#شهداء
هنگامی که #اصغر به مدرسه می رفت چون #مدرسه ی او دور بود روزی یک #تومان به او برای کرایه ی #ماشین می دادم. این پسر راههای طولانی را طی می کرد و این یک تومانها را جمع می نمود و هر گاه که من کمی دستم #تنگ می شد و #احتیاج به #پول پیدا می کردم، #پس انداز خود را به من می داد.
او تا زمانی که #شهید شد حتی یک بار هم یک لباس نو نپوشید، هر چه سعی می کردم تا برایش لباس نوی بگیرم #قبول نمی کرد. با آنکه سن کمی داشت ولی از #فکر بالایی برخوردار بود. گاهی به او می گفتم: «مادرجان چرا لباس نو نمی پوشی»، می گفت: «خجالت می کشم و احساس گناه می کنم، چون در مدرسه عده ای هستند که نمی توانند #لباس نو بخرند و لباسهایشان کهنه و #مندرس است، اگر من لباس نو به تن کنم شاید دل آنها #رنجیده شود».
به #دایی اش می گفت: «دایی لباس نو بخر، چند ماه آن را به تن کن، آن وقت به من بده تا #بپوشم». می گفتم: «مادرجان این چه کاری است که تو می کنی؟». می گفت: «در مدرسه دانش آموز #مستضعف زیاد است، این طوری راحت ترم». هر گز نشد که من یک پیراهن یا #شلوار نوی برای اصغر #بخرم.
📚«مادر شهید عابدين(اصغر)بهفروز»
🌸اللهم عجل لوليك الفرج🌸
📱کانال مهدوی جهاد انتظار
https://eitaa.com/jahadeentezar
#تشرفات
💠تشرف ابو راجح حمامى
در حله به #مرجان صغير, كه حاكمى #ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته #صحابه را سب و سرزنش مى كند.دستور داد كه او را حاضر كنند.
وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه #مشرف به هلاكت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت.
بعد هم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند.
بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخل سوراخ بينى او كردند.
سپس حاكم آن #ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از #مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند.آنها هم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد. #وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند.آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد.حاضران گفتند:
او #پيرمردى بيش نيست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و #احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن.خلاصه آن قدربا او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.
#بستگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان #شب خواهد مرد.
صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و #جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست.
تعجب كنان #قضيه را از او پرسيدند.گفت: من به حالى رسيدم كه #مرگ را به چشم ديدم.زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بخواهم , لذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت #صاحب الزمان (علیه السلام ) #استغاثه كردم.
ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از #خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو #عافيت مرحمت كرده است.پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم.
شيخ #شمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد
به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف اندام و زرد رنگ و #بدصورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نظافت به #حمامش مى رفتم.خوش هيكل شده بود در #منزلش ديدم.ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از #دنيا رفت.بعد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد.
او هم #ابوراجح را احضار كرد و وقتى #وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد.
از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كه در #مجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و #مقام حضرت مهدى (علیه السلام ) كه در #حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و #مدارا مى نمود و بعد از چند وقتى به #درك واصل شد, در حالى كه چنين #معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت.
📚برگرفته از کتاب میر مهراثر استاد پورسید آقایی
🌸اللهم عجل لوليك الفرج🌸
📱کانال مهدوی جهاد انتظار
https://eitaa.com/jahadeentezar