✍بخش دوم؛
پارمیدا بلند خواند: «طبق این قرارداد، مهریه خانم معصومه مهرانپور از ۱۱۰ سکه طلا به یک میلیارد و سیصد میلیون تومان تبدیل میگردد. که طی ۳۸ قسط، تنها به شخص ایشان پرداخت خواهد شد. اقساط، شامل جریمه و دیرکرد و تورم نخواهند بود. در صورت ازدواج مجدد ایشان یا زندان، اعتیاد، احراز بیماری روانی و مرگ، قراداد از سمت ایشان ملغی تلقی میگردد. ماهانه مبلغ ۳میلیون ...» درجا اعتراض کرد: «پیشپرداخت هم که ندادی. سه میلیون خیلی کمه!»
مثل اینکه هلمز اشتباه کرده بود و پارمیدا سر ناسازگاری داشت. پوزخندی زدم و دستهایم را روی سینهام گره کردم: «حالا ۳میلیون نه، ۴میلیون، ۵میلیون! فکر کردی این پولو بگیری برای اینکه شبیه اون الگوت...چی بود اسمش؟ آناهید حسینیان بشی کافیه؟ این پول، خرج یه شب اجاره عکاس و نورپرداز و گریمور این بلاگرا هم نیست.» قشنگ کفریاش کرده بودم. الان اگر خانه بودیم حتما چیزی را میشکست.
- من اگه میخواستم تا ابد این اراجیف تو رو بشنوم، الان پشت درِ اتاق قاضی علاف نمینشستم که حالا بخوایم به ساعت نماز و ناهارش بخوریم و برا من منبر بری.
قاشقش را مثل سلاح سردی گرفت سمتم: «اصلا توئه گدا همون سه میلیونم نداشتی خرجم کنی حالا مجبوری بهم تقدیم کنی!»
غذاها را از پیشخدمت گرفتم اما هر دوتا را سمت خودم گذاشتم: «چرا معنی لطفو نمیفهمی هیچوقت؟ اگه الان دارم بهت مهرتو میدم، اگه الان آوردمت غذا بخوریم، اگه تمام این مدتِ دادگاه پاسگاه، خودم دنبالت اومدم و بردمت و آوردمت، دارم بهت لطف میکنم! وگرنه شرعا هم بخوای حساب کنی، زنی که خودش طلاق میخواد، مهرشو میبخشه.»
کف دستش را کوبید روی میز: «لطفت تو سرت بخوره. من لیاقتم، جوونیم، زیباییم خیلی بیشتر از اون خونه اطراف تهران و ماشین داغون و پول خردای توئه.»
یک تکه کباب توی دهنم گذاشتم: «اگه با پول خردای من تونستی اونقدر لباس بخری که میله آهنی رگال، از وسط بشکنه و فریزرت همیشه پر از جوجه و چنجه باشه، من نمیدونم با پولای درشت دیگه چیکار میکردی!»
پارمیدا شالش را روی شانهها انداخت و بلند شد: «اونا همه آشغال بودن. آشغال! برو زندگی دیگرانو نگا...»
حرفش را بریدم: «این دیگران کیان؟ کجان؟ هر دفعه ازت پرسیدم فقط گوشیتو جلو آوردی. بس نمیکنی؟! اگه بقیه دارن تو رویاهاشون زندگی میکنن، تو داری توی رویاهات خفه میشی!»
صندلی را که عقب داد صدای جیغمانند بدی توی سالن پیچید. سریع سمت خروجی رفت اما یکهو برگشت. کاغذ را با غیظ امضا زد: «فقط بیا این نکبتو همین امروز تموم کنیم» تا از در خارج شود تقریبا همه سرها دنبالش کردند. پیشخدمت جلو آمد و به غذای دستنخورده پارمیدا اشاره کرد: «غذاتونو ظرف کنم؟» کاغذ را برانداز کردم. مثل اینکه من دکتر واتسون عجولی بودم. دست گذاشتم روی شانه پیشخدمت: «آره. ظرف کن. ولی بده به اولین فقیری که اومد و غذا خواست.» کتم را پوشیدم و از رستوران بیرون زدم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1106
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پسته_ی_خندون
مادربزرگ یک کابینت دارد پر از خوشمزهجات، برای وقتی که نوهها مهمانش هستند. اینبار هم نوبت آدامس نعنایی بود.
دوپسرخاله که به نقی و ارسطوی فامیل مشهورند، خوشحال و راضی از خوردن آدامس، در حالیکه برنامه مورد علاقهشان را میبینند باهم گفتگو میکنند؛
اولی: «آدامس خیلی خوبه. دهن آدمو خنک میکنه.»
دومی: «آره، خیلی خوبه. اینجوری دهنمون عرق نمیکنه.»
ما نگاه... ما غش...🤣
#پورخسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پناهم_بده
طوریکه بچهها متوجه نشوند به همسرم گفتم برای نماز ظهر حرم میروم و تا مغرب، در حرم میمانم.
آهوی گریزپایی شده بودم که از خودم فرار کرده بودم و به دامن ضامن آهو چنگ زده بودم. همانقدر خسته و نفس بریده. آهو میخواست بچهاش را از چنگال شکارچی نجات دهد و برایش مادری کند. من مادریام را گم کرده بودم. آمده بودم تا دوباره کنار بچههایم برگردم.
میخواستم انتقام همهی ۶ ماه گذشته را یکجا بگیرم. همان روزهایی که ۳ ماه همسرم در شهر دیگری، دورهی کاری رفتهبود. روزهایی که محمدعلی بازیگوش، کلاس اولی شده بود و وقتی به خانه میرسید تمام پشت میز نشستنهایش را میخواست با دویدن و پریدن روی مبلها خالی کند. بعد که هیجاناتش فروکش میکرد فقط با بازی و نقاشی میشد درسهایش را مرور کنیم. ولی به تکالیفی که معلم میداد توجهی نمیکرد و به نوشتن در دفتر مشق علاقهای نداشت.
همان روزهایی که محمدحسن وابسته را از شیر گرفته بودم و دائماً طلب شیر میکرد. یک بار سیب و خیار خلالی میکردم و حواسش را پرت میکردم. یکبار چوبشور برایش میآوردم. یکبار نخودچی کشمش و ... زنجیرهی خدمات تا آخر شب ادامه داشت.
آمده بودم تُنگ دلم را در حوض حرم بشویم و آلودگیهایش را پاک کنم، دوباره از آب زلال و پاک پر کنم و تا نوبت بعدی زیارت مراقبش باشم لجن نبندد و زنگار نگیرد.
به جبران روزهای مریض شدنهای پیدرپی بچهها و نبود همسر، در این ۶ ماه و دستتنهاییام به حرم پناه آورده بودم. تلافی همه را در همین ۳_۴ روزی که مشهد بودیم، میخواستم دربیاورم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
قبل از سفر هم قول گرفته بودم که روزها میخواهم تنهایی حرم بروم و با امام رضا خلوت کنم.
احساس میکردم سَرم پر شده بود از صدای جیغ و کشمکش و هیاهوی دعواهای برادرانه. یک صحنه مثل سکانس تأثیرگذار یک فیلم سینمایی بارها و بارها روی پردهی ذهنم تکرار می شد:
پسرک با لباس کماندویی درحال دو از اتاق بیرون می آید. میپرد روی مبل اول. دومی و سومی را با دویدن پشت سر میگذارد. خودش را با کتف راست روی چهارمی می اندازد. بلند میشود و تا دیوار روبرو میدود. پایش را به دیوار می کوبد و در هوا چرخی میزند. نانچیکوی پلاستیکی را از کمر شلوارش در می آورد و ناشیانه در هوا میچرخاند.
چشمش می افتد به شخص مورد نظر. دستبند پلیسی را از طرف دیگر کمر شلوارش در میآورد و به دست برادرش میزند. از اینجا به بعد صدای جیغ بالا میرود.
هوا ابری و بارانی شده بود مثل دل من. اذن دخول را در نم باران خواندم و وارد حرم شدم. احساس میکردم دارم پرواز میکنم. بعد از چند ماه سخت و پرفشار، از قفس آزاد شده بودم. وارد رواق شدم و گوشهی دنجی را پیدا کردم. همان قسمت دوستداشتنیام، جلوی کفشداری ۱۲.
برخلاف همیشه، پر از جمعیت بود. صف مشتاقانِ زیارت ضریح، تاب خورده بود و تا جلوی کفشداری آمده بود. بین راه، مهر و زیارتنامه از طبقات مرمریِ در دل دیوار برداشتم. همه چیز مهیّا بود تا غرق زیارت شوم. کیف و کفشم را زیر صندلی نماز خانم کناری جا دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زیارت نامه، نماز، دعای بعد از زیارت، وارث و امینالله و جامعه، هر چه را در چند زیارت میخواندم، یکجا خواندم. ساعت را نگاه کردم. در کمال تعجب، ۱ ساعت و نیم گذشته بود. تا اذان مغرب حداقل ۳ ساعت زمان باقی بود.
اگر یک زیارت معمولی آمده بودم، باید سلامِ خداحافظی را مغیدادم و برمیگشتم. اما حس رهایی نمیگذاشت از حرم بروم. هنوز خستگی راه را در نکرده بودم. عقبتر رفتم و به کتابخانه پشت سرم تکیه دادم. چشمهایم را روی هم گذاشتم تا کمی از سوزشش کم شود. اما انگار چشمهایم به هم نمیچسبید. گردنم را به چپ و راست چرخاندم و چشمهایم را باز کردم.
کتابخانه پر از کتابهای جورواجور بود. ولی قرآن وکتاب دعا نبود. چشمم به یک کتاب با جلد سفید و کاغذهای فِرخورده افتاد. اولین کتابی بود که با دراز کردن دستم، میتوانستم بردارم. با خودم گفتم حتما کتاب پُرخوانندهایست که کاغذهایش مستهلک شده. بَرَش داشتم؛ سرباز روز نهم. عکس روی جلد را که دیدم خواب از سَرم پرید؛ خاطرات مصطفی صدرزاده.
با همان مستندی که از شهید دیده بودم، عاشق منش و فعالیتهایش شده بودم.
قسمت خاطرات کودکیاش را باز کردم. پدرش تعریف کرده بود: «مصطفی کلاس سوم یا چهارم بود. شب عیدی، دستم تنگ بود. یه خرج بنّایی شب چهارشنبهسوری گذاشت روی دستم.»
پولهایش را جمع کرده بود و رفته بود ترقه و نارنجک برای چهارشنبهسوری خریده بود. به خواهر و برادرش گفته بود: «توی کوچه نندازیم. مردم میترسن، گناه دارن. بریم توی دستشویی بندازیم.»
نارنجک را توی چاه توالت انداخته بود و لوله سیمانی داخل کار هم ، ترکیده بود.
حالا اینکه پسرمن توی حمام ترقه می اندازد، در چشمم چیز مهمی نبود.
مادرش تعریف کرده بود: «۳_۴ سالش بود. اصرار داشت برادر نوزادش را حمام ببرد. بهش اجازه ندادم. تهدید کرد خونه رو به آتیش میکشه. جدی نگرفتم و بچه را حمام بردم. وقتی برگشتم نصف فرش آشپزخونه سوخته بود.»
دیگر ،چند تا شانهی تخم مرغ که توی بالکن خانهی ما آتش گرفته بود و دود سیاهش را از پنجرهی آشپزخانه دیده بودم، حادثهی قابل توجهی به حساب نمیآمد.
هر چه بیشتر از خاطرات کودکی شهید میخواندم، بیشتر دلم برای پسرهایم تنگ میشد؛
«مامان به قربونتون بره که إنشاءالله مردای بزرگی میشید..»
کدورتی که بابت تذکر همسایهها به بازیگوشی و جنبوجوش بچهها،روی قلبم سنگینی میکرد، کمرنگ و کمرنگتر میشد.
و من به عاقبتبهخیری پسرهایم امیدوارتر میشدم...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
یکی از مخاطبان خوبمان، خانم #عطیه_مسیّبی ، عکسنوشتههایشان درباره کتاب سررشته را برای ما ارسال کردهاند.
خواستیم تا لطف خواندن متنشان را با شما شریک شویم.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!
اگر کتاب سررشته را مطالعه کردهاید، حتما نظراتتان را با ما در میان بگذارید. و اگر خاطره یا ماجرایی از جنس روایتهای کتاب دارید، حتما برایمان بیان کنید. منتظریم!☘
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱
#رئیس_جمهور_ایران
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
«فَاللهُ خَیرٌ حافِظا وَ هُوَ أرحَمُ الرّاحِمین»
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#انتظار_سخت
بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن منطقه میگوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت میکند.
توی همین دو ساعت اما قصهها دارند تندتند توی سرم خلق میشوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایانبندی، فاصله زیادی نیست.
بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم.
نشستهای کنج خانهای جنگلی. مچاله شدهای کنار بخاری نفتی و نمیدانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات «فرود سخت»! نوک دماغت سرخ شده و تیغهاش تیر میکشد.
عینک که نداری خستگی چشمهات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولولهای که میدانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت.
داری آستین قبای پارهات را وارسی میکنی که پیرمرد کتری به دست میآید توی اتاق. نمیتواند فارسی حرف بزند. به ترکی جملهای میگوید و کتری آبجوش را میگذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است.
یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هُل میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند.
پیرمرد توی خواب هم نمیدید زیر سقف تَرکدار خانهاش با رییسجمهور چای بخورد.
کاش آخر قصهها همیشه خوش باشد.
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمبهراه_خبرهای_خوبیم
#رئیس_جمهور_ایران
به دل تـلاطم داریم و حـالمان خوش نیست
درست مثل شب جمعه؛ ساعت یک و بیست
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوشبختی_یعنی؛
پایان این ساعتهای پردلهره، سفید میشود یا سیاه را نمیدانم. خوف و رجا که میگویند، دقیقا همینجاست!
ولی یک کلمه هی در سرم پژواک میشود؛
«مغتنم»
خوش به حال مغتنمها!
خوش به حال آنان که در هر لباس و منصب، یارِ امام هستند.
حضورشان غنیمت است،
و پای غنیمتهای دنیا نمینشينند...
آخرالزمان است و طوفان حوادث و فتنهها؛
این رنجهای تدریجی،
این دلهرههای کشدار،
این دلشورههای تمام نشدنی،
این اضطرارها و اشکها
میآیند و میروند.
اگر ثمرهاش رشد ما نباشد، باختهایم...
خوش به حال آن خدمتگزاران مغتنم
و بدا به حال ما عافیتطلبان عزلتنشین!
#حمیده_سادات_میرزایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شهدای_خدمت
#شهید_جمهور
داغ سنگین است
ولی
یادمان نرود
که؛
ما ملت امام حسینیم
و
ایران، ایران امام رضاست...
#ایران_تسلیت🏴🏴🏴
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan