#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_موسَی_بنِ_جَعفَر
نشسته بودیم دورش برایمان حرف میزد. اسبش شروع کرد به شیهه کشیدن. رفت کنارش. شنیدم به اسب چیزی گفت و خندید. افسارش را باز کرد. دهانم باز مانده بود از تعجب...
امام نگاهم کرد و گفت: «چرا تعجب کردهای؟ میخواست علف بخورد، خسته شده بود، برمیگردد. پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» خندید و گفت: «خدا به داوود و خاندانش نعمتهای عجیبی داده بود؛ اما در برابر نعمتهایی که به محمد و خاندانش بخشید، هیچ است. زبان اسب را فهمیدن که چیزی نیست.»
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_در_محاق
جانِ جهان خوش آمدی به جهان؛💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وا_میکند_بر_روی_ما_بنبستها_را
#بابالحوائج_شد_بگیرد_دستها_را
امام به شاهک گفتند: «غلام را بیاور تا به او بگویم چه کند.»
جواب داد: «شما نگران نباشید، اجازه بدهید من از مال خودم برایتان کفن و قبر تهیه کنم.»
امام گفتند: «نمیدانی ما اهلبیت، مهریه زنهایمان، هزینه حجمان و کفن مردههایمان از پاکیزهترین مالهاست؟ کفن من حاضر است. فقط غلامم را خبر کن!»
نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: «گريه میکنی چرا؟ من میروم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرفهایم؛ شاهک فکر میکند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام میدهد. به خدا نمیدهد. رضا پسرم، برای کارهایم میآید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد.
نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم حسین، حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است.»
حرفهایش که تمام شد چشمهایش را بست. لبخند مانده بود روی لبهایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»
#آفتاب_در_محاق
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
یا بابالحوائج! یا موسیبنجعفر!
جان و جهان ما تویی🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane