eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
در مسئله فلسطین زن و مرد بودن مطرح نیست و حتی مسلمان بودن هم. مسئله انسانیت است. هرکسی، هرجای جهان،
برایم غیرقابل تصور است که آنچه در اینجا می‌گذرد، می‌تواند در دنیا پیش بیاید، بدون اینکه اغتشاش و آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. این‌ها قلبم را به درد می‌آورد، همانطور که در گذشته هم برایم دردناک بود! چه چیزهای شنیعی که اجازه می‌دهیم در جهان بگذرد! این چیزی است که من در اینجا شاهدش هستم؛ قتل و کشتار، حمله‌های موشکی، مرگ بچه‌ها با گلوله، این‌ها قساوت است. و وقتی همه این‌ها را یکجا در ذهنم جمع می‌کنم، از احتمال فراموش شدن آن وحشت می‌کنم... من فکر می‌کنم وقتی تمام امکان زنده بودن فقط در یک وجب جا(غزه) خلاصه می‌شود و از آن نمی‌توان خارج شد، می‌توانیم از “نسل‌کشی” حرف بزنیم. شاید شما بهتر بتوانی معنای “نسل‌کشی” را، بر طبق قوانین بین المللی تعریف کنی. من الان آن را در ذهن ندارم. اما من، اینک بهتر می‌توانم آن را تصویر کنم، البته امیدوارم! من فقط می‌خواهم برای مادرم بنویسم و به او بگویم که من شاهد این نسل‌کشی تاریخی و حیله‌گرانه هستم!من واقعا وحشت زده‌ام، و مدام اعتقاد عمیق خود را به انسانیت و شفقت انسانی، مورد سوال قرار می‌دهم! این‌ها باید متوقف شود! فکر می‌کنم چقدر خوب است که همه ما، همه کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلا فکر نمی‌کنم که این کار اغراق است. من هنوز هم دوست دارم برقصم، دوست‌پسر داشته باشم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و بخندم؛ ولی در عین حال می خواهم که این‌ها متوقف بشود، بی‌رحمی و شقاوت! این چیزی است که حس می‌کنم! من احساس ناامیدی می‌کنم! من متأسفم که این پستی و دنائت جزو واقعیت‌های جهان ماست! و اینکه ما، در عمل در آن شریکیم! این، آنی نیست که من برایش به دنیا آمدم! این، آنی نیست که مردم اینجا برایش به دنیا آمده باشند! این، دنیایی نیست که تو و بابا آرزویش می‌کردید؛ آنگاه که تصمیم گرفتید مرا داشته باشید. این، آنی نیست که من وقتی به دریاچه کاپیتال نگاه می‌کردم، می‌گفتم: "این است دنیای بزرگ! و من هم در آنم." من دوست ندارم بگویم که می‌توانم در این دنیا در آسایش به سر ببرم و بدون هیچ نگرانی و در بی خبری کامل از شرکت خودم در این “نسل‌کشی”، زندگی کنم؛ باز هم انفجار بزرگی در دوردست! وقتی از فلسطین برگردم، با کابوس‌هایم دست به گریبان خواهم بود و احساس گناه خواهم کرد از اینکه در اینجا نمانده‌ام. اما می‌توانم خود را در کار زیاد غرق کنم. آمدن به اینجا یکی از بهترین کارهایی است که تا به حال انجام داده‌ام. خواهش می‌کنم وقتی به نظر خل می‌آیم، علت آن را شرافتمندانه به این تعبیر کن که من در میان یک نسل‌کشی هستم که خودم هم بطور غیرمستقیم از آن حمایت می‌کنم و دولت من در آن مسئولیت زیادی دارد. دوستت دارم، همانطور که بابا را! متأسفم از این که نامه بدی نوشته‌ام! ۲۸ فوریه ۲۰۰۳؛ …ما هر روز صدای تانک‌ها و بولدوزرها را می شنویم، این مردم نمونه خوبی هستند برای این که انسان، یاد بگیرد که چطور در راه‌های طولانی و سخت مقاومت کند. می‌دانم که این شرایط، با شدت و ضعف گوناگون بر آنان می‌گذرد. اما من،آنان در شرایط فوق‌العاده دشواری که به سر می‌برند، سخی و بخشنده هستند، حتی می‌خندند، زندگی خانوادگی را حفظ می‌کنند... ماجرای کامل شهید راشل کوری: https://vrgl.ir/MOF2z https://eitaa.com/istadegi
🔺نه به وطنش پشت کرد، نه علیه جبهه مقاومت مصاحبه کرد و توییت زد، نه گدایی پناهندگی و حمایت از دشمنانش رو کرد، نه قصد مهاجرت و... 🌱با عزت کنار خانواده و مردمش ایستاد و مبارزه کرد و شهید شد. 🥀 «شیما اکرم صیدم» نخبه فلسیطنی و رتبه اول کنکور امسال در فلسطین بود که در حملات جنگنده‌های اسرائیلی به غزه همراه خانواده‌اش شهید شد. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
این دیگه خیلی حدس متفاوتی بود🧐 قیمه‌ها هم رفت تو ماستا🙄 شما چی فکر می‌کنید؟
یا امام حسین 😭😭😭 حادثه به حادثه، تیترهای سینه‌سوز...
مه‌شکن🇵🇸
یا امام حسین 😭😭😭 حادثه به حادثه، تیترهای سینه‌سوز... #غزه #فلسطین #مرگ_بر_اسرائیل
به احترام شهدای مظلوم بیمارستان المعمدانی، امشب پارت نداریم. بیش از ۸۰۰ نفر درجا شهید شدند... پ.ن: صهیونیست‌ها بیمارستان می‌زنن، آمبولانس می‌زنن، امدادگر می‌زنن، هرکاری می‌خوان می‌کنن و به ریش قوانین بین‌المللی و حقوق بشر می‌خندن. یاد اون آهنگ افتادم که می‌گفت: سازمان ملل کیلویی چنده؟ می‌کشیم...! در کمال خونسردی و با خنده می‌کشیم! ما خبر داریم حقوق بشر چرنده، می‌کشیم! انا لله و انا الیه راجعون. آجرک الله یا صاحب الزمان‌...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 خیزش مردم اصفهان ایده‌های حضور در اجتماع میدان امام حسین (علیه‌السلام) اصفهان ▪️ با نمادهایی مثل پرچم و چفیه و با لباس عزای حسینی در تجمع شرکت کنید. ▪️لباس شیرخوارگان حسینی را بر تن فرزندان خود نمایید. ▪️ کالسکه به همراه عکس کودکان شهید فلسطینی همراه داشته باشید. ▪️به صورت جمعی و همراه با اعضای مجموعه و گروه فرهنگی خود و با دست‌نوشته‌های حماسی در تجمع حاضر شوید. 🔻 امروز ساعت ۱۵:۳۰؛ میدان امام حسین (علیه‌السلام) @rabteasheghi
یادواره بانوان شهیده در مدرسه زنده یاد مسعود فروغی 🥀 تا دقایقی دیگر... رب اشرح لی صدری...
امروز نمی‌خواستم برم دانشگاه، ولی تا فهمیدم تجمعه نتونستم توی خونه بمونم. باید می‌رفتم این داد و بغضی که از دیشب توی گلوم گیر کرده بود رو یه جایی تبدیل به «مرگ بر اسرائیل» می‌کردم... http://eitaa.com/istadegi
دانشگاه اصفهان، امروز...🇮🇷🇵🇸 ولی فایده نداره دیگه باید تا خود قدس همینطوری می‌رفتیم😕😎 בשם אלוהים המשמיד את המדכאים... بسم الله قاصم الجبارین... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
یا امام حسین 😭😭😭 حادثه به حادثه، تیترهای سینه‌سوز... #غزه #فلسطین #مرگ_بر_اسرائیل
دیشب انگار ۱۳ دی ۹۸ بود. اون روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم و خبر رو روی گوشیم دیدم، دویدم توی هال و درحالی که دستام می‌لرزید تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر، بعد خبر رو که دیدم نتونستم وایسم، ول شدم روی زمین. و انقدر خبر سنگین بود که حتی نشد گریه کنم. فقط بهت‌زده زیرنویس فوری رو می‌خوندم و انگار نمی‌فهمیدمش. یه ساعت فقط بهت‌زده بدون این که گریه کنم خیره بودم به شبکه خبر. دیشب هم که خبر رو روی گوشیم دیدم، دویدم توی هال و درحالی که دستام می‌لرزید تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر، بعد خبر رو که دیدم نتونستم وایسم، ول شدم روی زمین. و انقدر خبر سنگین بود که حتی نشد گریه کنم. فقط بهت‌زده زیرنویس فوری رو می‌خوندم و انگار نمی‌فهمیدمش. یه ساعت فقط بهت‌زده بدون این که گریه کنم خیره بودم به شبکه خبر. هنوز بهت‌زده‌م. راستش من هنوز توی صبح ۱۳ دی ۹۸ مونده بودم. هنوز صبح ۱۳ دی ۹۸ رو هضم نکردم. هنوز توی بهت و شوک ۱۳ دی ۹۸ هستم. بعد اون روز هیچ‌وقت مثل قبل نشدم. فکر نمی‌کردم دیگه چیزی توی دنیا باشه که بتونه اینطوری منو بهت‌زده کنه. فکر می‌کردم قراره تا آخر عمر با همین شوک زندگی کنم. ولی الان علاوه بر صبح ۱۳ دی ۹۸، توی شب ۲۵ مهر ۰۲ هم موندم. هنوز دیشب رو هضم نکردم. حتی هنوز گریه هم نتونستم بکنم. فقط بهت‌زده‌م. فقط احساس متلاشی شدن دارم. فقط فکر می‌کنم دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم مثل قبل بشم. فقط دوست دارم برم هرچی بچه توی دنیا هست رو محکم بغل کنم، ببوسم و نوازش کنم. راستش از نفس کشیدن توی این دنیا خجالت می‌کشم. از این که بعد شنیدن خبر شهادت ۸۰۰تا بچه سکته نکردم و نمردم احساس خجالت می‌کنم. فکر کنم دیگه هیچ خبری نمی‌تونه بهت‌زده‌م کنه. و فکر کنم با هیچ خبری محو کامل اسرائیل از زمین آروم نشم. نه نه اونم کمه... الان فقط خبر ظهور آرومم می‌کنه... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 11 بی‌حوصلگی از رفتار گالیا می‌بارید. چهره مربعی و استخوانی‌اش درهم رفته و با چشمان ریز و طلبکارش به مئیر خیره بود. یک طره از موهایش را پشت گوشش انداخت و در دل گفت: داره خرفت می‌شه... معلوم نیست برای چی تا الان نگهش داشتن. خرفت بودن مئیر به خودی خود چیز بدی نبود؛ اگر گالیا می‌توانست توانایی و برتری‌اش را ثابت کند. صدای مئیر لرزید. -کار کی بوده؟ گالیا دست به سینه زد: نمی‌دونیم. فکر می‌کردیم کار ایرانی‌ها باشه، ولی در با کلید باز شده. محافظ‌ها هم مقاومت نکردن. ممکنه یکی از خودمون باشه. چشمان مئیر گرد شد و مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید: مطمئنی کار ایرانیا نیست؟ -آره... اون‌ها هم نمی‌دونن کی بوده. -از کجا می‌دونی؟ -صحنه قتل دستکاری شده. یکی قبل ما اومده توی خونه و همه‌چیو بررسی کرده. حتی از زیر ناخن یکی از محافظ‌ها نمونه‌برداشته. -چرا؟ -اون محافظ وقتی داشته خفه می‌شده، به قاتل چنگ زده. ممکنه دی‌ان‌ای قاتل زیر ناخنش مونده باشه و اون کسی که نمونه زیر ناخن رو برداشته، حتما یکی از عوامل ایران بوده. شاید اونام می‌خواستن رونن رو بکشن. بعید نیست. -دوربینا چی؟ -برق رفته بوده. ممکنه اینم کار قاتل باشه. داریم بیشتر بررسی می‌کنیم. مئیر سرش را در دست گرفت و فشار داد. شرم‌آور بود. *** باید از روشن شدن شرایطم خوشحال باشم یا از رسیدن کسی که مرا زندانی کرده ناراحت؟ کسی که اسلحه دارد... کسی که من را خوب می‌شناسد... دانیال! شاید دانیال باشد... یا شاید دانیال من را تا اینجا آورده و تحویل رفقایش در موساد داده. از جا بلند می‌شوم و مثل مرغ سرکنده، دنبال یک وسیله دفاعی می‌گردم؛ چیزی غیر از آن سلاح کمری. یکی از کتاب‌های سنگین و جلد سخت کتابخانه را برمی‌دارم؛ بی‌نوایان ویکتور هوگو. از این بهتر نمی‌شد. خودم را می‌چسبانم به دیوار کنار در و کتاب را با دست سالمم بالا می‌گیرم. تخته‌های چوبی زیر پای آن ناشناس ناله می‌کنند. صدای پایش کم‌کم بلندتر می‌شود و بلندتر؛ نزدیک و نزدیک‌تر. ضربان قلب من هم بالاتر می‌رود. به پشت در می‌رسد و صدای پایش قطع می‌شود. کلید را می‌چرخاند و در با صدای تیک آرامی باز می‌شود. غریزه بقایم داد می‌کشد: بزنش! ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اشکالی نداره فقط لطفاً لینک مه‌شکن رو هم ذکر کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بدی ماما... وین ماما؟😭 (مامانمو می‌خوام... مامانم کجاست؟) کاش یکی محکم بغلش می‌کرد، بهش یه لیوان آب می‌داد و دائم در گوشش می‌گفت: "نترس عزیزم هیچی نیست."، انقدر می‌گفت که آروم بشه. یاد این قسمت رمان افتادم: "دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود. بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار. دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد. کنار دیوار بر زمین می‌گذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله می‌کند. مقابلش زانو می‌زنم. بدنش می‌لرزد و دندان‌هایش از ترس بهم می‌خورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد. موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی لبریز از ترس، به من نگاه می‌کند. شاید بخاطر لباس نظامی‌ام ترسیده. با دستپاچگی دنبال قمقمه‌ام می‌گردم و آن را مقابل لبان دخترک می‌گیرم: مای! (آب!) دهانش را برای نوشیدن آب باز می‌کند. کمی آب در دهانش می‌ریزم و می‌نشانمش روی پایم، با آب قمقمه صورتش را می‌شویم. موهای خاک‌آلودش را نوازش می‌کنم و می‌گویم: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) نفس‌نفس می‌زند. با دستان کوچکش پیراهنم را می‌گیرد و خودش را به سینه‌ام می‌چسباند. می‌پرسم: شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟) جواب نمی‌دهد. می‌پرسم: وین ماما؟(مامانت کجاست؟) بازهم جواب نمی‌دهد. سرش را محکم‌تر به سینه من می‌چسباند..." 📚بریده‌ای از رمان خط قرمز، فاطمه شکیبا https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پی‌تی‌اس‌دی. Post-traumatic stress disorder. پست تروماتیک استرس دیزوردر. اختلال اضطرابی پس از سانحه. این چیزی ست که روانشناس‌ها می‌گویند. البته کلمه "سانحه" برای توصیف چیزهایی که یک کودک خردسال در غزه تجربه می‌کند، واقعا کم‌لطفی ست. او در یک نبرد نابرابر برای زندگی قرار گرفته و تقریبا هر روزش فاجعه است: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، آوار، انفجار، ترس، مرگ و مرگ و مرگ. جنگ تمام می‌شود اما اثرش روی روح و روان لطیف کودکان می‌ماند... شاید تا سال‌ها، شاید تا آخر عمر... 📚برگرفته از رمان شهریور، فاطمه شکیبا پ.ن: اسرائیلِ وحشی، اسرائیلِ کودک‌کش، علاوه بر جسم کودکان به روحشان هم آسیب می‌زند. و هرکس که دربرابر این جنایت سکوت کند، در گناه آسیبی که به جسم و روح این کودکان رسیده سهیم است... https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 12 هل دادن در توسط او همزمان می‌شود با بالا رفتن کتاب در دست من و بعد، فرود آمدنش روی سر کسی که وارد شده. ناله بلندی سر می‌دهد، روی در می‌افتد و همراه در، محکم به دیوار می‌خورد. پخش زمین می‌شود، دستش را بر سرش می‌گذارد و به خودش می‌پیچد. کتاب را مثل یک سلاح در دستانم می‌فشارم و نتیجه هنرنمایی‌ام را نگاه می‌کنم. دانیال است! سرش را بالا می‌گیرد و با چهره‌ای درهم رفته از درد می‌گوید: چته؟ چرا اینطوری می‌کنی؟ می‌خواهد برخیزد، اما کتاب را به سمتش می‌گیرم و داد می‌زنم: تکون نخور. دانیال در واکنش به تهدید بچگانه من، دستانش را بالا می‌گیرد و می‌خندد. -باشه... باشه... خوبه تفنگ رو برنداشتی، وگرنه مُرده بودم! یک قدم از او فاصله می‌گیرم و نیم‌نگاهی به بیرون اتاق می‌اندازم. فکر کنم یک خانه ویلایی ست. چشمانم را ریز می‌کنم و دانیال را به رگبار سوالاتم می‌بندم. -اینجا کجاست؟ چکارم داری؟ کسی بیرونه؟ چرا منو آوردی اینجا؟ -همه‌چیزو برات توضیح می‌دم. بذار بلند شم... دستش را روی زمین ستون می‌کند تا برخیزد؛ اما جیغ من او را سر جای خودش نگه می‌دارد. -سر جات بمون! دستم تیر می‌کشد. با دست سالمم، دست شکسته‌ام را می‌گیرم و تلاش می‌کنم درد در چهره‌ام منعکس نشود. نفس می‌زنم و می‌پرسم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ -چون چاره‌ای نداری. -یعنی چی؟ -یعنی برای موساد سوختی و دلیلی نداره بذارن زنده بمونی. دستانم یخ می‌کنند و گلویم خشک می‌شود. من جلوی یک رابط سازمانی موساد ایستاده‌ام، درحالی که یک مهره سوخته و محکوم به مرگم. پاهایم انگار که تسلیم مرگ شده باشند، شل می‌شوند و وزنم را روی دیوار پشت سرم می‌اندازم تا زمین نخورم. دانیال با دیدن ضعف من، از جا بلند می‌شود و همچنان دستانش را بالا می‌گیرد. - نترس. من نمی‌خوام بکشمت. -جای من بودی باور می‌کردی؟ آرام دستش را جلو می‌آورد تا کتاب را از من بگیرد؛ اما دوباره جیغ می‌زنم: جلو نیا! دوباره چند قدم عقب‌نشینی می‌کند و می‌گوید: اگه می‌خواستم بکشمت زودتر از اینا این کارو می‌کردم. من اصلا مامور کشتن تو نبودم و نیستم. -پس چی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟ دانیال در چارچوب در می‌ایستد و می‌گوید: اینجا خونه توئه و لازم نیست بترسی. صبر کن غذا رو آماده کنم، همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام، بله. ان‌شاءالله 🙂
ان‌شاءالله میشه...🌿