#طنز_جبهه
ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!
توي بچهها خواب من خيلي سبك بود.
اگر كسي تكان ميخورد، ميفهميدم.
تقريباً دو سه ساعت⏰ از نيمـه شب
گذشته بود.خوروپف بچههايي كـه
خسته بودند، بلند شده بود.
كه صدايي توجهم را جلب كرد.اول
خيال كردم دوباره موش🐭 رفته سراغ
ظرفهااما خوب كه دقت كردم،ديدم
نه، مثل اين كه صداےچيز خوردن يك
جانور دو پا است
يكي از بچههاي دسته بـود. خوب
ميشناختمش مشغول جنگ هستهاے
بود.
آلبالو بود يا گيلاس،🍒نميدانم. آهسته
طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم:
«اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت
گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه
ميكني؟
او هـم بے معطلی پـاسـخ داد:
ترسيـدم روز بخـورم ریا بشه
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
سلام
هر کسی میتونه دلنوشته، خاطرات ، زندگینامه ، عکس جدید ، کلیپ و ... از #شهیدجهادعمادمغنیه تهیه کنه بی زحمت برام پی وی بفرسته
@nabi313
متاسفانه اعضا سیره زندگی #شهدا را یاد نگرفتند و در #رفاقت با #شهدا ، #هدف_رفاقت که #شهیدانه زندگی کردن هست رو یادشون رفته و فک میکنند فقط باید مطلب جدید از #شهید_جهاد عزیز باشه ولی در حالی فک کردیم که تا الان چقدر سعی کردیم با مطالبی و خاطراتی که از شهید گذاشتم ، اونا رو در مرحله عمل رسونده باشیم؟
چقدر #مثل_شهدا بودیم؟ ...
شهیدانه زندکی کنیم، التماس دعا
Panahian-Clip-MajarayZibaKhademManzelEmamSadegh.mp3
2.62M
✅ #ماجرای_زیبای_خادم_امام_صادق_ع
✅ #بسیار_زیبا
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
عکس کمتر دیده شده از کودکی های #شهیدجهادمغنیه
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
🕊🍃 #مثل_شهدا
جشن تولد يكی از دوستانمان بود با #جهاد تصميم گرفتيم با هم برويم و برايش كادو بخريم من به #جهاد يكی از بهترين پاساژ هارو برای خريد معرفي كردم که به انجا برويم اما #جهاد مخالفت كرد و از من خواست كه به يكی از مغازه ها براي خريد كردن برويم.
وقتي رسيديم ديدم كمی چهرش درهم رفت و و سرش پايين بود از او سوال كردم اتفاقي افتاده ؟گفت دلم ميگيرد وقتي جوانان را اينگونه ميبينم ديدم نگاهش به ان سمت خيابان رفت
چند دخترو پسر مشغول شوخی باهم و حركات سبكانه ای بودن
دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت برويم
به داخل مغازه رفت وسريع چيزي برای هديه انتخاب كرد و برگشتيم.
در داخل ماشين سرش پايين و زياد حرف نميزد مگر اينكه من با او صحبت ميكردم واو پاسخ دهد
شب هنگامی كه ميخواستيم به مهماني برويم ناگهان او را جلوی در خانه خود ديدم و پرسيدم اينجا چيكار ميكنی ؟ من فكر ميكردم رفتي!؟ گفت من نمياييم ولی از طرف من هديه را به او بده و تبريک بگو از او علت اينكار را سوال كردم گفت شنيدم جايي كه تولد را گرفته اند مكان مناسبی برای شركت ما نيست ما ابروی #حزب_الله و جوانان اين راهيم آنوقت خودمان نامش را خراب كنيم؟!
پی نوشت : حیا داشته باشیم ! همین …
والبته آبروی دینمون هم حفظ کنیم ، چون مردم به دین نگاه میکنند و علاقه پیدا میکنند...
راوی : یکی از دوستان شهید
🌸🍃 مثل #شهدا باشیم 🍃🌸
الگوی جوانان #شهید_جهاد_مغنیه
زندگی و خاطرات #شهیدجهادعمادمغنیه
#مکتب_شهادت
#شهیدانه_زیستین
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
⭕️ از یمن خبر میرسد که مزدوران متجاوز ائتلاف عربستان منطقه کیلومتر ۱۶ در استان حدیده یمن را با سلاح های سبک و نیمه سنگین هدف قرار دادند.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
❇️ ادامه جنگ در یمن با نظارت آمریکا و اسرائیل
🔺به گزارش المیادین «عبدالملک الحوثی» رهبر انصارالله یمن شب گذشته طی سخنانی گفت: یمن با جنگی روبروست که با نظارت آمریکا و همکاری اسرائیل انجام میشود و وظیفه ما مقابله با این تجاوز با تمام قدرت است.
🔺وی همچنین عربستان، امارات و دولت مستعفی منصور هادی را ابزارهایی نامید که در خدمت تجاوز دشمن قرار دارند و زشت ترین جنایات را در حق مردم یمن انجام داده اند.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
🖼 الهی لا تکلنی
انتشار دستخط حاج قاسم در صفحه توئیتر
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
در جریان تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید ۱۶ ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد. گناهان یک روز او به شرح زیر بود:
۱- سجده نماز ظهر طولانی نبود
۲-زیاد خندیدم
۳-هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
@jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
#بسم_رب_الحسین 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرق
#بسم_رب_الحسین 💓
📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈
👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه #تشیع_انگلیسی...👌
✍️نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_سی_ششم: (مصطفی)
علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمیآید. تا کانکس نیروی انتظامی نمیفهمم چطور میدوم. کانکس خالی است! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس میدوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربینها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم میبرد. به حوزه بیسیم میزنم و درحالی که گزارش موقعیت را میدهم، به سمت علی میدوم. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار میگذارد! میدوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند:
-بگیرش سید... نذار در بره...
دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفتهام که چرا رهایش کردم. هرچه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را به علی برسانم. صحنهای که میبینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد:
-آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی میپرستی!
دست جوان را کنار میزنم و خودم کنار علی مینشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ!
چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. چندبار به صورتش میزنم:
-علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا...
جوان با صدایی لرزان میگوید:
- زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش!
عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمیدهند. دستم میرود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را میگیرد، صدایش را به سختی میشنوم:
-سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه.
-به چه چیزایی فکر میکنی! داری میمیری بچه!
دوباره سیدحسین را میگیرم:
- تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره!
بالاخره جواب میدهد:
-چندتا از بچههای بسیج رو میفرستم.
خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده میرسند و علی را پشت ماشین میاندازیم. جوان را هم سوار میکنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه میشکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان میکشید. مچ پایش آسیب دیده و نمیتواند تکانش دهد.
دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را میگذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش -هرچند کم فشار و بی رمق- میزند. خوابم میآید، صدای بچهها را نمیشنوم که درباره نزدیکترین بیمارستان حرف میزنند. فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
-هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن...
همراه خونین را از جیبش بیرون میکشم. روی صفحه نوشته «مادر جان گلم» .حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس میزنم. دوباره زنگ میزند:
-هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن...
دیگر رد تماس هم نمیزنم، میگذارم بخواند:
- لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان...
#ادامه_دارد...
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie