eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ توی خانه بابا حجی همیشه صبح با سلام به ایران بخیر می‌شد. بابا حجی کاسب بود. توی مغازه‌اش از تره‌بار و خشکبار تا کالای خانگی و کالای خواب، هر چیزی که می‌خواستی پیدا می‌شد. همیشه هم این جمله ورد زبانش بود: «رزق را قبل از اذان صبح تقسیم می‌کنند و آدمی که دم اذان صبح خواب باشد روزیش کم می‌شود.» هر روز راس ساعت هشت مغازه‌اش را باز می‌کرد. عموهایم را هم کنار خودش مشغول کرده بود. درِ خانه‌اش هیچ‌وقت بسته نمی‌شد و به همین خاطر کارِ خانه‌اش تمامی نداشت. یادم می‌آید کمتر روزی بود که غیر از خودمان که تقریبا بیست-سی نفری می‌شدیم، بیست-سی نفر دیگر ناهار و شام مهمان سفره‌اش نشوند. تا ده-یازده صبح بیشتر نمی‌توانست توی مغازه بماند چون دسته دسته مهمان از دور و نزدیک به سراغش می‌آمدند برای چاره‌جویی کارهایشان. با مهمان‌هایش که از راه می‌رسید، صدا می‌زد: «خاور، خاور، کوینی زینه؟! مهمو ٱمده، چی دُرُس کن. پنیر تبریزی بنه، چویی خوو دُرُس کن.» یعنی: «خاور، خاور، کجایی خانم؟! مهمان آمده، چیزی درست کن، پنبر تبریزی بزار، چایی خوبی درست کن.» دویدم سمت پذیرایی و توی پهلویش خودم را چلاندم و دم گوشش گفتم: «باباحجی، مگه نمی‌گی هرکی صبحانه پنیر بخوره خنگ می‌شه. پس چرا به اینا پنیر می‌دی؟ مگه اینا خنگن؟!» صدای خنده بود که از هر طرف به هوا رفت، صدای پچ پچ در گوشی‌ام زیادی بلند بود و همه شنیده بودند که چه گفتم. ضربان قلبم تند شد، حس می‌کردم همه دارند نگاهم می‌کنند، همین باعث شد بروم پشتِ کمرِ بابا حجی و مخفی بشوم تا کسی من را نبیند، یا لااقل من آن‌ها را نبینم! خنده‌کنان بیرونم کشید. من را نشاند روی پایش و سرم را بوسید و گفت: «وو یو که نی گون صبونه ایگون چاشت یه چی بین صبونه وناهاره، تازه پ گردو بوو خوره آدم هم چی نی بو‌.» یعنی: «به این‌که نمی‌گن صبحانه، می‌گن چاشت، یک چیزی بین صبحانه و ناهاره. تازه اگه با گردو خورده بشه آدم هیچیش نمی‌شه.» بقیه هم با تبسم وخنده تصدیقش می‌کردند، خند‌ه‌کنان بیرون دویدم کنار دست دایه، مادرِ پدرم، که با زن عمویم در گوشه حیاط پای تنور گازی مشغول نان پختن بود. نان داغی گرفتم و رفتم توی آشپزخانه نشستم پهلوی مادرم و دیگر زن عموهایم که هرکدام مشغول کاری بودند. بعد از پنج‌ساله شدنِ من به لطف خدا و بابا حجی صاحب خانه‌‌ی مستقلی شدیم. دیگر بیدار باش توی گرگ و میش هوا، ورزش، نان داغ تنوری، کله‌پاچه و حلیم و عدسی خبری نبود یا کمتر اتفاق می‌افتاد که خبری باشد. مادرم می‌بایست به تنهایی، هم تمام کارهای خانه را انجام می‌داد و هم از بچه‌های کوچکش نگه‌داری می‌کرد. همین دست تنها بودن باعث شده بود گاهی هفت صبح بیدار شویم گاهی هم دیرتر. ذائقه‌مان هم عوض شده بود. قبل از ساعت ده صبح میل‌مان به خوردن و آشامیدن نمی‌رفت. وقت خوردن هم علاقه‌مان رفته بود به سمت چای با کلوچه و بیسکوییت. سفره‌های پلاستیکی با جدیدترین طرح‌های گل‌دار و خال‌خالی و راه‌راهی همه را می‌شد توی کابینت‌مان پیدا کرد. حالا خیلی سال از آن روزها گذشته و من همسر و مادر شده‌ام‌. هر وقت می‌خواهم روزم را بسازم، خروس‌خوان بیدار می‌شوم. نمازی با چشم‌های نیمه‌باز می‌خوانم وخمیازه‌کشان صبحانه‌ای درست می‌کنم. نه حلیم و عدسی و کله پاچه. املتی، نیمرویی، پنیری، با چای و به رسم قدیمی پدربزرگ روی سفره پارچه‌ای. خانه‌ام کوچک است. شاید به اندازه یک چهارم حیاطِ خانه بابا حجی. حیاط هم ندارد. از مهمانی و مهمان‌بازی هم خبری نیست. من به زندگی ماشینی و شهری خو گرفته‌ام. به خریدن نان از نانوایی، به خوردن پنیر با خیار و گوجه در وعده‌ی صبحانه. آن هم اگر مِیلَم بکشد. و این تکرار خالی از آدم‌ها و سنت‌ها، سخت دلتنگم کرده است. و افسوس که ما بیشتر روزهایمان صبحانه نداریم، چاشت داریم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دارد دل ما راه نجاتی دیگر در مشهد و در قم، عتباتی دیگر بر بانوی با کرامت قم صلوات بر شاه خراسان صلواتی دیگر💐 جانی و جهانی؛ چه کنم جان و جهان را...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan‌
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به ریحانه کوچک بهشتی، دختری که با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی مظلومانه به سمت بهشت پرواز کرد و جاودانه شد. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
من و خواهرم تنها دخترهای بابا بودیم، اما هیچ‌وقت یادم نمی‌آید به نوازشی لوسمان کرده باشد. بغل کردن هم در خانه‌ی ما سن و قاعده داشت. پدر حتی خیلی علاقه داشت مرد بارمان بیاورد؛ مثلا راهنمایی بودم که نقشه‌ی کاغذی زهوار در رفته را می‌داد دستم و می‌گفت برو شهرداری منطقه‌ی نمی‌دانم چندِ تهران و فلان کار اداری‌ام را انجام بده. اوایل باورم نمی‌شد بابا من را رها کرده بروم آن سرِ شهر، اتوبوس به اتوبوس و خط به خطِ مترو بگردم شهرداریِ منطقه فلان را پیدا کنم و با متصدی‌اش کلنجار بروم که امضایی بکند یا شماره‌ای بزند یا... به خودم این تسکین قلبی را می‌دادم که بابا مثل سایه دنبالم آمده، مراقبم هست و فقط می‌خواهد من دست و پا چلفتی بار نیایم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یا مثلا می‌گفت در جشن عروسی جوری لباس بپوشم که اگر داماد یا هر آقایی وارد سالن شد از جایم تکان نخورم و آرام باشم، دست و پایم را گم نکنم و حجابم اضافه نخواهد! و بهترین گزینه برای این منظور کت و شلوار یا جلیقه شلوار بود. این اندازه آرام بودن و دنبال حجاب کردن ندویدن چه ارزشی داشت را نمی‌فهمیدم اما اصرار بابا خیلی آزادی بیان و اظهار نظر سایرین بر نمی‌داشت. چه حسرت‌ها که برای پیراهن‌های دخترانه با دامن‌های چین‌دار نخوردم. چه گریه‌ها که در دستشویی و زیر پتو قایمش نکردم، چون قرار نبود دیده بشود دختر هستم و دلم چیزهای زرقی برقی و لوس دخترانه می‌خواهد. این‌ها مثال‌های ساده‌ای بود از ۲۵سال دخترانگی‌ام که در پوسته‌ای از مردانگی مکتوم ماند. حالا ده سالی می‌شود ازدواج کرده‌ام. همسرم فکر می‌کند من لوس‌ترین دختر روی زمین هستم، آن‌قدر لوس که حتی اضافه‌اش سر ریز شده در وجود دخترم؛ دختری که با یک وجب قد بدون مناظره و مکالمه آن‌قدر دلبری کرده که انگار به پدرم یاد داده دختر لوس به دنیا می‌آید و لوس از دنیا می‌رود، و اتفاقا پدرم را کرده وکیل مدافع سرسخت لوس‌بازی‌هایش! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ پشت درِ اتاق که نشستیم، از حال آدم‌های توی راهرو فهمیدم باید حالا حالاها منتظر بمانیم. آن‌ها هم لابد خیلی معطل شده بودند که دیگر نه محدودیتی برای داد زدن‌هاشان قائل می‌شدند و نه فیلتری برای فحش‌هایشان. معصومه از کیفش آینه درآورده بود و داشت آرایش بهم ریخته چشم‌هایش را با ریملی ترمیم می‌کرد. حیفم آمد که نمی‌توانم درباره حالت مخصوص زن‌ها وقت آرایش کردن با او شوخی کنم. «زن‌ها؟» من هرچه از زن‌ها می‌دانستم، از معصومه بود. او هم آن‌قدر تغییر کرد و برعکسِ خودِ ده سال پیشش شد که الان حس می‌کنم هیچ زنی را نمی‌شناسم. پیامی آمد و صفحه گوشی‌اش که بین‌مان روی صندلی گذاشته بود، روشن شد. آن‌قدر سریع برش داشت که آینه‌ دستی‌اش روی زمین افتاد و صدای ترک خوردنش آمد. اما به همان سرعت هم گوشی را دوباره توی کیف انداخت. «وکیلم گفته، تمام جهیزیه رو می‌تونم نو و سالم ازت مطالبه کنم.» زدم زیر خنده‌ و فضای پر تنش آن‌جا را چند ثانیه‌ای متوجه خودم کردم. «خب. دیگه چیا گفته وکیلت؟» مثل آدم‌هایی نگاهش می‌کردم که منتظر تعریف کردن مابقی جوکی نشسته‌اند.  عصبی ادامه داد: «نفقه‌ی این چند ماهمو می‌خوام.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با لبخند انگشت سبابه‌ام را توی هوا چرخاندم که یعنی ادامه بده. «مهریه‌مم تا قرون آخر ازت می‌گیرم و اگه ندی می‌ندازمت زندان.» سرم را به دیوار تکیه دادم‌ و با شیطنت از گوشه چشم نگاهش کردم: «از اول عاشق همین سادگیت شدم اصلا.» از دیدن سرخوشی‌ام نگران شد، ولی ترجیح داد هنوز امیدوار باشد. در نیم ثانیه صفحه گوشی‌اش را نگاه کرد و بعد زل زد به من. می‌خواست بداند حرکت بعدی من چیست. لبه‌های کتم را به هم نزدیک کردم و صاف نشستم: «اولا که جهیزیه کامل و سالم میخوای؟ سیاهه‌‌تو بده ببینیم. جانم؟! سیاهه نداری؟ اون کامیون اثاث رو هم می‌تونستم ندم. وکیلت اینا رو بهت نگفت؟ بدبین نباش! لابد نمی‌خواسته دلت بشکنه. اما من چون حساب کتابم با اون بالاییه، همه زندگی‌مونو بار کردم فرستادم دم خونه بابات. دوما درخواست نفقه این چند ماهو بدی، دادخواست عدم تمکین میدم. کیش و رفع کیش.» آرام دست برد سمت کیف و با تردید گوشی‌اش را برداشت. یک ابرو بالا دادم و پرسیدم: «وکیلت چند سالشه؟ پروانه وکالتش بخاطر کهولت سن باطل نشده باشه یه وقت. آخه خیلی وقته قانون مهریه عوض شده و کسی بخاطرش زندان نمیره. نظرت چیه همین الان پاشم برم و پروسه طلاقو تا بخشیدن مهرت عقب بندازیم؟ به هر حال این تو بودی که طلاق می‌خواستی...» گوشی را مثل طلسم شانسی محکم گرفته بود و توی دستش فشار می‌داد. دلم برایش سوخت: «رنگت نپره حالا. گفتم که من مهریه‌‌تو میدم. فقط واسه این‌که می‌دونم توی این دنیا هرچی چک بکشی، یه جا دیگه وصول می‌شه. راستی وکیلت کجاست؟ بگو بیاد برات دوباره دست بچینه. همه مهره‌های شطرنجت به فنا رفته.» پارمیدا دندان‌هایش را از فشار آزاد کرد: «بالاخره بالابری، پایین بیای مجبوری مهریه‌مو بدی! حقمه. حق شرعی و قانونیم.» دست کردم توی جیبم و برگه‌ای را در آوردم و جلوی صورتش گرفتم: «کل مهریه جنابعالی توی این قرارداده. البته اگه امضاش کنی.» صفحه موبایل را بی‌جهت روشن و‌ خاموش کرد. پوزخند زدم: «ببین اون گوشی رو بذار تو کیفت زیپشم ببند. زنگ نمی‌زنه دیگه. دیشب بلاکت کرد.» پارمیدا به تته پته افتاد: «چی؟»  خودکار را از جیب لباسم بیرون کشیدم: «چرا هرکی یه پیج بزنه و زیرش بنویسه، وکیل! دکتر! تراپیست! باورت میشه؟ چون فالُوراش زیادن؟! بدبخت اونقدر سواد نداشت که بدونه با همین چتاش میشه براش حکم شلاق گرفت! وقتی دیشب بهش گفتم این خانم، مادر بچه‌هامه چرا جا خورد؟ یادت رفته بود بگی؟ آلزایمر بیماری وحشی و پیش‌رونده‌ایه... گردو زیاد بخور.» پارمیدا زود گوشی را قاپید. شماره‌ای گرفت و با عجله به انتهای سالن دوید. چشم‌هایم را بستم و آهسته زیر لب گفتم: «کیش و مات!» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1086 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون فردا من و همسرم به مدرسه‌ی دخترم دعوت شده‌ایم؛ برای مراسم قدردانی از اولیاء فعال. امروز دختر ۷ ساله‌ام از خواب بیدار شد و گفت: «مامان میشه فردا نری مدرسه؟» با تعجب گفتم: «برای چی؟ نمیشه نرم! آخه دعوت کردن.» - خب پس بابا نره! - چرا؟ - آخه من چند تا کار بد دارم تو مدرسه. از بابا خجالت می‌کشم! - حالا یه کم اون کاراتو بگو، شاید بتونم یه جوری کمکت کنم. - نگارش‌هام رو نمی‌نویسم بعضی وقتا. روی یکی از دوستام آب ریختم. قمقمه آبم میفته رو زمین، سر و صدا میشه. یه بار به جا دوستم دیکته نوشتم یواشکی، همون روزی که دیکته خودم بد شد، اون دوستم به جای من نوشت؛ آخه خیلی دوست داشت یه بار خیلی خوب بشه. جواب سؤالا رو جای بچه‌ها می‌گفتم بعضی موقعا. با یکی از بچه‌ها دعوام شد،بهش حرف زشت زدم....اووووم دیگه یادم نمیاد. کمی فکر کردم و گفتم: «حالا چی میشه بابا هم باشه؟ من بهش میگم بچه‌ها تو مدرسه بعضی وقتا ناقلا میشن دیگه!» گفت: «نه! آخه من پیش بابا آبرو دارم! دوست ندارم این ناقلایی‌هامو هم بدونه.» - خب اینا هم مثل ناقلایی‌های تو خونه هست دیگه. - تو که اونا رو نمیگی به بابا. یادم آمد من هیچ‌وقت به بابا از دخترم شکایت نکردم و دخترم خیلی خوب این را درک کرده. یادم آمد سر دختر اولم که جوان و ناآگاه بودم، شکایت می‌کردم و او هم خوب درک کرده بود. دخترم را بغل کردم و برایش موضوع دعوت مدرسه را توضیح دادم. با خوشحالی گفت: «پس بابا رو حتما ببر...» یک‌دفعه گفت: «فقط از مدیرمون بپرس برای چی پرونده بچه‌های ناقلا رو می‌ذارن زیر بغلشون؟ حالا نمیشه بدن دستشون؟ آخه زیر بغل هم شد جا؟؟؟» با عصبانیت ساختگی گفتم: «مگه دیگه چیکارا کردی ناقلا؟؟؟» خلاصه روز دختر ما هم اینطوری شروع شد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟ این جمله را آن مرد گفت. مردی که یکه و تنها توی واگن خانم‌ها نشسته و پاهایش را طوری باز کرده بود که انگار به جای یکی، سه نفر است. همان اول که وارد قطار مترو طرشت شدم، خلوت بود و همه نشسته بودند. فقط کنار آن مرد خالی بود. از نشستن کنار او، امتناع کردم و میله‌های کنار در را گرفتم. ولی خانمی، مادرانه، کمی کنار آن مرد رفت و گفت: «بیا کنار من بشین!» پوشش متفاوتی با من داشت. حواسم بود که شاید این حالت اورا هم معذب کند برای همین سوال کردم: «شما اذیت نیستین کنار اون آقا نشستین؟» «نه عزیزم»ش باعث شد با خیال راحت بنشینم. ولی این انتهای ماجرا نبود. خانمی دیگر وارد شد و به آن مرد نگاه کرد و احتمالا به تنها جای خالی‌ای که دقیقا چسبیده به آن مرد بود. زن، چادری بود و مسن. مردِ تنها، حالا احساس احترامش گل کرده بود و به خانم گفت: «بیاین بشینین!» حس می‌کرد از خودگذشتگی کرده! آن خانم ولی آرام و با طمانینه گفت: «این‌جا واگن خانم‌هاست جوون.» درست بعد از گفتن این جمله آقای به ظاهر محترم گُر گرفت: «حالا که جامو دادم بهت زبونت وا شد؟ چطور شما تو قسمت آقایون می‌رید؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همان جمله کافی بود که همه خانم‌ها، دهانشان را باز کنند و هر کس چیزی بگوید. صدای «واگن آقایون نداریم. اون واگن عمومیه!» بیش‌تر از همه به گوش می‌رسید. گوشم را تیز کردم ببینم کسی به آن خانم چادری اعتراضی دارد؟ دیدم نه! همه یک‌صدا به آن مرد اعتراض می‌کنند. قلبم تپش گرفت. حال خوبی داشتم. قطار هنوز تا ایستگاه بعدی راه داشت که آن آقا مغالطه‌آمیزترین جمله تاریخ را گفت: «مهسا امینی رو کشتین بس نبود؟! با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟» تمام قواعد منطق و مغالطاتی که در دانشگاه خوانده بودم جلوی چشمم رژه رفت. حالا دیگر نوبت من بود که با صدای بلند داد بزنم: «چه ربطی داره؟ موضوعو میخوای عوض کنی که جو متشنج بشه؟!» دوباره همهمه شد، گفتم الان دیگر کسی با او هم‌صدا خواهد شد، ولی نه! همان خانمی که به من جا داده بود، سریع گفت: «کشتیم؟! امثال تو اونو کشتن!» مردک که حالا رسما داد می‌زد، رو به آن خانم گفت: «دلم خواسته بیام اینجا. به تو هم ربطی نداره!» چشمان خانم درشت شد و جیغ‌جیغو گفت: «ادامه بده تا پرتت کنم بیرون!» لبخند تمسخر مرد را همه دیدند: «بیا ! بیا بیرونم کن اگر میتونی!» «می‌تونم» را که آن خانم گفت، بلند شدم و گفتم: «اتفاقا منم با شما میام خانم» در کمال ناباوری، صدای دو نفر دیگر هم که می‌گفتند: «ماهم می‌یایم» به گوشم رسید. چند ثانیه بعد به ایستگاه پایانی رسیدیم. مرد هنوز هم رجز می‌خواند. دوباره با صدای بلند گفتم: «اگر همه بیان اعتراض کنن، کسی دیگه جرات نمیکنه به خانما هتک حرمت کنه.» با حرف من چند نفر دیگر هم بلند شدند و به جمع ما پیوستند: «آره، باید اون بیشعورو ادب کنیم!» مرد دوباره زبان باز کرد: «بیشعور کل هیکلته!» دیگر کارد می‌زدی، خونمان در نمی‌آمد! تا در‌ها باز شد سریع بیرون پریدیم. از شانس خوب ما، سه مامور پلیس دقیقا جلویمان بودند سریع داد زدیم: «آقا این مرد رو بگیرید!» همه نگاه‌های توی ایستگاه به سمت ما برگشت. مامورین جلویش را گرفتند. همه که اعتراضمان را کردیم، مرد دیگر خفه شده بود و به پته پته افتاده بود. نگاه کردم به قطار؛ راننده قطار بخاطر ما خانم‌ها حرکت نکرده بود. من که از همان ایستگاه باید خط عوض می‌کردم، خانم‌های دیگر ولی سوار شدند! از کنار آن مرد که گذشتم پوزخندم بیشتر شد از دو رویی‌اش حرصم گرفت، به مامورین پلیس می‌گفت: «من که کاری نکردم؛ ببرینم، لاحول و لا قوة الا بالله!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وحشت‌زده از خواب پریدم. پدرم در را کوبید‌ و رفت. قطره‌های قهوه‌ای رنگ چای، از دیوار و سقف خانه می‌چکید. صبح زود بود. مادرم چندتایی ناسزا بار زمین‌ و‌ زمان و روزگار و پدرم کرد و گریست. من پنج‌ساله بودم. دست داداش سه‌ساله‌ام در دستم بود. دوتایی با چشمان پف‌کرده و خواب‌آلود روی تشک‌ها و پتوهای وسط خانه چمباتمه زده‌ بودیم. چای از سقف، روی صورتمان چکه می‌کرد. - چی‌شده؟ خواهر بزرگترم با هیجان جواب داد: «بابا عصبانی شد، زد زیر سینی چای.» روپوش سورمه‌ای دبیرستانش را پوشیده‌ بود و کوله‌پشتی‌اش را در دست داشت. - خب چرا؟! این‌بار مادرم جواب ذهن پر از سوالم را داد: «چرا؟ چون زورش به زنش می‌رسه فقط. چون زیر سرش بلند شده. چون من بدبختم. ای خدااااا...» و جلوی چشمان بهت‌زده‌ام گریه را از سر گرفت. اما من با یک گوشم می‌شنیدم. چون گوش دیگرم به برادرم بود که از ترس زیر گریه نزند. در آغوش کوچکم جایش دادم. حس می‌کنم از آن روز بود که نیمی از قلبم، نیمی از افکارم برای همیشه پیش برادرم ماند. برادری که به‌ندرت به یاد دارم، لب به صبحانه زده باشد. ◾️◾️◾️◾️◾️ هنوز نمی‌دانم که آن‌روز کودکی‌ام، موضوع دعوا دقیقا چه بود. پدرم تصویر مبهمی از آن‌روز به خاطر دارد و خواهرم، به‌ قدر کافی برای روایت ماجرا صادق نیست. از این تکه‌خاطره‌ها از بچگی‌ام زیاد دارم. یادم هست که با همان عقل پنج‌ساله و شش‌ساله و هفت‌ساله و هشت‌ساله‌ و نه‌ساله‌ام (تا همان سنی که مادرم زنده بود) می‌دانستم یک جای کار می‌لنگد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حافظه‌ی تصویری‌ام به خوبی آن لحظات را در خود جای داده تا امروز، وقتی پسرک و دخترکم از خواب بیدار می‌شوند، هرروز، من و پدرشان را با لبخندی گشاده سر میز صبحانه ببینند. هنوز دست و صورت نشسته، غرق بوسه شوند و دل‌های کوچک‌شان پر از شادی شود. طعم تلخ چای بد رنگ آن‌روز، به خوبی در ذهنم حک کرد که صبحانه باید شیرین‌ترین وعده‌ باشد. بچه‌ای که گیج‌ خواب است را باید با بوسه بیدار کرد. باید با نوازش او را به سر سفره آورد تا صبحانه نوش‌جانش شود. شاید اگر برادرم هرروز این‌طور برای اولین وعده از خواب بیدار می‌شد، برای همیشه با صبحانه قهر نمی‌کرد. به اندازه‌ی تمام روزهای تنهایی و اضطراب خودم و برادرم، عشق نثار فرزندانی می‌کنم که جنسیت و سن‌ّشان مثل من و برادرم است. مهدی پنج‌ساله را که می‌بوسم، از ذهنم می‌گذرد برادرم را چه کسی می‌بوسید وقتی در همین سن از مادرش جدا شد؟ من را چه‌ کسی؟! جواب سوال دوم اهمیتی برایم ندارد. من همیشه در جستجوی یک مادر برای برادرم بودم. وقتی هفت‌ساله بود و در جشن الفبایش، قلب کوچکش از نگرانی برای جدایی والدینش بی‌قرار می‌کوبید. وقتی مادرم برای همیشه از خانه رفت. وقتی در کشاکش جدایی، زنی غریبه با بی‌رحمی خبر فوتش را پای تلفن‌ در گوش‌مان فریاد زد. وقتی برای تسلیت، خودمان، خودمان را در آغوش گرفتیم و لرزیدیم. وقتی برای اولین‌بار سیگار را لای انگشتان برادر کلاس‌پنجمی‌ام دیدم و تا صبح اشک ریختم؛ در ذهنم به دنبال یک مادر می‌گشتم تا برای برادرم مادری کند. وقتی درس نمی‌خواند و تجدید می‌آورد. وقتی همکلاسی‌اش با مشت پای چشمش زده‌ بود. وقتی کسی نبود تا جیب پاره‌ی روپوش یا سوراخ بزرگ جورابش را وصله کند. وقتی لباس‌هایش پر از خطوط عمیق چروک بودند و دستی نبود که با گرمای اتو، صاف و صوفشان کند. وقتی برای اولین‌بار شب را به خانه نیامد. وقتی اولین خالکوبی را روی بدنش زد. وقتی در آغوش هم گریه می‌کردیم و کاری برای هم از دستمان برنمی‌آمد. برادرم هفده‌ساله بود که برای همیشه درسش را رها کرد. پدرم خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد. از کلاس فوق برنامه و معلم خصوصی و کتاب‌های کمک‌درسی گرفته تا جایزه و تشویق و حتی تهدید و تنبیه، همه‌ی روش‌ها را امتحان کرد تا پسرکش درس بخواند؛ ولی نخواند. دوسالی هست که به خوابگاه رفته و از خانواده‌اش جدا شده‌است. هنوز هم همیشه چشمم به راه آمدنش هست و دلم نگران نیامدنش. وقتی شیطنت‌های پسرم را مادرانه تحمل می‌کنم، در وجودش به دنبال پسرکی می‌گردم که هنوز هم به دنبال مهرمادری است؛ پسرکی که دور از من است. به‌ اندازه‌ی تمام روزهای کودکی‌اش که بی‌مادر گذشت، شب‌ها اشک‌ می‌ریزد و من درکنارش نیستم. دلم پیش خودم نیست. پیش پسرک است. پسرکی که به‌ اندازه‌ی یک شهر دور از من است. #م._ح. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ شانه‌های معصومه را با تمام قدرت تکان می‌دادم و فریاد می‌کشیدم: «چرا با من اینکارو می‌کنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ‌ شده‌ها فقط نگاهم می‌کرد. نه چیزی می‌گفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجه‌هایم تقلایی نشان می‌داد. ماشین‌ها به سرعت از کنارمان می‌گذشتند و عبور هر کدامشان هوا را می‌شکافت و بخشی از نعره‌ی مرا با خودش می‌برد. سه‌ی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون. در حالت عجیبی بودم که هم می‌خواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام می‌کنم از همین لحظه روسری سرم نمی‌کنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دست‌هایم شل شد. بی‌اختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ معصومه سمتم آمد. اما نه برای کمک یا دلجویی؛ برای این‌که بدون بالا بردن صدایش دم گوشم بگوید «متنفرم از مردای ضعیف. از مردای فقیر و ضعیفی مثل تو!». از کنارم بلند شد. تن صدایش با شیب تندی بالا می‌رفت. مخاطبش دیگر من نبودم. سرش رو به آسمان و ستاره‌های ریز و کم‌نورش بود. «من خدا رو قبول ندارم. هیچ دینی رو قبول ندارم. هیچ امام و پیغمبری رو قبول ندارم. چی بگم دست از سرم برمی‌داری؟! هان؟» هیچ ماشینی در آن لحظات گذر نکرد تا بلکه بخشی از کلماتش ناواضح یا گنگ به گوشم برسد. دست از گریه کشیدم. «تو مشکلت من و بچه‌ها نیستیم.» دستگیره در ماشین را گرفتم و بلند شدم. پشت به معصومه رو به اتوبان ایستادم. «مشکلت اینه که ولنگاری با دین جور در نمیاد. اون ویلاها و‌ ماشینایی که لایک می‌کنی با دین‌داری به دست نمیاد. وگرنه مشکلت نه منم، نه دین من، نه درآمد من.» برق خشم توی تاریکی شب در چشم‌های معصومه معلوم بود: « تو با این درآمد گنجیشکیت خرج منو نمی‌تونی بدی. منو تو خونه‌ت گشنه نگه داشتی. هربار برای خرید لباس باید التماست کنم!» برگشتم سمتش. نمی‌دانم در صورتم چه دید که چند قدم عقب عقب رفت. «تو گشنه‌ای؟! بی‌لباس موندی؟! پس چرا اون بیست و پنج میلیونو خرج فیلِر لب و گونه و کوفت و زهرمار کردی؟ چرا فکر کردی اون پول حق توئه؟ چون دوقلوها رو زاییدی و یه هفته بعد انداختی‌شون خونه مامانت و رفتی سر قرارای کاریت؟» معصومه جوری خندید که فقط از یک آدم مست برمی‌آید: «می‌دادمش به تو که خرج ماشین لگنت کنی؟ بعدم از بیت رهبری‌تون دادن! مال بابات نبود که جوش آوردی.» زل زد توی چشم‌هام. آرام ولی خشن، سه‌تا از دکمه‌های بالای مانتویش را باز کرد و رفت سمت ماشین. «اگه طلاقم ندی بهت خیانت می‌کنم.» سوییچ را برداشتم و پشت به ماشین، سمت بیابان به راه افتادم. قصد کردم اجازه ریختن به اشک حلقه‌زده توی چشمم ندهم. هوا گرم بود اما من لرز داشتم. همینطور که می‌رفتم صدای فریاد معصومه از پشت سرم آمد. «حالا بیا. منو اینجا ول نکن. الکی گفتم.» جلویم نور عمود روشنی در افق ظاهر شد که می‌دانستم فجر کاذب است. برگشتم سمتش و داد زدم «میرم روسریتو بیارم.» معصومه نشست و درِ ماشین را محکم کوبید. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1099 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
دلم دیگی بود که غلغل می‌کرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانه‌شان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبل‌تر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم. شاید قبل‌تر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلو‌های با نمک اما کفن‌پوش‌ش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوری‌اش غم، وجودم را پر کند‌. نمی‌دانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایت‌هایی که تازگی نداشت یا شروع طوفان‌الاقصی که بیش از همه هیجان و بی‌تابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیات‌مان سر درس‌های مربوط به فلسطین، حرف‌های صد من یک غاز تحویل‌مان می‌داد که: «تقصیر خودشون بوده. می‌خواستن طمع نکنن و خونه‌هاشون رو نفروشن!» و من که آن‌وقت‌ها تازه داشتم سر از این چیزها در می‌آوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر این‌طور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟ هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!» می‌خواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از همان شب که بعد از وحشی‌بازی‌شان سر سفارت‌مان در سوریه، خون‌مان به جوش آمد و دخترک را گذاشتیم در کالسکه و راهی میدان فلسطین شدیم. همان‌جا برای فاطمه‌مان سربند قرمز فلسطین را گرفتیم که وسطش، قبّة الصّخره، می‌درخشید. تا آن‌جا که نفس داشتم همراه جمعیت فریاد می‌زدم: «جمهوری اسلامی! انتقام! انتقام!» خیلی وقت بود منتظر بودیم. منتظر فرصتی که بشود با وجود قانون‌های به درد نخور بین‌المللی، کاری ملموس‌تر برای مقاومانِ مظلوم غزه انجام داد. چه خون‌های پاکی بود خون‌های ریخته شده در سفارت، که این فرصت را، قانونی، برایمان مهیا کرد. اما این دیگ؛ این دیگ آن شب پر شده بود، بیش از همه از ترس. ترس از این‌که حالا واقعا اگر جنگ بشود...؟! ترس و ایمان، گلاویز شده بودند. من داشتم هم‌چنان شعار می‌دادم اما شاهد رویارویی آن دو بودم. دست آخر، ایمان، ترس را به گوشه‌ای راند. او می‌گفت برای آرمان جهانی‌مان حتماً لازم است هزینه هم بدهیم! و آن شب؛ آن شب پر شکوه! شب وعدهٔ صادق! تا صبح نخوابیدم از هیجان آن تنبیه بزرگ! دخترک کنارم خوابیده بود و من بی‌صدا، فیلم‌های ارسال شده از موشک‌ها را می‌دیدم و توی ذهنم صدایشان را تصور می‌کردم و توی دلم قند، آب می‌شد. دلم می‌خواست صورت دنیا را بگیرم سمت ایران. بگویم نگاه کن! این ما هستیم! ما که تک و تنها، جلوی ظلم ایستاده‌ایم. سال‌هاست. دلم می‌خواست دستم را بگذارم روی دهان گشاد رسانه‌های دروغ‌باف که می‌دانستم هرگز ساکت نمی‌شوند. دلم می‌خواست می‌شد آن دهان‌های کثیف را ببندم. دیگ می‌جوشید و تا می‌‌خواست سر برود، چاشنی آرامش به دادش می‌رسید. آرامشی که نوید می‌داد، دل‌ها، دست خداست. خدایی که مکرش، بر همهٔ مکرها چیره است. خدایی که حتی در همین کارزار نفس‌گیر جنگ شناختی هم خدایی کردن را خوب بلد است و جان‌های بیدار را در همهٔ دنیا، متوجه عظمت وعده‌ی صادق ما خواهد کرد. همان خدایی که وعده داده نور عظیم، با آب دهان، خاموش نمی‌شود. حالا بعد از نور پر سر و صدای موشک‌های ما، به خواست خدا، جهان، سریع‌تر از همیشه به سمت آرمان جهانی ما، در حرکت است و ما، از بازیگران اصلی این حرکت. من هم، مادرانه، در تدارک و آماده شدنم. من که آماده شوم، یک خانواده آماده خواهد بود و خانواده، مبدأ جهان است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست دربست_ جان و جهان (1).mp3
8.99M
نویسنده: گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا» واژه «بَنون» برایم پررنگ می‌شود و حسرت دختری که ندارم داغ که نه، اما غم دلم را تازه می‌کند. می‌دانم که بَنون یعنی فرزندان، اما حالا که تب و تاب روز دختر بالاست و همه، حتی آل الله، از خوشبختی دختر داشتن می‌گویند، نیمه ناشکر ذهنم روی معنای تحت‌الفظی بَنون پافشاری می‌کند؛ پسرها. رو به قبله و چادر به سر، به پسرها که خانه‌ را روی سرشان گذاشته‌اند نگاه می‌کنم. با خودم می‌گویم یعنی این‌ها فقط به درد این دنیا می‌خورند و قرار است باری روی بقیه بارهای سوال و جواب قیامت پدر و مادر باشند؟ حرف مامانم بین خیالات مادرانه‌ام توی صورتم می‌خورد که «پسر محض عوضه.» یعنی در آینده‌ای نه چندان دور، دخترکانی که دل پسرهایم را می‌برند، انتقام تمام ناعروسی‌ها و ناپختگی‌هایم را از من می‌گیرند؟ در حال مرور رفتارهایم با مادر همسر هستم که محمدامین با چشم‌ها و لب‌های پرخنده روبه‌رویم می‌نشیند. دستی به صورتش می‌کشم و فکر می‌کنم اگر دختر بود چقدر دلبری می‌کرد با این چشم‌ها و تاب بلند مژه و شیرین‌زبانی‌هایش. چه لباس‌هایی که از گروه دخترانه مادرانه برایش نمی‌خریدم. شاید من هم الان دنبال تونیک رنگارنگ برای چهار سال بودم یا داشتم با خانم‌ها برای خرید پیراهن تورتوری از فلان مزون معروف چانه می‌زدم. «منم می‌خوام باهات نماز بخونم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ صدای شیرینش از عالم رویا بیرونم می‌کشد. اما نه آن‌قدر که به این فکر نکنم اگر دختر بود الان چادر نماز گل گلی‌اش را روی سرش مرتب می‌کردم. گوشه چادرم را روی سرش می‌کشد تا نمازش را شروع کند: «مامان جان شما آقایی. آقاها که چادر سر نمی‌کنن. برو از تو قفسه عبات رو بیار.» اسم عبا که می‌آید محمدجواد هم مشتاق خودش را به ما می‌رساند. راستش او را خیلی در کسوت دختربچه تصور نمی‌کنم. آخر پسر اول است و پشت و پناه مادر؛ حتی اگر هیچ‌وقت زیر بار مامان گفتن نرود و تمام مادری‌ام را در حنا صدا کردن خلاصه کند. چند دقیقه بعد هر دو عبا به دست روبه‌رویم ایستاده‌اند. برای جلوگیری از دعوا و زدوخورد، که به برنامه هر ساعته‌ی خانه تبدیل شده است، دوتا مهر یک شکل روی زمین می‌گذارم و عباها را روی سرشان که نه، روی شانه‌هاشان مرتب می‌کنم. برای خودم جانماز کوچکی که نمی‌دانم از کجا قسمت خانه ما شده انداخته‌ام. محمدجواد نگاهی می‌کند: «اِ؟ حنا جانماز منو انداختی؟» یادم می‌آید که جانماز، سوغات یکی از دوست‌های باباست و در بدو ورود به خانه به لیست اموال محمدجواد اضافه شده بود: «اِ! راست می‌گیا مال توئه. خب برش دار برای خودت بنداز.» با حرفی که می‌زند پشت و پناه بودنش را مثل همیشه، مثل تمام وقت‌هایی که تکه آخر خوراکی‌اش را به زور در دهانم می‌چپاند یا وقت‌هایی که با انگشت‌های مردانه کوچکش موهای بیرون افتاده‌ام را داخل روسری‌ام جا می‌دهد، یادآوری می‌کند: «نه! مال تو باشه، من نمی‌خوام.» دو طرفم مثل دو فرشته نگهبان می‌ایستند و سه نفری قامت می‌بندیم. نیمه‌های خواندن حمدم که صبرشان از آرام ایستادن تمام می‌شود ‌و به سجده می‌روند. نگاهم که می‌افتد، این عبارت در ذهنم مرور می‌شود که: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ..» و حالا زینت‌های زندگی من سر به مهر در محل سجده‌ام هستند. به ذهنم می‌رسد زینتی که سرش روی خاک باشد و دلش در آسمان که فتنه نیست؛ عین رحمت است. نمازم را که سلام می‌دهم بی‌درنگ به سجده می‌روم و با گفتن الحمدلله، خدا را بخاطر زینت‌هایی که امید دارم یار زندگی‌ام باشند، نه باری در نامه اعمالم، از ته دل، از همان‌جایی که دیگر غم دختر نداشتن در آن نیست، شکر می‌کنم. سرم را که بلند می‌کنم پسر بزرگم با لبخندی بر لب می‌گوید: «حنا قرآن می‌خونی؟» شروع می‌کنم به خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ آدم وقتی با جهان‌های بزرگ مواجه می‌شود، حس می‌کند چه‌قدر از پسِ جهان‌های کوچک خودش برمی‌آید. چه‌قدر جهان کوچک خودش را بلد است. نه این که خودش خیلی آدم کار بلدی باشدها، نه! شبیه یک دایره کوچک می‌شود که می‌رود توی دل دایره‌‌ای بزرگ‌تر. این حس را کجا پیدا کردم؟ وقتی ایستاده بودم رو به روی گنبد امام حسین علیه السلام. وقتی همه غم‌هایم داشت از جلو‌ی چشمم مثل نوار قلب نامنظم می‌گذشت، یک‌دفعه صدایی به گوشم رسید: «بیییییییب!» همان صدایی که می‌آید و بعد از آن نوار قلب صاف می‌شود و بیمار تمام می‌کند. من جلوی حرم آقا، آن صدای «بیییییب!» را شنیدم؛ صدای صاف شدن غم و غصه‌هایم. احساس کردم: «وای! چه‌قدر من از پسِ جهان کوچیک خودم برمیام.» چون دقیقا می‌روم توی دایره بزرگتری که تا ابد من را احاطه کرده؛ «وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آیا کتاب سررشته را می‌شناسید؟ آن را خوانده‌اید؟ نکند هنوز نخوانده‌اید؟! سررشته، روایت‌های مادران از پیوند مادری‌شان با عبادت و خودسازی آن‌هاست. روایت‌هایی که اعضای مجموعه مردم‌نهاد مادرانه، آن‌ها را زیسته‌اند؛ روایت‌هایی از دل زندگی. اگر کتاب را نخوانده‌اید؛ اگر می‌خواهید یک نسخه از آن را در کتابخانه خودتان داشته باشید؛ اگر قصد دارید چندین نسخه از آن تهیه کنید و به دیگران هدیه بدهید؛ در نمایشگاه کتاب به «بخش کتاب‌های عمومی، سالن شبستان، راهروی ۱۰,۱، غرفه ۲۰۱، انتشارات کتابستان معرفت» بشتابید! برای خرید بیش از ۱۰ عدد کتاب با تخفیف ویژه به شناسه کاربری @mhaghollahi پیام بدهید. جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
بوی غذا که توی آشپزخانه پیچید و دانه دانه لگوها و عروسک‌ها که از زیر دست و پا به داخل جعبه‌شان نقل مکان کردند، خودم را انداختم روی مبل، کنترل را دستم گرفتم ببینم اذان شده که نمازم را بخوانم؟ با روشن شدن تلویزیون اما با دوره جدیدی از زندگی‌ام مواجه شدم. تصاویری که هرگز چشم‌هایم با آن‌ها خو نگرفته بود. زیرنویس‌ها حاکی از حمله‌ی نیروهای حماس به اشغالگران بود؛ اما آیا این‌ها واقعی‌اند؟ تازه به صرافت افتادم که چرا دو ساعت پیش در مرکز کاردرمانی، مادر مهرسا می‌گفت: «کار دنیا رو ببین، پارسال این موقع چه حالی داشتیم و امسال چه حالی!» و من که تمام حواسم به درست راه رفتن دخترم بود اصلا متوجه معنای حرفش نشده بودم. زیرنویس‌ها را تند تند می‌خواندم و تپش قلبم بالا‌رفته بود. صدای آیفون مرا به خود آورد. وقتی همسر را دیدم از هیجان زبانم بند آمده بود و‌ دائم می‌پرسیدم: «شما از کی فهمیدید؟ چرا به من خبر ندادی؟» صبح فردا ساعت هفت نشده، در مغازه‌‌ی سر کوچه به دنبال ارزان‌ترین خوراکی قابل خریدن برای شاگردانم بودم، چیزی که هم جیبم را خالی نکند، هم مدرسه اجازه‌اش را بدهد، یاد نسکافه‌ی ۱۲ بهمن پارسال افتادم، از فروشنده سراغ نسکافه‌ها را گرفتم و ۴۰ دقیقه بعد بچه‌ها مشغول هم زدن نسکافه‌ها بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نقشه فلسطین را روی تخته کشیده بودم و برایشان با رسم شکل توضیح می‌دادم نوار غزه کجاست و غلاف غزه چیست. با شادی از اهمیت تصاویر دیده شده می‌گفتم. از میزان پمپاژ شادی می‌گفتم هنگام دیدن تصویر جوان فلسطینی که سرباز اشغالگر را رسما خِرکش می‌کند و کشان کشان با خود به سمت نوار غزه می‌برد. برایشان‌ می‌گفتم حتی ممکن است تعداد شهیدانشان به ده هزار نفر هم‌ برسد. (آه که آن زمان ده هزار‌ جان از دست رفته در‌ راه آزادی برایم بی‌نهایتی بود و امروز قلبم هنوز باور ندارد به چشم دیدن‌ِ سه برابرِ آن را!) زنگ تفریح اول مشغول خوردن نان و‌ پنیرم بودم که معلم کلاس بغلی گفت: - خانم شاطری جان، خوب بوی نسکافه راه انداخته بودی امروز توی راهرو! با دهان پر نمی‌شد چیزی گفت، به لبخند بسنده کردم. - ما هم هفته دیگه خیار مییاریم که حسابی بو راه بندازه! - شاطری، خوب بچه‌ها رو اول سال تحصیلی جذب می‌کنی! لقمه را قورت دادم و گفتم: «نسکافه برای شادی وقایع اخیره، ربطی به جذب دانش‌آموزا نداره.» - شادیِ چی؟ - شروع عملیات طوفان‌الاقصی! - وای راست می‌گید، شما هم دیدید تصویرا رو؟ اسرائیل خیلی زود حمله می‌کنه و پدرشونو در می‌آره. بیچاره بچه‌هاشون! بیچاره‌ها چقدر باید تلفات بدند! - آخه من شهیدا رو تلفات نمی‌بینم. بابت شکستن هِیمنه پوشالی این رژیم اشغالگر، امروز از شادی توی پوست خودم نمی‌گنجم! - مردم بیچاره چه گناهی داشتند؟ داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن! وقتی خواستم برایشان توضیح بدهم زندگی آن‌ها با مفهومی که من و شما از زندگی سراغ داریم بسیار متفاوت است، یا برایشان بگویم جان هرچقدر هم عزیز، وقتی در‌ زندان باشی دوست داری آن را فدا کنی برای آزادی، زنگ خورد و کلام من نیمه ماند. زنگ تفریح بعدی هم کسی علاقه به صحبت درباره عملیات دیشب را نداشت. من سرم در گوشی بود و گوشم به هندزفری که از خبرهای میدانی جا نمانم! در کلاس‌هایم اما یک دل سیر از این‌ها گفتم برای بچه‌ها؛ از کمپ دیوید، از اسلو، از قراردادهای امضا شده، اراضی ۱۹۴۸، پاسپورت‌های اردنی… برایشان گفتم از کشوری که نداشتند و از رویای بحر تا نهری که هنوز هم در دل و بر زبان داشتند. من هرسال این‌ها را به بچه‌ها می‌گفتم اما ماه رمضان وقتی به روز قدس نزدیک می‌شدیم و لب‌های روزه‌دار‌ بچه‌ها یارای همراهی با محتوای درسی را نداشت، برایشان از این‌ها می‌گفتم؛ امسال اما باید همین اولین هفته سال تحصیلی، هرچه داشتم را روی دایره می‌ریختم و نسکافه برای جا انداختن این مفاهیم، آخرین قطعه پازلم بود! محمدباقر را آرام توی تختش گذاشتم و سعی کردم بدون آنکه بفهمد دستانم را از زیر سر و پایش آزاد کنم، چند لحظه در همان حال باقی ماندم تا با شنیدن سه نفس عمیقش مطمئن شوم خوابش سنگین شده و بعد با خیال راحت از او‌ فاصله گرفته به سمت آشپزخانه رفتم. آسیکلوویر، سیتریزین و استامینوفنِ قبل از خواب را با میزان قابل توجهی آب روانه معده عزیزم کرده، راهی رخت‌خواب شدم. همسر، کنترل به دست غش کرده بود و من دوست صمیمی‌اش را از دستش گرفته، با زدن دکمه خاموش با شبکه نمایش خداحافظی کردم و روی تخت ولو شدم. یکی دو تا غلت که زدم با خودم گفتم: «تو که با این بدن‌درد فعلا نمی‌خوابی، برو یه چرخی توی گوشی‌ت بزن حواست پرت بشه از خارش‌ها!» گوشی را که دستم گرفتم، دیدم بالاخره روز انتقام فرا رسیده… ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ یاد شنبه ۱۵ مهر افتادم. یاد حمله‌ای که کسی فکرش را نمی‌کرد ولی محقق شد. یاد ابهتی که اشغالگران برای خودشان ساخته بودند و پوشالی از آب درآمده بود. حالا مگر می‌شد خوابید؟ گروه‌ها را نگاه می‌کردم؛ عده‌ای نگران از شروع جنگ، عده‌ای هم نگران از عدم برخورد موشک‌ها به هدف، ختم صلوات راه انداخته بودند. من هم صلوات‌هایم‌ را همراهشان کردم، اما مطمئن بودم که گنبد آهنینشان هم مثل دیوار بتنی و دل‌های سربازانشان سست و در هم شکستنی‌ است. آن شب دوست صمیمی همسر را به رفاقت دعوت کردم و چشم از تلویزیون برنداشتم. تا رسیدن صواریخ به مقصد، تمامی شبکه‌های عربی و فارسی را همراهی کردم. ترکیب سیتریزین و استامینوفن اما نگذاشت رفاقتمان زیاد پا بگیرد. سید را صدا زدم: «حسین آقا!» جوابم را نداد، دوباره صدایش زدم: «حسین آقا! حسین زدیمشون بالاخره!» و ناگهان سیدِ خوابِ من هوشیار و حواس‌جمع جلویم نشسته بود. دنبال گوشی‌اش می‌گشت که کنترل را دادم دستش و گفتم: «من قرص خواب‌آور خوردم دیگه نمی‌کشم، شما بیدار باش من رو خبر کن اگه چیزی شد.» سر روی بالشت گذاشتم و قبل از آن که عالم خیال مرا با خودش ببرد، گفتم: «من همیشه آرزو می‌کردم اسرائیل به دست پسرم از صحنه روزگار محو بشه، امشب ولی به محمدباقر گفتم ما اسرائیل رو نابود می‌کنیم، آمریکا با شما!» چند دقیقه بعد داشتم لباس مهمانی پوشیده بین میزها می‌چرخیدم، بوی نسکافه هوا را پر کرده بود؛ چشم‌های مشتاق بچه‌ها رو به تخته‌ای بود که نقشه فلسطین روی آن کشیده شده بود، بدون خطوط مرزی کرانه باختری یا غزه. و من لبخندزنان ناپلئونی پخش می‌کردم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ کاغذ را گذاشتم روی میز رستوران، خودکار را هم روی بشقاب سفید و برّاق مقابل پارمیدا. دو جا را با انگشت نشان دادم: «اینجا و اینجا رو باید امضا کنی.» پارمیدا انگار محو صدای برخورد قاشق چنگال‌هایی بود که توی فضای رستوران سمفونی پر طنینی داشت. بعد از جفت‌پوچ شدن ماجرای وکیل قلابی‌اش، تقلّایی برای کشمکش و لج کردن با من نداشت. من اما قرارداد پرداخت مهریه را در طی دو ساعت با یک وکیل واقعی بسته بودم. اولین سوالی که وکیل پرسید این بود: «برای طلاق عجله داره؟». گفتم: «زیاد.» لبخندی خیلی کوتاه ولی حرفه‌ای تحویلم داد. فکر کردم شبیه‌ این لبخند را فقط روی لب بازیگر شرلوک هلمز دیده‌ام. وقتی آخرین جمله را نوشت، جوری نشست که انگار جلسه‌مان تمام شده است: «از هیچیش کوتاه نیا. جای چونه نداره. سریع قبول می‌کنه.» جلوی صورت پارمیدا بشکن زدم: «تا غذا نیومده امضاش کن.»  ✍ادامه در بخش دوم؛