✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
«در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰، پیکر بیجان ادواردو آنیلی(وارث ثروت و قدرت افسانهای خاندان آنیلی)، در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل راهآهن «ژنرال فرانکو رومانو» شهر فوسانوی ایتالیا پیدا شد...»
🥀و امروز بیست و سومین سالگرد شهادت این شهیدِ غریب هست...
شهیدی که علیرغم موقعیت خانوادگی، سالها در بایکوت رسانهای بود، پرونده قتلش سریع بسته شد، و با این که مسلمان بود، حتی به شیوه مسلمانها دفن نشد و هنوز مثل اربابش بیکفنه...
درباره مظلومیت این شهید، فقط کافیه بدونید که پدر مسیحی و مادر یهودیش، از عاملان قتلش بودند. و برعکس خیلی از شهدا، حتی پدر و مادری نداره که سر مزارش برن.
شهیدی که هنوز به لطف تبلیغات صهیونستها، خیلی از مردم ایتالیا تصور میکنند معتاد و افسرده بود و خودکشی کرد!
درحالی که ادواردو اصلا افسرده نبود؛ کوهی از امید و توکل به خدا بود... وگرنه چه نیرویی میتونه به یک انسان کمک کنه مقابل فشارهای روانی و اجتماعی شدید خانواده و دوستان و رسانهها و... بایسته و اعتقادش رو حفظ کنه؟
ادواردو حقیقت رو با عقل و قلبش پیدا کرد، به لطف خدا هدایت شد، و مردانه برای اعتقادش جنگید.
خانوادهش بهش فشار آوردند، بایکوتش کردند، حتی بهش تهمت اعتیاد و جنون و... زدند، مدیریت شرکت خودروسازی فیات و باشگاه فوتبال یوونتوس رو ازش گرفتند... فقط برای این که دست از اسلام برداره و برنداشت.
حتی برای این که روح ادواردو رو درهم بشکنند، اون رو چندین ماه در بیمارستان روانی بستری کردند ولی ادواردو همچنان پای دینش موند.
ادواردو تنها وارث ثروت افسانهای خاندان آنیلی بود. چیزی که اصلا قابل تصور نیست برای ما؛ ولی عیار ایمان ادواردو خیلی بیشتر از این بود که دینش رو به دینای ناچیز بفروشه.
شاید این عزم راسخ ادواردو، عنایت امام هشتم علیهالسلام و برکت نفس حضرت روحالله بود. ادواردو تنها اروپاییای بود که امام پیشانیش رو بوسیدند.
اتفاقا در سفری که به ایران داشت، یک مستند درباره ایران ساخت و در دوران جنگ خیلی تلاش برای حمایت از ایران کرد. اواخر عمرش، داشت عربی یاد میگرفت تا قرآن رو بهتر بفهمه. حتی توی فکر تحصیل در حوزه علمیه قم بود که شهیدش کردند.
شاید اگر ادواردو الان بود، هرکاری میکرد و به هر نحوی از قدرت سیاسی و جایگاه خانوادگی و ثروتش استفاده میکرد تا به مردم #غزه کمک کنه.
ادواردو غریبانه در مقبره آنیلی در ایتالیا دفن شده،
نمیتونیم به مزارش سر بزنیم و براش سالگرد بگیریم؛
ولی از همینجا، چهارده تا صلوات به روح پاکش هدیه میکنیم، و ازش میخوایم برامون دعا کنه تا ما هم مثل خودش قوی باشیم...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#ادواردو
#امام_زمان
http://eitaa.com/istadegi
تو زمانی بیدار شدی که وجدانها به خواب رفته بودند؛
تنها بودی،
تنها ایستادی،
تنها شهید شدی.
ولی حالا تنها نیستی.
هزاران نفر مانند تو بیدار شدهاند؛
خون شهدای غزه بیدارشان کرده است...
در بهار بیداری جایت خالی ست ادواردو...✨🌱
📚کتابهایی برای آشنایی با شهید ادواردو آنیلی
#غزه #ادواردو #کتابخوانی
http://eitaa.com/istadegi
مثل این که واقعا نیروهای نظامی صهیونیست وارد بیمارستان الشفا شدند،
حتی از تصور این که ادامه این خبر قراره چه اخباری بشنوم تنم میلرزه...
فکر کنید این وحشیهای عقدهای الان توی بیمارستانن، بالای سر کادر درمان و مجروحین و مردم بیدفاع و بچههای بیگناه...
براشون دعا کنید...
#غزه #طوفان_الاقصی #فلسطین
اینو یه کتابخوار واقعی میفهمه،
و از اون بدتر اینه که قیمت وحشتناک کتابها باعث میشه مجبور بشی نسخه دیجیتالی کتاب رو بخونی💔
#کتابخوانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
روز کتاب و کتابخوانی رو به همه کتابخوارها تبریک میگم،
مخصوصاً اونایی که مثل خودم، نزدیک شدن بهشون حین کتاب خوندن، خطر مرگ داره!🙄
#کتابخوانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 38
به خودم میآیم و از پلهها پایین میدوم. دوست دارم بپرم بغلش کنم؛ البته نه بخاطر خودش که از شدت شوق برای دانستن. دانیال به شوفاژ چسبیده و برفها را از شانهاش میتکاند. نگاهم روی خریدهایش میماند. به اندازه یکی دوماه مواد غذایی خریده است. میپرسم: چه خبره؟ قراره جنگ بشه یا ویروس جدید بیاد؟
دانیال بالاخره از پالتویش دل میکند و آن را روی جالباسی آویزان میکند. میخندد و میگوید: فکر کنم جنگ بشه.
-چی؟
بیتوجه به چشمان گرد شده من، خریدها را یکییکی از پلاستیک درمیآورد و سرجاشان میگذارد. میگویم: قرار بود امروز...
-میدونم. الان میام میگم. برو بشین.
چارهای ندارم. روی مبل مینشینم و منتظر میمانم تا همهچیز را سر جای خودش بگذارد. میرود به اتاقش و لپتاپ به دست، از اتاق خارج میشود. کنارم روی مبل پذیرایی مینشیند و لپتاپ را روشن میکند.
-خب... تو هنوز دنبال انتقامی.
ابرو بالا میدهم و مظلومانه میگویم: چی؟ من؟
دانیال به تلاش مذبوحانهام برای پنهانکاری میخندد.
-خیلی بهش فکر کردم. بهت حق میدم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانوادهمون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم.
خودم را عقب میکشم و اخم میکنم.
-این حرفات خیلی جدیده.
-نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمیزدم.
-تو میخوای انتقام چیو بگیری؟
-خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟
-آره... ولی...
-میدونم میخوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به امنیت داریم و تا اونا هستن نمیتونیم بهش برسیم.
تمام سلولهای بدنم با شنیدن حرفهای دانیال، به شورش برخاستهاند و یکپارچه فریاد میزنند: انتقام... انتقام...
ساکتشان میکنم و از دانیال میپرسم: برنامهای داری؟
-تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی.
دوباره سلولهایم هو میکشند و من بازهم به آرامش دعوتشان میکنم.
دانیال ادامه میدهد: پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شینبت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینیها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه میگفتن راه بابام رو توی شینبت ادامه بدم، ولی من میدونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آیندهای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیاتهای خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام میمُرده.
دوباره قیافهاش همانطوری میشود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقص ارواح...
حقیقتا خیلی قشنگه!
(ارسالی از مخاطبان)
این پدیده قطبی، به علت وزش بادهای خورشیدی و یونیزه شدن یونسپهر در جو زمین به وجود میاد.
بعضی قبایل اینوییت و کانادایی، به این پدیده میگن رقص ارواح.
شفق رو میشه سرزمینهای نزدیک به مدار قطبی مثل شمال شبهجزیره اسکاندیناوی، ایسلند، گرینلند، آلاسکا، شمال روسیه و کانادا دید.
البته در قطب جنوب هم این پدیده رخ میده.
🥀با افتخار اهل شهری هستم که در یک روز ۳۷۰ شهید رو تشییع میکنه و باز هم از کمک به جبهه و اعزام نیرو دست نمیکشه!
با افتخار اهل اصفهانم،
جایی که با ۳۰هزار شهید، بیشترین تعداد شهدا رو تقدیم این وطن کرده!
امروز ۲۵ آبان، روز اصفهان عزیزه...🌱
#مقاومت #اصفهان
http://eitaa.com/istadegi
Sepidar-Hamed Zamani.mp3
15.53M
🌷✨
من مردمی رو میشناسم که،
دنیا کنار عشقشون هیچه...
🎤حامد زمانی
#روز_اصفهان #مقاومت
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 39
-قرار بوده فلسطینیها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شینبت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه.
و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی.
چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکردهاند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک میکشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم!
دانیال یک نفس عمیق میکشد.
-چندباری که توی ماموریتهام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی میمُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد.
-با رونن چکار کردی؟
-شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم.
-چی؟
-ایرانیا میخواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفتباری بکشدش.
دانیال به صفحه لپتاپ روشنش خیره میشود.
-سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگینتر از ظلمه.
سرش را برمیگرداند و خیره میشود به من.
-اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن.
-یعنی چی؟
-هیچوقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخوندهت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟
سوالش مثل پتک توی سرم میخورد. مغزم خالی میشود. در سکوت، با نفسِ حبسشده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد.
-کار پدرخوندهت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریمها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزبالله بود. سالها بود که بیسروصدا با حزبالله همکاری میکرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد.
سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذرهذره نسبت به پدر و مادر ناتنیام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه میشود. تمام رگهای سرم نبض میزنند. الان است که کلهام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب میشود و از چشمانم میچکد.
دانیال دستم را میگیرد و فشار میدهد، و من دستش را پس میزنم.
-و... واقعا... آ... آرسن...؟
-آره. اوایل خودم رابط سازمانیش بودم. بعد هم طبق برنامه موساد، ادعا کرد شیعه شده و رفت جامعهالمصطفی. فکر کنم برنامه بلندمدتشون برای آرسن مرجعیت باشه. از اون موقع به بعد باهاش ارتباط ندارم، چون مسئول جذب تو شدم.
سرم گیج میرود. خونِ داغ دور مغزم جریان دارد و الان است که مغزم هم شروع به جوشیدن کند. الان است که مغز و خونم از گوشهام بیرون بریزند. دانیال بازویم را تکان میدهد.
-خوبی؟
سلولهام خشمگینتر و بلندتر از قبل، داد میکشند و انتقام میخواهند. دیگر مسئله فقط عباس نیست. این دیو هفتسر، کمر به نابودی من بسته. موهایم را پشت گوشم میاندازم. قلبم دیوانهوار میتپد و خون در رگهایم میجوشد. بیصبرانه میپرسم: باید چکار کنیم؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
یک بیماری مادرزادی
✍🏻 فاطمه شکیبا
چند وقتی ست که متوجه یک واقعیت شدهام؛ چیزی که همه اطرافیانم سعی در انکارش داشتند و به من نگفته بودند. یعنی خودم یک بوهایی برده بودم، ولی تازگی اصل ماجرا را فهمیدهام.
من فهمیدهام مرگم قطعی ست.
به عبارت دیگر، فهمیدهام که قرار است بمیرم.
هیچ کاری از دست پزشکان برنمیآید. علم پزشکی در برابر این سرنوشت من ناتوان است، چه طب مدرن چه سنتی. با هیچ دارو و روش درمانیای هم نمیشود جلویش را گرفت.
علم پزشکی در سکوت ایستاده و به من نگاه میکند که به سمت سرنوشت محتومم میروم؛ مرگ.
هر نفسی که میکشم دارم به آن نزدیک میشوم. راستش را بخواهید خیلی از آن میترسم. انقدر میترسم که دوست دارم ابر و باد و مه و خورشید و فلک را نگه دارم؛ ولی نمیشود.
هربار نفس میکشم، یادم میافتد که یک ذره دیگر از پیمانه عمرم کم شده است. هربار پلک میزنم، میترسم که دیگر دنیا را نبینم. بدنم دارد ذرهذره تحلیل میرود. هر شبی که میخوابم، ممکن است فردا صبح را نبینم. سلولهام میمیرند. هرثانیه که قلبم میتپد، مستهلکتر میشود.
مرگ من قطعی ست.
این حقیقت سیلیوار توی صورتم کوبیده شد. فرصت زیادی برایم نمانده. یعنی به احتمال زیاد فرصت چندانی ندارم. نمیدانم. مرگ هرموقع سراغ آدم بیاید زود است. آدم دوست دارد بیشتر زندگی کند. حداقل من اینطوریام. من کلی کار دارم، کارهایی که بعد از مرگ تبدیل به حسرتهای کشنده میشوند و روحم را میسوزانند. عذاب جهنم همینطوری ست دیگر، یعنی فکر کنم اینطوری باشد؛ تمام بدیهایی که میتوانستی مرتکب نشوی و تمام خوبیهایی که میتوانستی انجامشان دهی، هیزم میشوند دورت و آتشت میزنند. وای نه... من نمیخواهم بمیرم...!
شاید برایتان سوال شود که چرا مرگ من قطعی ست و چه بیماریای دارم؟
مرگم قطعی ست چون انسانم و به بیماری گذر عمر دچارم؛ یک بیماری بسیار شایع و مادرزادی که درمان ندارد. این بیماری اینطوری ست که شما با هر نفس به مرگ نزدیکتر میشوید، فرسودهتر میشوید و آخرش یک روز میمیرید.
بیشتر مبتلایان با این که به طور مادرزادی به این بیماری دچارند، علائمی نشان نمیدهند و تا سنین جوانی و میانسالی از بیماری خود بیخبرند. همانطور که گفتم، هیچ کاری از دست علم پزشکی برنمیآید؛ دکترها با اقدامات پیچیدهای مثل جراحی و تجویز داروهای عجیب و عملیات احیا و...، نهایتا میتوانند چند روزی مرگ را عقب بیندازند. آخرش زور هیچ دکتری به مرگ نمیرسد.
تازه یک چیز بد درباره این بیماری، این است که شما حتی نمیدانید کی و چطور قرار است بمیرید. بعضی مبتلایان این بیماری توانستهاند تا سنین بالا عمر کنند و آخرش بدنشان انقدر فرسوده شده که روح آن را ترک کرده. بعضی مبتلایان هم پیش از آن که فکرش را بکنند، ناگاه به چنگ یک حادثه یا بیماری افتادهاند و مُردهاند.
من هم نمیدانم کی و چطور قرار است بمیرم. این خیلی غمانگیز است؛ حداقل برای منی که بنده خوب خدا نبودم. اگر آدم خوبی بودم، باید ذوق میکردم که راهی هست برای دیدن خدا؛ ولی به این فکر میکنم که وقتی خدا را دیدم، برای گناهانم هیچ توضیحی ندارم. برای کارهایی که باید میکردم و نکردم هم.
حسرت بدترین چیزی ست که آنطرف انتظارم را خواهد کشید. حسرت ثانیههای تلف شده، استعدادهای شکوفا نشده، محبتهای زندانی شده در قلب، گناههایی که میشد ازشان گذشت، حقالناسهای مانده بر گردنم، و خیلی چیزهای دیگر که حتی نمیدانم هستند و آن دنیا با دیدنشان به طرز سکتهدهندهای غافلگیر میشوم.
داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار باشد همین الان بمیرم، دقیقا چه آرزوهایی هست که حسرتشان را میخورم؟ خیلی وقت است به آرزوهایم فکر نکردهام. انقدر که یادم رفته چه آرزوهایی داشتم و اصلا آرزو داشتم یا نه.
امروز داشتم به آرزوهایم فکر میکردم. به چیزهایی که دلم میخواهد قبل از این که مرگ گیرم بیندازد بهشان برسم؛ و البته فکر نکنم شدنی باشد. بیشتر آدمها از چنین شانسی محروم بودهاند. شاید فقط کسانی قبل از مرگ به همه آرزوهاشان رسیده باشند که بیخیال آرزوهای دور و دراز شدهاند.
این هم یک پارادوکس است. از یک طرف بلندای روح یک آدم به اندازه بلندای سقف آرزوهاست و از سوی دیگر، آرزوهای دستنیافتنی و رویاگونه، انسان را به نابودی میکشاند. شاید هم بستگی دارد که جهانی که درش آرزو میکنی کجاست. تا وقتی توی جهان ماده گیر کردهای، آرزوهایت هرچه بلندتر باشند، روحت کوتاهتر است...
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَالْعَصْرِ؛ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ، وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.»
پ.ن: این متن را هم یکبار دیگر بخوانیم:
https://eitaa.com/istadegi/9144
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 40
***
«هوا سرد است.»
این اولین ادراک سلمان از محیط بود.
دندانهایش از سرما به هم میخوردند و بدنش میلرزید. چشمهایش باز نمیشدند؛ یک لایه پارچهای مانع باز شدنشان میشد. دستان و پاهایش را حس نمیکرد. سعی کرد خودش را تکان بدهد، نتوانست. صدایش را بلند کرد.
-آهای...
سعی کرد آنچه گذشته است را به یاد بیاورد. شفق، ستارهها و سیاهی. یکی زده بود پس سرش و درد ضربهاش هنوز جمجمهاش را دور میزد. روی زمین افتاده بود، زمینی یخ کرده.
صدای پا شنید. پای دونفر. صدا میپیچید، پس حتما در یک فضای بسته و خالی بود. ساکت ماند و فحشهایی را که میخواست به صاحبان صدای پا بدهد قورت داد. نمیدانست گیر چه کسی افتاده است و باید به چه زبانی صحبت کند. شاید هم به نفعش بود کلا لال بشود.
صدای پاها متوقف شد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد. انگار کسی نزدیکش بخاری برقی روشن کرده باشد. یخش داشت آب میشد و حس به دستان و پاهای یخکردهاش برمیگشت. تازه فهمید دست و پایش بسته است.
دوباره صدای پا بلند شد. یک نفر آمد نزدیک سلمان. با خودش گفت: خاک عالم توی سرت. خواستی اون شغال رو شکار کنی، خودت شکار شدی. اسکل بیعرضه. خیلی زور داره اینطوری بمیری.
هوا کمی گرمتر شده بود و سلمان دیگر نمیلرزید. دست بزرگی را حس کرد که پشت یقهاش را گرفت و مثل یک عروسک به سمت بالا کشید تا بنشیند. سلمان عصبانی شد.
-هووووشَّ!
صدای زمخت مردی را شنید که به فارسی گفت: باید همونجا میکشتیمش و میانداختیمش جلوی گرگا.
پشت سرش هم پسگردنی محکمی به سلمان زد. سلمان از شنیدن لهجه روان فارسی مرد و صدای آشنایش به وجد آمده بود. ناخودآگاه خواست بلند شود، ولی مرد با فشاری به شانهاش او را به زمین کوباند. سلمان خواست حرفی بزند، ولی بازهم سکوت کرد. باید اول میشنید و تکلیفش روشن میشد.
مرد لوله اسلحه را پشت سر سلمان گذاشت و فشار داد، با دست دیگر چشمبند سلمان را برداشت. اتاقی بود احتمالا در زیرشیروانی یک خانه. تاریک بود و تنها نور بخاری برقی در آن میدرخشید. نور اتاق انقدر کم بود که چشمان سلمان را نمیزد. بعد از چندبار پلک زدن، توانست کسی را مقابلش ببیند. او هم پالتو پوشیده و سر و صورتش را در شال و کلاه پیچیده بود. سلمان فقط چشمانش را میدید که با عصبانیت به او خیره بودند. قامتش کوچکتر از آن بود که مرد باشد و وقتی به حرف آمد، سلمان فهمید حدسش درست است.
-اینجا چکار میکنی؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
✊ خروش مردم ولایتمدار اصفهان
در محکومیت کشتار وحشیانه کودکان مظلوم غزه توسط رژیم منحوس صهیونیستی
💫 همزمان با سراسر کشور و همراه با مردم جهان
🗓 شنبه ۲۷ آبانماه ساعت ۱۵
📍 پل بزرگمهر
#غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
فردا متاسفانه این ساعت یک امتحان دارم و نمیتونم خودمو به این تجمع برسونم
خواهش میکنم هرکس میتونه بره،
اگر اصفهانی نیستید هم توی شهر خودتون برید...
خیلی خیلی خیلی ناراحتم که نمیتونم برم.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینه شما رو تشویق کنم برید.
لطفاً هرکس میتونه بره...
خوش به حال هرکس که میتونه بره...
این راهپیمایی یه حرکت جهانیه...
#غزه