدیجه (علیها السلام) مى کردیم . ۵. بانویى که تا زنده بود، رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) با دیگرى ازدواج نکرد . بانویى که عاشق کمال بود و به همین دلیل، همین که از صداقت و امانت حضرت محمد(صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) باخبر شد، شخصى را با اموال خود براى تجارت به سراغ حضرت فرستاد، و طى یک قرارداد، اموال را همراه یک غلام براى تجارت به شام در اختیار حضرتش قرار داد . ۶. خدیجه، تنها یک همسر نبود، بلکه در حقیقت، یار و همراه و بازوى صادقى براى پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بشمار مى رفت . ۷. خداوند، بسیارى از ناگوارى هاى پیامبر عزیز (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) را از طریق خدیجه آسان مى فرمود : اموال این بانو در پیشبرد اهداف پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله)، نقش مهمى داشت. ۸. او در راه حمایت از رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله)، آخرین فداکارى و ایثار را از خود نشان داد . ۹. پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بعد از وفات خدیجه، گاه و بیگاه گوسفندى ذبح و گوشت آن را میان دوستان خدیجه تقسیم مى کرد و بدین وسیله نام و یاد او را گرامى مى داشت . ۱۰. کمالات خدیجه از یک سو، وفاى رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) از سوى دیگر، کار را به جایى رساند که عایشه مى گوید: هرگز پیامبر عزیز (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) از خانه بیرون نمى رفت، مگر ستایشى از خدیجه مى نمود. ۱۱. خدیجه، زیباترین زنان قریش بود. ۱۲. اموال خدیجه در سه سالى که مسلمانان مکّه در محاصره اقتصادى کفار قرار گرفتند، نقش مهمى داشت. ۱۳. خدیجه، بانویى با اراده، عاقل و شریف بود. شخصى را نزد حضرت محمد (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) فرستاد و پیام داد که من به خاطر شرافت و قرابت و امانت و صداقت و اخلاق، به تو علاقه پیدا کرده ام. پیامبر عزیز (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) مسأله را با عموهاى خود مطرح کرد، مقدمات ازدواج حضرت آماده شد، و با اینکه فرزندان متعددى از پیامبر اکرم(صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) پیدا کرد، ولى پس از فوت پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) تنها، فاطمۀ زهرا (علیها السلام) به یادگار ماند. ۱۴. خدیجه (علیها السلام) به قدرى محبوب رسول اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بود که در تاریخ مى خوانیم، پیرزنى خدمت پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) رسید و مورد لطف قرار گرفت، همینکه خارج شد، عایشه پرسید: این پیرزن کیست‌؟ حضرت فرمود: کسى است که در زمان حیات خدیجه (علیهاالسلام) به منزل ما مى آمد و با او رفت و آمد داشت، اکنون ما باید همان پیمان دوستى آنان را حفظ‍‌ نماییم؛ زیرا که خودش پیمانى از ایمان انسان است. ۱۵. خدیجه (علیهاالسلام) بیست و پنج سال در خدمت رسول اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بود و در سن شصت و پنج سالگى از دنیا رفت. رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بیست شتر جوان، مهریۀ خدیجه (علیهاالسلام) کردند و خطبه عقد را ابوطالب، عموى حضرت خواندند . ۱۶. و بالاخره، دنیا جاى ماندن نیست، خدیجه (علیهاالسلام) نیز، همچون دیگران از دنیا رفت و پیامبر اکرم(صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) را در سوگ خود نشاند. هنگام دفن خدیجه (علیهاالسلام)، رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) وارد قبر شد و به یاد او گریست و در محلۀ «حجون» به خاک سپرده شد. ۱۷. خدیجه (علیها السلام) کسى بود که خداوند، رسول گرامى خود را مأمور مى کند تا بشارت بهشت به او دهد . ۱۸. خدیجه (علیها السلام) کسى بود که امام حسین(علیه‌السلام) بر سر قبر او آمد و گریست و مشغول نماز و مناجات شد، سپس دست به دعا برداشت. 📚منبع: قرائتی محسن، کتاب عمره، صص ۴۶ الی۵۱ با تشکر از عزیز ارسال کننده
◾️بیت نبوّت غرق در ماتم شد امشب صاحب عزا پیغمبرخاتم شد امشب ▪️درمکّه بیت مصطفی بیت الحزن شد بادست پیغمبر خدیجه درکفن شد 🔲◾️▪️دهم رمضان سالروز رحلت حضرت"خدیجه کبری" همسر حضرت نبی مکرم اسلام ص؛مادر حضرت زهرا س؛را محضر صاحب الزمان عج ومقام معظم رهبری وشما تسلیت عرض مینمایم.