مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
خب حدستونو بگید ببینم درسته یا نه🙄
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 10
برای باز کردن پنجره تلاش میکنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق میزنم. روی تمام دیوارها دست میکشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر میگردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیلهای برای شکستن در و پنجره... اما نه. کسی که من را آورده اینجا، فکر همهچیز را کرده.
خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق مینشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش میگیرم. چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. حس میکنم لبه پرتگاه پنیک ایستادهام. گوشهایم زنگ میزنند. دستم را روی گوشم میگذارم و به خودم میگویم: آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی.
کف زمین دراز میکشم و بدنم را رها میکنم. دستِ آسیب دیدهام زقزق میکند. به نفسهای عمیق ادامه میدهم و از انقباض عضلاتم کم میکنم. لرزش بدنم کم میشود. به سقف شیروانی خیره میشوم.
- از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه.
غریزه بقا از درونم جواب میدهد: کجا میخوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟
صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز میکند. روی زمین گوش میخوابانم و چشم میبندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است. یک نفر دارد قدم میزند؛ روی زمینی چوبی. روی تختههای چوب. کفشهاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ میشود. چندتا در دیگر را باز و بسته میکند؛ نمیدانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمیآید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست...
***
-رونن بار مُرده.
این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید. لازم نبود توضیح اضافهای بدهد. صدای تقتق پاشنههای بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت.
مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکاندهنده: رونن بار مُرده!
چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را میدید میتوانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛ وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود.
ذهنش انقدر آشفته بود که هیچچیز از حروف عبری مقابلش را نمیفهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکسها را میدید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش. با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
رونن بار رو که توی شهریور ۲ به درک واصل کردیم🙄
شاباک یا شینبت، سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیله. از مسئولیتهای مهمش هم رصد دقیق گروههای مقاومت فلسطینی و خنثیسازی عملیاتهای گروههای مقاومته، از جمله این که حواسشون باشه یه وقت عملیاتی مثل طوفان الاقصی یا عملیاتهای کوچکتر از اون انجام نشه!
به عبارتی، این جناب رونن بار و سازمان زیردستش گند زدن!
چندین سال جلوی چشمشون حماس برای عملیات آماده میشد و آخرش غافلگیر شدند.
راستش رو بخواید موقع نوشتن خورشید نیمهشب، نمیدونستم ایشون چنین گندی در این ابعاد وسیع میزنن، وگرنه یکی دیگه رو انتخاب میکردم. چون ممکنه -تاکید میکنم ممکنه- این بنده خدا زودتر از اینا سرش زیر آب بشه!!
پ.ن: موساد سازمان اطلاعات خارجی اسرائیله و مأموریتش خارج از مرزهای سرزمینهای اشغالی تعریف شده.
موساد، شینبت و آمان(اطلاعات ارتش اسرائیل) درکنار هم جامعه اطلاعاتی اسرائیل رو تشکیل میدن.
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
کلا حس میکنم لازمه بشینم از نو بعضی قسمتهای خورشید نیمهشب و حتی شهریور رو بر اساس تحولات اخیر فلسطین تغییر بدم😕
(هرچند توی شهریور اشاره کردم که بخشی از خاک فلسطین آزاد و تعدادی از شهرکها تخلیه شدند)
فقط نمیدونم آخرش چی میشه و دقیقا باید چه تغییراتی بدم 😐😕
خب چرا حماس و حزبالله با من هماهنگ نمیکنن؟ ☹️😒
این چه وضعیه؟😅
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید راشل آلین کوری 🌷 🔸تولد: ۱۰ آوریل ۱۹۷۹، اولمپیا، واشنگتن، ایالات متحده ام
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در مسئله فلسطین زن و مرد بودن مطرح نیست و حتی مسلمان بودن هم. مسئله انسانیت است. هرکسی، هرجای جهان، اگر انسان باشد، دلش مثل سیر و سرکه میجوشد که یک کاری بکند.
مثلا یک دختر امریکایی از اولمپیای واشنگتن ممکن است کیلومترها راه بیاید تا غزه و سپر انسانی مردم بیگناه بشود. راشل کوری که معرف حضورتان هست؟
سال دوهزار و سه آمد غزه، نه تنها تلاش کرد جلوی حمله اسرائیلیها به خانهها و مزارع مردم غزه را بگیرد، رسانه مظلومان هم شد. آنچه میدید را ثبت کرد و برای مادرش فرستاد.
آخرش هم وقتی سپر انسانیِ یک خانه شده بود، اسرائیلیها به عمد زیر بولدوزر شصت تنی لهش کردند و شهید شد.
🌿راستی ما برای مهمترین مسئله جهان اسلام چکار کردهایم؟
خدا نکند روزی به خودمان بیاییم و ببینیم نام مسلمان را یدک میکشیم اما از آن دختر مسیحی امریکایی عقب ماندهایم...
🥀ماجرای کامل شهید راشل کوری:
https://vrgl.ir/MOF2z
#فلسطین #غزه #طوفان_الاقصی
مهشکن🇵🇸
در مسئله فلسطین زن و مرد بودن مطرح نیست و حتی مسلمان بودن هم. مسئله انسانیت است. هرکسی، هرجای جهان،
نامههایی که راشل در زمان اقامتش در غزه برای مادرش نوشته، بسیار محتوای جالبی داره و نشون میده این دختر چقدر عمیق و ریزبینانه به مسائل نگاه میکرده.
این روایتیه که راشل کوری، از جنایات رژیم صهیونیستی در غزه نوشته:
۲۷ فوریه ۲۰۰۳:
دوستت دارم! دلم واقعا برایت تنگ شده! شبها کابوسهای وحشتناکی میبینم، تانکها و بولدوزرها را میبینم که دور خانه را گرفتهاند و من و تو هم داخل خانه هستیم. گاه، آدرنالین نقش بیحس کننده بازی میکند. در چند هفته اخیر، غروبها یا در طول شب، اوضاع را در ذهنم مرور میکنم. من حقیقتا برای این مردم نگرانم! دیروز، پدری دست دو بچهاش را گرفته بود و در تیررس تانکها، تفنگچیان، بولدوزرها و جیپهای ارتشی[اسرائیلی] به این طرف و آن طرف میرفت و میخواست آنها را از آنجا دور کند؛ چون فکر میکرد خانهاش را با دینامیت منفجر میکنند. من و جنی، همراه چند زن و دو بچه کوچک داخل خانه ماندیم... روز یکشنبه، حدود ۱۵۰ مرد فلسطینی را در یک جا جمع کرده بودند و در حالی که تفنگهای سربازان اسرائیلی بالای سرشان آماده شلیک بود، تانکها و بولدوزرها ۲۵ گلخانه و مخزن پرورش گل را خراب کردند، یعنی جایی را که منبع تامین معاش ۳۰۰ نفر بود، نابود کردند!
مادرم! من از دیدن آن مرد که فکر میکرد اگر با دو بچهاش از خانه خارج شود و آنطور در تیررس تانکها بچرخد بیشتر در امان است، وحشت کرده بودم. من واقعا میترسیدم که آنها کشته شوند، و برای همین سعی کردم خودم را بین آنها و تانک حایل کنم! این مسایل هر روز پیش میآید؛ اما دیدن آن پدر که با دوتا بچه کوچولویش در بیرون سرگردان بود و بینهایت غمگین به نظر میرسید، برایم لحظه عجیب و تجربه نشدهای را به وجود آورد...
مادر! من خیلی روی حرفهایی که شما در تلفن گفتی، درباره این که "خشونتهای فلسطینیها کمکی به حل قضیه نمیکند"، فکر کردم. دو سال قبل شش هزار نفر از اهالی رفح در اسرائیل کار میکردند، این کارگران، امروز فقط ۶۰۰ نفرند. و بسیاری از این ۶۰۰ نفر هم، از اینجا رفتهاند؛ چون سه پست بازرسی بین اینجا و اشکلون (نزدیکترین شهر اسرائیل) دایر کردهاند که یک فاصله ۴۰ دقیقهای را که راه هر روزه کارگران بوده، به یک مسافرت ۱۲ ساعته و در واقع غیرممکن تبدیل کرده است... [اسرائیلیها] از شروع انتفاضه تاکنون ۶۰۰ خانه در رفح خراب کردهاند، اکثریت ساکنان این خانهها هیچ ارتباطی با مبارزان نداشتند و فقط، در نزدیکی مرز زندگی میکردند. اخیرا شواهدی به دست آوردهایم که در گذشته، کشتیهایی که میباید گلهای غزه را به سمت بازارهای اروپا ببرند، هفتهها برای کنترل امنیتی در معبر “ارض” منتظر میماندند. به راحتی میتوانی تصور کنی که شاخههای گل که بعد از دو هفته معطلی در کشتی به بازار میرسند چه حالی دارند و چه بازاری میتوانند پیدا کنند. سرانجام هم، بولدوزرها آمدند و این مردم را از باغ و باغچهشان جدا کردند.
چه چیز برای این مردم مانده؟ اگر پاسخی داری به من بگو! من ندارم. اگر هرکدام از ما زندگی آنها را میدیدیم؛ میفهمیدیم که چطور آسایش و رفاه از آنها سلب شده، میدیدیم که چطور با فرزندانشان در جاهایی شبیه انبار و پستو زندگی میکنند؛ اگر این چیزها برای خودمان پیش میآمد و میدانستیم که سربازها، تانکها و بولدوزرها میتوانند هر لحظه برسند و تمام گلخانههایی را که مدتها ساختهایم خراب کنند، خودمان را بزنند و همراه ۱۴۹ نفر دیگر، ساعتها و ساعتها بازداشت کنند، فکر کن، آیا برای دفاع از خودمان و از چیزهای اندکی که برایمان مانده، از هر وسیلهای، حتی خشونتآمیز، استفاده نمیکردیم؟ به نظر من چرا!
معتقدم در شرایط مشابه، اکثریت انسانها، هر طور که بتوانند، از خود دفاع میکنند. فکر میکنم عمو گریچ همین کار را میکند؛ فکر میکنم مادربزرگ هم همین کار را میکند؛ فکر میکنم خودم هم همین کار را خواهم کرد... از من میخواهی که از مقاومت بدون خشونت حرف بزنم؟ دیروز، وقتی آن تله، منفجر شد، شیشههای تمام خانههای مسکونی اطراف فرو ریخت. ما داشتیم چای مینوشیدیم و من میخواستم با آن دوتا کوچولو بازی کنم! تا الان، اوقات سختی را گذراندهام! تحمل این همه محبت و مهربانی برایم بسیار دشوار است، آن هم از جانب مردمی که مستقیما با مرگ رو در رو هستند. میدانم که در آمریکا، همه مسائل اینجا، اغراق آمیز به نظر میرسد. صادقانه بگویم، گاه، عطوفت مطلق این مردم که حتی در همان زمان که خانه و زندگیشان درهم کوبیده میشود، مشهود است، برای من سوررئالیستی است.
مهشکن🇵🇸
در مسئله فلسطین زن و مرد بودن مطرح نیست و حتی مسلمان بودن هم. مسئله انسانیت است. هرکسی، هرجای جهان،
برایم غیرقابل تصور است که آنچه در اینجا میگذرد، میتواند در دنیا پیش بیاید، بدون اینکه اغتشاش و آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. اینها قلبم را به درد میآورد، همانطور که در گذشته هم برایم دردناک بود! چه چیزهای شنیعی که اجازه میدهیم در جهان بگذرد! این چیزی است که من در اینجا شاهدش هستم؛ قتل و کشتار، حملههای موشکی، مرگ بچهها با گلوله، اینها قساوت است. و وقتی همه اینها را یکجا در ذهنم جمع میکنم، از احتمال فراموش شدن آن وحشت میکنم... من فکر میکنم وقتی تمام امکان زنده بودن فقط در یک وجب جا(غزه) خلاصه میشود و از آن نمیتوان خارج شد، میتوانیم از “نسلکشی” حرف بزنیم. شاید شما بهتر بتوانی معنای “نسلکشی” را، بر طبق قوانین بین المللی تعریف کنی. من الان آن را در ذهن ندارم. اما من، اینک بهتر میتوانم آن را تصویر کنم، البته امیدوارم! من فقط میخواهم برای مادرم بنویسم و به او بگویم که من شاهد این نسلکشی تاریخی و حیلهگرانه هستم!من واقعا وحشت زدهام، و مدام اعتقاد عمیق خود را به انسانیت و شفقت انسانی، مورد سوال قرار میدهم! اینها باید متوقف شود!
فکر میکنم چقدر خوب است که همه ما، همه کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلا فکر نمیکنم که این کار اغراق است. من هنوز هم دوست دارم برقصم، دوستپسر داشته باشم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و بخندم؛ ولی در عین حال می خواهم که اینها متوقف بشود، بیرحمی و شقاوت! این چیزی است که حس میکنم! من احساس ناامیدی میکنم! من متأسفم که این پستی و دنائت جزو واقعیتهای جهان ماست! و اینکه ما، در عمل در آن شریکیم! این، آنی نیست که من برایش به دنیا آمدم! این، آنی نیست که مردم اینجا برایش به دنیا آمده باشند! این، دنیایی نیست که تو و بابا آرزویش میکردید؛ آنگاه که تصمیم گرفتید مرا داشته باشید. این، آنی نیست که من وقتی به دریاچه کاپیتال نگاه میکردم، میگفتم: "این است دنیای بزرگ! و من هم در آنم." من دوست ندارم بگویم که میتوانم در این دنیا در آسایش به سر ببرم و بدون هیچ نگرانی و در بی خبری کامل از شرکت خودم در این “نسلکشی”، زندگی کنم؛ باز هم انفجار بزرگی در دوردست!
وقتی از فلسطین برگردم، با کابوسهایم دست به گریبان خواهم بود و احساس گناه خواهم کرد از اینکه در اینجا نماندهام. اما میتوانم خود را در کار زیاد غرق کنم. آمدن به اینجا یکی از بهترین کارهایی است که تا به حال انجام دادهام. خواهش میکنم وقتی به نظر خل میآیم، علت آن را شرافتمندانه به این تعبیر کن که من در میان یک نسلکشی هستم که خودم هم بطور غیرمستقیم از آن حمایت میکنم و دولت من در آن مسئولیت زیادی دارد. دوستت دارم، همانطور که بابا را! متأسفم از این که نامه بدی نوشتهام!
۲۸ فوریه ۲۰۰۳؛ …ما هر روز صدای تانکها و بولدوزرها را می شنویم، این مردم نمونه خوبی هستند برای این که انسان، یاد بگیرد که چطور در راههای طولانی و سخت مقاومت کند. میدانم که این شرایط، با شدت و ضعف گوناگون بر آنان میگذرد. اما من،آنان در شرایط فوقالعاده دشواری که به سر میبرند، سخی و بخشنده هستند، حتی میخندند، زندگی خانوادگی را حفظ میکنند...
ماجرای کامل شهید راشل کوری:
https://vrgl.ir/MOF2z
#فلسطین #غزه #طوفان_الاقصی
https://eitaa.com/istadegi
🔺نه به وطنش پشت کرد، نه علیه جبهه مقاومت مصاحبه کرد و توییت زد، نه گدایی پناهندگی و حمایت از دشمنانش رو کرد، نه قصد مهاجرت و...
🌱با عزت کنار خانواده و مردمش ایستاد و مبارزه کرد و شهید شد.
🥀 «شیما اکرم صیدم» نخبه فلسیطنی و رتبه اول کنکور امسال در فلسطین بود که در حملات جنگندههای اسرائیلی به غزه همراه خانوادهاش شهید شد.
#لشگر_فرشتگان #غزه #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
این دیگه خیلی حدس متفاوتی بود🧐
قیمهها هم رفت تو ماستا🙄
شما چی فکر میکنید؟
مهشکن🇵🇸
یا امام حسین 😭😭😭 حادثه به حادثه، تیترهای سینهسوز... #غزه #فلسطین #مرگ_بر_اسرائیل
به احترام شهدای مظلوم بیمارستان المعمدانی، امشب پارت نداریم. بیش از ۸۰۰ نفر درجا شهید شدند...
پ.ن: صهیونیستها بیمارستان میزنن، آمبولانس میزنن، امدادگر میزنن، هرکاری میخوان میکنن و به ریش قوانین بینالمللی و حقوق بشر میخندن.
یاد اون آهنگ افتادم که میگفت:
سازمان ملل کیلویی چنده؟ میکشیم...!
در کمال خونسردی و با خنده میکشیم!
ما خبر داریم حقوق بشر چرنده، میکشیم!
انا لله و انا الیه راجعون.
آجرک الله یا صاحب الزمان...💔
#غزه
May 11
🚩 خیزش مردم اصفهان
ایدههای حضور در اجتماع میدان امام حسین (علیهالسلام) اصفهان
▪️ با نمادهایی مثل پرچم و چفیه و با لباس عزای حسینی در تجمع شرکت کنید.
▪️لباس شیرخوارگان حسینی را بر تن فرزندان خود نمایید.
▪️ کالسکه به همراه عکس کودکان شهید فلسطینی همراه داشته باشید.
▪️به صورت جمعی و همراه با اعضای مجموعه و گروه فرهنگی خود و با دستنوشتههای حماسی در تجمع حاضر شوید.
🔻 امروز ساعت ۱۵:۳۰؛ میدان امام حسین (علیهالسلام)
#غزه
#طوفان_الاقصی
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
یادواره بانوان شهیده در مدرسه زنده یاد مسعود فروغی 🥀
تا دقایقی دیگر...
رب اشرح لی صدری...
امروز نمیخواستم برم دانشگاه، ولی تا فهمیدم تجمعه نتونستم توی خونه بمونم.
باید میرفتم این داد و بغضی که از دیشب توی گلوم گیر کرده بود رو یه جایی تبدیل به «مرگ بر اسرائیل» میکردم...
#غزه #بیمارستان_المعمدانی #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
دانشگاه اصفهان، امروز...🇮🇷🇵🇸
ولی فایده نداره دیگه باید تا خود قدس همینطوری میرفتیم😕😎
בשם אלוהים המשמיד את המדכאים...
بسم الله قاصم الجبارین...
#بیمارستان_المعمدانی #غزه #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
یا امام حسین 😭😭😭 حادثه به حادثه، تیترهای سینهسوز... #غزه #فلسطین #مرگ_بر_اسرائیل
دیشب انگار ۱۳ دی ۹۸ بود.
اون روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم و خبر رو روی گوشیم دیدم، دویدم توی هال و درحالی که دستام میلرزید تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر، بعد خبر رو که دیدم نتونستم وایسم، ول شدم روی زمین. و انقدر خبر سنگین بود که حتی نشد گریه کنم. فقط بهتزده زیرنویس فوری رو میخوندم و انگار نمیفهمیدمش. یه ساعت فقط بهتزده بدون این که گریه کنم خیره بودم به شبکه خبر.
دیشب هم که خبر رو روی گوشیم دیدم، دویدم توی هال و درحالی که دستام میلرزید تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر، بعد خبر رو که دیدم نتونستم وایسم، ول شدم روی زمین. و انقدر خبر سنگین بود که حتی نشد گریه کنم. فقط بهتزده زیرنویس فوری رو میخوندم و انگار نمیفهمیدمش. یه ساعت فقط بهتزده بدون این که گریه کنم خیره بودم به شبکه خبر.
هنوز بهتزدهم.
راستش من هنوز توی صبح ۱۳ دی ۹۸ مونده بودم. هنوز صبح ۱۳ دی ۹۸ رو هضم نکردم. هنوز توی بهت و شوک ۱۳ دی ۹۸ هستم. بعد اون روز هیچوقت مثل قبل نشدم.
فکر نمیکردم دیگه چیزی توی دنیا باشه که بتونه اینطوری منو بهتزده کنه. فکر میکردم قراره تا آخر عمر با همین شوک زندگی کنم.
ولی الان علاوه بر صبح ۱۳ دی ۹۸، توی شب ۲۵ مهر ۰۲ هم موندم. هنوز دیشب رو هضم نکردم. حتی هنوز گریه هم نتونستم بکنم. فقط بهتزدهم. فقط احساس متلاشی شدن دارم. فقط فکر میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم مثل قبل بشم.
فقط دوست دارم برم هرچی بچه توی دنیا هست رو محکم بغل کنم، ببوسم و نوازش کنم.
راستش از نفس کشیدن توی این دنیا خجالت میکشم.
از این که بعد شنیدن خبر شهادت ۸۰۰تا بچه سکته نکردم و نمردم احساس خجالت میکنم.
فکر کنم دیگه هیچ خبری نمیتونه بهتزدهم کنه.
و فکر کنم با هیچ خبری محو کامل اسرائیل از زمین آروم نشم.
نه نه اونم کمه...
الان فقط خبر ظهور آرومم میکنه...
#غزه #بیمارستان_المعمدانی #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 11
بیحوصلگی از رفتار گالیا میبارید. چهره مربعی و استخوانیاش درهم رفته و با چشمان ریز و طلبکارش به مئیر خیره بود. یک طره از موهایش را پشت گوشش انداخت و در دل گفت: داره خرفت میشه... معلوم نیست برای چی تا الان نگهش داشتن.
خرفت بودن مئیر به خودی خود چیز بدی نبود؛ اگر گالیا میتوانست توانایی و برتریاش را ثابت کند. صدای مئیر لرزید.
-کار کی بوده؟
گالیا دست به سینه زد: نمیدونیم. فکر میکردیم کار ایرانیها باشه، ولی در با کلید باز شده. محافظها هم مقاومت نکردن. ممکنه یکی از خودمون باشه.
چشمان مئیر گرد شد و مثل برقگرفتهها از جا پرید: مطمئنی کار ایرانیا نیست؟
-آره... اونها هم نمیدونن کی بوده.
-از کجا میدونی؟
-صحنه قتل دستکاری شده. یکی قبل ما اومده توی خونه و همهچیو بررسی کرده. حتی از زیر ناخن یکی از محافظها نمونهبرداشته.
-چرا؟
-اون محافظ وقتی داشته خفه میشده، به قاتل چنگ زده. ممکنه دیانای قاتل زیر ناخنش مونده باشه و اون کسی که نمونه زیر ناخن رو برداشته، حتما یکی از عوامل ایران بوده. شاید اونام میخواستن رونن رو بکشن. بعید نیست.
-دوربینا چی؟
-برق رفته بوده. ممکنه اینم کار قاتل باشه. داریم بیشتر بررسی میکنیم.
مئیر سرش را در دست گرفت و فشار داد. شرمآور بود.
***
باید از روشن شدن شرایطم خوشحال باشم یا از رسیدن کسی که مرا زندانی کرده ناراحت؟ کسی که اسلحه دارد... کسی که من را خوب میشناسد... دانیال! شاید دانیال باشد... یا شاید دانیال من را تا اینجا آورده و تحویل رفقایش در موساد داده.
از جا بلند میشوم و مثل مرغ سرکنده، دنبال یک وسیله دفاعی میگردم؛ چیزی غیر از آن سلاح کمری. یکی از کتابهای سنگین و جلد سخت کتابخانه را برمیدارم؛ بینوایان ویکتور هوگو. از این بهتر نمیشد. خودم را میچسبانم به دیوار کنار در و کتاب را با دست سالمم بالا میگیرم. تختههای چوبی زیر پای آن ناشناس ناله میکنند. صدای پایش کمکم بلندتر میشود و بلندتر؛ نزدیک و نزدیکتر. ضربان قلب من هم بالاتر میرود. به پشت در میرسد و صدای پایش قطع میشود. کلید را میچرخاند و در با صدای تیک آرامی باز میشود. غریزه بقایم داد میکشد: بزنش!
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بدی ماما... وین ماما؟😭
(مامانمو میخوام... مامانم کجاست؟)
کاش یکی محکم بغلش میکرد، بهش یه لیوان آب میداد و دائم در گوشش میگفت: "نترس عزیزم هیچی نیست."، انقدر میگفت که آروم بشه.
یاد این قسمت رمان افتادم:
"دخترک یکسره جیغ میکشد و میدود. بدون توجه به دست و پا زدنها و جیغهای ممتدش، از روی زمین بلندش میکنم و میدوم به سمت دیوار. دختر جیغ میکشد و به لباسم چنگ میاندازد. کنار دیوار بر زمین میگذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله میکند. مقابلش زانو میزنم. بدنش میلرزد و دندانهایش از ترس بهم میخورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد.
موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی لبریز از ترس، به من نگاه میکند. شاید بخاطر لباس نظامیام ترسیده. با دستپاچگی دنبال قمقمهام میگردم و آن را مقابل لبان دخترک میگیرم: مای! (آب!)
دهانش را برای نوشیدن آب باز میکند. کمی آب در دهانش میریزم و مینشانمش روی پایم، با آب قمقمه صورتش را میشویم. موهای خاکآلودش را نوازش میکنم و میگویم: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
نفسنفس میزند. با دستان کوچکش پیراهنم را میگیرد و خودش را به سینهام میچسباند. میپرسم: شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟)
جواب نمیدهد. میپرسم: وین ماما؟(مامانت کجاست؟)
بازهم جواب نمیدهد. سرش را محکمتر به سینه من میچسباند..."
📚بریدهای از رمان خط قرمز، فاطمه شکیبا
#غزه #طوفان_الاقصی #مرگ_بر_اسرائیل
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیتیاسدی. Post-traumatic stress disorder. پست تروماتیک استرس دیزوردر. اختلال اضطرابی پس از سانحه.
این چیزی ست که روانشناسها میگویند.
البته کلمه "سانحه" برای توصیف چیزهایی که یک کودک خردسال در غزه تجربه میکند، واقعا کملطفی ست. او در یک نبرد نابرابر برای زندگی قرار گرفته و تقریبا هر روزش فاجعه است: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، آوار، انفجار، ترس، مرگ و مرگ و مرگ.
جنگ تمام میشود اما اثرش روی روح و روان لطیف کودکان میماند... شاید تا سالها، شاید تا آخر عمر...
📚برگرفته از رمان شهریور، فاطمه شکیبا
پ.ن: اسرائیلِ وحشی، اسرائیلِ کودککش، علاوه بر جسم کودکان به روحشان هم آسیب میزند. و هرکس که دربرابر این جنایت سکوت کند، در گناه آسیبی که به جسم و روح این کودکان رسیده سهیم است...
#غزه #طوفان_الاقصی #بیمارستان_المعمدانی
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 12
هل دادن در توسط او همزمان میشود با بالا رفتن کتاب در دست من و بعد، فرود آمدنش روی سر کسی که وارد شده. ناله بلندی سر میدهد، روی در میافتد و همراه در، محکم به دیوار میخورد. پخش زمین میشود، دستش را بر سرش میگذارد و به خودش میپیچد. کتاب را مثل یک سلاح در دستانم میفشارم و نتیجه هنرنماییام را نگاه میکنم.
دانیال است!
سرش را بالا میگیرد و با چهرهای درهم رفته از درد میگوید: چته؟ چرا اینطوری میکنی؟
میخواهد برخیزد، اما کتاب را به سمتش میگیرم و داد میزنم: تکون نخور.
دانیال در واکنش به تهدید بچگانه من، دستانش را بالا میگیرد و میخندد.
-باشه... باشه... خوبه تفنگ رو برنداشتی، وگرنه مُرده بودم!
یک قدم از او فاصله میگیرم و نیمنگاهی به بیرون اتاق میاندازم. فکر کنم یک خانه ویلایی ست. چشمانم را ریز میکنم و دانیال را به رگبار سوالاتم میبندم.
-اینجا کجاست؟ چکارم داری؟ کسی بیرونه؟ چرا منو آوردی اینجا؟
-همهچیزو برات توضیح میدم. بذار بلند شم...
دستش را روی زمین ستون میکند تا برخیزد؛ اما جیغ من او را سر جای خودش نگه میدارد.
-سر جات بمون!
دستم تیر میکشد. با دست سالمم، دست شکستهام را میگیرم و تلاش میکنم درد در چهرهام منعکس نشود. نفس میزنم و میپرسم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟
-چون چارهای نداری.
-یعنی چی؟
-یعنی برای موساد سوختی و دلیلی نداره بذارن زنده بمونی.
دستانم یخ میکنند و گلویم خشک میشود. من جلوی یک رابط سازمانی موساد ایستادهام، درحالی که یک مهره سوخته و محکوم به مرگم. پاهایم انگار که تسلیم مرگ شده باشند، شل میشوند و وزنم را روی دیوار پشت سرم میاندازم تا زمین نخورم. دانیال با دیدن ضعف من، از جا بلند میشود و همچنان دستانش را بالا میگیرد.
- نترس. من نمیخوام بکشمت.
-جای من بودی باور میکردی؟
آرام دستش را جلو میآورد تا کتاب را از من بگیرد؛ اما دوباره جیغ میزنم: جلو نیا!
دوباره چند قدم عقبنشینی میکند و میگوید: اگه میخواستم بکشمت زودتر از اینا این کارو میکردم. من اصلا مامور کشتن تو نبودم و نیستم.
-پس چی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟
دانیال در چارچوب در میایستد و میگوید: اینجا خونه توئه و لازم نیست بترسی. صبر کن غذا رو آماده کنم، همهچیز رو برات توضیح میدم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi