eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
543 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
این حدس‌هاتون درباره رمان رو نذاشته بودم🙄 خلاصه که اونایی که درست حدس زدن از طرف من به خودشون آفرین بگن😎
سلام رهبر انقلاب در زمان جنگ اوکراین موضع جمهوری اسلامی رو اعلام کردند و توی دیدار با پوتین گفتند: «جنگ یک مقوله خشن و سخت است و جمهوری اسلامی از اینکه مردم عادی دچار آن شوند به هیچ وجه خرسند نمی‌شود اما در قضیه اوکراین چنانچه شما ابتکار عمل را به دست نمی‌گرفتید، طرف مقابل با ابتکار خود، موجب وقوع جنگ می‌شد.» ایشون توی سایر بیانات‌شون درباره اوکراین، گفتند که این جنگ نتیجه جنگ‌افروزی آمریکا در اروپای شرقیه(به عبارتی، آمریکا زلنسکی رو شیر کرد که برای روسیه شاخ و شونه بکشه و روسیه هم حمله پیش‌دستانه کرد). در واقع چیزی نبود که بشه جلوش رو گرفت. ما به هیچ وجه از حمله به افراد غیرنظامی حمایت نمی‌کنیم. ولی نمی‌تونیم از دولت اوکراین حمایت کنیم که خودش با حماقت خودش، مردمش رو توی دردسر انداخته! به دوتا نکته دیگه هم دقت کنید: بسیاری از تصاویری که تحت عنوان مردم مظلوم اوکراین منتشر شد، بعدا معلوم شد که اصلا مربوط به کشورهای دیگه از جمله فلسطین بوده! تلفات انسانی در جنگ اوکراین خیلی کم بود، اما رسانه اون رو در دید مردم دنیا طوری بزرگ کرد که ما فکر کنیم فاجعه انسانی داره رخ می‌ده! سیل کمک‌های بشردوستانه به سمت اوکراین روانه شد. اروپا کاملا از آواره‌های اوکراینی حمایت می‌کنه و در اولویت استخدام هستند. این رو مقایسه کنید با وضعیت غزه. در ادامه براتون آمار تلفات جنگ اوکراین رو میذارم:
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام رهبر انقلاب در زمان جنگ اوکراین موضع جمهوری اسلامی رو اعلام کردند و توی دیدار با پوتین گفتند: «
این آمار سایت ویکی‌پدیاست(البته آمار مربوط به مارس ۲۰۲۲ هست و الان حتما بیشتر شده، اینم دقت کنید که این آمار مربوط به حمله روسیه به اوکراین در فوریه ۲۰۲۲ هست که خیلی بهش توجه شد، نه بحران روسیه و اوکراین که از سال ۲۰۱۴ شروع شده) می‌بینید که بیشتر کشته‌ها از افراد نظامی بودند. جنگ به مناطق غیرنظامی کشیده نشد، اگر هم کشیده شد، قبلش اون مناطق تخلیه شدند. کل شهروندان کشته شده از هر دو طرف حدود ۱۴۰ نفر بودند. البته که جان یک انسان هم ارزشمنده، ولی این میزان تلفات نشون میده جنگ روی مناطق مسکونی متمرکز نبوده. ولی خیلی از کسانی که در برابر قتل‌عام‌های وحشتناک در یمن، عراق، سوریه، افغانستان و فلسطین لال بودند، سر جنگ اوکراین یهو شفا گرفتن!!!
بعد بیش از ۱۲ سال، بالاخره عکس مزار شهید زهره بنیانیان رو عوض کردند، نوشته‌های روی مزار رو هم دوباره رنگ زدند✨ خیلی ذوق کردم وقتی دیدم عکسش جدید شده، خیلی باکیفیت‌تر و قشنگ‌تر از قبلیه.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 13 می‌خواهد از اتاق بیرون برود که دوباره با جیغ بلندم، اتاق را روی سرم می‌گذارم. -وایسا! تا توضیح ندی حق نداری جایی بری! سریع خودم را به تخت می‌رسانم و سلاح را از زیر بالش برمی‌دارم. خشابش پر است. آن را به سمت دانیال می‌گیرم و می‌گویم: بیا بشین اینجا! و با چشم به صندلی پشت میز تحریر اشاره می‌کنم. لبخند ملیح دانیال طوری ست که انگار یک بچه با تفنگ اسباب‌بازی‌اش او را تهدید کرده. دستانش را هم طوری بالا می‌برد که انگار می‌خواهد با آن بچه هم‌بازی شود و دل به دلش بدهد. وقتی قدم برمی‌دارد، می‌توانم بفهمم که انگار کمی لنگ می‌زند. روی صندلی می‌نشیند و باز هم می‌خندد. -زور گفتنت دوست‌داشتنیه، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تهدید مسلحانه انقدر جذابت کنه!... راستی، می‌دونستی تفنگت رو حالت ضامنه؟ با انگشت لرزان، سلاح را از حالت ضامن خارج می‌کنم. خجالت‌آور است. دوست دارم یک طوری بزنم توی صورت دانیال که دیگر نتواند به من پوزخند بزند. همچنان سلاح را به سمتش می‌گیرم و چشم‌غره می‌روم. -زود باش حرف بزن. -باشه باشه... ببین، من چند روز قبل از اجرای عملیات اومدم ایران، چون قرار بود وقتی کارت تموم شد خودم از مرز خارجت کنم. انگار که چیزی به سرم کوبیده باشند، منگ می‌شوم. عملیات را، فاطمه و آوید و افرا را یادم نبود... کلام دانیال را قطع می‌کنم. -عملیات چی شد؟ شانه‌هاش را با بی‌تفاوتی بالا می‌اندازد. -هیچی. -یعنی چی هیچی؟ -یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مامور سایه‌ت هم خبری نیست. نفس آسوده‌ای می‌کشم؛ آن مرگ دردناک سراغ فاطمه و آوید نیامده. لبخند بر لبم می‌نشیند و دستم در گرفتن سلاح شل می‌شود. دانیال ادامه می‌دهد: ممکنه مامور سایه دستگیر شده باشه؛ که در این صورت ممکنه تحت تعقیب نیروهای امنیتی ایران باشی. حالم ترکیبی از شادی و ترس می‌شود. دوباره سلاح را محکم در دست می‌گیرم و می‌پرسم: اینجا کجاست؟ هنوز توی ایرانیم؟ ترکیه ست؟ یونان؟ یا اسرائیل؟ دانیال می‌زند زیر خنده. بلند، قاه‌قاه. تفنگ را تکان می‌دهم و داد می‌زنم: جواب منو بده! دانیال میان خنده‌اش از جا برمی‌خیزد. لوله تفنگم دنبالش کشیده می‌شود. پشت پنجره می‌ایستد و پرده را کنار می‌زند. با دست بخار را از شیشه پاک می‌کند و با اشاره من را هم دعوت می‌کند که پشت پنجره بروم. با تردید، چند قدم به سوی پنجره برمی‌دارم و به منظره مقابلمان چشم می‌دوزم: هوای گرگ و میش و خیابان برف گرفته. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هم اولین بانوی شهیدی بود که باهاش آشنا شدم، و هم زندگی جالب و خاصی داشت.
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لالا لالا لالا رباب می‌خونه...💔🥀 -مامان پاشو شیر بخور...😭 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 14 نگاه دانیال اما به آسمان است. بی‌توجه به لوله تفنگی که سرش را نشانه رفته و بی‌توجه به من که خشمگین و مضطربم، با چشم به آسمان اشاره می‌کند: نگاه کن... ایناهاش... داره شروع می‌شه. -چی؟ چرا درست حرف نمی‌زنی؟ نگاهم میان او و آسمان می‌چرخد؛ می‌ترسم از غفلتم استفاده کند و تفنگ را از دستم بگیرد. در آسمان بالای سرمان، بالای ابرها، یک تکه نور سبزرنگ کوچک، عمود بر زمین، آرام تکان می‌خورد و بزرگ می‌شود. خطوط سبز و رقصان، انگار که یک پرده حریر سبز در آسمان آویزان شده باشد و با باد تکان بخورد. هیچ‌وقت در عمرم چنین آتش‌بازی زیبایی ندیده بودم؛ و این آتش‌بازی نیست. بیشتر خم می‌شوم تا نورها را از پشت سقف شیروانی خانه‌ها بهتر ببینم. -اینا چی‌اند؟ می‌دانم چه هستند؛ اما نمی‌توانم باور کنم. چند بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست می‌بینم؛ روی زمین دنبال منبع نور می‌گردم. دانیال می‌گوید: بالا رو نگاه کن! آسمان دارد از رقص نورهای رنگی پر می‌شود. مثل دریا آرام و با وقار موج می‌خورند و گاه رنگ عوض می‌کنند؛ بنفش، صورتی، آبی کم‌رنگ، سبزآبی... دانیال با شیفتگی به آسمان خیره شده. -مردم اینجا معتقدن اینا ارواحن که دارن توی آسمون می‌رقصن. آرام زمزمه می‌کنم: این شفقه...؟ دانیال لبخند می‌زند. شفق یعنی ما نزدیک قطبیم. ناباورانه می‌پرسم: ما کاناداییم؟ -نه. -آلاسکا؟ -نه! -اسکاندیناوی؟ -نه. -ایسلند؟ -نه. بی‌صبرانه جیغ می‌زنم: پس کجا؟ دانیال با نیش باز و حالتی فاتحانه می‌گوید: جایی که دست هیچکس بهمون نمی‌رسه؛ گرینلند. طول می‌کشد تا کلمه گرینلند را در ذهنم پیدا کنم و یادم بیاید کجاست. دانیال نگاه از پنجره برمی‌دارد و راست می‌ایستد. -اینجا تقریبا آخر زمینه، نزدیک‌ترین منطقه مسکونی به قطب. دهانم باز می‌ماند و سلاح را کمی پایین می‌آورم. دوباره به شفق نگاه می‌کنم تا باورم بشود. دانیال قدمی جلو می‌آید و دستش را به سمت تفنگ دراز می‌کند.‌.. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi