🥀با افتخار اهل شهری هستم که در یک روز ۳۷۰ شهید رو تشییع میکنه و باز هم از کمک به جبهه و اعزام نیرو دست نمیکشه!
با افتخار اهل اصفهانم،
جایی که با ۳۰هزار شهید، بیشترین تعداد شهدا رو تقدیم این وطن کرده!
امروز ۲۵ آبان، روز اصفهان عزیزه...🌱
#مقاومت #اصفهان
http://eitaa.com/istadegi
Sepidar-Hamed Zamani.mp3
15.53M
🌷✨
من مردمی رو میشناسم که،
دنیا کنار عشقشون هیچه...
🎤حامد زمانی
#روز_اصفهان #مقاومت
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 39
-قرار بوده فلسطینیها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شینبت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه.
و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی.
چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکردهاند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک میکشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم!
دانیال یک نفس عمیق میکشد.
-چندباری که توی ماموریتهام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی میمُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد.
-با رونن چکار کردی؟
-شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم.
-چی؟
-ایرانیا میخواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفتباری بکشدش.
دانیال به صفحه لپتاپ روشنش خیره میشود.
-سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگینتر از ظلمه.
سرش را برمیگرداند و خیره میشود به من.
-اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن.
-یعنی چی؟
-هیچوقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخوندهت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟
سوالش مثل پتک توی سرم میخورد. مغزم خالی میشود. در سکوت، با نفسِ حبسشده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد.
-کار پدرخوندهت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریمها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزبالله بود. سالها بود که بیسروصدا با حزبالله همکاری میکرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد.
سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذرهذره نسبت به پدر و مادر ناتنیام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه میشود. تمام رگهای سرم نبض میزنند. الان است که کلهام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب میشود و از چشمانم میچکد.
دانیال دستم را میگیرد و فشار میدهد، و من دستش را پس میزنم.
-و... واقعا... آ... آرسن...؟
-آره. اوایل خودم رابط سازمانیش بودم. بعد هم طبق برنامه موساد، ادعا کرد شیعه شده و رفت جامعهالمصطفی. فکر کنم برنامه بلندمدتشون برای آرسن مرجعیت باشه. از اون موقع به بعد باهاش ارتباط ندارم، چون مسئول جذب تو شدم.
سرم گیج میرود. خونِ داغ دور مغزم جریان دارد و الان است که مغزم هم شروع به جوشیدن کند. الان است که مغز و خونم از گوشهام بیرون بریزند. دانیال بازویم را تکان میدهد.
-خوبی؟
سلولهام خشمگینتر و بلندتر از قبل، داد میکشند و انتقام میخواهند. دیگر مسئله فقط عباس نیست. این دیو هفتسر، کمر به نابودی من بسته. موهایم را پشت گوشم میاندازم. قلبم دیوانهوار میتپد و خون در رگهایم میجوشد. بیصبرانه میپرسم: باید چکار کنیم؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
یک بیماری مادرزادی
✍🏻 فاطمه شکیبا
چند وقتی ست که متوجه یک واقعیت شدهام؛ چیزی که همه اطرافیانم سعی در انکارش داشتند و به من نگفته بودند. یعنی خودم یک بوهایی برده بودم، ولی تازگی اصل ماجرا را فهمیدهام.
من فهمیدهام مرگم قطعی ست.
به عبارت دیگر، فهمیدهام که قرار است بمیرم.
هیچ کاری از دست پزشکان برنمیآید. علم پزشکی در برابر این سرنوشت من ناتوان است، چه طب مدرن چه سنتی. با هیچ دارو و روش درمانیای هم نمیشود جلویش را گرفت.
علم پزشکی در سکوت ایستاده و به من نگاه میکند که به سمت سرنوشت محتومم میروم؛ مرگ.
هر نفسی که میکشم دارم به آن نزدیک میشوم. راستش را بخواهید خیلی از آن میترسم. انقدر میترسم که دوست دارم ابر و باد و مه و خورشید و فلک را نگه دارم؛ ولی نمیشود.
هربار نفس میکشم، یادم میافتد که یک ذره دیگر از پیمانه عمرم کم شده است. هربار پلک میزنم، میترسم که دیگر دنیا را نبینم. بدنم دارد ذرهذره تحلیل میرود. هر شبی که میخوابم، ممکن است فردا صبح را نبینم. سلولهام میمیرند. هرثانیه که قلبم میتپد، مستهلکتر میشود.
مرگ من قطعی ست.
این حقیقت سیلیوار توی صورتم کوبیده شد. فرصت زیادی برایم نمانده. یعنی به احتمال زیاد فرصت چندانی ندارم. نمیدانم. مرگ هرموقع سراغ آدم بیاید زود است. آدم دوست دارد بیشتر زندگی کند. حداقل من اینطوریام. من کلی کار دارم، کارهایی که بعد از مرگ تبدیل به حسرتهای کشنده میشوند و روحم را میسوزانند. عذاب جهنم همینطوری ست دیگر، یعنی فکر کنم اینطوری باشد؛ تمام بدیهایی که میتوانستی مرتکب نشوی و تمام خوبیهایی که میتوانستی انجامشان دهی، هیزم میشوند دورت و آتشت میزنند. وای نه... من نمیخواهم بمیرم...!
شاید برایتان سوال شود که چرا مرگ من قطعی ست و چه بیماریای دارم؟
مرگم قطعی ست چون انسانم و به بیماری گذر عمر دچارم؛ یک بیماری بسیار شایع و مادرزادی که درمان ندارد. این بیماری اینطوری ست که شما با هر نفس به مرگ نزدیکتر میشوید، فرسودهتر میشوید و آخرش یک روز میمیرید.
بیشتر مبتلایان با این که به طور مادرزادی به این بیماری دچارند، علائمی نشان نمیدهند و تا سنین جوانی و میانسالی از بیماری خود بیخبرند. همانطور که گفتم، هیچ کاری از دست علم پزشکی برنمیآید؛ دکترها با اقدامات پیچیدهای مثل جراحی و تجویز داروهای عجیب و عملیات احیا و...، نهایتا میتوانند چند روزی مرگ را عقب بیندازند. آخرش زور هیچ دکتری به مرگ نمیرسد.
تازه یک چیز بد درباره این بیماری، این است که شما حتی نمیدانید کی و چطور قرار است بمیرید. بعضی مبتلایان این بیماری توانستهاند تا سنین بالا عمر کنند و آخرش بدنشان انقدر فرسوده شده که روح آن را ترک کرده. بعضی مبتلایان هم پیش از آن که فکرش را بکنند، ناگاه به چنگ یک حادثه یا بیماری افتادهاند و مُردهاند.
من هم نمیدانم کی و چطور قرار است بمیرم. این خیلی غمانگیز است؛ حداقل برای منی که بنده خوب خدا نبودم. اگر آدم خوبی بودم، باید ذوق میکردم که راهی هست برای دیدن خدا؛ ولی به این فکر میکنم که وقتی خدا را دیدم، برای گناهانم هیچ توضیحی ندارم. برای کارهایی که باید میکردم و نکردم هم.
حسرت بدترین چیزی ست که آنطرف انتظارم را خواهد کشید. حسرت ثانیههای تلف شده، استعدادهای شکوفا نشده، محبتهای زندانی شده در قلب، گناههایی که میشد ازشان گذشت، حقالناسهای مانده بر گردنم، و خیلی چیزهای دیگر که حتی نمیدانم هستند و آن دنیا با دیدنشان به طرز سکتهدهندهای غافلگیر میشوم.
داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار باشد همین الان بمیرم، دقیقا چه آرزوهایی هست که حسرتشان را میخورم؟ خیلی وقت است به آرزوهایم فکر نکردهام. انقدر که یادم رفته چه آرزوهایی داشتم و اصلا آرزو داشتم یا نه.
امروز داشتم به آرزوهایم فکر میکردم. به چیزهایی که دلم میخواهد قبل از این که مرگ گیرم بیندازد بهشان برسم؛ و البته فکر نکنم شدنی باشد. بیشتر آدمها از چنین شانسی محروم بودهاند. شاید فقط کسانی قبل از مرگ به همه آرزوهاشان رسیده باشند که بیخیال آرزوهای دور و دراز شدهاند.
این هم یک پارادوکس است. از یک طرف بلندای روح یک آدم به اندازه بلندای سقف آرزوهاست و از سوی دیگر، آرزوهای دستنیافتنی و رویاگونه، انسان را به نابودی میکشاند. شاید هم بستگی دارد که جهانی که درش آرزو میکنی کجاست. تا وقتی توی جهان ماده گیر کردهای، آرزوهایت هرچه بلندتر باشند، روحت کوتاهتر است...
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَالْعَصْرِ؛ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ، وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.»
پ.ن: این متن را هم یکبار دیگر بخوانیم:
https://eitaa.com/istadegi/9144
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 40
***
«هوا سرد است.»
این اولین ادراک سلمان از محیط بود.
دندانهایش از سرما به هم میخوردند و بدنش میلرزید. چشمهایش باز نمیشدند؛ یک لایه پارچهای مانع باز شدنشان میشد. دستان و پاهایش را حس نمیکرد. سعی کرد خودش را تکان بدهد، نتوانست. صدایش را بلند کرد.
-آهای...
سعی کرد آنچه گذشته است را به یاد بیاورد. شفق، ستارهها و سیاهی. یکی زده بود پس سرش و درد ضربهاش هنوز جمجمهاش را دور میزد. روی زمین افتاده بود، زمینی یخ کرده.
صدای پا شنید. پای دونفر. صدا میپیچید، پس حتما در یک فضای بسته و خالی بود. ساکت ماند و فحشهایی را که میخواست به صاحبان صدای پا بدهد قورت داد. نمیدانست گیر چه کسی افتاده است و باید به چه زبانی صحبت کند. شاید هم به نفعش بود کلا لال بشود.
صدای پاها متوقف شد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد. انگار کسی نزدیکش بخاری برقی روشن کرده باشد. یخش داشت آب میشد و حس به دستان و پاهای یخکردهاش برمیگشت. تازه فهمید دست و پایش بسته است.
دوباره صدای پا بلند شد. یک نفر آمد نزدیک سلمان. با خودش گفت: خاک عالم توی سرت. خواستی اون شغال رو شکار کنی، خودت شکار شدی. اسکل بیعرضه. خیلی زور داره اینطوری بمیری.
هوا کمی گرمتر شده بود و سلمان دیگر نمیلرزید. دست بزرگی را حس کرد که پشت یقهاش را گرفت و مثل یک عروسک به سمت بالا کشید تا بنشیند. سلمان عصبانی شد.
-هووووشَّ!
صدای زمخت مردی را شنید که به فارسی گفت: باید همونجا میکشتیمش و میانداختیمش جلوی گرگا.
پشت سرش هم پسگردنی محکمی به سلمان زد. سلمان از شنیدن لهجه روان فارسی مرد و صدای آشنایش به وجد آمده بود. ناخودآگاه خواست بلند شود، ولی مرد با فشاری به شانهاش او را به زمین کوباند. سلمان خواست حرفی بزند، ولی بازهم سکوت کرد. باید اول میشنید و تکلیفش روشن میشد.
مرد لوله اسلحه را پشت سر سلمان گذاشت و فشار داد، با دست دیگر چشمبند سلمان را برداشت. اتاقی بود احتمالا در زیرشیروانی یک خانه. تاریک بود و تنها نور بخاری برقی در آن میدرخشید. نور اتاق انقدر کم بود که چشمان سلمان را نمیزد. بعد از چندبار پلک زدن، توانست کسی را مقابلش ببیند. او هم پالتو پوشیده و سر و صورتش را در شال و کلاه پیچیده بود. سلمان فقط چشمانش را میدید که با عصبانیت به او خیره بودند. قامتش کوچکتر از آن بود که مرد باشد و وقتی به حرف آمد، سلمان فهمید حدسش درست است.
-اینجا چکار میکنی؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
✊ خروش مردم ولایتمدار اصفهان
در محکومیت کشتار وحشیانه کودکان مظلوم غزه توسط رژیم منحوس صهیونیستی
💫 همزمان با سراسر کشور و همراه با مردم جهان
🗓 شنبه ۲۷ آبانماه ساعت ۱۵
📍 پل بزرگمهر
#غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
فردا متاسفانه این ساعت یک امتحان دارم و نمیتونم خودمو به این تجمع برسونم
خواهش میکنم هرکس میتونه بره،
اگر اصفهانی نیستید هم توی شهر خودتون برید...
خیلی خیلی خیلی ناراحتم که نمیتونم برم.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینه شما رو تشویق کنم برید.
لطفاً هرکس میتونه بره...
خوش به حال هرکس که میتونه بره...
این راهپیمایی یه حرکت جهانیه...
#غزه
پارسال چنین شنبهای،
صبح زود سر خیابون فلسطین تهران بودیم،
کیف و وسایلمون رو گذاشته بودیم توی اتوبوس،
از کوچه پس کوچهها رد میشدیم و با کارت ورود به بیت، قدم به محدوده بیت رهبری گذاشتیم،
دونه دونه بازرسیها رو رد میکردیم،
و تقریبا همین ساعت،
تونستم از آخرین بازرسی رد بشم، ماسک نو بزنم و قدم به گلیمهای آبی حسینیه امام خمینی بذارم...
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد...
پ.ن: خیلی دلتنگ آقام... کاش امسال هم میشد برم...💔
35.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩سرود همخوانی مردم اصفهان در دیدار سال ۱۴۰۱ با رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی)
🌷به مناسبت ۲۵ آبان سالروز تشییع ۳۷۰ شهید گلگون کفن در شهر اصفهان
🎙به نفس: #حاج_محمد_یزدخواستی
🎚ملودی: #احسان_تبریزیان
🖌شعر: آقایان
#محسن_ناصحی
#میلاد_حبیبی
#داود_رحیمی
#احسان_تبریزیان
پ.ن: این شعر رو چقدر توی مسیر تمرین کردیم...
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
چشمهای آرمان🌱
(قسمت اول)
✍🏻فاطمه شکیبا
زمزمههایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار.
من اما... برخورد بیرونیام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت میکردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور میدیدم که حتی نمیتوانستم دربارهاش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم.
با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با #آرمان_عزیز مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان دادهای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما میروم و نور چشمت را نگاه میکنم.
پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت میتوانی بیایی دیدار رهبر؟ همینقدر صریح و سکتهدهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و...
وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاههای خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همینقدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و اینها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم میترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان.
پدر رفتند پیادهروی عصرگاهی و من به خودم میپیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس میکردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی میشود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچجای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علیوردی، معامله را نپذیرفته و...
تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندنشان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرینتری میتواند داشته باشد.
وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریهام روی سرم گذاشته بودم. گریهام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمیرم.
-من فقط نگرانم، که اونم میسپارم به خدا.
تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب میشناسم، میتوانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن میشود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج میگرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج میکردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهیشان میتوانستم بفهمم).
ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوسها، بیرحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همانجا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علیوردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معاملهای با هم نداشتیم؟
تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمیدانم راضیاند یا نه، اسمشان را نمیآورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه میریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچکس دلداریام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علیوردی خجالت بکشد از این که زیر معاملهمان زده.
بالاخره با پیگیریهایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوسها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیهای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند.
داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تکنفرهی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسریام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علیوردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرمها...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
چشمهای آرمان🌱
(قسمت دوم)
به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوسهای دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند.
فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی در دستانم بود و من دائم به کارت دست میکشیدم و اسمم را روی کارت میخواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارتهامان ذوق میکردیم؛ برای نامهای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلا آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلامشان.
بازرسیها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمهالزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک میشدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبکباری، لذتبخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چندنفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان؟ چندنفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیمهای آبی بود؟ آخ گلیمهای آبی... چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیمها و پردههای آبیاش دلم را برد...
ردیفهای جلو تقریبا پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم. و به محض این که نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشماندازش چیزی جز ستون نبود!
وا رفتم. صندلیهای دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست میدادم، کلا جایی پیدا نمیکردم برای نشستن. همانجا نشستم و باز هم به شهید علیوردی گفتم: من اینهمه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون میدونین. اگه خودت میاومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن...
یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلیام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا اومدن، یه چند دقیقه بیا جای من بشین. حیفه اینهمه راه اومدی، آقا رو نبینی.
تا آقا بیایند، چندبار شعر همخوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جادهای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدی ست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد...
و... آقا آمدند.
من قبلا فکر میکردم آقا نورانیاند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوقالعاده نورانیاند. یکپارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سالها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظهای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد...
آن لحظه حسرت میخوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشمها، تو را نگاه میکردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمیآمد، سخت بود.
مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینیاش زیر زبانت میماند و مستت میکند. مدتها بود این حس را درک نکرده بودم. مدتها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد.
نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلیاش را گذاشتم کنار خودم که هردو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همانطور که آرمان عزیز میخواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود؛ و مهمتر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم...
✍🏻فاطمه شکیبا
#فرات
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
امروز متاسفانه این ساعت یک امتحان دارم و نمیتونم خودمو به این تجمع برسونم
خواهش میکنم هرکس میتونه بره،
اگر اصفهانی نیستید هم توی شهر خودتون برید...
خیلی خیلی خیلی ناراحتم که نمیتونم برم.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینه شما رو تشویق کنم برید...
کاش میتونستم برم اینطوری حداقل از کودکان غزه حمایت کنم،
اگه فرصتش رو دارید برید...
لطفاً هرکس میتونه بره...
خوش به حال هرکس که میتونه بره...
این راهپیمایی یه حرکت جهانیه...
#غزه
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اقدام حضرت زینب نمیبود و بعد از آن بزرگوار هم بقیهی اهل بیت (علیهمالسّلام) - حضرت سجاد و دیگران - نمیبودند، حادثهی عاشورا در تاریخ نمیماند. بله، سنت الهی این است که اینگونه حوادث در تاریخ ماندگار شود؛ اما همهی سنتهای الهی عملکردش از طریق ساز و کارهای معینی است. ساز و کار بقای این حقایق در تاریخ این است که اصحاب سِرّ، اصحاب درد، رازدانان و کسانی که از این دقایق مطلع شدند، این را در اختیار دیگران بگذارند. بنابراین خاطرهگویی و تدوین و پخش خاطرات را باید در جایگاه حقیقی خودش نشاند، که جایگاه بسیار بالا و والایی است و بسیار مهم است.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #حجاب
http://eitaa.com/istadegi
فاطمـهی علـینمـا زینـب(س) است🌸🌿
در عاشورا، در حادثهی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد. حادثهی نظامی با شکست ظاهری نیروهای حق در عرصهی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی که موجب شد این شکست نظامىِ ظاهری، تبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب کبری.
رهبر انقلاب
۱۳۸۹/۰۲/۱
ولادت قهرمان فصاحت و بلاغت،
مظهر مهربانی و عطوفت،
عقیلهبنیهاشم زینبکبری(س) مبارک باد.
#میلاد_حضرت_زینب
http://eitaa.com/istadegi
هرچی نگاه میکنم، میبینم هیچی بجز بیانات رهبری درباره حضرت زینب نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه...
#میلاد_حضرت_زینب
سلام
ما قلبا و عمیقا میخواستیم توی این تجمع شرکت کنیم...
و روایت داریم هرکس که از کار قومی راضی باشه، از اونهاست، حتی اگه نتونه در کنارشون باشه.
خدایا شاهد باش ما از کار مردمی که هر کجای دنیا، به هر شکلی از مظلوم دفاع میکنند راضی هستیم.
خدایا شاهد باش که ما قلبا از کار همه کسانی که به نحوی به جبهه مقاومت کمک میکنند یا در این جبهه میجنگند راضی هستیم،
خدایا شاهد باش ما عمیقا از کار حامیان فلسطین و مردم غزه راضی هستیم،
خدایا شاهد باش ما از اسرائیل و حامیانش و تمام ستمگران متنفریم...
خدایا شاهد باش ما به هر شکلی که بتونیم با اسرائیل و بچهکشهای عالم دشمنی میکنیم... با قلب، با زبان، با عمل...