eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
436 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️می‌شه لطفاً ملاک‌های منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯 4⃣ داشتن شخصیت مستقل 🔸 مردی که نتونه تو زندگیش به صورت مستقل تصمیم بگیره ناقصه. مردایی که تو تصمیم‌گیری‌ها جسارت لازم رو ندارن و چشم به دهن بقیه دوختن تا اونا براشون تعیین تکلیف کنن، نمی‌تونن نقطه‌ی اتکای محکمی برا خونواده‌هاشون باشن.😔 2⃣ حفظ حریم با نامحرم 🔸 مرد قابل اعتماد، تو ارتباط با نامحرم، هرزه عمل نمی‌کنه. خیلی از مشکلات زن و شوهر، از وقتی شروع می‌شه که نگاه مرد از حرام پر شده و دیگه نمی‌تونه به همسرش دل خوش کنه.😢 ♨️ اگه محدوده‌ی نگاه تو گذشته، نگاه به زنای تو کوچه و خیابون بود، امروز محدوده‌ی نگاه فراتر از این رفته و به عکس و فیلم هم _ با این دامنه‌ای که تو رسانه وجود داره _ رسیده. 🤦‍♀ 5⃣ داشتن ملاک مشخصی برا زندگی 🔸 بعضیا به قول قدیمی‌ها «حزب باد» هستن. باد به هر سمتی که بره، اونا هم به همون سمت می‌رن؛ بدون اینکه ملاک مشخصی برا زندگی داشته باشن. زندگی با این افراد، خیلی سخته.😬 ادامه دارد... 🌐https://ketabefetrat.com @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛≈ ♥️ ¤نحوه صدا زدن همسر چه شکل باید باشه؟!! ♥️امیرالمؤمنین وقتی میخواست حضرت زهرا رو صداکنه میگفت: جان علی به فدایت😍 عزیزم زهرا و جوابی که از حضرت زهرا میشنید: ❤️روحم به فدایت علی ☝️زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبته و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل؛ چیزیه که محبت شخص رو درباره دیگری خالص میکنه... 🌱یکی از اونا اینه که طرف مقابل رو به اسمی صدا بزنید که دوست داره و خوشش میاد🤗😌 (کافی,ج۲،ص۳۴۶ 🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 بالأخره شیطنت‌های فاطمه صدای فیلم‌بردار رو درآورد درحالیکه او رو از ما جدا می‌کرد گفت بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش.. فاطمه درحالیکه می‌رفت رو به ما گفت: چون بهش گفتم تو فیلم نمی‌رقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچه‌ها... شیرینی عروسی من خوردن داره! ریحانه گفت: ان‌شاءلله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه.. اعظم گفت: خیلی سختی کشید.. واقعا حقشه خوشبخت بشه.. من با تأثر نجوا کردم: کاش الهام بود. اونها جا خوردند. ولی زود حالتشونو تغییر دادند. اعظم پرسید: فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت؟ لبخند محجوبانه‌ای زدم. گفتم: _من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا و پاکی خودش مشکلش حل شد.. اعظم متفکرانه گفت: پس واقعا جدی می‌گفته!! حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون! گفتم قدمتون روی چشمم. ریحانه گفت: راستی درمورد اون‌شب واقعا من متأسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج‌آقا بعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن! کاش یکی به اینها می‌گفت وقتی درمورد اون شب حرف می‌زنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه‌ی موافق من باشن! حرف رو عوض کردم. بیخیال... دست بزنید برای مولودی‌خون.. بنده‌ی خدا این‌همه داره واسه ما چه چه میزنه! عروسی فاطمه هم تموم شد. خنده‌های مستانه‌ی فاطمه و بذله‌گویی‌های شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشک‌های پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده‌اش در میان درب خونه‌ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من می‌دونستم که این اشک‌ها به خاطر زجر این سال‌هاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشک‌هایش برای من دعا می‌کرد! وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم و براش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. او هم همین آرزو رو برام کرد و گفت امشب برام دعای ویژه می‌کنه! او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه‌ام کنه! گفتم: معلومه با آژانس برمی‌گردم.. فاطمه گفت: پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس. خندیدم. _فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم. بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم. اینقدر نگران من نباش! از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. می‌خواستم به آن سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت: ببخشید... سرم رو برگردوندم. رضا بود. به طرفش رفتم و چادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته مانده‌ی آرایشم چیزی باقی مونده باشه. سرش رو پایین انداخت. سلام علیکم. جسارتا من می‌رسونمتون. و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد و سوار ماشین شد. به شیشه‌ش زدم. شیشه رو پایین کشید. _اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم. من خودم میرم. ادامه‌ی جملم رو تو دلم گفتم: همین کم مونده که تو رو هم به پرونده‌ی سیاه من اضافه کنند! او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت: چه فرقی می‌کنه!؟ فکر کنید منم آژانس! سوار شید. اینطوری خیال همه راحت‌تره. مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟ گفتم: نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی‌ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون به بنده هست. دلم نمی‌خواست از جانب من خطری آبروی خانواده‌ی حاج مهدوی رو تهدید کنه! بعد از کمی مکث گفت: چی بگم. هرطور خودتون صلاح می‌دونید. شما مثل خواهر بنده می‌مونید. اگر این کارو نمی‌کردم از خودم شرمنده میشدم. از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم. من در میان خوبی و محبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی می‌کردم و واقعا آغوش خدا رو حس می‌کردم. آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاه‌ها و دره‌های عمیق و وحشتناکی رد می‌شدم که اگر آغوش او رو باور نمی‌کردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمی‌گشتم. به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد. ترجیح دادم جوابشو ندم. دنبالم اومد و مقابلم ایستاد. صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم. او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم می‌کرد.. گفت:دباهات حرف دارم. گفتم: من حرفی با کسی ندارم. مزاحم نشو. خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید. به سمتش برگشتم و درحالیکه اطرافمو نگاه می‌کردم گفتم: چیکار می‌کنی؟خجالت بکش. من اینجا آبرو دارم. پوزخند زد: هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم. عصبانیت از لحنش می‌بارید.باید چیکار می‌کردم؟؟ گفت: فقط پنج دقیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!! آب دهانم رو قورت دادم. مردم نگاهمون می‌کردند. گفتم: همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم. چقدر خشمگین بود. می‌ترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت! میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟ چاره‌ای نداشتم. سوار ماشینش شدم. او هم به دنبال من سوار شد و با سرعت زیاد حرکت کرد. گفتم:کجا داریم میریم. قرار بود واسه پنج دقیقه حرف بزنی بری.. جوابمو نمی‌داد. ترسیدم. نکنه می‌خواست بلایی سرم بیاره. دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم. خدایااا خودمو سپردم دستت .. داد زدم: نگه دار... منو کجا می‌بری!؟ گفت: یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد می‌تونی گورتو واسه همیشه گم کنی. همهٔ این رفتارها نشون می‌داد که کامران پی به اون راز برده! و البته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر! صدای ضبطش رو زیاد کرد. یک موسیقی در باب خیانت و بی‌وفایی پخش میشد. سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم. نمی‌دونم چقدر گذشت. رسیدیم به یک جاده‌ی خاکی در اطراف تهران.. نفس‌هام به شمارش افتاده بود. فرمونش رو کج کرد و وارد جاده‌ی خاکی شد. گفت: پیاده شو. اشک‌هام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم. نمی‌خواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم. خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد. با لحن طعنه‌واری خطابم کرد: پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم... فکم می‌لرزید. اگر لب وا می‌کردم اشکم پایین می‌ریخت. صورتم رو ازش برگردوندم. گفت: خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو.. بریم سراغ پنج دقیقه‌مون.. مکثی کرد و پرسید: چراااا؟؟؟؟ هنوز ساکت بودم. با صدای بلندتری فریاد زد: پرسیدددم چرا؟ ترسیدم. لعنتی! اشکم در اومد. حالا اون هم صداش می‌لرزید. نمی‌دونم شاید از شدت عصبانیت. شاید هم مثل من گلوش رو بغض می‌سوزوند. روبه‌روی صندلیم نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره. گفت: فکر می‌کردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی می‌کنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی... گفتم: من بهت گفته بودم که نمی‌خوام باهات باشم.. بهت گفته بودم خسته شدم از این کار. پس دیگه این بازیا واسه چیه؟ اگه قصدم فریبت بود اون ساکو بهت برنمی‌گردوندم. پوزخندی زد: اونم جزء بازیهات بود.. خبر دارم. سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم: کدوم بازی؟!!! اصلا این کار چه سودی داشت برام؟ داد زد: چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه‌ترم کنی.. گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمی‌خوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خر شده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار... دستم رو مشت کردم. با حرص گفتم: اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی‌شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پر کرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!! تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و.. هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟! او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه‌ای پرتاب کرد و گفت: همتون آشغالید.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾‌💚﴿ 🌱 ‌همه‌ش همین؟! 😒 ‌می‌شه به‌جای مرداب‌موندن، قد کشید تا بی‌نهایت! 🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 053.mp3
2.62M
قسمت پنجاه و سوم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 جهاد زنان💕
☢💯مگه اینکه نخواهی دنبال خدا بگردی. مثل بعضیا که کمبود محبت دارن و میگن:ما دنبال کسی میگردیم که نازم
. 🌀به محض اینکه اذان میگن، عبد به وجد درمیاد. میگه: خدا برای من یک امر فرستاد. ارتباط شکل گرفت✔️ 💯اصلا ارتباط با خدا معناش چیز دیگه ای جز این نیست!! خدا هرکسی رو که بیشتر دوست داشته باشه، بیشتر به او امر میکنه✅✅ 💢این تصور که خدا به بعضی کارها امر و اونا رو واجب کرده صرفا به این دلیل که حتما بندگانش اون کار هارو انجام بدن و از زیرش در نرن ،تصور ناقصی هست!! ♨️رابطه عبد ومولا دو طرف داره، یک طرف اون، رابطه و حسی هست که عبد نسبت به مولا داره و طرف دیگه رابطه و حسی هست که مولا ¡!نسبت به عبد داره🌷🌿 ۸۵ 🖤 @jahadalmarah
اگه بخوایم برای حس عبد نسبت به مولا در مقام کشف این رابطه، نامی انتخاب کنیم چی باید بگیم⁉️ 🌿هرچند معلوم هس که این معنا به سهولت فهمیده نمیشه، اما به هرحال میتوان از واژه «پرستش» استفاده کرد✔️ و گفت: خدایا می‌پرستمت😊🌸 💢این نه یعنی «من به تو نیاز دارم»، نه یعنی «تو مالک من هستی»، نه یعنی «دوستت دارم»، نه یعنی «حرفت رو گوش میکنم» 💯این احساس متفاوت هست که همه اونها مقدمات و مؤخرات این احساسند! کشف «احساس پرستش» اولین کاری هس که پس از مرحله «درک معنای عبد» باید در مرحله دوم سیرو سلوک خودمون انجام بدیم.✅✅ ۸۶ 🖤 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_کاشکی_اربعین_با_دست_ساقی_محمد_فصولی.mp3
8M
🔳 احساسی 🍃کاشْکی اَربَعینْ با دَسْتِ ساقی 🍃مهمونَمْ کُنی چایِ عَراقی 🎙 👌بسیار دلنشین
✅ الآن یکی از مهمترین امر به معروف ها تبلیغ چهره به چهره هست باید تک تک با اونایی که قصد ندارن بچه بیارن صحبت کنیم و تشویق کنیم به فرزند آوری.. 🔰با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کسایی مخالفت کردن که نتونستن مناسبات زندگیشون رو با اسلام هماهنگ کنن،میگفتن داریم زندگی مون رو میکنیم،هجرت چیه؟ 🔰امام حسین علیه‌السلام رو کسایی تنها گذاشتن و کسایی شهید کردن که نمیخواستن مناسبات زندگیشون رو تغییر بدن 🔰یکی اومد به اباعبدالله گفت نرو خطر داره کشته میشی امام حسین علیه‌السلام فرمود :بیا باهم بریم طرف گفت من میگم خطر داره نرو، شما میگی منم بیام! عمر سعد از فرزندان رزمنده‌های اسلام بود طوری کارش عجیب بود که حضرت زینب سلام الله علیها بهش گفتن:عمر سعد تو اینجا هستی و دارن حسین رو شهید میکنن! ✅ الآنم رهبر ما دستور فرزند آوری دادن، کدوم ما مناسبات زندگی مون رو تغییر دادیم و فرزند آوری رو بیشتر کردیم؟! 🔰 علامه تهرانی رحمة الله علیه میگفتن: الآن اولویت فرزند آوری انقدر زیاده که حتی میشه شیر دهی تا دوسال رو انجام نداد! و بارداری های نزدیک بهم داشت تا تعداد بیشتری بچه بیاریم.
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
وقتی چيزی كه به بچه هامون می گیم خصمانه و يا همراه با عصبانيت باشه،😤 توجه او بيشتر به لحن كلام ماجلب میشود👀 تا به پيامی كه سعی در انتقال آن داريم باور فرزند ما اينه كه ما به او علاقه و محبت قلبی داریم❤️ اگر مرتبا بگیم كه، ازتو بيزارم، بی لياقتی يا از تو ناراضيم به رابطه عاطفی خودمون با او آسيب می رسونیم. ❌❌ اظهار نارضايتی خودمون را با لحنی آرام و بدون تحقير يا سرزنش به فرزندانمون انعكاس بدهیم تا به محتوای كلاممون توجه كنند😊 عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 از ماشین پیاده شدم. او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه! گفتم: بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود. پشیمونی! دلم می‌خواست همهٔ اینا رو همون موقع بهت بگم ولی می‌ترسیدم از عکس‌العملت. تو خیلی خیلی خوب بودی.. در حق من خیلی محبتها کردی.. نمی‌تونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم. او خنده‌ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد. _آره آره می‌دونم...! آخه اون‌موقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم. اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!! مقابلش ایستادم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. گفتم: دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال و مکنت اون روحانی ندارم... _لابد بهش علاقه هم نداری هاااان؟؟؟ لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم: آره اصلن من یه عوضی یه کلاه بردار.. یک بازیگر... حالا می‌خوای چیکار کنی؟!! تو که کار خودتو کردی و انتقامتم گرفتی. حالا دردت چیه؟؟ او با عصبانیت گفت: انتقاااام؟؟؟ صدام می‌لرزید گفتم: آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل و ساختمونم برام حرف درست کردید.. پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی‌انصاااف.. بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه و توبه کرده باشه. حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلن چیو ثابت کنی! به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت. باصدای آروم‌تری گفت: من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمی‌خواستم آخونده هم مثل من خامت بشه. همسایه‌هاتم به من چه مربوط؟ من با اونا کاری ندارم. باید می‌فهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم. پرسیدم: چی موجب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تأثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟! سکوت کرد. پرسیدم: جواب ندادی... اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور می‌کنی؟ او به سمتم چرخید. _تند نرو باباااا تند نروووو.. نمی‌خواد بااین جمله‌ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت.. دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت.. من حتی می‌دونم که با اون رفتی جنوب.. آب دهانم رو قورت دادم: خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟! او اخم کرد: کاش نمی‌دیدم... اون وقت شاید باور نمی‌کردم.. باید به حرف میاوردمش! گفتم: دروغ میگی ندیدی.. گفت: دیدمت.. همون شب وقتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت.. دلم می‌خواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم.. باورم نمیشد... گفتم: داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی.. تو اصلا آدرسمو نداشتی.. دوباره با لگد زد به خاکها.. _از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم آپارتمانت زیر نظرت داشتم..! آخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل‌وچلا میومدم سر کوچه‌تون تا ببینمت.. هه!!، چه احمق بودم!! فک می‌کردم دنیای واقعی مثل آهنگاییه که می‌خونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود. با ناراحتی یک قدم جلو رفتم: تهمت نزن.. دربارهٔ من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه... با طعنه گفت: چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب، شریفه؟! یا دلایل دیگه‌ای داری؟؟ من از این شرایط بیزار بودم.. از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم. به سمت اتوبان رفتم. می‌دونستم هیچ ماشینی برام توقف نمی‌کنه ولی این حرکت نشونه‌ی اعتراضم به رفتار کامران بود. او دنبالم دوید. نفس زنان گفت: کجا؟!!! جوابمو ندادی.. با غیض گفتم: قرارمون پنج دقیقه بود... از طرفی تو که در هر صورت باور نمی‌کنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه‌ت نکنه!! کامران با دستش بهم دستور توقف داد: _من فقط دنبال جواب سوالم هستم.. بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟ با اشک و عصبانیت گفتم: غلط کردم.. خریت کردم.. فقط از روی بیچارگی و تنهایی ... همین!! چوبشم به فاطمه‌ی زهرا خوردم.. و حاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی... حالا دیگه ولم کن برم... با چشم گریون راه افتادم. ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد.. _زنم شووو... برگشتم نگاهش کردم. او به زمین نگاه می‌کرد. گفت: مگه نمی‌خوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم. خدایا او چه نقشه‌ای در سرش داشت؟!' ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه. پرسیدم: تو.. دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم.. و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟ هدفت از این مسخره بازیا چیه؟ صورتش رو به سمت دیگه چرخوند و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد.. شاید واسه اینکه بغضش نترکه.. بعد از مکثی طولانی گفت: پای آبروم وسطه.. مادرم کل فامیلو خبر کرده که کامران میخواد زن بگیره.. با کلی آب و تاب.. تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم.. تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته.. همه جا دنبالتم.. تو کوچه.. تو مسجد، خیابون.. با کنایه گفتم: البته تنها نه!! با مسعود.!! تا خواست چیزی بگه گفتم: بیخود کتمان نکن که دیدمتون باهم.. و در مورد درخواستت.. ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی.. خب حرفی نیست. ازدواج کن.. ولی با کسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت می‌کنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اون روز هم بهت گفتم تو که اینقدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دخترو که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو. گفت: مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هيئت‌ها و روضه‌ها هستن.. یکی عین خودش! که از صبح کله‌ی سحر تا بوق سگ به بهونه‌ی عزاداری و مولودی اینور اونور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم. او چقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله‌ی او با من بسیار بود. پرسیدم: دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟ با کلافگی چونه‌اش رو فشارداد. گفت: جوابمو ندادی!!.. _من شبیه زن دلخواه تو نیستم.. تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران.. پوزخند زد و با حرص گفت: خیلی دلم می‌خواست بدونم اگه کس دیگه‌ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو می‌گفتی یا نه. نشست روی خاک‌ها زانوانش رو بغل گرفت. باد موهاش رو به زیبایی حرکت می‌داد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود.. _دوستت دارم... می‌دونم عین خریته ولی دوستت دارم.. قلبم تیر کشید.. این جمله‌ی کامران تیر خلاص بود. حالا باید چیکار می‌کردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمی‌داد..! زیر لب اسم حضرت زهرا رو صدا زدم.. به اندازه ابدیت سکوت بود و سکوت! کامران احمق بود یا من احمق بنظر می‌رسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود این‌همه اتفاقات بازم بهم می‌گفت دوستم داره؟! خودش سکوت رو شکست. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بی‌خیالت بشم. با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده و آبروم بهونست.. واقعا بدون تو عین دیوونه‌هام.. مسعود می‌گفت تو کارت اینه.. اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه می‌کنی نه دوستی! ولی من هربار می‌بینمت باخودم میگم نه.. این دختر چشماش پر از معصومیته.. اصلا شبیه چشم‌های اونای دیگه نیس.. نزدیکش شدم. او همچنان مثل یک پرتره‌ی زیبا منظره‌ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود. گفتم: مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟! او با خشم نگاهم کرد: چرا هرچی حرف میزنم فقط می‌گردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟! دندان به هم ساییدم. چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!! بلند شد و خاک لباسش رو تکوند. حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم. پرسید: منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!! دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده. با کلافگی گفتم: اونا بودن منو به این خط آوردن.. جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟! او مثل یخ وا رفت.. گفت: چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم. _پس حدسم درست بود. بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حال او با عصبانیت قدم زد. _باور نمی‌کنم. اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟ از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم. او مثل ببر وحشی اینور و اونور می‌رفت و داشت فکر می‌کرد. لحنم رو مهربون کردم. _کامران! تو خیلی خیلی خوبی!! به خداوندی خدا راست میگم.. حیفی.. برو به زندگیت برس. خیالتم راحت.. من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم. من ... باید کامل پاک بشم.. نمی‌دونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه‌ای داشتی.. فقط می‌دونم که من و تو سهم هم نیستیم. من گناه کردم و باید تاوان گناهانم رو پس بدم. الانم دارم پس میدم.. نمی‌دونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين روزها بيشتر فکر می‌کنم به بودنت به داشتنت به لحظه‌هایی که تو را دریغ کردم از زندگی‌ام و به دشواری آن ثانیه‌ها و به سنگینیِ عقربه‌های ساعت در دقیقه‌های نبودنت و روزى كه به ابديت پيش تو بر می‌گردم من نمی‌دانم، و هرگز هم نخواهم فهمید کسانی که تو را ندارند، چه دارند...؟ اما خوب می‌دانم چقدر خوب است داشتنِ تو‌ و بودنَت کنارمان بیا و رحم كن بر قلب بی قرار ما، و بر دلى كه تنها ساكنش توئى... @Emamkhobiha🌹
امام زمان 054.mp3
2.13M
قسمت پنجاه و چهارم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3⃣ به هم‌ ریختگی خانه ❌برخی از والدین، نسبت به نظم حاکم بر خانه، حسّاسیت بسیاری دارند و با هر چیزی که نظم خانه را به هم بریزد، مبارزه می‌کنند. ⛔️یکی از نتایج طبیعی آزادی کودک نیز به هم‌ ریختگی خانه است. بنا بر این، از دیدگاه این دسته از والدین، کودک نباید آزاد باشد. 📛بدون تردید، به هم‌ ریختگی خانه را باید از لوازم آزاد بودن کودک برشمرد؛ امّا اگر آزادی را یک نیاز بدانیم که پاسخ ندادن به آن، نتایج زیان‌باری خواهد داشت، باید به فکر مرتّب ماندن خانه بود یا تربیت کودک؟ ⚠️اگر چه پاسخ این سؤالات، روشن است؛ امّا گاهی به جهت حسّاسیت داشتن بیش از اندازه نسبت به برخی امور، از مسائل مهم‌تر غافل می‌شویم. ✅ بی شک مرتب بودن خانه خوب و پسندیده‌ است؛ امّا نه تا این اندازه که مرتّب بودن را به تربیت، ترجیح بدهیم. 💯 به کسانی که خانه‌های بزرگی دارند و برایشان این امکان وجود دارد که یک اتاق را به کودکان خود اختصاص دهند، توصیه می‌‌شود این کار را انجام دهند. این کار، میزان قابل توجّهی از آزادی‌های کودک را به داخل اتاق خود هدایت می‌کند و به هم ‌ریختگی محیط خانه، کمتر می شود. ✳️ البته اختصاص یک اتاق به کودک، تمایل او به حضور در محیط عمومی خانه را از بین نمی‌برَد؛ امّا به هر حال، اگر کودک در محیط اتاق خود احساس آزادی بیشتری کند، تمایل کمتری برای شلوغ کردنِ محیط بیرون از اتاق خود را خواهد داشت. ❌ برخی از والدین که اتاقی را به کودک خود اختصاص داده‌اند، نوع برخوردشان با او به گونه‌ای است که گویا آن اتاق، زندان کودک است. اختصاص ندادن یک اتاق به کودک، بهتر از تبدیل کردن اتاق به زندان است. ⬅️ ادامه دارد.... 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۸ @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت می‌طلبیدم! گفتم: منو ببخش که این‌همه اذیت شدی. تو اینقدر خوب بودی که هربار می‌بینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان می‌گیرم. باز عصبی بود. یه حسی بهم می‌گفت داره هنوز به مسعود فکر می‌کنه.. گفت: با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم: ببخش و بگذر.. همین!! گفت: سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید. داخل ماشین بی‌مقدمه گفت: از اون لحظه خیلی بدم میاد... با تعجب از آینه نگاهش کردم. گفت: بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه‌ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟ پرسیدم: تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت: حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه.. ولی فاطمه هم می‌گفت پیشتر از اینها فهمیده بوده.. چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم و ذکر خفیه‌ی لااله‌‌إلا‌الله گفتم. او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده‌م کرد. گفت: داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم: هه!!! اول آبروم رو می‌بری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم می‌ریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: هنوز اون قدر نامرد نیستم. آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود می‌تونست اینکار کثیفو بکنه. اما چطوری!؟ نمی‌دونم.! دنیای مسخره‌ای بود. تا دیروز دوستم بودند. هوامو داشتند.. پناهم بودند. هرچند دروغین و به ناروا.. ولی تنهاییم رو پر می‌کردن. اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! اینه حکایت دنیا!! خواستم پیاده شم. که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن ... این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت. احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دور از عقل بنظر می‌رسید. نمی‌دونم حکمت این اتفاقها چی بود. پیاده شدم. صدام کرد. نگاهش کردم. سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت. دروغ گفتم! نمی‌دونم چرا... ولی حلالت کردم.. نمی‌تونم ازت متنفر باشم. تو یک جورایی تاوان گناهانم بودی! من با دل خيلی‌ها بازی کرده بودم. حالا دارم اون خیلی‌ها رو می‌فهمم. وقتی مثل یک تیکه دستمال مینداختمشون دور یک کلمه بهم می‌گفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری... اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلم‌ها و داستان‌ها می‌دیدم قهرمان زن قصه، یک عاشق ثابت قدم داره با خودم می‌گفتم خدا بده شانس. مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟! حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی‌منطق و مظلوم، گیرم اومده بود اما من خوشحال نبودم! دلم می‌خواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود. چون او انتخابم نبود. نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه.. ولی به‌ هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود.. کامران یکی شبیه خودم بود.. شبیه مردهای جذاب توی قصه‌ها.. من دنبال اون مردها نبودم.. من دلم مرد باخدا می‌خواست... خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم. تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا... نمی‌دونم راه درست کدومه! برای فاطمه قصه اون‌روز رو تعریف کردم. او گفت: از کجا می‌دونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن.. گفتم: آخه کامران.. بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب و مذهبیا چیه؟! اون نمی‌تونه اون مرد باشه. اون غافله.. اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم... شاید بهم عشق بده ولی خدا رو بهم نمیده فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد و بعد از چند لحظه حرفم رو تأیید کرد.. آره راست میگی.. خواستم بگم شاید تو بتونی سربه‌راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات.. اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت این‌ همه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم: بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد. پرسید: تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو می‌دونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که می‌دونست من دنبال چه مردی هستم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟ گفتم: کامران مرد خوبیه. ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست. چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه. اول فاصله‌ی طبقاتیمون و دوم بی‌اعتمادیش بخاطر گذشته‌م.. کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر می‌کنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم درحالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه‌ای.. آره من حاج آقا رو دوست داشتم.. تا سرحد جنون.. ولی باور کن نمی‌دونم اسم احساسم به ایشون چی بود. چون در تمام این یکسال می‌دونستم ایشون خیلی حد و منزلتش از من بالاتره.. ولی.. فاطمه، ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم. حالا هرچی داره از عمر توبه‌م بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه.. نمی‌دونم این خوبه یا نه ولی من خودمو سپردم به بازوی خدا. من از خدا فقط یک درخواست دارم. اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته‌هامو جبران کنم. کامران، اون مرد نیست فاطمه! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده.. فاطمه گفت: خب شاید تو بتونی تغییرش بدی.. خنده‌ی تلخی کردم: این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه‌ام چطوری می‌تونم مردی که خودش تو یک خونواده‌ی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم.. _شاید تونستی.. اون عاشقته. گفتم: آره شاید تونستم ولی فکر می‌کنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه.. من به زور نمی‌تونم اونو بهشتیش کنم.. و اصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمی‌خوام این ریسکو کنم.. دیگه نمی‌خوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود.. حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم! فاطمه نگاه تحسین‌آمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پر از اشک شده بود گفت: چقدر عوض شدی... آره کاملا حق با توست. از خدا می‌خوام قسمتت یک مرد مؤمن بشه.. ان‌شاءلله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.. تو واقعا نمونه ی یک معجزه‌ای! گریه کردم: _دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم. تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی.. شاید اگر این امیدواریها و اعتماد تو به من نبود کم میاوردم.. اون از ته دل دعا کرد: الهی آمین.. چند روزی گذشت! پاییز با همهٔ دلگیری‌هاش آغاز شده بود و من آرزو می‌کردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد! دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم. مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه می‌داد و امیدم رو به زندگی افزون‌تر می‌کرد! من و تسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده می‌کرد، درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش مؤثر بود و این رو من به درستی حس می‌کردم. یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم. وقتهایی که فاطمه بی‌مقدمه چنین درخواستی می‌کرد یقینا مسأله مهمی پیش آمده بود. طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش‌های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه‌ی ازدواجتون بشه! من از تعجب دهانم وامونده بود . گفتم: امکان نداره.! فاطمه گفت: ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه. ولی من حدس میزدم که اون می‌خواست مطمئن شه که بین من و حاج مهدوی رابطه ای وجود نداره! پرسیدم: حاج آقا چه جوابی دادن؟ فاطمه شماره‌ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد. گفت: حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب و عشا باهاشون تماس بگیری!! شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!! فکرم خیلی مشغول بود. وقتی به خونه برگشتم با دلشوره و اضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی. نفسهام یاریم نمی‌کردند.کی میشد یاد بگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟ او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت. سلام کردم و با صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: _حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟! گفتم: بله. _خب؟ اجازه می‌فرمایید بنده شماره‌ تماس یا آدرستون رو خدمت والده‌ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟ مصمم گفتم: خیر حاج آقا. اول اینکه اون آقا آدرس منو داره. و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابمو می‌دونن. حالا چرا باز به شما رجوع کردن و هدفشون چیه نمی‌دونم. او مکثی کرد و پرسید: می‌تونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟ دوباره نفسهام نامرتب شد.. چی باید می‌گفتم؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
مادر می تواند فرزندانش را به گونه ای تربیت کند که منشاء خوبی و برکت برای جامعه باشند🥰 و یا موجب آسیب جامعه گردند.😔
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
💜مادر به عنوان الگوی عملی و تأثیر‌گذار، روی شخصیت و طرز تفکر فرزندان به ویژه دختران نقش نمادین داره👩‍👧 و رفتار، کردار و پندار او مستقیما در فرایند رشد و تکوین، تعیین کننده است. 💜