eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز داشتم خاطرات بچگیم رو برای خواهرم تعریف میکردم، یاد یه اتفاق جالب توی مهد کودکم افتادم. یادمه سال دومی که مهد می‌رفتم(فکر کنم پنج سالم بود)، یه خودکار فانتزی داشتم که یادم نیست دقیقا به چه دلیلی خراب شده بود و اصلا مغزی داخلش گم شده بود. ولی خب خودکار قشنگی بود. یه روز خباثت درونم فعال شد، رفتم به بچه‌های مهدمون گفتم که من می‌تونم با این خودکار، روی صورت‌هاتون نقاشی بکشم و مثل حیوانات گریمتون کنم! اول یکم نگاهم کردن(آخه من کلا توی مهد بچه منزوی‌ای بودم، دوست خاصی نداشتم و تنهایی بازی می‌کردم) و بعد اولین نفرشون که یه پسر بود اومد جلوم روی صندلی نشست و گفت منو مثل یه شیر بکن! منم با اعتماد به نفس کاملِ یک گریمور حرفه‌ای دست به کار شدم؛ انگار خودم باورم شده بود که این خودکار می‌کشه و منم بلدم اون رو مثل یه شیر گریم کنم! چه هیجانی هم داشت بنده خدا که الان شیر می‌شه. خلاصه چند دقیقه طول کشید که کارش تموم شه. خیلی هم حس گرفته بود و باورش شده بود که من دارم گریمش می‌کنم! بعد که بلند شد هم نه تنها خودش، که همه بچه‌ها باورشون شده بود اون یه شیره! نقش شیر رو هم خیلی خوب بازی می‌کرد و خلاصه کیف کرده بود! یه طوری که همه برای این که گریمشون کنم صف گرفتن و باهم دعواشون می‌شد حتی! هرکس روی صندلی می‌نشست و یه سفارشی می‌داد، منم خیلی هنرمندانه و با اعتماد به نفس چندتا خط فرضی به صورتش می‌کشیدم و هیچ‌کس نیومد به من بگه تو که هیچی روی صورت ما نکشیدی! حتی از نقش صورت هم تعریف هم میکردن یا می‌گفتن برای منم همون رو بکش که برای فلانی کشیدی! یک ساعت بعد، من گوشه سالن مهد کودک نشسته بودم و داشتم بازی بچه‌هایی رو نگاه می‌کردم که فکر می‌کردن گریم شدن و باید نقش بازی کنن... کاملا خشنود، سرگرم و باورمند. شاید هم همه می‌دونستند چیزی روی صورتشون نقاشی نشده، ولی طبق قاعده لباس پادشاه، سکوت کرده بودند. یا فکر می‌کردن عیب از خودشونه که نقش صورت بقیه رو نمی‌بینن...! و من هم با این که می‌دونستم اون‌ها هیچی روی صورتشون نیست، حرفی نمی‌زدم و فقط بهت‌زده نمایشی که بهتر از خودم باورش کرده بودند رو تماشا می‌کردم. خلاصه اینو گفتم که حواستون باشه از رسانه بازی نخورید... این بلاییه که معمولا رسانه سر آدم میاره. پ.ن: البته میدونم کارم خوب نبود ولی تفریح سالمم توی مهدکودک این بود که هردفعه چندتا از بچه‌ها رو بذارم سر کار و یکم بپیچونم‌شون. به هرحال بچه بودم، ان‌شاءالله خدا از سر این کارم میگذره🙄
سلام این بیماری رو از بچگی داشتم ولی خودش رو توی نویسندگی نشون داد🙄
سلام واقعا توضیح این که صابری کیه یکم سخته. شخصیتی بود که در سه رمان خط قرمز، رفیق و ویراست دوم شهریور نقش فرعی داشت و شخصیت اصلی رمان عقیق فیروزه‌ای بود. فکر می‌کنم لازمه ویراست دوم رو بخونید چون به مشکل می‌خورید.
اینم حرفیه🙄
واقعا هم همینطوره، من از هر اتهامی مبرام😌 یکی از دوستانم می‌رفت کلاس هلال احمر، بعد می‌گفت حالا که فکر می‌کنم می‌بینم هر نوع آسیبی که مربیمون گفته رو تو سر عباس آوردی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز هوای غزه بارانی بود؛ رحمت خداوند برسر مردم مقاوم غزه می‌بارید و خدا می‌داند چند نفر زیر باران دست به دعا برداشته بودند برای رهایی از ستم... البته هوای غزه هر روز بارانی ست. بمب و موشک می‌بارد بر سر مردم... امروز قطره‌های باران آمدند که خاک و خون از چهره کودکان غزه بشویند. آمدند که چهره کودکان را نوازش کنند. آمدند و قطره‌های اشک و باران بر چهره مردم باهم مخلوط شد... ای کاش فقط باران اجازه داشت که بر غزه ببارد... 🎼 آهنگ Only Rain (فقط باران) 🔻خواننده و آهنگساز: وتر @VetrMusic
این بده🙄
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 37 روده‌هایم دور هم می‌پیچند و داخل شکمم موج مکزیکی می‌روند. قلبم در سینه قل می‌خورد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. دور سالن می‌چرخم، دست به کمر، پریشان. دیشب دانیال گفت می‌خواهد همه‌چیز را برایم بگوید. همه‌چیز درباره پدرخوانده و مادرخوانده‌ام، درباره آرسن، درباره خودش، درباره من و حتی درباره عباس. این‌ها را دیشب وقتی گفت که چشمش را چسبانده بود به لنز تلسکوپ دست دومی که تازه خریده بود و داشت از پنجره اتاق زیرشیروانی، آسمان را نگاه می‌کرد. نمی‌دانم داشت کدام ستاره را در آسمان می‌دید و اصلا بلد بود با تلسکوپ کار کند یا فقط ادایش را درمی‌آورد. وقتی گفت می‌خواهد همه‌چیز را بگوید، صدایش خش‌دار شد. گفت به شرطی حرف می‌زند که من اعتمادم را از دست ندهم و بعد از فهمیدن حقیقت، همچنان کنارش بمانم. و منِ احمق، انقدر میل به دانستن واقعیت داشتم که قول دادم. ولی تا خود صبح، هزاربار به خودم فحش دادم که چرا چنین قولی دادم، وقتی دانیال خودش هم می‌داند حقیقت انقدر سنگین است که من اعتمادم را از دست خواهم داد؟ انقدر فکر کردم که مغزم خسته شد و علی‌رغم میل من، خوابش برد. وقتی بیدار شدم، دانیال نبود. یادداشت گذاشته بود که رفته خرید و زود برمی‌گردد. الان ساعت یازده صبح است. خورشید سرش را کمی از کوه‌های شرقی بالا آورده که برایمان دست تکان بدهد و برود. طی یک ماه اخیر، فهمیده‌ام روزهای اینجا، مثل وقت‌هایی ست که هوا ابری ست و خورشید فقط چندثانیه از پشت ابر درمی‌آید و می‌رود. هوا یک لحظه روشن می‌شود و بعد دوباره شب. شب. شب. شب. من آرامشِ شبش را دوست دارم؛ ولی اعتراف می‌کنم دلم برای روزهای آفتابی ایران تنگ شده. برای تابستان‌های شرجی و سبز بعبدا و هوای مدیترانه‌ای لبنان. توی سالن چرخ می‌زنم. از پله‌ها بالا و پایین می‌روم. سینه‌ام از فرط هیجان تیر می‌کشد. نوک انگشتان دست و پایم سوزن‌سوزن می‌شوند. پاهایم نمی‌توانند آرام بگیرند. درد می‌کنند از بس که راه رفته‌اند، ولی باز هم میل به راه رفتن دارند. چرا دانیال نمی‌آید؟ بالاخره وقتی برای صدمین بار پله‌ها را بالا رفته‌ام، در با کلید باز می‌شود و دانیال پیچیده در پالتو و لباس گرم، قدم به اتاق می‌گذارد. بالای پله‌ها از ذوق و ناباوری خشکم می‌زند. هردو دست دانیال پر است از پلاستیک‌های بزرگ خرید. روی شانه‌ها و کلاهش دانه‌های برف نشسته است. هنوز من را ندیده و دارد با خودش حرف می‌زند. -اوف چقدر سرده... الانه که از سرما ترک بخورم... پلاستیک‌های خرید را روی میز آشپزخانه می‌گذارد و من را صدا می‌زند. -آریل... کجایی؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلمان هم چند قسمت بعد معلوم می‌شه، الان چیزی که مهمه حرفیه که دانیال می‌خواد به سلما بزنه...
نه به اون شدت🙄
سلام خواهش می‌کنم ‌ از طریق پیام سنجاق شده می‌تونید رمان‌ها رو پیدا کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم✨ «در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰، پیکر بی‌جان ادواردو آنیلی(وارث ثروت و قدرت افسانه‌ای خاندان آنیلی)، در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل راه‌آهن «ژنرال فرانکو رومانو» شهر فوسانوی ایتالیا پیدا شد...» 🥀و امروز بیست و سومین سالگرد شهادت این شهیدِ غریب هست... شهیدی که علی‌رغم موقعیت خانوادگی، سال‌ها در بایکوت رسانه‌ای بود، پرونده قتلش سریع بسته شد، و با این که مسلمان بود، حتی به شیوه مسلمان‌ها دفن نشد و هنوز مثل اربابش بی‌کفنه... درباره مظلومیت این شهید، فقط کافیه بدونید که پدر مسیحی و مادر یهودی‌ش، از عاملان قتلش بودند. و برعکس خیلی از شهدا، حتی پدر و مادری نداره که سر مزارش برن. شهیدی که هنوز به لطف تبلیغات صهیونست‌ها، خیلی از مردم ایتالیا تصور می‌کنند معتاد و افسرده بود و خودکشی کرد! درحالی که ادواردو اصلا افسرده نبود؛ کوهی از امید و توکل به خدا بود... وگرنه چه نیرویی می‌تونه به یک انسان کمک کنه مقابل فشارهای روانی و اجتماعی شدید خانواده و دوستان و رسانه‌ها و... بایسته و اعتقادش رو حفظ کنه؟ ادواردو حقیقت رو با عقل و قلبش پیدا کرد، به لطف خدا هدایت شد، و مردانه برای اعتقادش جنگید. خانواده‌ش بهش فشار آوردند، بایکوتش کردند، حتی بهش تهمت اعتیاد و جنون و... زدند، مدیریت شرکت خودروسازی فیات و باشگاه فوتبال یوونتوس رو ازش گرفتند... فقط برای این که دست از اسلام برداره و برنداشت. حتی برای این که روح ادواردو رو درهم بشکنند، اون رو چندین ماه در بیمارستان روانی بستری کردند ولی ادواردو هم‌چنان پای دینش موند. ادواردو تنها وارث ثروت افسانه‌ای خاندان آنیلی بود. چیزی که اصلا قابل تصور نیست برای ما؛ ولی عیار ایمان ادواردو خیلی بیشتر از این بود که دینش رو به دینای ناچیز بفروشه. شاید این عزم راسخ ادواردو، عنایت امام هشتم علیه‌السلام و برکت نفس حضرت روح‌الله بود. ادواردو تنها اروپایی‌ای بود که امام پیشانی‌ش رو بوسیدند. اتفاقا در سفری که به ایران داشت، یک مستند درباره ایران ساخت و در دوران جنگ خیلی تلاش برای حمایت از ایران کرد. اواخر عمرش، داشت عربی یاد می‌گرفت تا قرآن رو بهتر بفهمه. حتی توی فکر تحصیل در حوزه علمیه قم بود که شهیدش کردند. شاید اگر ادواردو الان بود، هرکاری می‌کرد و به هر نحوی از قدرت سیاسی و جایگاه خانوادگی و ثروتش استفاده می‌کرد تا به مردم کمک کنه. ادواردو غریبانه در مقبره آنیلی در ایتالیا دفن شده، نمی‌تونیم به مزارش سر بزنیم و براش سالگرد بگیریم؛ ولی از همین‌جا، چهارده تا صلوات به روح پاکش هدیه می‌کنیم، و ازش می‌خوایم برامون دعا کنه تا ما هم مثل خودش قوی باشیم... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. http://eitaa.com/istadegi
تو زمانی بیدار شدی که وجدان‌ها به خواب رفته بودند؛ تنها بودی، تنها ایستادی، تنها شهید شدی. ولی حالا تنها نیستی. هزاران نفر مانند تو بیدار شده‌اند؛ خون شهدای غزه بیدارشان کرده است... در بهار بیداری جایت خالی ست ادواردو...✨🌱 📚کتاب‌هایی برای آشنایی با شهید ادواردو آنیلی http://eitaa.com/istadegi
مثل این که واقعا نیروهای نظامی صهیونیست وارد بیمارستان الشفا شدند، حتی از تصور این که ادامه این خبر قراره چه اخباری بشنوم تنم می‌لرزه... فکر کنید این وحشی‌های عقده‌ای الان توی بیمارستانن، بالای سر کادر درمان و مجروحین و مردم بی‌دفاع و بچه‌های بی‌گناه... براشون دعا کنید...
اینو یه کتاب‌خوار واقعی می‌فهمه، و از اون بدتر اینه که قیمت وحشتناک کتاب‌ها باعث می‌شه مجبور بشی نسخه دیجیتالی کتاب رو بخونی💔
روز کتاب و کتابخوانی رو به همه کتاب‌خوارها تبریک میگم، مخصوصاً اونایی که مثل خودم، نزدیک شدن بهشون حین کتاب خوندن، خطر مرگ داره!🙄
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 38 به خودم می‌آیم و از پله‌ها پایین می‌دوم. دوست دارم بپرم بغلش کنم؛ البته نه بخاطر خودش که از شدت شوق برای دانستن. دانیال به شوفاژ چسبیده و برف‌ها را از شانه‌اش می‌تکاند. نگاهم روی خرید‌هایش می‌ماند. به اندازه یکی دوماه مواد غذایی خریده است. می‌پرسم: چه خبره؟ قراره جنگ بشه یا ویروس جدید بیاد؟ دانیال بالاخره از پالتویش دل می‌کند و آن را روی جالباسی آویزان می‌کند. می‌خندد و می‌گوید: فکر کنم جنگ بشه. -چی؟ بی‌توجه به چشمان گرد شده من، خریدها را یکی‌یکی از پلاستیک درمی‌آورد و سرجاشان می‌گذارد. می‌گویم: قرار بود امروز... -می‌دونم. الان میام می‌گم. برو بشین. چاره‌ای ندارم. روی مبل می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا همه‌چیز را سر جای خودش بگذارد. می‌رود به اتاقش و لپ‌تاپ به دست، از اتاق خارج می‌شود. کنارم روی مبل پذیرایی می‌نشیند و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. -خب... تو هنوز دنبال انتقامی. ابرو بالا می‌دهم و مظلومانه می‌گویم: چی؟ من؟ دانیال به تلاش مذبوحانه‌ام برای پنهان‌کاری می‌خندد. -خیلی بهش فکر کردم. بهت حق می‌دم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانواده‌مون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم. خودم را عقب می‌کشم و اخم می‌کنم. -این حرفات خیلی جدیده. -نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمی‌زدم. -تو می‌خوای انتقام چیو بگیری؟ -خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟ -آره... ولی... -می‌دونم می‌خوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به امنیت داریم و تا اونا هستن نمی‌تونیم بهش برسیم. تمام سلول‌های بدنم با شنیدن حرف‌های دانیال، به شورش برخاسته‌اند و یکپارچه فریاد می‌زنند: انتقام... انتقام... ساکت‌شان می‌کنم و از دانیال می‌پرسم: برنامه‌ای داری؟ -تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی. دوباره سلول‌هایم هو می‌کشند و من بازهم به آرامش دعوتشان می‌کنم. دانیال ادامه می‌دهد: پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شین‌بت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینی‌ها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه می‌گفتن راه بابام رو توی شین‌بت ادامه بدم، ولی من می‌دونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آینده‌ای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیات‌های خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام می‌مُرده. دوباره قیافه‌اش همانطوری می‌شود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مراجعه کنید به مفاتیح، قسمت مربوط به اعمال عید غدیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقص ارواح... حقیقتا خیلی قشنگه! (ارسالی از مخاطبان) این پدیده قطبی، به علت وزش بادهای خورشیدی و یونیزه شدن یون‌سپهر در جو زمین به وجود میاد. بعضی قبایل اینوییت و کانادایی، به این پدیده می‌گن رقص ارواح. شفق رو میشه سرزمین‌های نزدیک به مدار قطبی مثل شمال شبه‌جزیره اسکاندیناوی، ایسلند، گرینلند، آلاسکا، شمال روسیه و کانادا دید. البته در قطب جنوب هم این پدیده رخ می‌ده.
🥀با افتخار اهل شهری هستم که در یک روز ۳۷۰ شهید رو تشییع می‌کنه و باز هم از کمک به جبهه و اعزام نیرو دست نمی‌کشه! با افتخار اهل اصفهانم، جایی که با ۳۰هزار شهید، بیشترین تعداد شهدا رو تقدیم این وطن کرده! امروز ۲۵ آبان، روز اصفهان عزیزه...🌱 http://eitaa.com/istadegi
Sepidar-Hamed Zamani.mp3
15.53M
🌷✨ من مردمی رو می‌شناسم که، دنیا کنار عشق‌شون هیچه... 🎤حامد زمانی http://eitaa.com/istadegi