eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
435 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ الآن یکی از مهمترین امر به معروف ها تبلیغ چهره به چهره هست باید تک تک با اونایی که قصد ندارن بچه بیارن صحبت کنیم و تشویق کنیم به فرزند آوری.. 🔰با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کسایی مخالفت کردن که نتونستن مناسبات زندگیشون رو با اسلام هماهنگ کنن،میگفتن داریم زندگی مون رو میکنیم،هجرت چیه؟ 🔰امام حسین علیه‌السلام رو کسایی تنها گذاشتن و کسایی شهید کردن که نمیخواستن مناسبات زندگیشون رو تغییر بدن 🔰یکی اومد به اباعبدالله گفت نرو خطر داره کشته میشی امام حسین علیه‌السلام فرمود :بیا باهم بریم طرف گفت من میگم خطر داره نرو، شما میگی منم بیام! عمر سعد از فرزندان رزمنده‌های اسلام بود طوری کارش عجیب بود که حضرت زینب سلام الله علیها بهش گفتن:عمر سعد تو اینجا هستی و دارن حسین رو شهید میکنن! ✅ الآنم رهبر ما دستور فرزند آوری دادن، کدوم ما مناسبات زندگی مون رو تغییر دادیم و فرزند آوری رو بیشتر کردیم؟! 🔰 علامه تهرانی رحمة الله علیه میگفتن: الآن اولویت فرزند آوری انقدر زیاده که حتی میشه شیر دهی تا دوسال رو انجام نداد! و بارداری های نزدیک بهم داشت تا تعداد بیشتری بچه بیاریم.
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
وقتی چيزی كه به بچه هامون می گیم خصمانه و يا همراه با عصبانيت باشه،😤 توجه او بيشتر به لحن كلام ماجلب میشود👀 تا به پيامی كه سعی در انتقال آن داريم باور فرزند ما اينه كه ما به او علاقه و محبت قلبی داریم❤️ اگر مرتبا بگیم كه، ازتو بيزارم، بی لياقتی يا از تو ناراضيم به رابطه عاطفی خودمون با او آسيب می رسونیم. ❌❌ اظهار نارضايتی خودمون را با لحنی آرام و بدون تحقير يا سرزنش به فرزندانمون انعكاس بدهیم تا به محتوای كلاممون توجه كنند😊 عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 از ماشین پیاده شدم. او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه! گفتم: بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود. پشیمونی! دلم می‌خواست همهٔ اینا رو همون موقع بهت بگم ولی می‌ترسیدم از عکس‌العملت. تو خیلی خیلی خوب بودی.. در حق من خیلی محبتها کردی.. نمی‌تونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم. او خنده‌ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد. _آره آره می‌دونم...! آخه اون‌موقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم. اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!! مقابلش ایستادم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. گفتم: دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال و مکنت اون روحانی ندارم... _لابد بهش علاقه هم نداری هاااان؟؟؟ لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم: آره اصلن من یه عوضی یه کلاه بردار.. یک بازیگر... حالا می‌خوای چیکار کنی؟!! تو که کار خودتو کردی و انتقامتم گرفتی. حالا دردت چیه؟؟ او با عصبانیت گفت: انتقاااام؟؟؟ صدام می‌لرزید گفتم: آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل و ساختمونم برام حرف درست کردید.. پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی‌انصاااف.. بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه و توبه کرده باشه. حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلن چیو ثابت کنی! به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت. باصدای آروم‌تری گفت: من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمی‌خواستم آخونده هم مثل من خامت بشه. همسایه‌هاتم به من چه مربوط؟ من با اونا کاری ندارم. باید می‌فهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم. پرسیدم: چی موجب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تأثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟! سکوت کرد. پرسیدم: جواب ندادی... اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور می‌کنی؟ او به سمتم چرخید. _تند نرو باباااا تند نروووو.. نمی‌خواد بااین جمله‌ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت.. دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت.. من حتی می‌دونم که با اون رفتی جنوب.. آب دهانم رو قورت دادم: خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟! او اخم کرد: کاش نمی‌دیدم... اون وقت شاید باور نمی‌کردم.. باید به حرف میاوردمش! گفتم: دروغ میگی ندیدی.. گفت: دیدمت.. همون شب وقتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت.. دلم می‌خواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم.. باورم نمیشد... گفتم: داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی.. تو اصلا آدرسمو نداشتی.. دوباره با لگد زد به خاکها.. _از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم آپارتمانت زیر نظرت داشتم..! آخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل‌وچلا میومدم سر کوچه‌تون تا ببینمت.. هه!!، چه احمق بودم!! فک می‌کردم دنیای واقعی مثل آهنگاییه که می‌خونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود. با ناراحتی یک قدم جلو رفتم: تهمت نزن.. دربارهٔ من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه... با طعنه گفت: چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب، شریفه؟! یا دلایل دیگه‌ای داری؟؟ من از این شرایط بیزار بودم.. از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم. به سمت اتوبان رفتم. می‌دونستم هیچ ماشینی برام توقف نمی‌کنه ولی این حرکت نشونه‌ی اعتراضم به رفتار کامران بود. او دنبالم دوید. نفس زنان گفت: کجا؟!!! جوابمو ندادی.. با غیض گفتم: قرارمون پنج دقیقه بود... از طرفی تو که در هر صورت باور نمی‌کنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه‌ت نکنه!! کامران با دستش بهم دستور توقف داد: _من فقط دنبال جواب سوالم هستم.. بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟ با اشک و عصبانیت گفتم: غلط کردم.. خریت کردم.. فقط از روی بیچارگی و تنهایی ... همین!! چوبشم به فاطمه‌ی زهرا خوردم.. و حاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی... حالا دیگه ولم کن برم... با چشم گریون راه افتادم. ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد.. _زنم شووو... برگشتم نگاهش کردم. او به زمین نگاه می‌کرد. گفت: مگه نمی‌خوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم. خدایا او چه نقشه‌ای در سرش داشت؟!' ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه. پرسیدم: تو.. دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم.. و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟ هدفت از این مسخره بازیا چیه؟ صورتش رو به سمت دیگه چرخوند و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد.. شاید واسه اینکه بغضش نترکه.. بعد از مکثی طولانی گفت: پای آبروم وسطه.. مادرم کل فامیلو خبر کرده که کامران میخواد زن بگیره.. با کلی آب و تاب.. تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم.. تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته.. همه جا دنبالتم.. تو کوچه.. تو مسجد، خیابون.. با کنایه گفتم: البته تنها نه!! با مسعود.!! تا خواست چیزی بگه گفتم: بیخود کتمان نکن که دیدمتون باهم.. و در مورد درخواستت.. ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی.. خب حرفی نیست. ازدواج کن.. ولی با کسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت می‌کنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اون روز هم بهت گفتم تو که اینقدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دخترو که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو. گفت: مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هيئت‌ها و روضه‌ها هستن.. یکی عین خودش! که از صبح کله‌ی سحر تا بوق سگ به بهونه‌ی عزاداری و مولودی اینور اونور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم. او چقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله‌ی او با من بسیار بود. پرسیدم: دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟ با کلافگی چونه‌اش رو فشارداد. گفت: جوابمو ندادی!!.. _من شبیه زن دلخواه تو نیستم.. تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران.. پوزخند زد و با حرص گفت: خیلی دلم می‌خواست بدونم اگه کس دیگه‌ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو می‌گفتی یا نه. نشست روی خاک‌ها زانوانش رو بغل گرفت. باد موهاش رو به زیبایی حرکت می‌داد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود.. _دوستت دارم... می‌دونم عین خریته ولی دوستت دارم.. قلبم تیر کشید.. این جمله‌ی کامران تیر خلاص بود. حالا باید چیکار می‌کردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمی‌داد..! زیر لب اسم حضرت زهرا رو صدا زدم.. به اندازه ابدیت سکوت بود و سکوت! کامران احمق بود یا من احمق بنظر می‌رسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود این‌همه اتفاقات بازم بهم می‌گفت دوستم داره؟! خودش سکوت رو شکست. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بی‌خیالت بشم. با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده و آبروم بهونست.. واقعا بدون تو عین دیوونه‌هام.. مسعود می‌گفت تو کارت اینه.. اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه می‌کنی نه دوستی! ولی من هربار می‌بینمت باخودم میگم نه.. این دختر چشماش پر از معصومیته.. اصلا شبیه چشم‌های اونای دیگه نیس.. نزدیکش شدم. او همچنان مثل یک پرتره‌ی زیبا منظره‌ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود. گفتم: مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟! او با خشم نگاهم کرد: چرا هرچی حرف میزنم فقط می‌گردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟! دندان به هم ساییدم. چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!! بلند شد و خاک لباسش رو تکوند. حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم. پرسید: منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!! دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده. با کلافگی گفتم: اونا بودن منو به این خط آوردن.. جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟! او مثل یخ وا رفت.. گفت: چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم. _پس حدسم درست بود. بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حال او با عصبانیت قدم زد. _باور نمی‌کنم. اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟ از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم. او مثل ببر وحشی اینور و اونور می‌رفت و داشت فکر می‌کرد. لحنم رو مهربون کردم. _کامران! تو خیلی خیلی خوبی!! به خداوندی خدا راست میگم.. حیفی.. برو به زندگیت برس. خیالتم راحت.. من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم. من ... باید کامل پاک بشم.. نمی‌دونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه‌ای داشتی.. فقط می‌دونم که من و تو سهم هم نیستیم. من گناه کردم و باید تاوان گناهانم رو پس بدم. الانم دارم پس میدم.. نمی‌دونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين روزها بيشتر فکر می‌کنم به بودنت به داشتنت به لحظه‌هایی که تو را دریغ کردم از زندگی‌ام و به دشواری آن ثانیه‌ها و به سنگینیِ عقربه‌های ساعت در دقیقه‌های نبودنت و روزى كه به ابديت پيش تو بر می‌گردم من نمی‌دانم، و هرگز هم نخواهم فهمید کسانی که تو را ندارند، چه دارند...؟ اما خوب می‌دانم چقدر خوب است داشتنِ تو‌ و بودنَت کنارمان بیا و رحم كن بر قلب بی قرار ما، و بر دلى كه تنها ساكنش توئى... @Emamkhobiha🌹
امام زمان 054.mp3
2.13M
قسمت پنجاه و چهارم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3⃣ به هم‌ ریختگی خانه ❌برخی از والدین، نسبت به نظم حاکم بر خانه، حسّاسیت بسیاری دارند و با هر چیزی که نظم خانه را به هم بریزد، مبارزه می‌کنند. ⛔️یکی از نتایج طبیعی آزادی کودک نیز به هم‌ ریختگی خانه است. بنا بر این، از دیدگاه این دسته از والدین، کودک نباید آزاد باشد. 📛بدون تردید، به هم‌ ریختگی خانه را باید از لوازم آزاد بودن کودک برشمرد؛ امّا اگر آزادی را یک نیاز بدانیم که پاسخ ندادن به آن، نتایج زیان‌باری خواهد داشت، باید به فکر مرتّب ماندن خانه بود یا تربیت کودک؟ ⚠️اگر چه پاسخ این سؤالات، روشن است؛ امّا گاهی به جهت حسّاسیت داشتن بیش از اندازه نسبت به برخی امور، از مسائل مهم‌تر غافل می‌شویم. ✅ بی شک مرتب بودن خانه خوب و پسندیده‌ است؛ امّا نه تا این اندازه که مرتّب بودن را به تربیت، ترجیح بدهیم. 💯 به کسانی که خانه‌های بزرگی دارند و برایشان این امکان وجود دارد که یک اتاق را به کودکان خود اختصاص دهند، توصیه می‌‌شود این کار را انجام دهند. این کار، میزان قابل توجّهی از آزادی‌های کودک را به داخل اتاق خود هدایت می‌کند و به هم ‌ریختگی محیط خانه، کمتر می شود. ✳️ البته اختصاص یک اتاق به کودک، تمایل او به حضور در محیط عمومی خانه را از بین نمی‌برَد؛ امّا به هر حال، اگر کودک در محیط اتاق خود احساس آزادی بیشتری کند، تمایل کمتری برای شلوغ کردنِ محیط بیرون از اتاق خود را خواهد داشت. ❌ برخی از والدین که اتاقی را به کودک خود اختصاص داده‌اند، نوع برخوردشان با او به گونه‌ای است که گویا آن اتاق، زندان کودک است. اختصاص ندادن یک اتاق به کودک، بهتر از تبدیل کردن اتاق به زندان است. ⬅️ ادامه دارد.... 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۸ @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت می‌طلبیدم! گفتم: منو ببخش که این‌همه اذیت شدی. تو اینقدر خوب بودی که هربار می‌بینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان می‌گیرم. باز عصبی بود. یه حسی بهم می‌گفت داره هنوز به مسعود فکر می‌کنه.. گفت: با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم: ببخش و بگذر.. همین!! گفت: سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید. داخل ماشین بی‌مقدمه گفت: از اون لحظه خیلی بدم میاد... با تعجب از آینه نگاهش کردم. گفت: بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه‌ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟ پرسیدم: تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت: حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه.. ولی فاطمه هم می‌گفت پیشتر از اینها فهمیده بوده.. چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم و ذکر خفیه‌ی لااله‌‌إلا‌الله گفتم. او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده‌م کرد. گفت: داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم: هه!!! اول آبروم رو می‌بری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم می‌ریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: هنوز اون قدر نامرد نیستم. آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود می‌تونست اینکار کثیفو بکنه. اما چطوری!؟ نمی‌دونم.! دنیای مسخره‌ای بود. تا دیروز دوستم بودند. هوامو داشتند.. پناهم بودند. هرچند دروغین و به ناروا.. ولی تنهاییم رو پر می‌کردن. اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! اینه حکایت دنیا!! خواستم پیاده شم. که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن ... این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت. احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دور از عقل بنظر می‌رسید. نمی‌دونم حکمت این اتفاقها چی بود. پیاده شدم. صدام کرد. نگاهش کردم. سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت. دروغ گفتم! نمی‌دونم چرا... ولی حلالت کردم.. نمی‌تونم ازت متنفر باشم. تو یک جورایی تاوان گناهانم بودی! من با دل خيلی‌ها بازی کرده بودم. حالا دارم اون خیلی‌ها رو می‌فهمم. وقتی مثل یک تیکه دستمال مینداختمشون دور یک کلمه بهم می‌گفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری... اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلم‌ها و داستان‌ها می‌دیدم قهرمان زن قصه، یک عاشق ثابت قدم داره با خودم می‌گفتم خدا بده شانس. مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟! حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی‌منطق و مظلوم، گیرم اومده بود اما من خوشحال نبودم! دلم می‌خواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود. چون او انتخابم نبود. نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه.. ولی به‌ هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود.. کامران یکی شبیه خودم بود.. شبیه مردهای جذاب توی قصه‌ها.. من دنبال اون مردها نبودم.. من دلم مرد باخدا می‌خواست... خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم. تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا... نمی‌دونم راه درست کدومه! برای فاطمه قصه اون‌روز رو تعریف کردم. او گفت: از کجا می‌دونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن.. گفتم: آخه کامران.. بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب و مذهبیا چیه؟! اون نمی‌تونه اون مرد باشه. اون غافله.. اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم... شاید بهم عشق بده ولی خدا رو بهم نمیده فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد و بعد از چند لحظه حرفم رو تأیید کرد.. آره راست میگی.. خواستم بگم شاید تو بتونی سربه‌راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات.. اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت این‌ همه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم: بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد. پرسید: تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو می‌دونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که می‌دونست من دنبال چه مردی هستم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟ گفتم: کامران مرد خوبیه. ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست. چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه. اول فاصله‌ی طبقاتیمون و دوم بی‌اعتمادیش بخاطر گذشته‌م.. کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر می‌کنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم درحالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه‌ای.. آره من حاج آقا رو دوست داشتم.. تا سرحد جنون.. ولی باور کن نمی‌دونم اسم احساسم به ایشون چی بود. چون در تمام این یکسال می‌دونستم ایشون خیلی حد و منزلتش از من بالاتره.. ولی.. فاطمه، ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم. حالا هرچی داره از عمر توبه‌م بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه.. نمی‌دونم این خوبه یا نه ولی من خودمو سپردم به بازوی خدا. من از خدا فقط یک درخواست دارم. اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته‌هامو جبران کنم. کامران، اون مرد نیست فاطمه! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده.. فاطمه گفت: خب شاید تو بتونی تغییرش بدی.. خنده‌ی تلخی کردم: این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه‌ام چطوری می‌تونم مردی که خودش تو یک خونواده‌ی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم.. _شاید تونستی.. اون عاشقته. گفتم: آره شاید تونستم ولی فکر می‌کنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه.. من به زور نمی‌تونم اونو بهشتیش کنم.. و اصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمی‌خوام این ریسکو کنم.. دیگه نمی‌خوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود.. حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم! فاطمه نگاه تحسین‌آمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پر از اشک شده بود گفت: چقدر عوض شدی... آره کاملا حق با توست. از خدا می‌خوام قسمتت یک مرد مؤمن بشه.. ان‌شاءلله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.. تو واقعا نمونه ی یک معجزه‌ای! گریه کردم: _دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم. تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی.. شاید اگر این امیدواریها و اعتماد تو به من نبود کم میاوردم.. اون از ته دل دعا کرد: الهی آمین.. چند روزی گذشت! پاییز با همهٔ دلگیری‌هاش آغاز شده بود و من آرزو می‌کردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد! دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم. مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه می‌داد و امیدم رو به زندگی افزون‌تر می‌کرد! من و تسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده می‌کرد، درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش مؤثر بود و این رو من به درستی حس می‌کردم. یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم. وقتهایی که فاطمه بی‌مقدمه چنین درخواستی می‌کرد یقینا مسأله مهمی پیش آمده بود. طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش‌های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه‌ی ازدواجتون بشه! من از تعجب دهانم وامونده بود . گفتم: امکان نداره.! فاطمه گفت: ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه. ولی من حدس میزدم که اون می‌خواست مطمئن شه که بین من و حاج مهدوی رابطه ای وجود نداره! پرسیدم: حاج آقا چه جوابی دادن؟ فاطمه شماره‌ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد. گفت: حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب و عشا باهاشون تماس بگیری!! شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!! فکرم خیلی مشغول بود. وقتی به خونه برگشتم با دلشوره و اضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی. نفسهام یاریم نمی‌کردند.کی میشد یاد بگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟ او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت. سلام کردم و با صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: _حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟! گفتم: بله. _خب؟ اجازه می‌فرمایید بنده شماره‌ تماس یا آدرستون رو خدمت والده‌ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟ مصمم گفتم: خیر حاج آقا. اول اینکه اون آقا آدرس منو داره. و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابمو می‌دونن. حالا چرا باز به شما رجوع کردن و هدفشون چیه نمی‌دونم. او مکثی کرد و پرسید: می‌تونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟ دوباره نفسهام نامرتب شد.. چی باید می‌گفتم؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
مادر می تواند فرزندانش را به گونه ای تربیت کند که منشاء خوبی و برکت برای جامعه باشند🥰 و یا موجب آسیب جامعه گردند.😔
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
💜مادر به عنوان الگوی عملی و تأثیر‌گذار، روی شخصیت و طرز تفکر فرزندان به ویژه دختران نقش نمادین داره👩‍👧 و رفتار، کردار و پندار او مستقیما در فرایند رشد و تکوین، تعیین کننده است. 💜
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
همه میدانیم که حتی مردان بزرگ از دامن زنان به معراج می روند. 😌 زن جایگاه والایی در توسعه و ترویج فرهنگ اسلامی داره.🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ضربان قلبم تند شد. گفتم: به خانوم بخشی گفتم.. دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبی‌ها پره ولی من می‌خوام تشنه‌ی مذهب باشم. گفت: بنظر جوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم: ولی شما خودتون اون‌شب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. _بله هنوز هم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها و حدیثها و به تبعش اون حادثه‌ی تلخ صحبت کردم. ایشونم دلایل خودشو داشت. مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده. بنده‌ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ست. محکم و راسخ گفتم: نه حاج آقا.. من دلایل خودم رو دارم. که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش می‌کنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده‌ی متعجبانه‌ای کرد و گفت. _فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم.. با شرمندگی گفتم: ببخشید! او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه. پس جوابتون منفیه! بسیارخب. در پناه خدا. خداحافظی کردم. مکث کرد.. انگار می‌خواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد. نمی‌دونم چرا ولی نگران بودم. پس کی این نگرانی‌های من تموم میشد؟! بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم و الهام کمی حلوا درست کردم و با هول‌و‌ولا به در خانه‌ی همسایه‌ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند. دلم شکست. ولی پا پس نکشیدم. اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد. همان آقایی که وقتی زباله‌اش رو بیرون می‌گذاشت منو بی‌کس و کار معرفی کرد. او یک نگاه سرد به من و چادرم کرد و گفت: بفرمایید. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم: خیرات امواته. بفرمایید. او درحالیکه در رو می‌بست گفت: ما قند داریم ممنون. فاتحشم می‌فرستم. قلبم تیر کشید. خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس و کارمه. گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت: خب خدابیامرزتشون! بسلامت و در رو بست. با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد و مأیوس‌کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم. تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می‌انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم و ناامیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم. و هر روز به همسایه‌هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد می‌رفتم. روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود می‌گفتند.. سال گذشته هنین موقع‌ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد می‌رفتم. خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم. یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه و نفرت بی‌اندازه میکردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد. بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم. آرزو می‌کردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟! نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد: رقیه جان؟ برنگشتم. مقابلم نشست. چشمش خیس بود. گفت: سلام. تو روخدا ازم رو برنگردون.. نمی‌دونم چرا ولی چشم‌هاش اینقدر غمگین ود که منم گریه‌م گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشک‌هاش آهسته پایین می‌ریخت. با گوشه‌ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت: میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم: کدوم خونه؟! خونه‌ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن.. اینجا زشته همه می‌بینن‌مون بیا بریم خونه‌ی آقات. باهم حرف بزنیم. به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 مهری با التماس اصرار کرد: بیا بریم خونه‌ی آقات. باهم حرف بزنیم. به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو می‌شنید. رو به مهری گفت: مادرش هستید؟! مهری جواب نداد. خانوم مسن گفت: خیلی ماهه بخدا.. نور چشممونه تو این مسجد.. خدا حفظش کنه واستون. لبخند قدرشناسانه‌ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت. مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمی‌کرد منم خوشم نمیومد! دستم رو گرفت. دستهاش حالم رو بد می‌کرد! گفت: بیا بریم خونه حرف بزنیم. تو رو به روح آقات قسمت میدم. حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من. باشه؟ از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم. گفتم: میریم پایگاه .من تو اون خونه پا نمیزارم. به سمت فاطمه رفتم و ازش کلید پایگاه رو گرفتم. او یا دیدن حال و روزم و مهری سوالی نپرسید. مهری پشت سر من وارد محوطه‌ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشه‌ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد. مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چی شده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر می‌کرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه. اون با فغان و زاری بغلم کرد، گفت: از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده. بخدا من نمی‌دونستم تو اینقدر خانوم شدی. نمی‌دونستم.. با اکراه از خودم جداش کردم. باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه! گفتم: همین؟! پشیمونی چون نمی‌دونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟ گفت: بخدا اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست! با عصبانیت گفتم: کتمان نکن مهری.. کتمان نکن.. هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی.. اون زن کی بود که می‌گفت تو رو می‌شناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از...... (جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم ) گفتم: استغفرالله... تا تو از من براشون بد بگی؟!!!! _بخدا اینطوری نبوده. از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب می‌شناختم. اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود. وگرنه به هیچ صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمی‌گیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه. گفتم: آره تو راست میگی. کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و می‌گفتی. چون تا راستشو نگی حلالت نمی‌کنم. با گریه گفت: چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟ نسیم! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود. پرسیدم: رباب خانوم کیه؟ گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده. من نمی‌خواستم راش بدم تو.. دوستتو میگم! ولی اینقدر پررو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش. پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا. گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که.. گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟ اخم کردم.. عذرخواهی کرد: ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمی‌چرخه.. رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت. گفت هر روز با صدنفری.. پسر پولدارها رو می‌تیغی.. ببخشید ببخشید.. تن‌فروشی می‌کنی تا اموراتت رو بگذرونی.. داغ کردم!!! چشمام کاسه‌ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم: چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت گره گشا،مهدی جان زندگی‌هایمان فقط دست و پا زدن در دریای گرفتاری‌هاست. نمی‌دانیم‌ در هجوم دردها روزمان چگونه شب می‌شود و در محاصره‌ی اضطراب‌ها شبمان چگونه صبح می‌گردد. در تلاطم نفس‌گیر این دنیا، فقط قدم‌های شماست که آرامش را به زمین باز می‌گرداند... کاش می‌آمدید و نجاتمان می‌دادید از رنج بی‌امان... @Emamkhobiha🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منجی
امام زمان 055.mp3
2.11M
قسمت پنجاه و پنجم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy
هدایت شده از عهد
. 🪴 قـــــــرارمــــــون یــــادتــــــون نـــــــــــره 🌱 امــــروز هـــر چقــــدر می‌تونیم برای تعجـیل فرج آقا صلوات بفـرستیم 👌 سعـی کنیـم همیشه تسبیــح توی دست داشته باشیم نگران نباشید ریا نمیشه چون شما هدفتون ریا نیسـت شـمـا دوســت داریــد بـرای خوشنودی قلب نازنین آقا‌جانمون و تعـجیل در امـر ظهور شــون زیاد دعــا کنید . 🌐 گروه هم عهدی تا ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
بانوجان مراقب همسفرت باش❤️ انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد...❌ اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند..🥰 عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ‌هایی به اون گفته باشه.. گفتم: چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟ مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی‌کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم. اون گفت: هرچی باشه پای آبروی چندین سالتون درمیونه.. اسمش رو شماست. بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد.. گفت پیش نمازه پولداره خرش میره... تو خودتو بزار جای من.. چی باید می‌گفتم؟! خب رفیق چندین ساله‌ت بود گفتم لابد راست میگه.. با اون سر و شکل و حرف‌هایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره‌ای نداشتم جز باور کردن.. سعی کردم خودمو کنترل کنم. گفتم: ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی.. مهری با عجزولابه گفت: بخدا دروغ گفته.. من فقط وقتی نسیم رفت در جواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه یا گفتم که منم قبلنا دیدم که اونطوری می‌گشتی و مثل قبلت نبودی... همین والا. دلم می‌خواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیس‌هاشو یکی یکی می‌کندم. چقدر پست بود... چقدر ناجنس بود... پیش چه کسی هم رفته بود. او خوب می‌دونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم. کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمی‌گفتم که حالا بر علیهم استفاده کنند. مهری داشت هنوز التماسم می‌کرد که نفرینم رو پس بگیرم. حال خوبی نداشتم. گفتم: مهری کاش اونقدر که از نفرین می‌ترسیدی از خدا می‌ترسیدی! می‌گذرم ازت ولی فراموش نمی‌کنم. چون فراموش شدنی نیست.. تمام ظلم‌هایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه. اگه منم حلالت کنم آه و اشکی که اون لحظات بواسطه‌ی تو به جون چشم و قلبم افتاد شهادت اون لحظه‌ها رو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری.. بروخداروشکر کن دختر نداری.. وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس می‌داد.. مهری هق هقش بلند شد. قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم و منتظر شدم بیرون بیاد تا درو قفل کنم. قلبم تیر می‌کشید.. او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه همانجا روی پله‌ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته‌م در اون خونه فکر کردم. مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی‌فایده بود. این درد نشأت گرفته از سالها عذاب و بی‌کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد. تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم. گنبد سبز مسجد مقابلم بود. دلم درد دل می‌خواست.. بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم: اُفَوِّضُ اَمری اِلَی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد.. در مسجد رو داشتند می‌بستند.. از پله‌ها پایین آمدم و داخل محوطه‌ی حیاط شدم. حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت می‌کردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد. قلبم هنوز درد می‌کرد. آهسته گفتم: سلام.. حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود. با حجب و حیا سلام داد. حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟! به زور خندیدم.. _من پایگاه بودم حاج آقا... باتعجب پرسید: این وقت شب؟! ناله زدم: بله.. کلید رو از کیفم درآوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم. تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد. _حاج آقا این کلید خدمت شما. من فردا تا نماز مغرب نیستم. شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش. او دستش رو باز کرد و کلید رو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد. حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تندتر شد.. برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ‌ ‌ برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!... گفت: به روی چشم. حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟ لبخند زدم: نه خودم میرم. حاج احمدی گفت: اینطور که درست نیست دخترم. روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه. همانطور که ازشون جدا می‌شدم گفتم: من عادت دارم.. التماس دعا.. حاج احمدی دوباره اصرار کرد: بیا دخترم بیا من می‌رسونمت. گفتم: ممنونم! خودم میرم حاج آقا.. شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمی‌خوره. حاج مهدوی به حرف اومد: ان‌شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور.. شما در اصل برای این محله هستید. آه کشیدم: ان‌شاءلله.. تو فکرش هستم. حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت: می‌دونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟ حاج احمدی با تعجب پرسید: نه... دختر کی هستن؟ حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی.. همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن.. حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت: عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون.. که تو بازار حجره‌ی پارچه داشت؟ من به جای حاج مهدوی گفتم: بله حاج آقا.. شما می‌شناسیدشون؟!! او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت: کیه که نشناسه اون مرحومو؟ الهی نور به قبرش بباره.. من رفیقش بودم دختر جان. چطور منو یادت نمیاد؟ با شرمندگی نگاهی گذرا و معنی‌دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم: من مسجد نمیومدم حاج آقا.. دوستای مسجدی ایشونو نمی‌شناسم. حاج احمدی هنوز در شوک این نسبت بود. گفت: خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم.. پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرومادر که چنین ذریه‌ای از خودشون به یادگار گذاشتن.. آقات می‌گفت مادرت بدون وضو شیرت نمی‌داد.. دخترجان تو که خونه‌ی آقات اینجاست پیروزی چیکار می‌کنی؟؟ اشک در چشمم جمع شد. این‌بار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرومادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم: مفصله حاج آقا... حاج احمدی گفت: پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم می‌رسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت. به حاج مهدوی نگاه کردم. لبخند زیبایی روی لبش بود. گفتم: فکر می‌کردم بعد از آقام یتیم شدم... او هنوز لبخند به لب داشت.. یک قدم جلو اومد و بالحنی خاص گفت: مثل من که بی‌اون تسبیح عین یتیما هستم.. تسبیح رو از مچم باز کردم. حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون.. تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم: دلم نمی‌خواد به زور داشته باشمش! او سرش رو مظلومانه خم کرد. _مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته... اگه براش تسبیحات می‌فرستید پس داشته باشیدش. عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده‌ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خود گرفته بود؟! خوش به حال الهام! گفت: حاجی رو منتظر نذارید.. یاعلی گفتم: بخاطر همه چیز ممنونم... خوب می‌فهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمی‌گردونید.. گفت: خدا آبرو میده.. نگران نباشید.. اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید. گفتم: ان‌شاءلله.. و از او جداشدم. حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود. با کم‌رویی سوار شدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد. گفت: خب دختر آسد مجتبی. یک کم از خودت بگو.. چیکار کردی؟ زندگیت چطوره؟ گفتم: به لطف خدا خوبم.. زندگیمم بالا و پایین زیاد داشته ولی گذشته.. او برام از خاطرات آقام تعریف کرد. او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز می‌خوندم! ازم پرسید: فعلن خونه‌ی بخت نرفتی دخترم؟ با روی سرخ گفتم: نه گفت: خب حالا سنی هم ندارید.. بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟ خندیدم.. _نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده! گفت: ان‌شاءلله عاقبت بخیر شی دختر. از فردا میسپرم واست تو بنگاه‌های محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون. آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده‌ایم. هواتو داریم. رسیدیم به مقصد. با شرمندگی گفتم: نمی‌دونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا.. ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون.. حاجی پرسید: اینجا تنها زندگی می‌کنی؟ گفتم: بله. ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان.. مراقب خودت باش. ان‌شاءلله به زودی از تنهایی هم درمیای. سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم. اگر نقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده می‌گرفتم امشب، شب خوبی بود. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 تا رابطه ما با ولی خدا عجل الله تعالی فرجه الشریف قوی نشود، کار ما درست نخواهد شد و قوت رابطه ما با ولی امر(عج) هم در اصلاح نفس است. روایت دارد که در آخر الزمان همه هلاک می شوند به جز کسی که برای فرج دعا میکند. گویا همین دعا برای ، یک امیدواری است و یک ارتباط روحی با صاحب دعا است. همین، مرتبه ای از فرج است.