#مولا_جانم❣
دیدن روی شما کاش میسّر میشد
شامهجران شماکاش که آخر میشد
بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند
کاش اینفاصلهبا آمدنت سر میشد
شهرمابویخدا داشت،دوباره ایکاش
باظهورتنفسشهرمعطّرمیشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Emamkhobiha🌹
💓ジ
الســــــــــلام علیڪ یا رسول اللہ
ســــــــــــــــــــلام بہ محضࢪ دلبراݩ شیعهپرور 😌
ڪه همت مےڪنند و تلاش مےکنند و زحمت مےڪشند ڪه مولا امام زماݩعج ازشون راضے باشه
دعاے فاطمه زهرا"س" در حقتونہ
به خاطر خوشحاڵ ڪردن پسࢪش🌱
امࢪوز همه ڪارهاتو بزن بہ نام مولا مهدےعج ♥️
صبحانہ و ناهاࢪ آماده مےڪنی 🍳🥗🌯
با بچهها بازی مےکنے 🎲🎯
خونہ رو مرتب مےڪنی 💪
همسردارے مےکنے ♥️
و..
بزݩ به نام مولا مهدےعج🌱
و دغدغهات بشہ رضایت و لبخند ایشوݧ
از دستش نده
چوݩ بهش نیاز داریم
حاڵ معنویتو تامیݩ مےڪنه
و تو بینیاز میشے از حال خوب ڪنهاے الڪی 🎗
مولا امام زماݩعج رو توے زندگیت ببیݩ
ایشوݩ هرلحظہ تورو مےبینن
و برات دعا مےکنن
و با ناراحتیت ناراحت میشݩ
با خوشحالیت خوشحال میشݩ
با ڪار خوبت دعات مےکنن و ذوق
با ڪار بدت استغفار مےکنن و غصه
خلاصہ
مولا اگه متن زندگیت باشه
زنـــــدگے رو بُـࢪدے ♥️
💞 @jahadalmarah
📌با مسئولان حرف بزنید، نه با مردم
🔸 گفتن این حرفها به خانوادهها، چه فایدهای دارد؟ به سراغ مسئولان بروید و از آنها بخواهید که زمینهها را فراهم کنند.
🔸 شما طوری حرف میزنید که انگار همۀ تقصیرها، گردنِ مردم است و مسئولان، هیچ مسئولیتی ندارند. درست است که ما باید خدا را روزیرسان بدانیم؛ امّا مسئولان هم نباید دست روی دست بگذارند و تماشاچی باشند. این آیات و روایات را اگر برای مردم میخوانید، از روایاتی هم که در بارۀ مسئولیت دولتمردان وجود دارد، حرفی بزنید.
🔰مخاطب اصلی ما در بحث جمعیت، خانواده است
✳️ با توجّه به آنچه تا این جا گفته شد، روشنی آیندۀ نه چندان دور کشورمان، به رساندن جمعیت به حدّ مطلوب، بستگی دارد.
💢 پس یکی از کلیدیترین مباحثی که باید در سطوح مختلف به بحث گذاشته شود، همین موضوع است. نکتۀ بسیار مهمّی که نباید آن را فراموش کرد، این است که مقصد و منتهای اصلی این بحث به خانواده بر میگردد.
❌ما هر اندازه هم برنامهریزی کنیم؛ امّا خانوادۀ ایرانی، تن به برنامههای ما ندهد، برنامهریزیها در حدّ نوشتههای روی کاغذ، باقی خواهد ماند.
✅ این بحث باید تبدیل به یک گفتمان بشود. باید در میان خانوادهها، بحث از جمعیت مطلوب، رواج پیدا کند.
‼️با رواج این بحث، پرسشهایی جدّی مطرح میشوند؛ پرسشهایی که اگر حل نشوند، خانوادۀ ایرانی به فرزندان بیشتر، گرایش پیدا نخواهد کرد.
💯 این پرسشها را باید پاسخ داد و تجربهها را به اشتراک گذاشت. با اشتراکِ تجربهها، دغدغهها و نگرانیها کم میشود. باید با این برنامهها، خانوادۀ ایرانی را به سمت و سوی اعتقاداتی برگرداند که قرنها با آن زندگی کردهاند.
⚠️یک نکتۀ دیگر را هم نباید فراموش کرد و آن این که ما فرصت چندانی نداریم. اگر نسل زنان بارور امروز، به فرزندآوری بیشتر رو نیاورند، در آیندۀ نه چندان دور، ما بر اساس آماری که پیش از این آمد، دچار مشکلات و بحرانهای جدّی خواهیم شد.
⬅️ ادامه دارد .....
📚ایران! جوان بمان! ص ۱۳۵
#محسن_عباسی_ولدی
#ایران_جوان_بمان
#جمعیت
@abbasivaladi
این تمرین بسیار برای دست ورزی کودکان عالی و موثرهست 😍👌
میشه بہ وسیله این کار
باهم جنگ کاغذی بازی کنیم ...🍃
مےدونے چطوریہ ؟
اول کاغذ باطلہ هارو باهم مچاله مےکنیم
و بعد که همه کاغذهامون به صورت توپ دراومد
مسابقه شلیک به همدیگہ میذاریم ☄
اینجوری با یہ تیر دونشون زدی 🎯
#بازی
#دست_ورزی
💞 @jahadalmarah
#برای خدا
آمادگی جسمی برای فرزندآوری به نیت قربه الی الله
قبول باشه دوست عزیز🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《💔》
#منبـــــࢪمجازے
شیطـــــان و فعالیتش براے طلاق
شیطان کاه را کوه میکند
تا بین زن و شوهر دشمنی برقرار کند
و خانواده از هم بپاشد...
هوشیار باشیم💔
#استاد_عالے
💞 @jahadalmarah
♢🌺♢
#خانوادهدرمانے♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خانواده ےشـــــاد ۱۳
[ 🌱ارتباط با خانواده همسر]
از دستاوردهای خانواده همسرتان
با افتخار و تحسین، یاد کنید!
انسانها کسی را میخواهند،
و به او دل میدهند که؛
❌چشم دیدن خوبیهایشان را دارد!
#استاد_شجاعے
💞 @jahadalmarah
27.mp3
8.36M
#شادی_و_نشاط
در پرتوی #انسان_شناسی
🤔 اگر بخواهیم اذیتهای زندگی برایمان دلچسب شود ،باید چه کار کنیم؟!
⁉️ چی میشه که در زندگیه همسران ،مشکلات نادیده گرفته میشه
😱و در بعضی از زندگی ها قتلهای خانوادگی اتفاق می افته؟!
#استاد_شجاعی
@jalasate_ostad
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #قسمت_13 طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمرا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#قسمت_14
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود. او حرف میزد و من میخندیدم. و نکتهٔ جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد.
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم. چشمانم هنوز تحت تأثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود. فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد. باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد. تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟ یوقت بچه مچهها میدیدنت سنگکوب میکردن.
باز هم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید. او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمهست. من کاری نکردم. خودت خوبی. شما امروز اینجا دعوت شده بودی.من فقط رسم مهماننوازی رو بخوبی بجا آوردم!! و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش. من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم. خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم: بله.
او دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
-پس ردش کن.
با ابهام پرسیدم چی رو؟!
زد به شونم و گفت: شمارتو دیگه!! من هر کی که بگه ازم خوشش میادو رو هوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم: چی بهتر از این!! برای من افتخاره!
و اینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم.. لحظهای هم صورت و صداش از جلوی چشمام دور نمیشد. گاهی خاطرهی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانیترش میکردم. گاهی حتی طلبهی از همه جا بیخبر را عاشق و واله خودم تصور میکردم! و با همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم.
وقتی سپیدهی صبح از پشت پردهی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟! و اصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟! اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد. سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#سلام_مولای_مهربان_من♥
وقتی به تو سلام می کنم
وجودم سرشار از امید می شود.
و زندگی،شروع به لبخندزدن می کند...
وقتی به توسلام می کنم
روزم پر از برکت می شود ،
پر از روزی ...
وقتی به تو سلام می کنم
جانم لبریز از بوی نسیم و بهار
و شادمانی می شود ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Emamkhobiha🌹
﴾🐳﴿
ســــــــــــــــــــلام و دࢪود و ࢪحمت زیاد بہ روے مہربونِ شما خانومهاے گل 😍
حال و احواڵ چطوࢪه؟
قبــــــــــراق و سرحالید؟
ڪی از همه سحࢪخیزتره و زود پاشده به ڪارهاش رسیده؟ 😌💪دمش گرم
ڪی از صبح زود تا الان سعی ڪرده انرژے مثبت توے خونہ پخش ڪنه؟ 😍دمش گرم
ڪی فوقالعاده خنـدونہ 😁؟
بقیـــــه رو هم مےخندونہ؟
بابا شماها عجیب فوقالعادهاید 🌱
انقدر ڪه هیچ ڪس فکر نمیکنه
چقدر برای زندگیت واجبی♥️
و چقدر جات قشنگہ برای خدا
برای خدا و اهلبیت
برای بچهها و همسرت
فوقالعاده باش ...🌱
دقیقا اونقدر ࢪئوف ڪه
وقتی اتفاق بدی میوفته
هیچ ڪس باورش نشه
ڪه تو ازش گذشتے 🌱
مثل خدا ڪه ڪریم الصفحہ
#بریمبهجنگحالبد😎💪
💞 @jahadalmarah
🔷دربارهی زمان وقتی قدرش رو دونستی، یک برخوردهایی میکنی که ...
اجازه بدید من اینکه چگونه باید با زمان برخورد کنیم بذارم
برای روزهای بعد.
🔶ولی دوستان من، اگر ما برای زمان ارزش و ابهت قائل نشیم آدمهای بدی میشیم، خودبهخود آدم بدی میشیم.
🔷🔶🔹قدیمها یه مثالهایی میزدن،
نمیدونم الآن هم هست توی مردم یا نه؟!
میگفتن بابا این آدم خوبیه، سرِ سفرهی باباش بزرگ شده🍪🍳👪
میگن الآن هم⁉️‼️
💢یا مثلاً کسی میخواد از خودش تعریف کنه میگه من آدم بیسر و پایی نیستم میگه ما سرِ سفرهی بابامون بزرگ شدیم👌
☑️نمیتونم دقیق توضیح بدم
🔷🔶مگه کسی پدر بالای سرش نداشته باشه، بعضی وقتها میدونید مادرها نقشی بهتر از پدرها ایفا میکنن بالا سرِ بچه🔹🔸
#مدیریت_زمان ۷۰
💞 @jahadalmarah
نمیخوام جسارت کنم به خانوادهای که پدر بالای سرش نیست.
🗯مشکلاتی ایجاد شده. الآن مدرسه هست، عوامل مختلف وجود دارن،
ولی ما داریم ضربالمثلهای قدیمیها رو میگیم.📜
💠پدر بالا سرِ کسی نباشه مگه چی میشه⁉️
سرِ سفرهی بابام بزرگ شدم یعنی چی؟
🔹یعنی با قانون و مقررات بزرگ شدم، بابام امر و نهی کرده. افتخار یک بچه بود که باباش امر و نهی میکرد❌📵🔞
☔آقا من زیر سایهی پدر بزرگ شدم، میفهمی یعنی چی؟
یک معناش یعنی اینکه من با امر و نهی بزرگ شدم، آدم هرزهای نیستم که هردمبیل همینجوری رشد کرده باشم برای خودم...
📛همین امر و نهیهای پدر و مادر ممکنه بعضیهاش منطقی هم نباشه، بله. ولی بچهای کنترل نمیکنه خودش رو.
📌اینکه من میگم ابهت زمان رو بالای سرِ خودمون باور کنیم، یکمی بذاریم زمان ما رو کنترل کنه، و الا هرزه میشیم.📛
#مدیریت_زمان ۷۱
💞 @jahadalmarah
؎🌵؎
#بچہهاروسرگرمڪن
امـࢪوز بہ کمک بچه ها
یه غذاے خوشمزه و یا
یہ عصرونہ عالے درست ڪنید🥘🥗
اصلا توجه نکنید ‼️
اگه آشپزخونه منفجࢪ شد
سخت گیری هم نکنید ‼️
توے استفاده از مواد غذایی و ابزار
(محتاط باشید ولے نترسونید)
یه روز خوب ڪنارهم رقم بزنید
هدایت شده از ســبــک زنـــدگــی
1391206146_-341721810.mp3
3.39M
#پیشنهاد_دانلود
❇️موضوع: ساحل نجات
محبت در خانواده
🌹بیانات رهبری
https://eitaa.com/joinchat/2188181616C319b44e47e
🍎ヅ
#خانوادهدرمانے♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــ
خانواده شـــــاد ۱۴
♥️ارتباط با خانواد همسر
در دعواها
پای خانواده همسرتان را به میان نکشید!
مادرت تو را بد بار آورده!
به پدرت رفته ای
این جملات،چونان چکشی
اعتماد به نفس او را می شکند!
💞 @jahadalmarah
🖤 ساختار انسان طوری هست که آرامش در عشق های ماندگار هست.🖤
#استاد_شجاعی
@jalasate_ostad
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
تاثیر فرهنگ غرب بر زندگی های امروزی تا این حد زیاد شده!!!!!
👤استاد #رائفی_پور
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #قسمت_14 فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش ص
* 🍃🌹﷽🌹🍃
#رهـایے از شـب🌒
#قسمت_15
دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم. گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم. کامران بود!!! من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!!!! گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه چشمامو فشار میدادم سلام و احوالپرسی کردم. او با دلخوری و تعجب پرسید:
-هنوز خوابی؟!!! ساعت یک ربع به دوازدست!!!
نمیدونستم باید چی بگم؟! آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تا صبح داشته با یاد یک طلبهی جوون دست و پنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بیاهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟!
مجبور شدم صدامو شبیه ناله کنم و بهونه بیاورم مریض شدم. این بهتر از بدقووولی بود. او هم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه! اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم. بدون یک مزاحم! در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد. چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و دربارهی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد. او گفت که کامران حسابی شیفتهی من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون تو روغنه. و گله کرد که چرا من دست دست میکنم و قرار امروز با کامران رو به هم زدم. خب هرچی باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود. من و نسیم و سحر و مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دور از دسترس بودم برای تک تکشون و اونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالأخره تن به خواستههای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری کنند.
اما من ماهها بود که از این کار احساس بدی داشتم. میخواستم یک جوری فرار کنم ولی واقعا خیلی سخت بود. در این باتلاق گناهآلود هیچ دستی برای کمک به سمتم دراز نبود و من بیجهت دست و پا میزدم.
القصه برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونه کردم و به مسعود گفتم برای جلسه اول همه چیز خوب بود. اگرچه همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم. کاش هیچ وقت آلوده به اینکار نمیشدم. اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم. کاش هیچ وقت در اون خانهی دانشجویی با اونها نمیرفتم. اونها با گرایشهای غیرمذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطهای انداختند.
البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم. و حالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار، دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجههی خوبی در اطرافم ندارم. خیلی ناامید بودم. خیلی.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفتهام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد. با شور و هیجان گوشی رو جواب دادم. او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت: گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم: من تو محل شما نمینشینم، باید با مترو بیام. با تعجب گفت: وااا؟!!!محلهی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم. چرا داره. قصهش مفصله بعد برات تعریف میکنم.
نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محلهی قدیمی روونه شدم. هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبهی خاطرهساز رو. اما اینبار مقنعهای به سر کردم و موهای رنگ شدهام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم. از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂