💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_101 بالاخره فاطمه ساکت شد. حالا میتونم با خیال ر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_102
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
🔹پرسیدم: چه حرف و حدیثی؟
🔸شاید درست نباشه بحث رو باز کرد. ولی دوتا آقا اومدن و به بهونهی مشاوره از من نشونیهای شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذهتون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
🔻حاج مهدوی گفت:
خب بنده حسابی با این بندهخداها جروبحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یک کدومشون با بیادبی گفت: همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد.. و یک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم.
ببینید خواهر خوبم، من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم و نیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم. به این وقت و ساعت عزیز اگر گفتم در بسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بیآبرو کردن یک مؤمنه!
🔻اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.
🔹گفتم: حاج آقا.. بخدا من.. بخدا..
او با مهربانی گفت: نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما میدونم. حتی درموررد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانهای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
🔹گفتم: من آبروی پدرمو بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکهی ننگم دنبالهی اسم آقامه.. امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم.. همه چیزمو. آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن. نه پیش خدا نه پیش خلقش!
🔻پرسیدم: پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
🔸گفت: حوصله میکنید یک قصهای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدربزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند. من بچهی سرکش و پرسروصدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرومادر شما رو. پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خندهی کوتاه و محجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت، مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم. اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانهای گفت: خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟ اینا مال نمازه. گناه داره..
منم با همهی تخسیم گفتم: به توچه!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت: مسجد مال همهست. و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربهی قبلی زدم رو بازوش و گفتم: اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون و خوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن:
عمو جون.. این دختره.. لطیفه.. نازکه.. سید اولاد پیغمبره، نباید بزنیش.
گفتم: خوب میکنم میزنمش. اول اون زد..
قصهش به اینجا که رسید هق هق گریهام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت: منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد از اون روز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری.. شما داناتر از من بودین. من فقط پی شیطنت و خرابکاری بودم.. ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم: باورم نمیشه.. باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت: یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم: بله..
اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجد نرفتم. مسجد بدون رقیه سادات، تو بچگیها صفا نداشت.
_با اشک و آه گفتم: رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالاسرتون بود ولی من که به قول شما داناتر بودم از خط خارج شدم.. درسته توبه کردم و به خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمندهام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت: هر گنهکاری آیندهای داره..
نامهتونو خوندم. چندبار هم خوندم..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_103
نامهام رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش درآورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامهی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشهی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت: شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پر بود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همهی ساداتم.. اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟ مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظهام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشکآلود اینجا، کنار من بنشینه و از من حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم. در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریهام خالی کردم.
آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم. از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد. شیطنتم گل کرد...
🔹به یک شرط..
🔸او با تعجب پرسید: چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم: تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
🔹گفتم: نه.. من همین تسبیح رو میخوام..
او از جا بلند شد و یک قدم عقبتر رفت. پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ما قصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهدهی حال و روز ما و صحبتهامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بیهیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: راستش این برای خودمه.. جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم: چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با این تسبیح ذکر بفرستم..
او خندهی محجوبانهای کرد.. صورتش سرخ شد.
🔸پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه.. دیگه اصرار نکنید خواهرم.
🔹گفتم: خودش بهم اون تسبیح رو داده حاج آقا.. گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا"س" بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد.. و تسبیح رو روی تخت گذاشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت: التماس دعا.
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم. تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانههای درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
🔹قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده.. اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد... راست گفتی.. من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم...
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت: دوباره تنت داغ شده... رقیه سادات خوبی؟؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم... آهسته گفتم: آره دارم میسوزم.. اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد: حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. همه چیز رو برات میگم... فقط بزار امشب تو حال خودم باشم... میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت: نمیشه.. مگه نشنیدی گفتن میخوان از سرت اسکن بگیرن
گفتم: من خوبم فاطمه..
همونموقع پرستار داخل اومد. با دیدنش گفتم: من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری.. بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
من خوبم. نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت: مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد و حاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل از طرح هر سوالی از جانب این دو
گفت: خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه.. میگه خوبم.. در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت: خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه.. سخت نگیرید. انشاءلله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بیقرار به نظر میرسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام ای آفتاب عدالت،مهدی جان
بر این عرصه ی سرد و نگون بخت،بر این دستان در زنجیر،بر این قلب های پر تلاطم،بر این چشمان به غم نشسته،بر این جان های مَضطرب...تنها تابش توست که گره گشاست...
دیگر هیچ درمانی،چاره ای،نجاتی... چاره ساز نیست...
کاش لحظه ی طلایی ظهورت بدمد و این خستگی های مداوم و سرشار از ناامیدی از جان های ملولمان رخت بربندد....
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Emamkhobiha🌹
هدایت شده از منجی
امام زمان 051.mp3
1.33M
قسمت پنجاه ویکم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
5⃣نگاه معنوی به آزاد گذاشتن کودک
💟 بدون تردید، یکی از اصلیترین راههای ابراز محبّت به کودکان زیر هفت سال، آزاد گذاشتن آنهاست و همان طور که در جلد دوم این مجموعه گفته شد، محبّت کردن به کودکان، یکی از برترین عبادتهاست.
✅ کسانی که نگاه معنوی به زندگی دارند، تحمّل آزادی کودکان را یک فرصت خوب برای عبادت میدانند. از همین رو، وقتی به کودکانشان آزادی میدهند، نه تنها خسته نمیشوند، بلکه احساس خوبی هم دارند.
🔰 فراموش نکردن هدف آفرینش، اصلیترین رکن تربیت است. در هیچ یک از مراحل زندگی نباید هدف زندگی را فراموش کرد. توجّه به هدف زندگی و غفلت از آن، میتواند تحمّل ما را افزایش دهد یا کم کند.
⁉️ فرض کنید شما به مقصدی میاندیشید که ارزشمندتر از آن، در زندگی شما چیزی نیست؛ امّا راهی که شما را به آن مقصد میرساند، طاقتفرساست. آیا حاضرید برای رسیدن به مقصد، مشکلات طاقتفرسای راه را تحمّل کنید؟
✳️ بدون تردید، پاسخ شما به این پرسش، مثبت است. مشکلات راه، به دلیل ارزشمند بودن مقصد، نه تنها قابل تحمّل، بلکه شیرین است.
✨آزار و اذیّتی که کودک برای پدر و مادر دارد، به قدری ارزشمند است که کسانی مانند علمای بزرگ ما، حاضرند پاداش عبادتهای خود را بدهند و در عوض، پاداشی را که یک مادر در برابر آزار و اذیّت کودکان خود تحمّل میکند، بگیرند.
❌برخی از والدین، به قدری محدودۀ معنویت را تنگ میگیرند که جز نماز و روزه و چند عمل عبادی دیگری که مشغول آن هستند، چیز دیگری در آن جا نمیشود.
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۵
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_104
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. .
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی..
✍ ف.مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_105
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!😍😊
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام مولای من ، مهدی جان
چه خوشبختم که صبحم با سلام بر شما آغاز می شود و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد ...
چه روز دل انگیزی است روزی که نام شما بر سردرش باشد و شمیم شما در هوایش ...
من در پناه شما آرامم ، دلخوشم ، زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 052.mp3
2.74M
قسمت پنجاه ودوم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
4⃣ داشتن شخصیت مستقل
🔸 مردی که نتونه تو زندگیش به صورت مستقل تصمیم بگیره ناقصه. مردایی که تو تصمیمگیریها جسارت لازم رو ندارن و چشم به دهن بقیه دوختن تا اونا براشون تعیین تکلیف کنن، نمیتونن نقطهی اتکای محکمی برا خونوادههاشون باشن.😔
2⃣ حفظ حریم با نامحرم
🔸 مرد قابل اعتماد، تو ارتباط با نامحرم، هرزه عمل نمیکنه. خیلی از مشکلات زن و شوهر، از وقتی شروع میشه که نگاه مرد از حرام پر شده و دیگه نمیتونه به همسرش دل خوش کنه.😢
♨️ اگه محدودهی نگاه تو گذشته، نگاه به زنای تو کوچه و خیابون بود، امروز محدودهی نگاه فراتر از این رفته و به عکس و فیلم هم _ با این دامنهای که تو رسانه وجود داره _ رسیده. 🤦♀
5⃣ داشتن ملاک مشخصی برا زندگی
🔸 بعضیا به قول قدیمیها «حزب باد» هستن. باد به هر سمتی که بره، اونا هم به همون سمت میرن؛ بدون اینکه ملاک مشخصی برا زندگی داشته باشن. زندگی با این افراد، خیلی سخته.😬
ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
🌐https://ketabefetrat.com
@abbasivaladi
💛≈
#خانوادهدرمانے♥️
¤نحوه صدا زدن همسر
چه شکل باید باشه؟!!
♥️امیرالمؤمنین وقتی میخواست
حضرت زهرا رو صداکنه میگفت:
جان علی به فدایت😍
عزیزم زهرا
و جوابی که از حضرت زهرا میشنید:
❤️روحم به فدایت علی
☝️زیبا صداکردن زن و مرد،
بهترین شیوه برای ابراز محبته و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل؛
چیزیه که محبت شخص رو درباره دیگری خالص میکنه...
🌱یکی از اونا اینه که طرف مقابل رو به اسمی صدا بزنید که دوست داره و خوشش میاد🤗😌
(کافی,ج۲،ص۳۴۶
🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_106
بالأخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار رو درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..
فاطمه درحالیکه میرفت رو به ما گفت: چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچهها... شیرینی عروسی من خوردن داره!
ریحانه گفت: انشاءلله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..
اعظم گفت: خیلی سختی کشید.. واقعا حقشه خوشبخت بشه..
من با تأثر نجوا کردم: کاش الهام بود.
اونها جا خوردند. ولی زود حالتشونو تغییر دادند.
اعظم پرسید: فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت؟
لبخند محجوبانهای زدم. گفتم:
_من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا و پاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت: پس واقعا جدی میگفته!! حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!
گفتم قدمتون روی چشمم.
ریحانه گفت: راستی درمورد اونشب واقعا من متأسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاجآقا بعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!
کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبههی موافق من باشن!
حرف رو عوض کردم.
بیخیال... دست بزنید برای مولودیخون.. بندهی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!
عروسی فاطمه هم تموم شد. خندههای مستانهی فاطمه و بذلهگوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیدهاش در میان درب خونهی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد!
وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم و براش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. او هم همین آرزو رو برام کرد و گفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانهام کنه!
گفتم: معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت: پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس.
خندیدم.
_فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم. بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم. اینقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم.
میخواستم به آن سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت: ببخشید...
سرم رو برگردوندم. رضا بود.
به طرفش رفتم و چادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته ماندهی آرایشم چیزی باقی مونده باشه.
سرش رو پایین انداخت.
سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد و سوار ماشین شد.
به شیشهش زدم.
شیشه رو پایین کشید.
_اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم. من خودم میرم.
ادامهی جملم رو تو دلم گفتم: همین کم مونده که تو رو هم به پروندهی سیاه من اضافه کنند!
او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت: چه فرقی میکنه!؟ فکر کنید منم آژانس! سوار شید. اینطوری خیال همه راحتتره.
مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟
گفتم: نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بیادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون به بنده هست.
دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانوادهی حاج مهدوی رو تهدید کنه!
بعد از کمی مکث گفت: چی بگم. هرطور خودتون صلاح میدونید. شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
من در میان خوبی و محبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم.
آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاهها و درههای عمیق و وحشتناکی رد میشدم که اگر آغوش او رو باور نمیکردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_107
اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمیگشتم. به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد. ترجیح دادم جوابشو ندم. دنبالم اومد و مقابلم ایستاد. صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم.
او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:دباهات حرف دارم.
گفتم: من حرفی با کسی ندارم. مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید.
به سمتش برگشتم و درحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم: چیکار میکنی؟خجالت بکش. من اینجا آبرو دارم.
پوزخند زد: هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟
گفت: فقط پنج دقیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم. مردم نگاهمون میکردند.
گفتم: همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.
میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت! میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چارهای نداشتم. سوار ماشینش شدم. او هم به دنبال من سوار شد و با سرعت زیاد حرکت کرد. گفتم:کجا داریم میریم. قرار بود واسه پنج دقیقه حرف بزنی بری..
جوابمو نمیداد. ترسیدم. نکنه میخواست بلایی سرم بیاره. دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
خدایااا خودمو سپردم دستت ..
داد زدم: نگه دار... منو کجا میبری!؟
گفت: یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی.
همهٔ این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! و البته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر!
صدای ضبطش رو زیاد کرد. یک موسیقی در باب خیانت و بیوفایی پخش میشد.
سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم.
نمیدونم چقدر گذشت. رسیدیم به یک جادهی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود. فرمونش رو کج کرد و وارد جادهی خاکی شد. گفت: پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم. نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم.
خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنهواری خطابم کرد: پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم...
فکم میلرزید. اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت.
صورتم رو ازش برگردوندم.
گفت: خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو..
بریم سراغ پنج دقیقهمون..
مکثی کرد و پرسید: چراااا؟؟؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلندتری فریاد زد: پرسیدددم چرا؟
ترسیدم.
لعنتی! اشکم در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید. نمیدونم شاید از شدت عصبانیت. شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبهروی صندلیم نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت: فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی...
گفتم: من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم.. بهت گفته بودم خسته شدم از این کار. پس دیگه این بازیا واسه چیه؟ اگه قصدم فریبت بود اون ساکو بهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد: اونم جزء بازیهات بود.. خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم: کدوم بازی؟!!! اصلا این کار چه سودی داشت برام؟
داد زد: چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونهترم کنی.. گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خر شده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار...
دستم رو مشت کردم. با حرص گفتم:
اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بیشرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پر کرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!!
تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و.. هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشهای پرتاب کرد و گفت: همتون آشغالید..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾💚﴿
#نـۆجوانہ🌱
همهش همین؟! 😒
میشه بهجای مردابموندن، قد کشید تا بینهایت! 🤩
امام زمان 053.mp3
2.62M
قسمت پنجاه و سوم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
💕 جهاد زنان💕
☢💯مگه اینکه نخواهی دنبال خدا بگردی. مثل بعضیا که کمبود محبت دارن و میگن:ما دنبال کسی میگردیم که نازم
.
🌀به محض اینکه اذان میگن، عبد به وجد درمیاد.
میگه: خدا برای من یک امر فرستاد.
ارتباط شکل گرفت✔️
💯اصلا ارتباط با خدا معناش چیز دیگه ای جز این نیست!!
خدا هرکسی رو که بیشتر دوست داشته باشه، بیشتر به او امر میکنه✅✅
💢این تصور که خدا به بعضی کارها امر و اونا رو واجب کرده صرفا به این دلیل که حتما بندگانش اون کار هارو انجام بدن و از زیرش در نرن ،تصور ناقصی هست!!
♨️رابطه عبد ومولا دو طرف داره، یک طرف اون، رابطه و حسی هست که عبد نسبت به مولا داره
و طرف دیگه رابطه و حسی هست که مولا ¡!نسبت به عبد داره🌷🌿
#نگاهی_به_رابطه_عبدومولا ۸۵
🖤 @jahadalmarah
اگه بخوایم برای حس عبد نسبت به مولا در مقام کشف این رابطه، نامی انتخاب کنیم چی باید بگیم⁉️
🌿هرچند معلوم هس که این معنا به سهولت فهمیده نمیشه، اما به هرحال میتوان از واژه «پرستش» استفاده کرد✔️
و گفت: خدایا میپرستمت😊🌸
💢این نه یعنی «من به تو نیاز دارم»، نه یعنی «تو مالک من هستی»، نه یعنی «دوستت دارم»، نه یعنی «حرفت رو گوش میکنم»
💯این احساس متفاوت هست که همه اونها مقدمات و مؤخرات این احساسند!
کشف «احساس پرستش» اولین کاری هس که پس از مرحله «درک معنای عبد» باید در مرحله دوم سیرو سلوک خودمون انجام بدیم.✅✅
#نگاهی_به_رابطه_عبدومولا ۸۶
🖤 @jahadalmarah