eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
439 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️می‌شه لطفاً ملاک‌های منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯 🔵 قسمت دوم: 2⃣ توجه به لقمه حلال 🔹درسته که این ویژگی تو نکته‌ی اول هم پنهان بود، ولی به خاطر اهمیت ویژه‌ای که لقمه حرام تو زندگی داره در موردش جداگانه صحبت می‌کنیم.☺️ 🧔‍♂مرد باید دغدغه‌ی آوردن لقمه حلال به سفره‌ی خانواده رو داشته باشه و به هیچ وجه تو این زمینه کم کاری نکنه. 3⃣ خانواده داری 🔷 بعضی از مردا خیلی خودخواهانه ازدواج می‌کنن و دوست ندارن حتی بعد از ازدواج هم از حال و هوای مجردی بیرون بیان؛ دل بستن به خونواده رو حقارت و بی‌توجهی به امور خونواده رو بزرگی می‌دونن. 😖 📌مرد باید خانواده رو محور اصلی برنامه‌های زندگی خودش قرار بده. البته نمی‌گیم مرد صبح تا شب تو خونه بشینه. مردی که تو طول روز تلاش می‌کنه تا لقمه‌ی نونی برا خونواده‌اش پیدا کنه، در خدمت خونواده هست. ☺️ 🍃 به تعبیر روایت، مثل «مجاهد فی سبیل الله» هست. 🌀یکی از ویژگی‌های مهم مردای اهل خونواده، خوش اخلاقی اوناست. کسی به امام مهربونی‌ها، حضرت رضا علیه السلام نامه نوشت که فردی از دخترم خواستگاری کرده ولی اخلاقش مشکل داره. حضرت تو پاسخ نوشت: «اگه بد اخلاقه، دخترت رو به ازدواجش در نیار»🤓 🔵 ادامه دارد... 🌐https://ketabefetrat.com @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر زائر یک لیوان با دوام 🥃🥛🥃🥛🥃🥛🥃🥛🥃 در سال گذشته تعداد موکب هایی که لیوان یکبار مصرف استفاده میکردند نسبت به سال قبل بیشتر شده بود و معضل زباله مشهود بود . اگر 2 میلیون زائر ایرانی هر کدام در روز 20 لیوان دور بریزند، در طی یک هفته تعداد 280 میلیون لیوان مصرفی تبدیل به کوهی از زباله می شود و هزینه زیادی هم به برادران عراقی تحمیل می کند. اما اگر هر زائر یک لیوان ترجیحا استیل درب دار همراه داشته باشند ضمن رعایت بهداشت از تخریب محیط زیست جلوگیری میشود. لطفا در گروه های مختلف نشر دهید و در ثواب این کار خیر شریک شوید. فرهنگ عاشورائی
🌻 آیت الله شاه آبادی: نماز استغفار را برای بچه دار شدن بخوانید. 😊دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱🦋 به خانواده‌ی بزرگ ما بپیوندید☺️👇 http://eitaa.com/bano_sadeghy در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇 https://rubika.ir/banosadeghy (از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
این حالت در طفل كه از قهر مادر به مهر مادر پناه می برد، از این است كه قهر مادر، از مهر مادر ناشی می شود...☺️ و در واقع انعكاس خلوص ♡مهر مادر♡ در روح فرزند است، یعنی در همان حال قهر باز هم مهر را احساس می كند...🥰 دامان مادر برای كودك آن مقام را دارد كه بارگاه كبریایی برای یك عارف.•°😌 عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4 انتشار فقط با ذکر منبع❤️
📣مژده مژده 📣 برای زوجین در آرزوی فرزند😍👨‍👩‍👧‍👦 چهارشنبه ها استاد پناهیان یکی از افراد موفق در درمان ناباروری آقایان و بانوان در درمانگاه یاس ساعت ۱۰ صبح الی ۱۵ ویزیت زوجین در آرزوی فرزند انجام میدن لطفا جهت نوبت به شماره زیر زنگ بزنید 02155061588 آدرس: تهران خ شهید رجایی میدان بهشت خ ابریشم نبش کوچه قهرودی درمانگاه شبانه روزی یاس طبقه دوم ❤️کانون رؤیای مادری❤️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چندجا ماشین خاموش کرد. بعضی از این مردها رو هم که می‌شناسی چطورین!. فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمی‌کنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه.. حسابی خودم رو باخته بودم. الهام هم استرس داشت ولی دلش نمی‌خواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه.. از دقیقه‌ی پنجم تا لحظه‌ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی.. عصبی بودم.. مدام به راننده‌هایی که واسم بوق میزدن فحش می‌دادم.. ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم می‌گفت.. از این ور برو.. نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چی شد.. فقط می‌دونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود.. محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین، درست جایی که الهام نشسته بود جمع شد داخل.. من حالم خوب بود.. حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد.. اما الهام غرق خون شد و ناله می‌کرد. فاطمه انگار تمام صحنه‌ها رو دوباره می‌دید.. تمام بدنش می‌لرزید.. او را محکم در آغوش گرفتم و شانه‌هایش رو ماساژ دادم. چند دقیقه‌ای در آن حالت ماند. من هم با او گریه می‌کردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه، جرعه جرعه از شربتش می‌نوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا می‌کرد! وجدانم درد گرفت. اگر می‌دونستم او تا این حد از یادآوری حادثه عذاب می‌کشد هیچگاه اصرارش نمی‌کردم! خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: الهام ازش خون زیادی رفته بود. بچش در جا مرد. خودشم رفت زیر تیغ جراحی. حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید.. کمتر از یک هفته تو آی‌سی‌یو بود.. کلی نذر و نیاز کردم برگرده. زن عموم تو این مدت فقط یک جمله می‌گفت: چقدر بهت گفتم نرو.. گفتی هرچی شد با خودم.. حالا دخترمو برگردون.. سرپاش کن بچشو برگردون! میتونی بفهمی چی می‌کشیدم؟؟ با تمام وجود می‌فهمیدم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد: نمیدونی چه روزگاری شده بود؟ چه جهنمی بپا شده بود! حامد همش سعی می‌کرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمی‌تونست. چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب می‌کرد. اما الهام نموند.. وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد. خدا هیچ بنده‌ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات. نه روم میشد تسلیت بگم.. نه روم میشد سر خاک برم... نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو و زن‌عموم و حاج مهدوی رو داشتم.. پرسیدم: وقتی الهام فوت کرد عکس‌العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت: الهام تک دختر بود.. عزیز دل بود. فکر کردی به همین راحتی می‌تونند منو ببخشن؟ هنوز هم که هنوزه در خونه‌ی ما رو نزدند. من با ناباوری گفتم: پس... پس تکلیف تو و حامد چی میشد؟ حامد هم تو رو مقصر می‌دونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی‌فایده بود. نه عمو و زن‌عموم دلشون با من صاف میشد و نه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم. تاوان گناه من جدایی از حامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام... براش هم همه چی رو توضیح دادم و گفتم که این حرف دل پدر و مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا می‌دونه چی به ما گذشت... حامد روز آخر جلوی پدر و مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمی‌کنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تأیید تکون داد!! ✍ ف.مقیمی ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به آرامی سرخورد. پرسیدم: گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود. ایشونم تو رو مقصر می‌دونست؟ _آآآه حاج مهدوی.. او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد.. گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده.. گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه. ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه‌شون گل می‌چینه. ازش پرسیدم داری چیکار می‌کنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست می‌کنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ همه چیز مثل یک خواب بود. سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه‌ای بین او و حاج مهدوی وجود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن می‌شدم!! با من من گفتم: از حامد بگو.. دوسش داری؟ او چشم‌هاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت: چاره‌ای نداشتم. من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد. تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم: الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته.. یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیش‌شون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه‌ای کرد. دوباره گفتم: حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه‌ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت: وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید. عموم زنگ زده بود به پدرم و حالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده‌ی عاشقونه‌ای کرد و گفت: حامد؟! حامد از همون روز اول فهمیده بود. حتی به عیادتم هم اومد.. فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجان‌های چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم. من نمی‌تونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم. نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم می‌خواست که این راز رو فاش کنم. دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: قرار بود هیئت‌امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند.. موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت: نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت: اون بنده‌ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد.. نمیدونی وقتی فک می‌کنم بخاطر حماقت من این‌همه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده‌های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا می‌کنم! بیچاره فاطمه.!! دلداریش دادم: تو مقصر نبودی. این یک اتفاق بوده. قسمت بوده.. فاطمه تأیید کرد: آره.. می‌دونم! می‌دونم که اینها همه امتحانه. برای هممون. تو ساداتی. حرمتت پیش خدا زیاده. دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن‌عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت. کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم. اون هم با این بار سنگین گناه. از ته دل دعا کردم الهی آمین.. مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد: چت بود ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت می‌کنی. سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن می‌نهد. 📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام. @Emamkhobiha🌹